داستان را بخوانید زیرا در پایان باید به سوالاتی پاسخ دهید
نمی دانم چه بر سر زندگیمان آمد . در اولین سال زندگی مشترکمان من و همسرم زوج خوشبختی بودیم ولی بعد همه چیز عوض شد . اول اینکه او زایمان کرده بود و این مسئله واقعا فشار زیادی را بر من وارد می کرد . همسرم آنقدر خسته می شد که دیگر نمی توانستیم به اتفاق کاری را انجام دهیم . او می خواست سر کار برود ، چون معتقد بود ما در آمد کافی نداریم و من این مسئله را توهین می دانستم . منظورم این است که شغل من پول ساز بود و بهتر بود که او به مراقبت از بچه می پرداخت . من تلفن را قطع کرده بودم چون هزینه زیادی صرف تماس تلفنی او با مادرش می شد . او از این مسئله راضی نبود اما خودش مسئله پول را پیش می کشید . من هم به تازگی زیاد با دوستانم بیرون می رفتم همسرم با بیرون رفتن من موافق نبود . من هم می گفتم من کار می کنم و پول در میاورم پس باید هر چند گاه یکبار بتوانم با دوستانم بیرون بروم . او زیاد نق می زد و معمولا صحبتهای ما به مشاجره می کشید . من هم با گفتن کلمات رکیکی نظیر هرزه و احمق بر سر او داد می زدم و او شروع به گریه می کرد و هرگاه عذابم می داد او را به ترک تهدید میکردم و او پس از این حرف خفقان می گرفت . یک شب که به خانه آمدم او بر علیه من شروع به گله کرد و من هم دیگر نتوانستم تحمل کنم . کنترل خودم را از دست دادم و لنگه کفش را به سوی او پرت کردم . وقتی خواست ، با بچه از خانه برود جلوی او ایستادم و کلید را از او قاپیدم او هنوز تلاش می کرد که برود و من او را بر روی مبل هل دادم . به او گفتم فکر رفتن را از سرت بیرون کن . تو حق نداری از خانه بیرون بروی من از این کار منظوری نداشتم اما او وحشتزده بود و پلیس را خبر کرد او آدم خیلی ضعیفی است و می داند که من عصبانی می شوم . ظاهرا نفهمیده بود که این روش من است . حالا من حالم بهتر شده من او را نمی زنم . اما وقتی عصبانی می شوم به درو دیوار حمله می کنم تا بفهمد که عصبانی شده ام . ظاهرا این روش کارساز افتاده است او آرام می گیرد و من نیز آرام می شوم .