59. صیاد سبزپوش
پرندهای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی كنار دام نشسته است. صیاد برای اینكه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد كنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو كیستی كه در میان این صحرا تنها نشستهای؟ صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریدهام و از برگ و ساقة گیاهان غذا میخورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب كردهای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی كن. صیاد گفت: این سخن تو حكم مطلق نیست؟ زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و كلوخ بیابان تنهایند ولی به كسی زیانی نمیرسانند و فریب هم نمیخورند. مردم یكدیگر را فریب میدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر میكنی؟ اگر با مردم زندگی كنی و بتوانی خود را از بدی حفظ كنی كار مهمی كردهای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختی نیست. صیاد گفت: بله، اما چه كسی میتواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینكه پاك بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین كسی پیدا میشود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاك و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا میكنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یكسره به دانهها نگاه میكرد. از صیاد پرسید: این دانهها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یك كودك یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری كنم.حتماً میدانی كه خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم میمیرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه میدهد كه به اندازة رفع گرسنگی از این دانهها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده كه از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانهها را بدهد. همینكه نزدیك دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد.