شهید محمد علی شاهچراغی
می دونست روی انتخاب دوستاش حساس هستم ، با هر كسی دوست نمی شد . از بچگی توی كوچه نمی رفت . ولی وقت اذان دوان دوان به سمت مسجد می دوید ، تا از زیر آفتاب موندنش نگران نشم .
ـ از كودكی با خودم نماز می خوند و روزه می گرفت . از نه سالگی به بعد ، روزه هاش رو كامل گرفت . همیشه توی درس و تمام مسابقات نفر اول بود ، روی نمرات درسیش حساس بود . می گفت : « انقلاب و امام زمان (عج) سرباز زرنگ می خواد . »
ـ تازه از راه رسیده بود .
• مامان ! محمدعلی ناهار بكشم ؟! نه مامان جون .
• بازم بی سحری روزه گرفتی ؟ خب بیدارم می كردی برات غذا بیارم .
• شما حالتون خوب نبود ، اذیت می شدید .
ـ مامان امشب جشنه ، می خوام شكلات بخرم . چند ساعت بعد اومد یه مقدار پول بهم داد . گفتم : چی شد ، مگر نمی خوای شكلات بخری ؟ گفت : نه ، این پول رو بدین به مستحقی كه می شناسید . اینجوری اونها هم شاد می شن .
ـ چند روز آخر چهره اش خیلی قشنگ شده بود . یه دعای آیت الكرسی بهش دادم ، گفتم بذار توی جیبت . لبخند معنی داری زد و گفت : « مامان ! می ترسی چشم بخورم ؟! » حالا معنی لبخندش رو می فهمم .