سلام
یادش بهخیر! بچه كه بودیم عمو داشتیم، خاله داشتیم، دایی داشتیم، عمه و كلی فامیل دیگر. وقت شام در خانه كه به صدا درمیآمد كلی ذوق میكردیم برای مهمان ناخوانده. پشت در دایی رسول بود و زن دایی ناهید با سه بچه قد و نیم قد و قابلمه رویی زن دایی پر از شامی یا آش كشك. ما هم عدسپلو داشتیم.
جایتان خالی دور هم مینشستیم سیر سیر میخوردیم و لذت میبردیم و بعد من و برادرهایم با پسرداییها مشغول بازی میشدیم.
آخرشب دایی رسول با داد و فریاد، پسر داییها را به خانه میبرد و ما هم با ناراحتی كه چرا كم بازی كردهایم به رختخواب میرفتیم. دلم تنگ شده برای سیزده بدر. همه جمع میشدیم خانه دایی رسول؛ سی چهل نفری با سه چهار ماشین میرفتیم در دل طبیعت. كلی هم جای اضافه داشتیم اما حالا سه نفر با چهار ماشین جایی میرویم باید دو تا آژانس هم صدا كنیم!
یكی دو نفر از نوههای مادر بزرگ غایب بودند؛ یكی سرباز بود و دیگری در شهرستان به خانه بخت رفته. مادر بزرگ هم هی جایشان خالی، جایشان خالی میگفت. شب برمیگشتیم خانه دایی تا هر كس ظرف و زیراندازش را بردارد برود خانه خودش كه دایی با اصرار میگفت: «شب سیزده دلگیر است، بنشینید شام دور هم باشیم». همه قبول میكردند و نیم ساعت بعد كوكو سیبزمینی حاضر بود، سی چهل نفر بودیم. همه میخوردیم و باز سیر سیر میشدیم. كلی هم كیف میكردیم. خانه دایی یخچالش معمولی بود اما سی تا مهمان سر زده را شام میداد.
اجاقش چهار شعله بود «فر» هم نداشت اما نیم ساعت بیشتر طول نمیكشید كه همه پای سفره مشغول خوردن بودیم. یادش بخیر!