• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 468)
سه شنبه 24/5/1391 - 22:59 -0 تشکر 512732
آزادگان

*تنها سرگرمی مجاز در اسارت!

از همان روزهای نخست اسارت حفظ هویت و شخصیت مسلمان انقلابی ایرانی مایه و پایه‌ی هر برخورد و مواجهه با دشمن بود. دوستان این دغدغه را داشتند که مبادا دشمن بتواند اندیشه‌ی ما را هم به بند کشد! بنا بر این به تناسب و اقتضای شرایط از همدردی و مساعدت همدیگر غفلت نمی ورزیدند؛ ضمن نظارت عمومی در صورت نیاز تذکر می دادند؛ بر حذر می داشتند و ... اردوگاه از هر زمینه ای برای ادای شعائر دینی و یا از هر منبعی برای ارشاد دینی بی‌بهره بود. بلکه برعکس، محیط برای مسخ شخصیت و هویت و آموختن رسم بردگی بنا شده بود. هوشیاری آزادگان مانع از رسیدن دشمن به اهدافش شد. گذاشتن جلسه، کلاس و یا داشتن هر برنامه‌ی مفیدی ممنوع و جرم به حساب می‌آمد. کتاب یا نوشت‌افزاری وجود نداشت و اگر یافت می‌شد استفاده از آن مجاز نبود. تنها منابع مجاز برای سرگرمی روزنامه‌ها بود که آن هم تا فرصت‌ها پس از توزیع دوباره بطور کامل و سالم جمع‌آوری می‌شد.

برگرفته از کتاب «اتاق پیامبران»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:4 - 0 تشکر 512753


*قبرهای مبارکی که هیچ زائری نداشتند


«حسین» دوست صمیمی‌ام بود. تنها که می‌شد قرآن حفظ می‌کرد. یک باغچه‌ی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی می‌کاشت و می‌داد به بچه‌ها. دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم بابرکت شده بود!


یک روز سرِ ظهر، خون از بینی‌اش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن‌قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.


حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».


حسین صادق‌زاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:4 - 0 تشکر 512756

وقتی پزشک عراقی هم به گریه افتاد

نمازهای خاشعانه‌اش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود. در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه‌ها و به زخمی‌ها خدمت می‌کرد. او «محمد حسین راحت‌خواه» اهل ایذه بود.


وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردندش بیمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی می‌گفت: «سوختم، سوختم».


یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خواست. سرش را کرد توی تشت، یک لَخته‌ی بزرگ از دهانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.


پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه می‌کرد.


دیگر آن بسیجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان «وادی عکاب» غریب بود. صلیب سرخ فقط گزارش داد: «قبر شماره‌ی 47».


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:5 - 0 تشکر 512758

حضرت فاطمه مرا به حرم فرزندش آورد

«حاج منصور»، ایمان و عمل را در خود جمع کرده، برای ما شده بود الگو. همان روز ششم مرداد 67 که نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه رمادیه 13 آمدند برای ثبت نام اسرا و صدور کارت شناسایی، حال حاج منصور خیلی خراب بود.


آمپول عوضی به او زده بودند. نماینده‌ی صلیب سرخ در کنار او داشت مشخصات فردی‌اش را می‌نوشت:«زرنقاش، منصور»..


یکباره حاج منصور در جلو چشمان بهت‌زده‌ی صلیبی‌ها به شهادت رسید و همه‌ی اردوگاه در غم و اندوه فرو رفت.


چند ماه بعد که می‌خواستند اسرا را به کربلا ببرند، شبی که نوبت به بچه‌های اردوگاه 17 رسید، «محمد رحیم موزه»، دوست و همشهری حاج منصور، این خواب را دید که بعدها برای حاج آقا سیدعلی اکبر ابوترابی تعریف کرد:


خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) هستیم. خیلی از شهدا هم بودند. در میان آن‌ها‌«حاج منصور زرنقاش» را دیدم. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاجی! اینجا چه کار می‌کنی؟


گفت: از همان شب اول، حضرت فاطمه‌ی زهرا(س) مرا آورد در حرم فرزندش امام حسین(ع).


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:5 - 0 تشکر 512759

یا سُیوف خُذینی!

«محمد رضا کمال نادیان» اهل جزیره‌ی خارک، یک بسیجی غیرتمند بود. همه چیز را رها کرد و رفت کردستان.


دمکرات‌ها در کمین، اسیرش کردند و او را بردند به زندانی نزدیک سردشت. مدتی در سختی زندان زندگی کرد. بعد با کمک دوستانش که بعداً شهید شدند(احمد احمدی، محمد قسطی، عباس طباطبایی و داود خاکپور) کانالی در دل کوه کندند و از زندان فرار کردند. دوباره دستگیرش کردند و او را پیش ما آوردند در زندان «آلواتان».


تازه آشنا شده بودیم که او را صدا کردند. او هم با چهره‌ای شاد به سراغ زندانیان رفت. با همه روبوسی کرد و حلالیت طلبید. آن‌گاه با اشتیاق کفش‌ها را از پا درآورد و آماده‌ی حرکت شد.


پرسیدیم: چرا کفش‌هایت را درمی‌آوری؟


لبخندی زد و گفت: می‌خواهم با پای برهنه به سوی قتلگاه خودم بروم. من این راه را آگاهنانه انتخاب کردم و همچون یاران امام حسین (ع) در راهی که امام عزیز پرچم‌دار آن است قدم گذاشتم و اکنون می‌خواهم عاشقانه به استقبال شهادت بروم.


بچه‌ها پرسیدند: وصیتی نداری؟ گفت: سلام مرا به امام برسانید!


محمدرضا را بردند تا تیربارانش کنند. آنجا هم اجازه نداد تا چشم‌هایش را ببندند. گفته بود:« راهی را که با چشم باز انتخاب کرده‌ام می‌خواهم با چشم باز نظاره‌گر آخرین لحظات آن باشم».


محمدرضا در آخرین لحظات لبخند می‌زد و ذکر می‌گفت. او مشتاقانه شهید شد.


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:5 - 0 تشکر 512760


*شاهد مرگ عزیزانمان بودیم


در اولین روز اسارت مرا به همراه سایر همرزمان و رفقا به پشت جبهه و اردوگاهی در خاک عراق منتقل کردند، ما را درون مکان‌های بزرگی که شبیه سیلو بود جا دادند و در آن را از پشت بستند و به مدت 4 شبانه روز در آن‌جا رها کردند و هیچ‌گونه آب و غذایی به ما نرساندند، همگی قطع امید کرده بودیم، در این مدت، بسیاری از همرزمان به دلیل تشنگی و گرسنگی جان دادند و شهید شدند. شاهد مرگ آن‌ها بودیم، اما هیچ کاری از دست کسی برنمی‌آمد. هنوز هم هر وقت آن لحظات در ذهنم نقش می‌بندد دچار غم و اندوه زیادی می‌شوم.


برگرفته از کتاب«پیام آوران عشق و ایثار»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:6 - 0 تشکر 512762

جزای الموت صدام گفتن

در همان آغاز اسارت ما را وادار کردند که بر ضد مسئولین کشور از جمله امام(ره) شعار بدهیم و توهین کنیم، یکی از بچه‌ها که مجروح هم بود داد زد«الموت صدام». عراقی‌ها با شنیدن این حرف به سر او ریختند و تا می‌توانستند او را زدند و بعد دکتر عراقی که برای مداوای مجروحین همراه اسرا بود به دستور فرمانده‌ی عراقی با خونسردی تمام‌ آمپول هوا به آن مجروح تزریق کرد و آن بنده‌ی خدا بعد از یک دقیقه تمام بدنش به شدت به لرزش درآمد. عراقی‌ها برای اینکه او تکان نخورد او را محکم و با فشار نگه داشتند و آن مجروح مظلومانه در آن جا شهید شد.


برگرفته از کتاب«پیام آوران عشق و ایثار»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:6 - 0 تشکر 512764

*افسر عراقی گفت سید مبادا نفرینم کنی


در بغداد بودم که بعد از مدتی (مرداد ماه 61) درگیری به وجود آمد. درگیری به تیراندازی منجر شد و دو نفر از برادران عزیزمان مظلومانه به شهادت رسیدند؛ یکی شهید محمد سوری بود از اهالی محترم تویسرکان و یکی دیگر، برادر عزیزمان شهید امیر بامیری زاده‌ از اهالی محترم بوشهر. تعدادی هم مجروح شدند که تعداد مجروحین حدود 12 نفر بود. البته زمان وقوع این درگیری، بنده در اردوگاه نبودم؛ چون چند روز قبل مرا برده بودند بغداد.


وقتی که درگیری شد یک افسر بعثی مرا تهدید کرد و گفت: "ابوترابی! در اردوگاه موصل، شما حزب تشکیل داده‌اید و بعد از اینکه شما آمدی بغداد، حزبِ تو شورش کرده و درگیری به وجود آمده و افرادی هم کشته و مجروح شده‌اند و ما تو را مقصر اصلی می‌شناسیم".


الان اسم آن افسر بعثی در خاطرم نیست. قدبلندی داشت و در وزارت دفاع کار می‌کرد. خیلی هم با شدت تهدید کرد و رفت. فکر می‌کردم فردای آن روز مرا برای بازجویی خواهند برد؛ ولی دو روز گذشت و خبری نشد.


بعد از دو روز همان افسر آمد و خیلی آرام شروع کرد به عذرخواهی کردن. معلوم شد حاج محمد، که فرمانده‌ی عراقی اردوگاه بود، یک فاکس یا تلفن به وزارت دفاع می‌زند و اطلاع می‌دهد که حزب نبوده و مسأله حزبی هم نبوده و یک درگیری بوده که بدون تشکیلات حزبی به وجود آمده و ابوترابی هم نقشی نداشته و آن افسر بعثی هم که دو روز قبل آن طور مرا تهدید کرده بود، از من عذرخواهی کرد و گفت که چه کسی این موضوع را به او خبر داده و اسم حاج محمد را گفت.


در میان فرماندهان اردوگاه‌های عراقی همه‌جور آدمی بود. دو، سه نفرشان ملایم بودند که یکی از آنها همین حاج محمد بود. روزی می‌خواستند مرا از اردوگاه به بغداد بفرستند، آرام آمد به راننده مقداری پول داد و گفت:"ابوترابی روزه است. وقتی رسیدی بغداد، افطاری بخر و به ایشان بده! چون برود زندان، دیگر چیزی به او نمی‌دهند".


بعد هم مرا کشید کنار و قسم خورد که "حاجی! من تو را تبعید نمی‌کنم. افسر بعثی اردوگاه، گزارش کرده" و خیلی قسم خورد که مبادا من نفرینش کنم.


خاطره از زبان سید آزادگان برگرفته از کتاب«حماسه‌های ناگفته»

سه شنبه 24/5/1391 - 23:6 - 0 تشکر 512765

*سرش را زیر پتو مخفی می‌کرد


اسیر شهید، مجتبی احمدخانی در سال 59 اسیر شده بود و حدود سه سال و اندی قبل از آزادی، در اردوگاه شماره یک موصل به شهادت رسید؛ یعنی، پس از اینکه هفت سال در اسارت بود.


یک سال بود که غده‌ای سرطانی در شکمشان به وجود آمده بود و تا مدتها ما نمی‌دانستیم که به این بیماری مبتلاست. مدتی در بیمارستان بستری شد. وقتی به اردوگاه آمد، این غدّه در شکم این برادر عزیزمان رشد کرده و پوست شکم را جمع کرده بود؛ بنابراین، ایشان نمی‌توانست راست راه برود؛ چون اذیت می‌شد و مجبور بود خم بشود؛ لذا قدش خمیده شده بود. مدتی در بهداری اردوگاه بستری بود. یکی از بچه‌ها آمد و به من گفت:«برای ما سخت است که وقتی به ملاقات آقا مجتبی می‌رویم، سرش را زیر پتو می‌گیرد».


رفتیم خدمت ایشان. با حالت شوخی گفت:" بابا! اگر خوابی، بگو ما کمتر بیاییم و وقتی می‌آییم کنار تختت، سرت را بیرون بیاور ببینیمت". می‌دانید چه گفت؟ گفت: "حاجی! خواب نیستم. برای شما هم سرم را زیر پتو نمی‌برم.هر کس هم بیاید سرم را از زیر پتو بیرون نمی‌آورم؛ برای اینکه درد شدید است و می‌خواهم چهره‌ی دردناکِ زجرکشیده‌ی مرا اسیر نبیند و متأثر نشود".


برادران عزیز! آنهایی که مؤمن و دلسوز به انقلابند اگر چهره‌ی متأثر شما را ببینند متأثر می‌شوند. آنهایی هم که بی‌دردند و دشمن این انقلابند، وقتی چهره‌ی دردناک شما را ببینند خوشحال می‌شوند.


خاطره از زبان سید آزادگان


برگرفته از کتاب«حماسه‌های ناگفته»


سه شنبه 24/5/1391 - 23:7 - 0 تشکر 512768

*معلم باسلیقه در اسارت


مسائل فرهنگی اردوگاه، الحمدلله با تمام اصرار و سخت‌گیری که دشمن داشت، در هر اردوگاهی ادامه پیدا می‌کرد و قوی‌تر می‌شد. برادران ما با سعی و تلاش و اخلاص در خدمت به یکدیگر، آنجا را به یک محیط سالمی تبدیل کرده بودند. کلاسهای درسی که برادران عزیزمان دایر می‌کردند برای این بود که از نظر رشد علمی و تقویت روحی و معنوی، برادرانمان در اسارت تأمین شوند. در نتیجه، یک جوّ سالمی به وجود آمده بود.


در مورد کلاسها، دشمن اصرار و پافشاری داشت که این کلاسها برگزار نشود.


در این جا یاد معلم شهیدمان آقای فرخی را گرامی‌ می‌داریم. روح پاکش شاد و قرین رحمت خدا باشد! بنده یک روز دیدم آقای فرخی آمد(در آن زمانی که قلم و کاغذ و کلاً نوشت‌افزار ممنوع بود در موصل 4) و یک کتاب سوادآموزی آورد. تعجب کردم که در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع است او چگونه کتاب سوادآموزی را رنگی و به صورت خیلی زیبا نقاشی کرده و به شکل یک کتاب درآورده است. تا دیدم گفتم: آقای فرخی تو چه کار کرده‌ای؟!


گفت: می‌بینید. گفتم: شما می‌توانستید این درسها را روی کاغذ سیگار بنویسید. آن وقت می‌دادید دست افراد بی‌سواد. مثلا این درس اول دو سه روزی دستش بود. مچاله می‌شد و اگر پاره هم می‌شد می‌انداختی دور و یکی دیگر می‌نوشتی.


گفت: درست است. می‌شد این طور ساده عمل کنم؛ ولی من معلمم و می‌دانم اسیر با این شرایط سختی که دشمن در اینجا به وجود آورده با آن کاغذ سیگار اشتیاق اینکه درس بخواند پیدا نمی‌کند؛ اما اگر کتاب مرا با این شکلها و رنگها ببیند به وجد می‌آید.


گفتم: آخر ممکن است به قیمت جانت تمام شود! گفت: مانعی ندارد. من یک معلمم و حاضرم در این رابطه_اگر خدا توفیق دهد_ در حل مشکل بی‌سوادی بچه‌ها انجام وظیفه بکنم و اگر هم کشته شدم مهم نیست.


آخرالامر، با خود ما به سه تا اردوگاه تبعید شد.


مرحوم شهید فرخی را فرستادند به اردوگاه موصل. وقتی که فهمیدند معلم است با لگدهایی که توی شکم ایشان زده بودند ظاهراً روده‌هایش به هم پیچ می‌خورد و دردهای بسیار شدیدی عارض این بنده‌ی خدا می‌شود.


یک شب که دیگر دل‌درد او بسیار شدید می‌شود، هر چه برادران صدا می‌زنند که بابا مریض داریم، دشمن اعتنا نمی‌کند. می‌گویند: موت، موت! باز هم اعتنا نمی‌کند. عراقی‌ها می‌بینند بچه‌ها همه دارند دسته‌جمعی در آسایشگاه فریاد می‌زنند و صدا در اردوگاه پیچید. می‌آیند پشت پنجره‌ی آسایشگاه و می‌گویند: چه کسی است؟ بچه‌ها هم نمی‌خواستند که عراقی‌ها او را ببینند. بالاخره ، می‌روند کنار و می‌گویند: این است. دشمن هم می‌بیند این معلم عزیز است می‌گوید: بگذارید تا بمیرد!


صبح که آمدند در آسایشگاه را ساعت 8:30 یا 9 طبق معمول باز کنند، دیگر ساعتها از شهادت این برادر عزیز ما گذشته بود.


خاطره از زبان سید آزادگان

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.