*معلم باسلیقه در اسارت
مسائل فرهنگی اردوگاه، الحمدلله با تمام اصرار و سختگیری که دشمن داشت، در هر اردوگاهی ادامه پیدا میکرد و قویتر میشد. برادران ما با سعی و تلاش و اخلاص در خدمت به یکدیگر، آنجا را به یک محیط سالمی تبدیل کرده بودند. کلاسهای درسی که برادران عزیزمان دایر میکردند برای این بود که از نظر رشد علمی و تقویت روحی و معنوی، برادرانمان در اسارت تأمین شوند. در نتیجه، یک جوّ سالمی به وجود آمده بود.
در مورد کلاسها، دشمن اصرار و پافشاری داشت که این کلاسها برگزار نشود.
در این جا یاد معلم شهیدمان آقای فرخی را گرامی میداریم. روح پاکش شاد و قرین رحمت خدا باشد! بنده یک روز دیدم آقای فرخی آمد(در آن زمانی که قلم و کاغذ و کلاً نوشتافزار ممنوع بود در موصل 4) و یک کتاب سوادآموزی آورد. تعجب کردم که در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع است او چگونه کتاب سوادآموزی را رنگی و به صورت خیلی زیبا نقاشی کرده و به شکل یک کتاب درآورده است. تا دیدم گفتم: آقای فرخی تو چه کار کردهای؟!
گفت: میبینید. گفتم: شما میتوانستید این درسها را روی کاغذ سیگار بنویسید. آن وقت میدادید دست افراد بیسواد. مثلا این درس اول دو سه روزی دستش بود. مچاله میشد و اگر پاره هم میشد میانداختی دور و یکی دیگر مینوشتی.
گفت: درست است. میشد این طور ساده عمل کنم؛ ولی من معلمم و میدانم اسیر با این شرایط سختی که دشمن در اینجا به وجود آورده با آن کاغذ سیگار اشتیاق اینکه درس بخواند پیدا نمیکند؛ اما اگر کتاب مرا با این شکلها و رنگها ببیند به وجد میآید.
گفتم: آخر ممکن است به قیمت جانت تمام شود! گفت: مانعی ندارد. من یک معلمم و حاضرم در این رابطه_اگر خدا توفیق دهد_ در حل مشکل بیسوادی بچهها انجام وظیفه بکنم و اگر هم کشته شدم مهم نیست.
آخرالامر، با خود ما به سه تا اردوگاه تبعید شد.
مرحوم شهید فرخی را فرستادند به اردوگاه موصل. وقتی که فهمیدند معلم است با لگدهایی که توی شکم ایشان زده بودند ظاهراً رودههایش به هم پیچ میخورد و دردهای بسیار شدیدی عارض این بندهی خدا میشود.
یک شب که دیگر دلدرد او بسیار شدید میشود، هر چه برادران صدا میزنند که بابا مریض داریم، دشمن اعتنا نمیکند. میگویند: موت، موت! باز هم اعتنا نمیکند. عراقیها میبینند بچهها همه دارند دستهجمعی در آسایشگاه فریاد میزنند و صدا در اردوگاه پیچید. میآیند پشت پنجرهی آسایشگاه و میگویند: چه کسی است؟ بچهها هم نمیخواستند که عراقیها او را ببینند. بالاخره ، میروند کنار و میگویند: این است. دشمن هم میبیند این معلم عزیز است میگوید: بگذارید تا بمیرد!
صبح که آمدند در آسایشگاه را ساعت 8:30 یا 9 طبق معمول باز کنند، دیگر ساعتها از شهادت این برادر عزیز ما گذشته بود.
خاطره از زبان سید آزادگان