• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1968)
شنبه 14/5/1391 - 23:3 -0 تشکر 491447
داستان راستان 2 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكیل یافتن حكومت اسلامی ، رسم ملوك الطوایفی در
میان اعراب جاری بود . مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود
عادت كرده بودند . و احیانا به آنها باج و خراج می‏پرداختند . یكی از
رؤسا و ملوك الطوایف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود ، كه رئیس‏
و زعیم قبیله طی به شمار می‏رفت . بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد
قبیله طی طاعت او را گردن نهادند . عدی سالانه یك چهارم در آمد هر كسی‏
را به عنوان باج و مالیات می‏گرفت . ریاست و زعامت عدی مصادف شد با
ظهور رسول اكرم ( ص ) و گسترش اسلام . قبیله طی بت پرست بودند ، اما
خود عدی كیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می‏داشت .
مردم عرب كه مسلمان می‏شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا
می‏كردند ، خواه ناخواه ، از زیر بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحمیل‏
كرده بودند آزاد می‏شدند . به همین جهت عدی بن حاتم ، مانند همه اشراف و
رؤسای دیگر عرب ، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می‏دانست و با رسول خدا
دشمنی می‏ورزید . اما كار از كار گذشته بود ، مردم فوج فوج به اسلام‏
می‏گرویدند و كار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود . عدی می‏دانست كه روزی به‏
سراغ او نیز خواهند آمد ، و بساط حكومت و آقایی او را بر خواهند چید .
به پیشكار مخصوص خویش ، كه غلامی بود ، دستور داد گروهی شتر چاق و
راهوار همیشه نزدیك خرگاه او آماده داشته باشد ، و هر روز اطلاع پیدا كرد
سپاه اسلام نزدیك آمده‏اند او را خبر كند .
یك روز آن غلام آمد و گفت : " هر تصمیمی می‏خواهی بگیری بگیر ، كه‏
لشكریان اسلام در همین نزدیكیها هستند " . عدی دستور داد شتران را حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه‏
قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوی شام كه مردم آنجا نیز نصرانی و
هم كیش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگی زیاد از حركت دادن‏
خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند .
سپاه اسلام وقتی رسیدند كه خود عدی گریخته بود . سفانه خواهر وی را در
شمار اسیران به مدینه بردند ، و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل‏
كردند . در بیرون مسجد مدینه ، یك چهار دیواری بود كه دیوارهایی كوتاه‏
داشت . اسیران را در آنجا جای دادند . یك روز رسول اكرم از جلو آن محل‏
می‏گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زنی فهمیده و زبان آور بود ، از جا
حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت‏
بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم از وی پرسید : " سرپرست تو كیست ؟ " گفت : " عدی بن‏
حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! " رسول اكرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت .
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عین جمله روز
پیش را تكرار كرد . رسول اكرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت . این‏
روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند . روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا
عبور كند ، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود ، تصمیم‏
گرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پیغمبر حركت می‏كرد به او با اشاره‏
فهماند كه حركت كند و تقاضای خویش را تكرار نماید . سفانه حركت كرد و
مانند روزهای پیش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر
من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم فرمود : " بسیار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا
شوند ، تو را همراه آنها به میان قبیله‏ات بفرستم . اگر اطلاع یافتی كه‏
همچو اشخاصی به مدینه آمده‏اند مرا خبر كن " .
سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسید ، آن شخصی كه پشت سر پیغمبر
حركت می‏كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم كی است ؟
گفتند او علی بن ابی طالب است .
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد كه گروهی مورد اعتماد از قبیله ما
به مدینه آمده‏اند ، مرا همراه اینها بفرست . رسول اكرم جامه‏ای نو و
مبلغی خرجی و یك مركب به او داد ، و او همراه آن جمعیت حركت كرد و به‏
شام نزد برادرش رفت .
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : " تو زن و
فرزند خویش را بردی و مرا كه یادگار پدرت بودم فراموش كردی ؟ ! "
عدی از وی معذرت خواست . و چون سفانه زن فهمیده‏ای بود ، عدی در كار
خود با وی مشورت كرد ، به او گفت :
" به نظر تو كه محمد را از نزدیك دیده‏ای صلاح من در چیست ؟ آیا بروم‏
نزد او و به او ملحق شوم ، یا همچنان از او كناره گیری كنم . "
سفانه گفت : " به عقیده من ، خوب است به او ملحق شوی ، اگر او
واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو ، و اگر هم پیغمبر
نیست و سر ملك داری دارد ، باز هم تو در آنجا كه از یمن زیاد دور نیست ،
با شخصیتی كه در میان مردم یمن داری ،
خوار نخواهی شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهی داد " .
عدی این نظر را پسندید . تصمیم گرفت به مدینه برود ، و ضمنا در كار
پیغمبر باریك بینی كند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یكی‏
از امت از او پیروی كند ، یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد ،
تا در حدود منافع مشترك با او همكاری و همراهی نماید .
پیغمبر در مسجد مدینه بود كه عدی وارد شد ، و بر پیغمبر سلام كرد .
 رسول‏ اكرم پرسید : " كیستی ؟
- عدی پسر حاتم طائیم " .
پیغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد .
در بین راه كه پیغمبر و عدی می‏رفتند ، پیره زنی لاغر و فرتوت جلو
پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت . مدتی طول كشید و پیغمبر با
مهربانی و حوصله جواب پیره زن را می‏داد .
عدی با خود گفت ، این یك نشانه از اخلاق این مرد ، كه پیغمبر است .
جباران و دنیا طلبان چنین خلق و خوی ندارند كه جواب پیره زنی مفلوك را
این قدر با مهربانی و حوصله بدهند .
همینكه عدی وارد خانه پیغمبر شد ، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی‏
پیرایه یافت . آنجا فقط یك توشك بود كه معلوم بود پیغمبر روی آن‏
می‏نشیند . پیغمبر آن را برای عدی انداخت . عدی هر چه اصرار كرد كه خود
پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نكرد . عدی روی توشك نشست و پیغمبر
روی زمین . عدی با خود گفت این نشانه دوم از اخلاق این مرد ، كه از نوع‏
اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان .
پیغمبر رو كرد به عدی و فرمود :
" مگر مذهب تو مذهب ركوسی نبود " " چرا " .
- " پس چرا و به چه مجوز ، یك چهارم در آمد مردم را می‏گرفتی ؟
در دین تو كه این كار روا نیست " .
عدی كه مذهب خود را از همه حتی نزدیكترین خویشاوندانش پنهان داشته‏
بود ، از سخن پیغمبر سخت در شگفت ماند . با خود گفت این نشانه سوم از
این مرد كه پیغمبر است .
سپس پیغمبر به عدی فرمود : " تو به فقر و ضعف و بنیه مالی امروز
مسلمانان نگاه می‏كنی و می‏بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند ، دیگر
اینكه می‏بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ، و حتی بر جان و
مال خود ایمن نیستند . دیگر اینكه می‏بینی حكومت و قدرت در دست دیگران‏
است به خدا قسم طولی نخواهد كشید كه این قدر ثروت به دست مسلمانان‏
برسد كه فقیری در میان آنها پیدا نشود . به خدا قسم آنچنان دشمنانشان‏
سركوب شوند و آنچنان امنیت كامل بر قرار گردد كه یك زن بتواند از عراق‏
تا حجاز به تنهایی سفر كند و كسی مزاحم وی نگردد به خدا قسم نزدیك است‏
زمانی كه كاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار می‏گیرد " . عدی از روی كمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام‏
وفادار ماند . سالها بعد از پیغمبر اكرم زنده بود . او سخنان پیغمبر را
كه در اولین برخورد به او فرموده بود ، و پیش بینیهایی كه برای آینده‏
مسلمانان كرده بود ، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی‏كرد . می‏گفت :
" به خدا قسم نمردم و دیدم كه كاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح‏
شد . امنیت چنان بر قرار شد كه یك زن به تنهایی می‏توانست از عراق تا
حجاز سفر كند ، بدون آنكه مزاحمتی ببیند . به خدا قسم اطمینان دارم كه‏
زمانی خواهد رسید فقیری ، در میان مسلمانان پیدا نشود

شنبه 14/5/1391 - 23:26 - 0 تشکر 491518

افطاری

انس بن مالك ، سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرین روز
حیات رسول خدا این افتخار را داشت . او بیش از هر كس دیگر ، به اخلاق‏
و عادات شخصی رسول اكرم آشنا بود . آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و
پوشاك چقدر ساده و بی تكلف زندگی می‏كند . در روزهایی كه روزه می‏گرفت ،
همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید
ساده - گاهی برای افطار و سحر ، جداگانه ، این غذای ساده تهیه می‏شد و
گاهی به یك نوبت غذا اكتفا می‏كرد و با همان روزه می‏گرفت .
یك شب ، طبق معمول ، انس بن مالك مقداری شیر یا چیز دیگر برای‏
افطاری رسول اكرم آماده كرد ، اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نیامد . پاسی از شب‏
گذشت و مراجعت نفرمود . انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضی از
اصحاب را اجابت كرده و افطاری را در خانه آنان خورده است . از این رو
آنچه تهیه دیده بود خودش خورد .
طولی نكشید رسول اكرم به خانه برگشت . انس از یك نفر كه همراه حضرت‏
بود پرسید : " ایشان امشب كجا افطار كردند ؟ " گفت : " هنوز افطار
نكرده‏اند . بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد " .
انس از كار خود یك دنیا پشیمان و شرمسار شد ، زیرا شب گذشته بود و
تهیه چیزی ممكن نبود . منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد ، و او از
كرده خود معذرتخواهی كند . اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال‏
فهمید چه شده ، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت . انس گفت : "
رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روی من نیاورد "

شنبه 14/5/1391 - 23:27 - 0 تشکر 491524

شاگرد بزاز

جوانك شاگرد بزاز ، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده . او
نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها
رفت و آمد می‏كند ، عاشق دلباخته او است ، و در قلبش طوفانی از عشق و
هوس و تمنا بر پاست .
یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏
جدا كردند ، آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم ، به علاوه پول‏
همراه ندارم ، گفت : " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد ، و در خانه‏
به من تحویل دهد و پول بگیرد " .
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود ، خانه از اغیار خالی بود ، جز چند كنیز اهل سر ، كسی در خانه نبود .
محمد بن سیرین - كه عنفوان جوانی را طی می‏كرد و از زیبایی بی بهره نبود -
پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد . تا به درون خانه داخل شد
در از پشت بسته شد . ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت . او
منتظر بود كه خانم هر چه زودتر بیاید ، جنس را تحویل بگیرد و پول را
بپردازد . انتظار به طول انجامید . پس از مدتی پرده بالا رفت . خانم در
حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود ، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏
گذاشت . ابن سیرین در یك لحظه كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده‏ خواهش كرد ، فایده نبخشید . گفت چاره‏ای نیست باید كام مرا بر آوری . و
همینكه دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏كند ، او را تهدید كرد ،
گفت : " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی ، الان فریاد
می‏كشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد . آنگاه معلوم است كه‏
چه بر سر تو خواهد آمد " .
موی بر بدن ابن سیرین راست شد . از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او
فرمان می‏داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن . از طرف دیگر سر باز زدن از
تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد . چاره‏ای جز
اظهار تسلیم ندید . اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت . فكر كرد یك راه‏
باقی است ، كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏
دست بردارد . اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم ، باید یك‏
لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم . به بهانه قضاء حاجت ، از اطاق بیرون‏
رفت ، با وضع و لباس آلوده برگشت . و به طرف زن آمد . تا چشم آن زن به او افتاد ، روی درهم كشید و فورا او را
از منزل خارج كرد

شنبه 14/5/1391 - 23:28 - 0 تشکر 491529

اوضاع كواكب

عبدالملك بن اعین - برادر زراره بن اعین - با آنكه از راویان حدیث‏
بود ، به نجوم احكامی و تأثیر اوضاع كواكب اعتقاد راسخ داشت . كتابهای‏
زیادی در این باب جمع كرده بود و به آنها مراجعه می‏كرد . هر تصمیمی كه‏
می‏خواست بگیرد و هر كاری كه می‏خواست بكند ، اول به سراغ كتابهای نجومی‏
می‏رفت و به محاسبه می‏پرداخت تا ببیند اوضاع كواكب چه حكم می‏كند .
تدریجا این كار برایش عادت شده و نوعی وسواس در او ایجاد كرده بود .
به طوری كه در همه كارها به نجوم مراجعه می‏كرد . حس كرد كه این كار امور
زندگی او را فلج كرده است و روز بروز بر وسواسش افزوده می‏شود ، و اگر
این وضع ادامه پیدا كند و به سعد و نحس روزها و ساعتها و طالع نیك و بد و امثال‏
اینها ترتیب اثر بدهد ، نظم زندگیش به كلی بهم می‏خورد . از طرفی هم در
خود توانایی مخالفت و بی اعتنایی نمی‏دید . و همیشه به احوال مردمی كه ،
بی اعتنا به این امور ، دنبال كار خود می‏روند و به خدا توكل می‏كنند و هیچ‏
درباره این چیزها فكر نمی‏كنند رشك می‏برد .
این مرد روزی حال خود را با امام صادق ( ع ) در میان گذاشت . عرض كرد
" من به این علم مبتلی شده‏ام و دست و پایم بسته شده و نمی‏توانم از آن‏
دست بردارم " .
امام صادق ( ع ) با تعجب از او پرسید :
" تو به این چیزها معتقدی و عمل می‏كنی ؟ "
- " بلی یا ابن رسول الله ! "
- " من به تو فرمان می‏دهم : برو تمام آن كتابها را آتش بزن " .
فرمان امام به قلبش نیرو بخشید ، رفت و تمام آنها را آتش زد و خود
را راحت كرد

شنبه 14/5/1391 - 23:31 - 0 تشکر 491542

ستاره شناس

" امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - و سپاهیانش ، سوار بر اسبها ،
آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند . ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و
مردی را همراه خود آورد و گفت : یا امیرالمؤمنین این مرد " ستاره شناس‏
" است و مطلبی دارد می‏خواهد به عرض شما برساند " .
ستاره شناس : " یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید ، اندكی‏
تأمل كنید ، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد ، آنگاه حركت كنید "
.
" چرا ؟ "
چون اوضاع كواكب دلالت می‏كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن‏ شكست
ماده ؟ "
- " اگر بنشینم حساب بكنم می‏توانم " .
- " دروغ می‏گویی ، نمی‏توانی ، قرآن می‏گوید : هیچكس جز خدا از نهان‏
آگاه نیست . آن خداست كه می‏داند چه در رحم آفریده است " .
( محمد رسول خدا ، چنین ادعایی كه تو می‏كنی نكرد . آیا تو ادعا داری كه‏
بر همه جریانهای عالم آگاهی و می‏فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر
می‏رسد . پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند
 به‏ خدا نیازی ندارد ) .
بعد به مردم خطاب فرمود : " مبادا دنبال این چیزها بروید ، اینها
منجر به كهانت و ادعای غیبگوئی می‏شود . كاهن هم ردیف ساحر است و ساحر
هم ردیف كافر كافر در آتش است " .
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای‏ متعال خواند .
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود :
" ما مخصوصا بر خلاف دستور تو عمل می‏كنیم و بدون درنگ همین الان حركت‏ می‏كنیم " . فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت . در كمتر جهادی به قدر
آن جهاد ، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بوده

شنبه 14/5/1391 - 23:32 - 0 تشکر 491551

گره گشایی

صفوان در محضر امام صادق ( ع ) نشسته بود . ناگهان ، مردی از اهل مكه‏
وارد مجلس شد و گرفتاریی كه برایش پیش آمده بود شرح داد . معلوم شد
موضوع كرایه‏ای در كار است و كار به اشكال و بن بست كشیده است . امام‏
به صفوان دستور داد :
" فورا حركت كن و برادر ایمانی خودت را در كارش مدد كن " .
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح كار و حل اشكال مراجعت‏
كرد . امام سؤال كرد : " چطور شد ؟ "
- " خداوند اصلاح كرد " .
- " بدان كه همین كار به ظاهر كوچك
كه حاجتی از كسی بر آوردی و وقت كمی از تو گرفت ، از هفت شوط طواف‏
دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است " .
بعد امام صادق ، به گفته خود چنین ادامه داد :
" مردی گرفتاری داشت و آمد حضور امام حسن ( ع ) و از آن حضرت‏
استمداد كرد . امام حسن بلافاصله كفشها را پوشیده و راه افتاد . در بین‏
راه به حسین بن علی ( ع ) رسیدند در حالی كه مشغول نماز بود . امام حسن‏
به آن مرد گفت :
" تو چطور از حسین غفلت كردی و پیش او نرفتی " گفت :
" من اول خواستم پیش او بروم و از او در كارم كمك بخواهم ، ولی چون‏
گفتند ایشان اعتكاف كرده‏اند و معذورند ، خدمتشان نرفتم " .
امام حسن فرمود : " اما اگر توفیق بر آوردن حاجت تو برایش دست داده‏
بود ، از یك ماه اعتكاف برایش بهتر بود "

شنبه 14/5/1391 - 23:33 - 0 تشکر 491554

كدامیك عابدترند ؟

یكی از اصحاب امام صادق ( ع ) ، كه طبق معمول همیشه در محضر درس آن‏
حضرت شركت می‏كرد و در مجالس رفقا حاضر می‏شد و با آنها رفت و آمد
می‏كرد ، مدتی بود كه دیده نمی‏شد . یك روز امام صادق ، از اصحاب و
دوستانش پرسید : " راستی فلانی كجاست كه مدتی است دیده نمی‏شود ؟ "
- " یا ابن رسول الله اخیرا خیلی تنگدست و فقیر شده " .
- " پس چه می‏كند ؟ "
- " هیچ ، در خانه نشسته و یكسره به عبادت پرداخته است " .
- " پس زندگیش از كجا اداره می‏شود ؟ "
- " یكی از دوستانش عهده‏دار مخارج زندگی او شده " .
- " به خدا قسم این دوستش به درجاتی از او عابدتر است "
كه با جلال و شكوه پیش می‏آید خیره كرد ، اما هیچ فرقی میان اسكندر و یك‏
مرد عادی كه به سراغ او می‏آمد نگذاشت و شعار استغناء و بی اعتنایی را حفظ كرد .
اسكندر به او سلام كرد ، سپس گفت : " اگر از من تقاضایی داری بگو "
دیوژن گفت : " یك تقاضا بیشتر ندارم ، من از آفتاب استفاده می‏كردم ،
تو اكنون جلو آفتاب را گرفته‏ای . كمی آن طرف تر بایست ! "
این سخن در نظر همراهان اسكندر خیلی حقیر و ابلهانه آمد . با خود گفتند
عجب مرد ابلهی است كه از چنین فرصتی استفاده نمی‏كند . اما اسكندر كه‏
خود را در برابر مناعت طبع و استغناء نفس دیوژن حقیر دید ، سخت در
اندیشه فرو رفت . پس از آن كه به راه افتاد ، به همراهان خود كه‏
فیلسوف را ریخشنند می‏كردند گفت : - " به راستی اگر اسكندر نبودم ، دلم‏
می‏خواست دیوژن باشم "

شنبه 14/5/1391 - 23:35 - 0 تشکر 491555

شاه و حكیم

ناصر الدین شاه در سفر خراسان ، به هر شهری كه وارد می‏شد ، طبق معمول ،
تمام طبقات به استقبال و دیدنش می‏رفتند . موقع حركت از آن شهر نیز او
را مشایعت می‏كردند ، تا اینكه وارد سبزوار شد . در سبزوار نیز عموم‏
طبقات از او استقبال و دیدن كردند ، تنها كسی كه به بهانه انزوا و گوشه‏
نشینی از استقبال و دیدن امتناع كرد حكیم و فیلسوف و عارف معروف ، حاج‏
ملاهادی سبزواری ، بود . از قضا تنها شخصیتی كه ، شاه در نظر گرفته بود در
طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیك ببیند ، همین مرد بود كه تدریجا
شهرت عمومی در همه ایران پیدا كرده بود و از اطراف كشور طلاب به محضرش‏ شتافته بودند ، و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشكیل یافته بود .
شاه كه از آن همه استقبالها و دیدنها و كرنشها و تملقها خسته شده بود ،
تصمیم گرفت خودش به دیدن حكیم برود .
به شاه گفتند : " حكیم ، شاه و وزیر نمی‏شناسد " . شاه گفت : " ولی‏
شاه حكیم را می‏شناسد " . جریان را به حكیم اطلاع دادند ، تعیین وقت شد و
یك روز در حدود ظهر ، شاه فقط به اتفاق یك نفر پیش خدمت به خانه حكیم‏
رفت ، خانه‏ای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده . شاه ضمن صحبتها
گفت : " هر نعمتی شكری دارد ، شكر نعمت علم تدریس و ارشاد است ، شكر
نعمت مال اعانت و دستگیری است ، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام‏
حوائج است ، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن‏
را پیدا كنم " .
- " من حاجتی ندارم ، چیزی هم نمی‏خواهم " .
- " شنیده‏ام شما یك زمین زراعتی دارید ، اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد " .
- " دفتر مالیات دولت مضبوط است كه از هر شهری چقدر وصول شود .
اساس آن با تغییرات جزئی بهم نمی‏خورد . اگر در این شهر از من مالیات‏
نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت ، تا مجموعی كه از
سبزوار باید وصول شود تكمیل گردد . شاه راضی نشوند كه تخفیف دادن به من‏
یا معاف شدن من از مالیات ، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد .
بعلاوه دولت كه وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد ، هزینه هم دارد و
باید تأمین شود . ما با رضا و رغبت ، خودمان این مالیات را می‏دهیم . "
شاه گفت : - " میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف كنم ، و از همان‏
غذای هر روز شما بخورم ، دستور بفرمایید نهار شما را بیاورند " .
حكیم بدون آنكه از جا حركت كند فریاد كرد : " غذای مرا بیاورید " .
فورا آوردند ، طبقی چوبین كه بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یك‏
ظرف دوغ و مقداری نمك دیده می‏شد جلو شاه و حكیم گذاشتند . حكیم به شاه گفت : " بخور كه نان حلال است ،
زراعت و جفت كاری آن دست رنج خودم است . شاه یك قاشق خورد اما دید
به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست . از حكیم اجازه‏
خواست كه مقداری از آن نانها را به دستمال ببندد و تیمنا و تبركا همراه‏
خود ببرد . پس از چند لحظه ، شاه با یك دنیا بهت و حیرت ، خانه حكیم‏
را ترك كرد

شنبه 14/5/1391 - 23:39 - 0 تشکر 491561

توحید مفضل

مفضل بن عمر جعفی ، بعد از آنكه از انجام نماز عصر در مسجد پیغمبر فارغ‏
شد ، همانجا در نقطه‏ای میان منبر رسول اكرم و قبر آن حضرت نشست و كم كم‏
یك رشته افكار ، او را در خود غرق كرد ، افكارش در اطراف عظمت و
شخصیت عظیم و آسمانی رسول اكرم دور می‏زد .
هر چه بیشتر می‏اندیشید بیشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت می‏افزود .
با خود می‏گفت ، با همه تعظیم و تجلیلی كه از مقام والای این شخصیت بی‏
نظیر می‏شود ، درجه و منزلتش خیلی بیش از اینهاست . آنچه مردم از شرف‏
و عظمت و فضیلت آن حضرت به آن پی برده‏اند ، نسبت به آنچه پی نبرده‏اند
بسیار ناچیز است . مفضل غرق در این تفكرات بود كه سر و كله ابن ابی العوجاء - مادی مسلك‏
معروف - پیدا شد و آمد و در كناری نشست . طولی نكشید یكی دیگر از
همفكران و هم مسلكان ابن ابی العوجاء وارد شد و پهلوی او نشست و با هم‏
به گفتگو پرداختند .
در آن تاریخ كه آغاز دوره خلافت عباسیان بود ، دوره تحول فرهنگی اسلامی‏
بود . در آن دوره ، خود مسلمانان برخی رشته‏های علمی تأسیس كرده بودند .
نیز كتبی در رشته‏های علمی و فلسفی از زبانهای یونانی و فارسی و هندی‏
ترجمه كرده یا مشغول ترجمه بودند . نخله‏ها و رشته‏های كلامی و فلسفی به‏
وجود آمده بود . دوره دوره برخورد عقاید و آراء بود . عباسیان به آزادی‏
عقیده - تا آنجا كه با سیاست برخورد نداشت - احترام می‏گذاشتند .
دانشمندان غیر مسلمان ، حتی دهریین و مادیین كه در آن وقت به نام "
زنادقه " خوانده می‏شدند ، آزادانه عقاید خویش را اظهار می‏داشتند . تا
آنجا كه احیانا این دسته در مسجدالحرام كنار كعبه ، یا در مسجد مدینه كنار قبر پیغمبر ، دور هم جمع می‏شدند و حرفهای خود را
می‏زدند . ابن ابی العوجاء از این دسته بود .
در آن روز او و رفیقش هر دو ، با فاصله كمی وارد مسجد پیغمبر شدند و
پیش هم نشستند و به گفتگو پرداختند ، اما آنچنان دور نبودند كه مفضل‏
سخنان آنها را نشود . اتفاقا اولین سخنی كه از ابن ابی العوجاء به گوش‏
مفضل خورد ، درباره همان موضوعی بود كه قبلا مفضل در آن باره فكر می‏كرد ،
درباره رسول اكرم بود . او به رفیق خود گفت :
" عجب كار این مرد ( پیغمبر اكرم ) بالا گرفت ، رسید به جایی كه كسی‏
از آن بالاتر نرفته ! "
رفیقش گفت :
" نابغه بود . ادعا كرد كه با مبداء كل جهان مربوط است و كارهایی‏
عجیب و خارق العاده هم از او به ظهور رسید كه عقلها را متحیر ساخت .
عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز دیدند و دعوت او را
پذیرفتند . بعد سایر طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ایمان آوردند . كار به آنجا
كشیده كه نام وی همراه با نام ناموسی كه خود را مبعوث از طرف او
می‏دانست همراه شده است .
اكنون نام او به عنوان " اذان " در همه شهرها و ده‏ها - كه دعوت او
به آنجا رسیده و حتی در دریاها و صحراها و كوهستانها - برده می‏شود . همه‏
جا شبانه روزی پنج نوبت گوش هر كسی فریاد اشهد ان محمدا رسول الله را
می‏شنود . در اذان نام این مرد برده می‏شود ، در اقامه برده می‏شود . به این‏
ترتیب هرگز فراموش نخواهد شد .
ابن ابی العوجاء گفت : " در اطراف محمد بیش از این بحث نكنیم ، من‏
هنوز نتوانسته‏ام معمای شخصیت این مرد را حل كنم . بهتر است بحث را در
اطراف مبداء و آغاز هستی كه محمد پایه دین خود را بر آن گذاشت دنبال‏
كنیم " . آنگاه ابن ابی العوجاء برخی در اطراف عقیده مادی خود - مبنی‏
بر اینكه تدبیر و تقدیری در كار نیست . طبیعت قائم بذات است ، ازلا و ابدا چنین بوده و خواهد بود - صحبت كرد .
همینكه سخنش به اینجا رسید ، مفضل دیگر طاقت نیاورد ، یك پارچه خشم‏
و بغض شده بود ، مثل توپ منفجر شده فریاد بر آورد : " دشمن خدا ! خالق‏
و مدبر خود را كه تو را به بهترین صورت آفریده انكار می‏كنی ؟ ! جای دور
نرو ، اندكی در خود و حیات و زندگی و مشاعر و تركیب خودت فكر كن تا
آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دریایی . . . "
ابن ابی العوجاء كه مفضل را نمی‏شناخت ، پرسید :
تو كیستی و از چه دسته‏ای ؟ اگر از متكلمینی بیا روی اصول و مبانی كلامی‏
با هم بحث كنیم ، اگر واقعا دلائل قوی داشته باشی ما از تو پیروی می‏كنیم‏
. و اگر اهل كلام نیستی كه سخنی با تو نیست . اگر هم از اصحاب جعفر بن‏
محمدی كه او با ما اینجور حرف نمی‏زند ، او گاهی بالاتر از این چیزها كه‏
تو شنیدی از ما می‏شنود ، اما هرگز دیده نشده از كوره در برود و با ما
تندی كند . او هرگز عصبی نمی‏شود و دشنام نمی‏دهد . او با كمال بردباری و متانت سخنان ما را استماع می‏كند ،
صبر می‏كند ما آنچه در دل داریم بیرون بریزیم و یك كلمه باقی نماند . در
مدتی كه ما اشكالات و دلائل خود را ذكر می‏كنیم ، او چنان ساكت و آرام‏
است و با دقت گوش می‏كند كه ما گمان می‏كنیم تسلیم فكر ما شده است .
آنگاه شروع می‏كند به جواب ، با مهربانی جواب ما را می‏دهد ، با جمله‏
هایی كوتاه و پر مغز چنان راه را بر ما می‏بندد كه قدرت فرار از ما سلب‏
می‏گردد . اگر تو از اصحاب او هستی مانند او حرف بزن " .
مفضل با یك دنیا ناراحتی در حالی كه كله‏اش داغ شده بود از مسجد بیرون‏
رفت . با خود می‏گفت عجب ابتلایی برای عالم اسلام پیدا شده ، كار به جایی‏
كشیده كه زنادقه و دهری مسلكها در مسجد پیغمبر می‏نشینند و بی پروا همه‏
چیز را انكار می‏كنند . یكسره به خانه امام صادق ( ع ) آمد . امام فرمود :
" مفضل ! چرا اینقدر ناراحتی ؟ چه پیش آمده ! "
- " یا ابن رسول الله الان در مسجد پیغمبر بودم ، یكی دو نفر از دهریین آمدند و نزدیك من نشستند ، سخنانی در انكار
خدا و پیغمبر از آنها شنیدم كه آتش گرفتم ، چنین و چنان می‏گفتند و من هم‏
این طور جوابشان را دادم " .
" غصه نخور ، از فردا بیا نزد من ، یك سلسله درس توحیدی برایت شروع‏
می‏كنم . آن قدر در اطراف حكمتهای الهی در خلقت و آفرینش ، در قسمتهای‏
مختلف ، در اطراف جاندار و بی جان ، پرنده و چرنده ، خوردنی و غیر
خوردنی ، نباتات و غیره برایت بحث كنم ، كه تو و هر دانشجوی حقیقت جو
را كفایت كند ، و زنادقه و دهریین را در حیرت فرو برد . فردا صبح‏ منتظرم " .
مفضل با یك دنیا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد . با خود می‏گفت ،
این ناراحتی امروز من عجب نتیجه خوبی داشت . آن شب خواب به چشمش‏
نیامد . هر لحظه انتظار می‏كشید كی صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد .
به نظرش می‏آمد كه امشب از هر شب دیگر طولانی تر است . صبح زود خود را
به در خانه امام رساند . اجازه خواست و وارد شد . با اجازه امام نشست . بعد امام‏
به طرف اطاقی كه افراد خصوصی را در آنجا می‏پذیرفت حركت كرد . مفضل هم‏
با اشاره امام از پشت سر راه افتاد . آنگاه امام كه به روحیه مفضل آشنا
بود فرمود :
" گمان می‏كنم دیشب خوابت نبرده باشد و همه‏اش انتظار كشیده باشی كی‏
صبح بشود كه بیایی اینجا " .
- " بلی همین طور است كه می‏فرمایید " .
- " ای مفضل ! خداوند تقدم دارد بر همه موجودات ، اول و آخر موجودات‏
او است . . . "
- " یا ابن رسول الله اجازه می‏دهید هر چه می‏فرمایید بنویسم ، كاغذ و
قلم حاضر است " .
- " چه مانعی دارد بنویس " .
چهار روز متوالی ، در چهار جلسه طولانی ، كه حداقل از صبح تا ظهر بود ،
امام به مفضل درس توحید القاء كرد و مفضل مرتب نوشت . این نوشته‏ها به‏
صورت رساله‏ای كامل و جامع در آمد .
كتابی كه اكنون به نام " توحید مفضل " در دست است ، و از جامع ترین بیانها در حكمت آفرینش است ، محصول این‏
جریان و این چهار جلسه طولانی است

شنبه 14/5/1391 - 23:40 - 0 تشکر 491566

شتر دوانی

مسلمانان به مسابقات اسب دوانی و شتر دوانی و تیراندازی و امثال‏
اینها خیلی علاقه نشان می‏دادند ، زیرا اسلام تمرین كارهایی را كه دانستن و
مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت كرده است . بعلاوه خود
رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامی بود ، عملا در اینگونه مسابقات شركت‏
می‏كرد . و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصا جوانان برای یاد گرفتن فنون‏
سربازی بود . تا وقتی كه این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا
مسلمانان را در این امور تشویق می‏كردند ، روح شهامت و شجاعت و سربازی‏
در جامعه اسلام محفوظ بود . رسول اكرم گاهی اسب و گاهی شتر سوار می‏شد و
شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه می‏داد .
رسول اكرم شتری داشت كه به دوندگی معروف بود ، با هر شتری كه مسابقه‏
داده بود برنده شده بود . كم كم این فكر در برخی ساده لوحان پیدا شد كه‏
شاید این شتر ، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو می‏زند .
بنابراین ممكن نیست در دنیا شتری پیدا شود كه با این شتر برابری كند .
تا آنكه روزی یك اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد ، و مدعی شد
حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم . اصحاب پیغمبر با اطمینان كامل برای‏
تماشای این مسابقه جالب ، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد
سواری شتر خویش شد ، از شهر بیرون دویدند . رسول اكرم و اعرابی روانه‏
شدند ، و از نقطه‏ای كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود ، شتران را به‏
طرف تماشاچیان به حركت در آوردند . هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده‏
بود . اما بر خلاف انتظار مردم ، شتر اعرابی شتر پیغمبر را پشت سر
گذاشت . آن دسته از مسلمانان ، كه درباره شتر پیغمبر عقائد خاصی پیدا كرده‏
بودند ، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند . خیلی خلاف انتظارشان بود .
قیافه‏هاشان درهم شد رسول اكرم به آنها فرمود : " اینكه ناراحتی ندارد ،
شتر من از همه شتران جلو می‏افتاد ، به خود بالید و مغرور شد ، پیش خود ،
گفت من بالا دست ندارم . اما سنت الهی است كه روی هر دستی دستی دیگر
پیدا شود ، و پس از هر فرازی نشیبی برسد ، و هر غروری در هم شكسته شود
به این ترتیب رسول اكرم ، ضمن بیان حكمتی آموزنده ، آنها را به‏
اشتباهشان واقف ساخت

شنبه 14/5/1391 - 23:41 - 0 تشکر 491571

نصرانی تشنه

امام صادق - علیه السلام - راه میان مكه و مدینه را طی می‏كرد . مصادف ،
غلام معروف امام ، نیز همراه امام بود . در بین راه چشمشان به مردی افتاد
كه خود را روی تنه درختی انداخته بود . وضع عادی نبود . امام به مصادف‏
فرمود :
" بطرف این مرد برویم ، نكند تشنه باشد و از تشنگی بی حال شده باشد
نزدیك رسیدند . امام از او پرسید :
" تشنه هستی ؟ "
" بلی " .
مصادف به دستور امام پایین آمد و به آن مرد آب داد . اما از قیافه و
لباس و هیئت آن مرد معلوم بود كه مسلمان نیست ، مسیحی است . پس‏ از آنكه امام و مصادف از آنجا دور شدند ، مصادف مسئله‏ای از امام سؤال‏
كرد ، و آن اینكه : " آیا صدقه دادن به نصرانی جایز است ؟ " امام‏
فرمود :
" در موقع ضرورت ، مثل چنین حالی ، بلی "

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.