هنگامی که شروع به ترجمه کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون کردیم مقدمه کتاب را باختصار ترجمه نمودیم تا خواننده تصور نکند که یک کتاب اخلاقی یا کتابی مربوط به فولکلور را میخواند اما بخوانندگان اطمینان میدهیم که از متن اصلی کتاب حتی یک کلمه ساقط نشده و کتاب سینوهه نه فقط جمله به جمله بلکه کلمه به کلمه ترجمه گردیده است. اکنون که کتاب باتمام رسیده و خوانندگان بارزش این کتاب تاریخی و باستان شناسی پی بردهاند ما متن کامل مقدمه کتاب را از نظرشان میگذرانیم تا اینکه بیشتر به هویت نویسندگی (میکاوالتاری) پی ببرند.
مقدمه کامل کتاب پزشک مصری
من سینوهه پسر سنموت و زوجه او کیپا این کتاب را مینویسم.
من این کتاب را برای این تحریر نمیکنم که خدایان سرزمین مصر را مدح نمایم برای اینکه از خدایان به تنگ آمدهام.
من این کتاب را نمینویسم تا فراعنه مصر را مورد مدح قرار بدهم برای اینکه از اعمال فراعنه مصر متاذی هستم.
من این کتاب را نمینویسم تا بخدایان یا سلاطین مصر تملق بگویم.
آنچه مرا وادار به نوشتن این کتاب میکند ترس از آینده یا امیدواری بآتیه نیست.
من در مدت عمر خود آنقدر آزمایشهای تلخ تحصیل کرده بقدری گرفتار متاعب شدهام که دیگر از چیزهای موهوم و آینده نامعلوم بیم ندارم.
من از امیدواری نسبت به بقای نام و شهرت جاوید خسته شدهام همانگونه که از خدایان و پادشاهان هم به تنگ آمدهام.
من این کتاب را فقط برای خود مینویسم و از این حیث تصور میکنم که با تمام نویسندگان گذشته و نویسندگانی که در آینده خواهند آمد فرق دارم.
زیرا هرچه تا امروز از طرف نویسندگان گذشته نوشته شده یا برای خوش آمد خدایان بوده یا برای راضی کردن پادشاهان و انسانهای دیگر.
من فراعنه را هم جزو انسانها بشمار میآورم زیرا آنها فرقی با ما ندارند و هرگاه هزار مرتبه آنانرا جزو خدایان بشمار آورند باز پادشاهان مثل ما هستند و حب و بغض دارند و مثل ما امیدوار و ناامید میشوند.
گرچه آنها قدرت دارند که کینه خویش را تسکین بدهند و هنگامی که میترسند چارهای برای رفع ترس بیندیشند ولی این قدرت آنها را از تحمل رنج مصون نمیکند و مثل ما درد میکشند و مانند سایر افراد بشر دچار اندوه میگردند.
تا امروز در جهان آنچه نوشته شده یا بر حسب امر سلاطین برشته تحریر در آمده یا برای تملق گفتن بخدایان یا برای فریب دادن مردم و القای حوادثی که اتفاق نیفتاده و قلب حقیقت و جعل وقایع موهوم.
خواستهاند بمردم القاء کنند که آنچه بچشم خود دیدند واقعیت نداشته و حوادث واقعی غیر از آن است که تصور میکردند. خواستهاند بمردم بقبولانند در فلان حادثه سهم فلان مرد بزرگ بسیار ناچیز بوده و برعکس فلان مرد ناچیز در آن حادثه سهمی بزرگ داشته است.
من بجرئت میگویم زیرا یقین دارم که از روزی که بشر به جهان آمده تا امروز آنچه نوشته یا برای این بوده که خدایان را راضی کند یا برای راضی کردن افراد بشر نویسندگی نموده خواه افراد مزبور پادشاهان باشند یا افراد دیگر.
من تصور میکنم در آینده نیز همین طور خواهد بود و هر کس در آتیه قلم بدست بگیرد یا برای این است که بخدایان تملق بگوید یا سلاطین را راضی کند یا افراد بشر را خواه افراد مزبور یک ملت باشند یا یک جامعه و طبقهای خاص از یک ملت.
من از اینجهت تصور میکنم که در آینده هم تمام نویسندگان برای راضی کردن خدایان و سلاطین و افراد بشر نویسندگی خواهند کرد که در این جهان هیچ چیز تازه بوجود نمیاید و همه چیز تجدید میشود و آنچه در گذشته وجود داشته باز بظهور میرسد.
انسان در زیر خورشید بطور کلی تغییر پذیر نیست و صد هزار سال دیگر انسانی که بوجود میآید همان انسان امروزی میباشد ولی شاید لباس و طرز آرایش موی سر و ریش و کلمات او تغییر کند.
فقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد و آن هم حماقت اوست و صد هزار سال دیگر انسانی که بوجود میآید مانند انسان دوره ما و آنهائیکه قبل از مادر دوره اهرام میزیستند احمق خواهد بود و او را هم میتوان با دروغ و وعدههای بیاساس فریفت برای اینکه انسان جهت ادامه حیات محتاج دروغ و وعدههای بیاساس است و فطرت او ایجاب میکند که همواره بدروغ بیش از راست و به وعدههای بیاساس که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید بیش از واقعیت ایمان داشته باشد.
تا جهان باقی است نوع بشر احمق خواهد بود و فریب دروغ و وعدههای بیبنیان را خواهد خورد منتها در هر دوره به مقتضای زمان یکنوع دروغ باو خواهند گفت و با یک عنوان جدید وعدههای بیاساس باو خواهند داد و او هم با شعف و امیدواری دروغ و مواعید موهوم را خواهد پذیرفت و اگر کسی درصدد بر آید که او را از اشتباه بیرون بیاورد و بگوید اینکه بتو میگویند دروغ است و قصد دارند که تو را فریب بدهند و بیا تا من حقیقت را بتو ارائه بدهم انسان به خشم در میآید و آن شخص را باتهام اینکه خائن و تبهکاری است بقتل میرساند.
ایمان بدروغ و وعدههای موهوم و بشارتهائی که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید طوری با سرشت بشر آمیخته شده که انسان افسانه را بر وقایع حقیقی ترجیح میدهد و همین که یک نقال زبان میگشاید و نقل میگوید مردم اطرافش را میگیرند و با اینکه بچشم خود میبینید که وی کنار کوچه روی خاک نشسته معهذا وقتی صحبت از کشف گنج میکند و بشارت میدهد که زر و سیم عاید مستمعین خواهد شد همه باور مینمایند.
ولی من سینوهه نویسنده این کتاب از دروغ آنهم در این مرحله پیری نفرت دارم و در این کتاب دروغ نمینویسم.
شاید اگر جوان بودم و این کتاب را در جوانی مینوشتم من نیز مثل نویسندگان دیگر دروغ میگفتم و چیزی تحریر میکردم که مورد پسند خدایان یا سلاطین یا سایر افراد بشر باشد.
ولی در این دوره پیری که از خدایان و پادشاهان و سایر افراد بشر مایوس شدهام دروغگوئی نه مورد تمایل من است و نه مورد لزوم.
چون من این کتاب را برای دیگران نمینویسم و قصد ندارم که کسی را راضی کنم لاجرم این کتاب را برای خود برشته تحریر در میآورم.
آنچه من در این کتاب مینویسم چیزهائی است که به چشم خود دیدم یا میدانم که واقعیت دارد ولو آنکه بچشم ندیده باشم و از این حیث من با نویسندگانی که قبل از من بودند یا بعد از من خواهند آمد فرق دارم زیرا گذشتگان و آیندگان (چون در جهان همه چیز تکرار میشود) پیوسته آنچه را که با دو چشم دیدند و خواهند دید نمینویسند و گاهی واقعیت را زیر پا میگذارند و چیزهائی مینویسند که کمک بشهرت آنها بنماید.
آن کس که چیزی مینویسد یا نوشته خود را روی سنگ نقر مینماید امیدوار است که آیندگان نوشته او را بخوانند و بر او آفرین بگویند و اعمال برجستهاش را تجلیل کنند.
ولی در کلامی که من برشته تحریر در میآورم چیزی وجود ندارد که سبب آفرین شود و کارهائیکه من انجام دادهام در خور تقدیر نیست و من یک مرد خردمند نمیباشم تا اینکه آیندگان از من پند بگیرند و اطفال در مدرسه هرگز جملههائی را که من گفتهام روی الواح خاکرست نخواهند نوشت تا اینکه مشق خط بکنند و از روی آنها نوشتن را بخوبی فرا بگیرند و مردان بالغ هنگام صحبت کردن برای اینکه خود و اطلاعات خود را برخ دیگران بکشند جملات مرا تکرار نخواهند نمود زیرا من هیچ امیدوار نیستم که کسی کتاب مرا بخواند و نام مرا بخاطر بیاورد.
بفرض اینکه من مردی خردمند بودم و رای صائب میداشتم و این امیدواری وجود داشت که آیندگان کتاب مرا بخوانند باز خرد و تدبیر من برای نسلهای آینده بدون فایده بود زیرا انسان از شنیدن پند و خواندن کتب خردمندان اصلاح نمیشود.
چه انسان بقدری شرور و بیرحم و موذی است که تمساح رود نیل نسبت بوی رحیم و کمآزار میباشد و قلب او که سختتر از سنگ است هرگز نرم نمیشود و محال است که روزی غرور و خودپسندی او از بین برود یک انسان را با لباس در رود نیل بینداز که شاید زیر آب رفتن او را تغییر بدهد و بعد ویرا از رودخانه خارج کن و به محض اینکه لباسش خشک شد همانست که بود.
یک انسان را دچار بزرگترین و شدیدترین بدبختیها بکن که شاید اصلاح شود و به محض اینکه بدبختی او از بین رفت و خود را مرفه و سعادتمند دید مبدل بهمان میشود که بوده است.
من در مدت عمر خود تحولات و انقلابات متعدد دیدم و هر دفعه فکر میکردم که بعد از تحول و انقلاب انسان تغییر خواهد کرد ولی دیدم که هیچ تغییر در او بوجود نیامد بنابراین چگونه میتوان امیدوار بود که خواندن یک کتاب سبب تغییر و اصلاح نوع بشر شود.
کسانی هستند که میگویند آنچه امروز اتفاق میافتد بدون سابقه میباشد و هرگز در جهان روی نداده ولی این گفته ناشی از سطحی بودن اشخاص و بیتجربگی آنهاست چون هر واقعه که در جهان اتفاق بیفتد سابقه دارد.
من که سینوهه نام دارم بچشم خود دیدم که در کوچه پسری پدر خود را بقتل رسانید زیرا پسر علامت صلیب بر سینه نصب کرده بود و پدر علامت شاخ داشت.
من دیدم که غلامان و کارگران علیه اغنیاء و اشراف قیام کردند و دیدم که خدایان بجنگ یکدیگر برخاستند.
من بچشم خود مشاهده کردم مردی که پیوسته شراب گرانبها در پیمانه زر مینوشید هنگام تنگدستی کنار رود نیل خود را سیراب مینمود. من مشاهده کردم آنهائی که زر در ترازو میکشیدند در چهارراه گدائی مینمودند و زنهای همین اشخاص خود را برای یک قطعه مس به سیاهپوستان میفروختند که بتوانند برای فرزندان خود نان تهیه نمایند و اینها که دیدم قبل از من هم روی داده بود و پس از من نیز اتفاق خواهد افتاد.
در دوره من مردم از وقایع گذشته عبرت و پند نگرفتند و در این صورت چگونه میتوان گفت که آیندگان از وقایع دوره من که در این کتاب میخوانند عبرت خواهند گرفت.
در دوره من مردم از وقایع گذشته عبرت و پند نگرفتند و در این صورت چگونه میتوان گفت که آیندگان از وقایع دوره من که در این کتاب میخوانند عبرت خواهند گرفت.
همانطور که تا امروز انسان تغییر نکرده در آینده هم تغییر نخواهند کرد.
این است که من این کتاب را برای این نمینویسم که کسی اندرز بخواند و از گذشته پند بگیرد.
من این کتاب را برای خود مینویسم زیرا دانائی مرا رنج میدهد و مثل یک تیزآب قلب مرا میخورد و من مجبورم که آنچه میدانم بنویسم تا اینکه از رنج من کاسته شود.
من این کتاب را در سومین سال سکونت خود در نقطهای واقع در ساحل دریای شرقی که محل تبعید من است شروع کردم و آنجا منطقهایست که کشتیهائی که بهندوستان میروند از آنجا حرکت میکنند و در اطراف محل سکونت من کوههای سرخ رنگ وجود دارد و در گذشته سلاطین مصر برای ساختن مجسمههای خود از سنگ کوههای مزبور استفاده میکردند.
من از این جهت این کتاب را مینویسم که دیگر شراب در کام من طعم ندارد و نسبت به تفریح با زنها تمایلی در خود احساس نمیکنم و مشاهده ماهیها در برکهها و دیدن گلها در باغ بمن لذت نمیبخشد و در شبهای سرد زمستان یک دختر جوان سیاهپوست کنار من میخوابد و بستر مرا گرم میکند ولی حضور او در بسترم مرا خوشوقت نمینماید.
مدتی است که خوانندگان آواز را جواب گفتهام چون نه از آواز آنها لذت میبرم نه از نغمه نوازندگان و برعکس صدای موسیقی و آهنگ آواز مرا ناراحت مینماید.
دیگر زر و سیم و گوهر و پیمانههای طلا و عنبر و عاج و چوب آبنوس در نظرم جلوه ندارد.
با اینکه در تبعیدگاه زندگی میکنم همه اینها را که گفتم دارم زیرا آنچه داشتم از من نگرفتند و از طبس پایتخت مصر مردی که در گذشته غلام من بود و اینک خیلی توانگر است برای من بسی چیزهای گرانبها فرستاد.
هنوز غلامانم از ضربات عصای من میترسند و سربازانی که مستحفظ من میباشند وقتی مرا میبینند دستها را روی زانو میگذارند و رکوع میکنند.
ولی حدود منطقهای که من میتوانم در آن گردش کنم محدود است و هیچ کشتی نمیتواند از راه دریا بساحلی که من در آن زندگی مینمایم نزدیک شود. و چون همه چیز از نظرم افتاده و دیگر نخواهم توانست به مصر برگردم و اراضی سیاه را زیر پای خود احساس کنم و بوی شبهای بهار طبس به مشام من نخواهد رسید این کتاب را مینویسم.
امروز من در اینجا مردی منزوی هستم ولی در گذشته نام من در کتاب طلائی فرعون ثبت شده بود و در کاخ زرین که از کاخهای سلطنتی مصر است در کوشکی واقع در طرف راست مسکن فرعون سکونت داشتم.
در آن موقع گفتار من بیش از گفته برجستهترین مردان مصر ارزش داشت و اشراف برای من هدایا میفرستادند و طوق زرین از گردنم آویخته بود.
من در آنوقت هرچه را که یک نفر ممکن است آرزو کند داشتم ولی چیزی میخواستم که هیچ انسان نمیتواند بدست بیاورد و آن حقیقت بود یعنی حقیقت آزادی و مساوات و دادگستری.
بهمین جهت امروز در این نقطه دور افتاده کنار دریای شرقی زندگی میکنم زیرا در ششمین سال سلطنت هورمهب فرعون مصر مرا بجرم خواستن آزادی و مساوات و عدالت از مصر تبعید کردند و هورمهب امر کرد که اگر بخواهم به مصر برگردم مرا مثل یک سگ دیوانه بقتل برسانند و هرگاه قدمهای من بخاک مصر برسد مرا مثل یک وزغ با یک لگد روی سنگها و خاکهای مصر له کنند و مستحفظینی که از طرف فرعون مصر در اینجا گماشته شدهاند مامورند که نگذارند من از حدودی که برای گردشم تعیین شده است تجاوز نمایم.
در صورتی که فرعون روزی دوست من بود و من تصور میکنم که در آن موقع وی بمن احتیاج داشت و من خدماتی برایش انجام دادم.
ولی از مردی چون هورمهب فرعون مصر که از نژادی پست میباشد و اصالت ندارد نباید جز این انتظار داشت و این مرد بعد از اینکه به سلطنت رسید اسامی سلاطین گذشته مصر را از روی ابنیه و معابد محو کرد و بجای آنها اسامی پدر و مادر و اجداد خود را نوشت روزی که او در معبد تاج بر سر میگذاشت من حضور داشتم و دیدم که تاج سرخ و سفید مصر را بر سر نهاد و شش سال بعد از تاجگذاری مرا تبعید کرد و این هم دلیلی دیگر است که من خوب میدانم وی در چه تاریخ فرعون مصر شد معهذا کاتبان خود را واداشت که دوره سلطنت او را طولانی کنند و اینطور بنویسند که وی هنگامی که مرا تبعید کرد سی و دو سال از دوره سلطنتش میگذشت.
من این را بچشم خود دیدم و او وقتی مرا تبعید کرد آنقدر مغرور و قوی بود که اهمیت نمیداد که تاریخ تبعید من در جائی ثبت شود لیکن میخواهم بگویم که چون هورمهب تاریخ سلطنت خود را قلب کرد کسانی که در آینده تاریخ سلطنت او را بخوانند تصور مینمایند که وقتی من تبعید شدم سی و دو سال از سلطنت او میگذشت در صورتیکه بیش از شش سال نگذشته بود.
چون آن مرد تاریخ سلطنت خود را از روزی حساب کرد که در جوانی در حالیکه یک قوش مقابل او پرواز مینمود وارد طبس شد.
چنین است تاریخی که یک پادشاه مصر برای خود مینویسد و در اینصورت آیا میتوان بتواریخی که برای سلاطین گذشته نوشته شده اعتماد نمود؟
در جوانی گوئی كور بودم و حقیقت را نمیدیدم و بهمین جهت از مردی كه برای حقیقت زنده بود نفرت داشتم چون میدیدم كه حقیقت او در سرزمین مصر وحشت و هرج و مرج بوجود آورده است.
او میخواست با خدای خود یعنی حقیقت زندگی كند و من قدر وی را ندانستم و برای محو آن مرد اقدام كردم و امروز باید كیفر عمل خود را ببینم زیرا من هم میخواهم با حقیقت زندگی كنم ولی نمیتوانم.
حقیقت مثل یك كارد برنده و یك زخم غیر قابل علاج است و بهمین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عدهای خود را مشغول به بادهگساری و تفریح با زنها میكنند و جمعی با كمال كوشش در صدد جمعآوری مال بر میآیند تا اینكه حقیقت را فراموش نمایند و عدهای بوسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است.
تا جوانی باقی است ثروت و قدرت مانع از این است كه انسان حقیقت را ادارك كند ولی وقتی ژیر شد حقیقت مانند یك زوبین از جائی كه نمیداند كجاست میآید و در بدنش فرو میرودد و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینكه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آنوقت در جهان بین همنوع خویش خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند كمكی باو بكنند و نه خدایان.
من سینوهه كه این علامات را روی پاپیروس نقش میكنم اعتراف مینمایم كه قسمتی از اعمال من بسیار زشت بوده و من حتی مرتكب تبهكاریها شدم برای اینكه تصور میكردم آن تبهكاریها مشروع و لازم است ولی این را هم میدانم كه اگر بر حسب اتفاق این كلمات در آینده از طرف كسی خوانده شد وی از زندگی من درس نخواهد آموخت و پند نخواهد گرفت.
دیگران وقتی مرتكب گناه میشوند به معبد آمون میروند و آب مقدس آمون را روی خود میریزند و با این عمل تصور مینمایند كه از گناه پاك شدهاند.
ولی من كه در این آخر عمر به خدایان عقیده ندارم برای اینكه میدانم كه آنها نیز مثل افراد بشر اهل دروغ و نیرنگ و تزویر هستند بوسیله آب مقدس آمون خود را مطهر نمینمایم و میدانم كه هیچ قدرتی قادر نیست كه یك تبهكار را بیگناه كند برای اینك هیچ قدرتی قادر نمیباشد كه قلب یك نفر را تغییر بدهد و مردی كه مرتكب گناه میشود در قلب خود خویش را تبهكار میبیند.
ولی میاندیشم كه اگر اعمال خود را بنویسم از فشاری كه بر من وارد میآید كاسته میشود.
دیگران بدروغ مناظر اعمال نیك خود را بر دیوارهای قبر خویش نقش میكنند تا اینكه در دنیای مغرب اوزیریس را فریب بدهند و اعمال مزبور را در ترازوی وی بگذارند تا اینكه كفه اعمال نیكو سنگین شود.
من قصد فریب كسی را ندارم و ترازوی من این پاپیروس است و شاهین ترازو این قلم میباشد كه در دست من است و اینك علائمی را روی پاپیروس نقش میكند.
ولی شاید من قصد دارم خود را فریب بدهم پناه بر خدایان... كه انسان آن قدر دروغگو و محیل آفریده شده كه بدون اینكه خود بداند خویش را نیز فریب میدهد.
اگر هم چنین باشد باری نوشتن این كتاب برای من مانند تریاك است و سبب تسكین میشود. تریاك درد را تسكین میدهد ولی قطع ماده نمیكند و مرض را از بین نمیبرد و این كتاب هم مرا تسكین خواهد داد اما نخواهد توانست كه اعمال زشت مرا زائل و مرا تطهیر كند.
قبل از اینكه شروع به نوشتن كتاب كنم میخواهم قلب خود را آزاد بگذارم كه قدری بنالد زیرا قلب من قلب یك مرد مهجور و مطرود است و احتیاج به نالیدن دارد.
قلب من در آرزوی هوای مصر و نیل و طبس مینالد زیرا كسی كه یك مرتبه آب شط نیل را نوشید پیوسته آرزوی نوشیدن آن آب را دارد و هیچ آب دیگر عطش او را رفع نمیكند.
كسی كه در طبس چشم به جهان گشوده آرزو دارد كه طبس را ببیند زیرا در جهان شهری مانند طبس وجود ندارد.
كسی كه در یك كوچه طبس بزرگ شده اگر بعد منتقل به یك كاخ شود كه با چوب سدر آن را ساخته باشد باز در آرزوی آن كوچه است تا اینكه بتواند رایحه سوختن تپاله گاو را در اجاقهائی كه مقابل خانهها بوجود میآورند و روی آنها ماهی سرخ مینمایند استشمام كند.
اگر من میتوانستم یك مرتبه دیگر روی زمین سیاه سواحل نیل گام بردارم حاضر بودم كه پیمانه طلای شراب خود را با یك لیوان سفالین زارعین مصر تعویض كنم و این جامه كتان را كه در بر دارم دور بیندازم و لنگ غلامان را بر كمر ببندم.
اگر من میتوانستم یك مرتبه دیگر صدای وزش باد را از وسط نیزارهای ساحل نیل بشنوم و پرواز چلچلهها را روی آب نیل ببینم همه دارائی خود را برای مرتبه دیگر به فقرا میبخشیدم.
چرا من یك پرستو نیستم تا بدون اینكه مستحفظین بتوانند ممانعت كنند از این جا پرواز نمایم و بسرزمین مصر بروم و در آن جا روی یكی از ستونهای مرتفع معبد آمون در حالیكه قبه طلائی شاخصها در نور آفتاب پرتو افشانی میكنند لانه بسازم و بوی بخور معبد و خون قربانیان عبادتگان را استشمام كنم.
چرا یك پرنده نیستم تا از بالای بام معبد آمون به تماشای اطراف مشغول شوم و ببینم چگونه گاوها ارابههای سنگین را در كوچههای طبس میكشند و افزارمندان در دكانهای خود مشغول كوزه ساختن و حصیر بافتن و نان پختن هستند و میوه فروشان با آهنگی خوش میوههای خود را به عابرین عرضه میدارند.
اوه... ای آفتاب درخشنده دوره جوانی... ای دیوانگیهای لذتبخش دوران شباب... كجا هستید و چرا مرا ترك كردهاید؟
امروز من نانی از مغز گندم میخورم و میتوانم هر لقمه نان را در یك كاسه پر از عسل فرو ببرم ولی این نان در دهان من تلخ است و لذت نان خشك دوره جوانی را كه پر از سبوس بود نمیدهد.
ای سالهای گذشته كه رفتهاید توقف كنید... و برگردید... ای آمون (یعنی خورشید – مترجم) كه پیوسته در آسمان از مشرق بطرف مغرب حركت میكنی یكمرتبه از غرب بسوی شرق حركت كن تا من جوانی از دست رفته را بازیابم. ای رعشههای دوره جوانی كه در آغوش مینا و مریت بر من مستولی میشدید كجا هستید و چرا من دیگر این رعشههای لذتبخش را در آغوش هیچ زن در خود احساس نمیكنم ای قلم نئین كه در دست من هستی و روی پاپیروس حركت میكنی اینك كه خدایان نمیتوانند دوران كودكی و جوانی مرا برگردانند تو با نوشتن خاطرات گذشته دوره طفولیت، رعشههای لذتبخش دوره جوانیام را بمن بازگردان تا سینوهه كه امروز از بدبختترین زارعین سرزمین سیاه بدبختتر است با گذشته مشغول شود و غم موجود را فراموش نماید.
******* *************** ********
مردی كه من تصور میكردم پدرم میباشد موسوم به سنموت طبیب بود و در محله فقرای طبس میزیست و افراد بیبضاعت را معالجه میكرد.
زنی باسم كیپا كه من او را مادر خود میدانستم زوجه وی بشمار میآمد.
این دو نفر با اینكه پیر شدند فرزند نداشتند و بهمین جهت در دوره كهولت خود مرا به فرزندی پذیرفتند.
سنموت و كیپا چون ساده بودند گفتند كه مرا خدایان برای آنها فرستادهاند و پیشبینی نمیكردند كه من چقدر باعث بدبختی آنها خواهم شد.
كیپا كه افسانهها را دوست میداشت مرا بنام قهرمان یكی از افسانهها باسم سینوهه خواند و سینوهه مردی بود كه بنا بر روایت یكروز در خیمه فرعون یك راز وحشتآور شنید و از بیم آنكه كشته شود گریخت و سالها در كشورهای بیگانه بسر برد و ماجراهای خطرناك برایش پیش آمد كه از همه سالم جست.
كیپا هم كه زنی ساده بود تصور میكرد كه من نیز از حوادث خطرناك جان بسلامت برده باو رسیدهام و اگر اسم سینوهه را روی من بگذارد در آینده هم میتوانم از گزند حوادث مصون بمانم.
ولی كاهنان خدای آمون میگویند كه اسم در سرنوشت انسان اثری زیاد دارد و شاید بهمین جهت من گرفتار ماجراها و مخاطرات شدم و مدتی در كشورهای بیگانه بسر بردم و شاید چون موسوم به سینوهه بودم برازهای خطرناك یعنی راز پادشاهان و زنهای آنان كه سبب مرگ میشود پی بردم و بالاخره این نام مرا مردی مطرود كرد و دچار تبعید گردیدم.
من فكر نمیكنم كه چون كیپا نامادری من مرا بنام سینوهه خواند من در دوران عمر گرفتار ناملایمات و ماجراهای زیاد شدم.
اگر نام من كپرو یا كفرن یا موسی میبود باز سرنوشت من همان میشد ولی نمیتوان انكار كرد كه سینوهه مردود و مطرود گردید لیكن مردی باسم هورمهب یعنی پسر شاهین به سلطنت رسید و تاج پادشاهی مصر را بر سر نهاد. (در زبان فارس باید گفت جوجه شاهین نه پسر شاهین ولی ما برای رعایت امانت در ترجمه این تعبیر ناصواب را بكار بردیم – مترجم).
این است كه گاهی از اوقات حوادث زندگی یك نفر طوری با نام او جور در میآید كه مردم فكر میكنند كه اسم در سرنوشت انسان اثر دارد.
پارهای از اشخاص برای اینكه هنگام بدبختی خود را تسلی بدهند میگویند كه ما مقهور نام خود شدهایم و در موقع نیكبختی بر خود میبالند كه از نخست نامشان آنها را برای سعادت بوجود آورده بود.
من در زمان سلطنت فرعون آمنهوتپ سوم قدم بجهان گذاشتم و در همان سال شخصی متولد شد كه بعد نام چهارم آمونهوتپ و آنگاه اخناتون را روی خود گذاشت ولی امروز كسی این نام را بر زبان نمیآورد. برای اینكه یك اسم ملعون است چون آمنهوتپ چهارم میخواست برای حقیقت زندگی نماید.
وقتی او متولد شد در كاخ سلطنتی مصر شادمانی حكمفرما بود و فرعون بشكرانه این واقعه در معبد آمون قربانی كرد و ملت مصر هم شادمانی نمود زیرا نمیدانست كه در دوره سلطنت اخناتون چقدر دچار بدبختی خواهد شد.
تیئی زوجه فرعون كه مدت بیست و دو سال زن او بود و در تمام معابد نامش را كنار اسم فرعون نوشته بودند تا آن تاریخ نتوانست پسری به شوهر خود بدهد.
این است كه بعد از تولد آن پسر فرعون بسیار خوشوقت شد و به محض اینكه كاهنان آن پسر را ختنه كردند وی را ولیعهد و جانشین خود نامید.
آن پسر در فصل بهار و هنگامی كه زارعین مصر مبادرت به كشت میكنند متولد گردید و من در فصل پائیز قبل موقعی كه شط نیل طغیان مینماید قدم بجهان گذاشتم.
لیكن از تاریخ دقیق تولد خود بیاطلاع هستم زیرا وقتی نامادریام كیپا مرا دید من درون یك سبد كه خلل و فرج آن را بوسیله رزین مسدود كرده بودند روی آب نیل قرار داشتم و جریان آب آن سبد را كنار رودخانه آورده وسط نیزار نزدیك خانه كیپا قرار داده بود.
چلچلهها بالای من پرواز میكردند ولی صدائی از من بر نمیخاست بطوری كه مادرم تصور كرد كه من مردهام ولی وقتی دست روی صورتم نهاد دریافت كه زنده میباشم و مرا بخانه برد و كنار اجاق قرار داد كه گرم شوم و با دهان خود در دهان من دمید تا اینكه گریه كردم.
بعد ناپدریام سنموت كه رفته بود بیماران فقیر را معالجه كند با دو مرغابی و یك پیمانه آرد كه بابت حقالعلاج بوی داده بودند بخانه مراجعت نمود و صدای مرا شنید و تصور كرد كه كیپا یك بچه گربه بخانه آودره و خواست بوی پرخاش كند.
ولی مادرم گفت این گربه نیست بلكه طفلی است و تو باید خوشوقت باشی زیرا خدایان بما یك پسر دادند.
پدرم متغیر شد و نامادریام را بنام بوم خواند لیكن او مرا به شوهرش نشان داد و وقتی چشم سنموت بچشمها و بینی و دهان و دستهای كوچك من افتاد بترحم در آمد و حاضر شد كه مرا به فرزندی بپذیرد.
بعد آن زن و شوهر به همسایهها گفتند كه مرا كیپا زائیده است و من نمیدانم كه آیا این دعوی را همسایگان باور كردند یا نه؟
نامادریام كه من او را مادر حقیقی خود میدانستم مرا در گاهوارهای نهاد كه سبدی را كه روی آب نیل زورق من بود بالای سقف گاهواره قرار داد ناپدریام كه من او را پدر واقعی خود میدانستم بهترین ظرف مسین موجود در خانه را به معبد برد تا اینكه به كاهنان هدیه بدهد و آنها نام مرا بعنوان اینكه پسر سنموت و كیپا هستم جزو زندگان ثبت كنند و چنین كردند.
بعد از اینكه نام من در شمار زندگان ثبت شد پدرم كه خود پزشك بود مرا ختنه كرد زیرا از كارد كثیف كاهنان میترسید و بیم داشت كه كارد آنها تولید جراحت نماید.
من فكر میكنم كه او برای رعایت صرفهجوئی هم اینكار را كرد زیرا چون پزشك فقراء بود و در آمد زیاد نداشت نمیتوانست كه برای ختنه من نیز هدیهای دیگر به كاهنان بدهد.
معلوم است كه من در آن موقع نمیتوانستم این وقایع را ببینم و بشنوم و وقتی كه قدری رشد كردم زن و مردی كه یقین داشتم پدر و مادرم هستند این نكات را بمن گفتند ولی تصور نمینمایم كه دروغ گفته باشند چون از دروغ بیم داشتند.
پس از اینكه من قدم بمرحله عنفوان شباب گذاشتم و موهای دوره كودكی مرا كوتاه كردند حقیقت را بمن گفتند و اظهار كردن كه من فرزند واقعی آنها نیستم لیكن مرا بفرزندی خود قبول كردهاند.
آنها چون از خدایان میترسیدند نخواستند كه من از وضع واقعی خود بیاطلاع بمانم و سكوت خود را چون دروغ گفتن بخدایان میدانستند.
من هرگز ندانستم از كجا آمدهام و پدر و مادر واقعی من كه هستند مگر بعد از اینكه قدم به مرحله عقل گذاشتم و از روی بعضی از قرائن كه در این سرگذشت ذكر شد حدس زدم كه پدر و مادر من كه هستند ولی این حدس هر قدر قوی باشد باز یك حدس است.
آنچه برای من محقق میباشد این است كه من یگانه طفلی نبودم كه درون یك سبد كه خلل و فرج آن را با رزین مسدد كرده بودند روی شط نیل از قسمت علیای رودخانه بطرف قسمت سفلی روان شدم.
شهر طبس در آن موقع دارای معابد و كاخهای بزرگ بود و اطراف آنها كلبههای فقرا دیده میشد و در دوره سلطنت فراعنه چند كشور به مصر منضم شد و مصر یكی از كشورهای ثروتمند جهان گردید.
چون كشورهای دیگر ضمیمه مصر شد عدهای زیاد از سكنه كشورهای مزبور به طبس آمدند و در آن جا كاخ یا خانه ساختند و برای پرستش خدایان خود معبد بنا كردند و دستهای از سكنه كشورهای خارجی هم كه بضاعت نداشتند در كلبه زندگی مینمودند.
خارجیان بعد از سكونت در طبس رسوم و عقاید خود را هم در آن جا رواج دادند و گرچه عقاید آنها در تمام مردم مصر اثر نكرد ولی در عدهای موثر واقع شد و یكی از رسوم مزبور این بود كه فقرا كه نمیتوانستند از عهده نگاهداری اطفال خود برآیند آنها را در سبدی مینهادند و روی نیل رها میكردند و برخی از زنهای توانگر هم كه شوهرانشان در سفر بودند ثمر عشقبازیهای نامشروع خود را به شط نیل میسپردند.
شاید من فرزند زوجه یكی از ملاحان بودم كه در غیاب شوهر خود با یك سوداگر سریانی همآغوش شد و من بوجود آمدم و بهمین جهت بعد از تولد مرا ختنه نكردند و بآب نیل سپردند چون اگر پدرم مصری بود راضی نمیشد كه من ختنه نشوم.
بعد از اینكه من قدم به مرحله اول جوانی نهادم و موی طفولیت مرا بریدند كیپا موی مزبور و اولین كفش كودكی مرا در یك جعبه چوبی نهاد و آنگاه سبدی را كه روی نیل زورق من بود بالای اجاق آویخت آن سبد بر اثر دود اجاق زرد رنگ شد و بعضی از جگنهای آن شكست ولی من هر دفعه كه بیاد میآوردم كه با آن سبد از نیل گذشتهام آن را مینگریستم و میدیدم كه الیافی كه جگنها را با آن بهم متصل كردهاند دارای گرههائی موسوم به گره چلچلهبازان است.
من از پدر و مادر حقیقی و مجهول خود غیر از آن سبد یادگاری نداشتم و مشاهده سبد مزبور و اینكه آن سبد به پدر یا مادرم تعلق داشته اولین جراحت را در قلب من بوجود آورد.
همانطور كه پرنده بعد از مدتی مهاجرت بسوی لانه قدیم خود بر میگردد انسان وقتی پیر میشود میل میكند كه دوران كودكی خود را بیاد بیاورد.
من وقتی به حافظه خود مراجعه میكنم میبینم كه دوره كودكی من دارای درخشندگی زیاد بود و مثل این كه در آن دوره همه چیز بیش از امروز تجلی داشت.
از این حیث غنی و فقیر با هم مساوی هستند و انسان هر قدر فقیر باشد باز با مراجعه بدوره كودكی خود میتواند در آن عصر چیزهائی شادیبخش كشف كند.
پدرم سنموت در محله فقراء نزدیك دیوار معبد و در شلوغترین محله طبس سكونت داشت.
نزدیك منزل او اسكله شهر طبس مخصوص كشتیهائی كه از قسمت علیای نیل میآمدند قرار داشت و سفاین بازرگانی كه از قسمتهای بالائی رود نیل وارد پایتخت یعنی طبس میشدند بارهای خود را در آنجا خالی میكردند.
ملاحان این سفاین پس از اینكه بارهای خود را خالی مینمودند وارد كوچههای تنك محله فقرا میشدند و در میخانههای آن محله آبجو یا شراب مینوشیدند و غذا میخوردند و در همین محله خانههائی بود عمومی مخصوص تفریح مردها و گاهی اغنیای شهر هم سوار بر تختروان وارد این این خانهها میگردیدند تا تفریح نمایند.
همسایگان ما در محله فقرا عبارت بودند از مامورین وصول مالیات و افسران جزء و صاحبان زورقهائی كه روی نیل كار میكردند و چند كاهن جزو كاهنان مرتبه پنجم.
همانطور كه بعد از طغیان نیل دیوارهائی از آب بالاتر قرار میگیرد و جلب توجه میكند این عده و پدر من نیز در آن محله جلب توجه میكردند و وجوه محلی بشمار میآمدند.
خانه ما نسبت به خانههای اطراف و بخصوص كلبههای گلی كه كنار كوچههای آن محله بنظر میرسید یك خانه وسیع محسوب میگردید و ما حتی در خانه خود یك باغچه داشتیم و یك دریف از درختهای اقاقیا خانه ما را از كوچه جدا میكرد.
وسط خانه ما حوضی بود سنگی و قدری بزرگ ولی این حوض فقط از پائیز به آن طرف بر اثر طغیان نیل پر از آب میگردید.
خانه ما چهار اطاق داشت كه در یكی از آنها مادرم غذا طبخ میكرد و ما غذای خود را در ایوانی میخوردیم كه هم از راه اطاق طبخ میتوانستیم وارد آن شویم و هم از راه اطاقی كه مطب پدرم بود.
هفتهای دو مرتبه زنی بخانه ما میآمد و در رفت و روب خانه با مادرم كمك مینمود زیرا كیپا نظافت را دوست میداشت و هفتهای هم یك بار یك زن رختشوی بخانه ما میآمد و البسه كثیف را بكنار نیل میبرد و میشست.
در آن محل فقیرنشین و شلوغ و پرصدا و فاسد كه من فقط بعد از انقضای دوره كودكی و وصل بسن جوانی به فساد آن پی بردم و دانستم كه عامل فساد عدهای كثیر از بیگانگان هستند كه در آن محله و سایر محلات طبس سكونت كردهاند پدرم و همسایگان ما مظهر رسوم و شعائر درخور احترام قدیم مصر بشمار میآمدند.
با اینكه در شهر طبس علاقه مردم حتی اشراف و نجباء نسبت به شعائر و رسوم قدیم مصر سست شده بود پدرم و همسایگان او مثل مصریهای قدیم بخدایان عقیده داشتند و نسبت به طهارت روح مومن بودند و در زندگی به كم میساختند و از تجمل دوری میجستند تا اینكه مجبور نشوند از صراط مستقیم منحرف گردند.
گوئی این عده كه در آن محله میزیستند و همانجا به شغل خود ادامه میدادند میخواستند با پرهیزكاری و علاقه به شعائر قدیم بمردم بفهمانند كه از آنها نمیباشند و نمیخواهند مثل آنان بشوند.
ولی من میدانم چرا این مسائل را كه در دوره كودكی نمیفهمیدم و پس از اینكه بزرگ شدم بآنها پی بردم در این مرحله از زندگی كه دوره صباوت من است یاد میكنم.
آیا بهتر این نیست كه بگویم كه در خانه ما یك درخت سایه گستر بود كه تنهای خشن داشت و من در كودكی از آفتاب به سایه آن درخت پناه میبردم و به تنه آن تكیه میدادم؟
آیا بهتر این نیست كه بخاطر بیاورم كه در كودكی بهترین بازیچه من عبارت بود از یك تمساح چوبی كه دهانی قرمز داشت و من با یك ریسمان آن را روی سنگ فرش كوچه میكشیدم و تمساح چوبی در عقب من میآمد و دهان خود را میگشود و میدیدم كه حلق آنهم سرخ است.
وقتی من با تمساح چوبی خود در كوچه بازی میكردم كودكان همسایه با حیرت و تحسین آنرا مینگریستند و برای من نان عسلی و سنگهای رنگین و مفتولهای مسین میآوردند تا اینكه بتوانند با تمساح من بازی كنند.
زیرا فقط اطفال نجباء بازیچهای آن چنان داشتند و فرزندان فقرا نمیتوانستند آنرا تهیه كنند و پدر من هم استطاعت خرید آن بازیچه را نداشت بلكه نجار سلطنتی آنرا برای پدرم ساخت و باو هدیه داد زیرا پدرم كه پزشك بود یك دمل دردناك نجار مزبور را كه مانع از این میشد وی بر زمین بنشیند معالجه كرد.
مادرم هر بامداد دستم را میگرفت و مرا با خود ببازار میبرد. كیپا در بازار زیاد خرید نمیكرد ولی دوست داشت كه مدت یك میزان برای خرید یك دسته پیاز چانه بزند و مدت یك هفته هر روز ببازار برود تا اینكه یك جفت كفش خریداری نماید.
مادرم طوری با سوداگران صحبت میكرد كه معلوم میشد وی زنی با بضاعت است و تردید او برای خرید كالا ناشی از تهیدستی نیست بلكه میخواهد كالای مرغوب خریداری كند.
من میدیدم كه مادرم بعضی از چیزها را دوست میدارد ولی خریداری نمیكند و بمن اینطور میفهمانید كه منظورش این است كه من صرفهجو بشوم و میگفت توانگر آن نیست كه خیلی طلا داشته باشد بلكه آن كس توانگر است كه به كم قناعت كند.
در حالی كه مادرم اینطور با من حرف میزد من متوجه بودم كه چشمهای او خواهان پارچههای پشمی و رنگارنگ و ظریف سیدون و بیبلوس میباشد كه در سوریه میبافتند و مانند پر مرغابی سبك وزن بود و با دستهای خود كه بر اثر خانهداری خشونت داشت پرهای شترمرغ و زینتآلات عاج را نوازش میكرد.
وقتی از مقابل بساط سوداگران میگذشتم مادرم میگفت تمام اینها كه ما در بازار دیدیم اشیاء زاید است و بدرد زندگی نمیخورد و فقط غرور خودپرستان را تسكین میدهد.
ولی من كه كودك بودم در دل حرف مادرم را نمیپذیرفتم و خیلی میل داشتم كه مادرم برای من یك میمون خریداری كند كه من او را در بغل بگیرم و آن جانور دست خود را حلقه گردن من نماید. و خیلی مایل بودم كه یكی از آن پرندگان خوش رنگ را كه در بازار دیدم میداشتم تا اینكه بزبان سریانی یا مصری حرف بزند.
من نمیتوانستم قبول كنم كه گردنبندهای قشنگ و كفشهائی كه روی آن پولك طلائی نصب شده بود جزو اشیا زائد باشد.
بعد از اینكه بزرگ شدم فهمیدم كه مادرم نیز خواهان آن اشیا بود و آرزو داشت كه ثروتمند باشد و بتواند آنها را خریداری كند لیكن چون شوهرش یك طبیب بیبضاعت بشمار میآمد مادرم ناچار قناعت میكرد و آرزوهای خود را كه میدانست جامه عمل نخواهد پوشید بوسیله خیالات یا نقل افسانهها تسكین میداد.
شب قبل از خوابیدن مادرم با صدائی آهسته افسانههائی را كه میدانست برای من نقل میكرد. یكی از افسانههای او داستان سینوهه بود و در افسانه دیگر راجع بمردی صحبت میكرد كه در دریا غرق شد و به جزیرهای افتاد كه در آن پادشاه مارها سلطنت میكرد و از آن جزیره یك گنج بزرگ ب خود آورد.
در افسانههای مزبور مادرم راجع به خدایان و ست و عفریتها و جادوگران و مارگیران و فراعنه قدیم مصر صحبت میكرد.
گاهی پدرم كه آن افسانهها را میشنید قرقر میكرد و میگفت روح این بچه را با مهملات و موهومات پریشان نكن و مادرم سكوت مینمود ولی به محض اینكه میفهمید پدرم خوابیده قصه را از همانجا كه قطع شده بود ادامه میداد و من حس میكردم كه مادرم فقط برای سرگرم كردن من قصه نمیگوید بلكه خود نیز از داستان سرائی لذت میبرد.
در شبهای گرم تابستان كه بستر ما چون آتش بود و ما عرین میخوابیدی و حرارت هوا مانع از خوابیدن میشد صدای آهسته مادر طوری مرا میخوابانید كه تا بامداد چشم نمیگشودم و امروز هم وقتی آن صدا را كه قدری بم بود بخاطر میآورم احساس آرامش و اطمینان مینمایم.
من فكر میكنم كه مادر واقعی من باندازه كیپا نسبت به من محبت نمیكرد و آن زن موهومپرست كه بافسانه نقالان نابینا و لنگ گوش میداد و آنها یقین داشتند كه میتوانند هر دفعه كه روایتی برایش نقل میكنند غذائی از او دریافت كنند بیش از یك مادر حقیقی بمن محبت مینمود.
افسانه هائی كه مادرم میگفت باعث تفریح من میشد و من هم مثل مادرم از زندگی موجود ما اطفال در كوچهای كثیف كه پیوسته بوی عفن از آن بمشام میرسید و كانون مگسها بود و ما كودكان در آن بازی میكردیم بآن افسانهها پناه میبردم.
ولی گاهی هم از اسكله بوی چوب سدر یا رزین بمشام ما كودكان كه در كوچه مشغول بازی بودیم میرسید یا اینكه زنی از نجباء سوار بر تختروان از كوچه عبور میكرد و سر را بیرون میآورد و ما را مینگریست و ما بوی عطر وی را استشمام مینمودیم.
هنگام غروب آفتاب وقتی زورق زرین آمون بطرف تپههای مغرب میرفت و پشت افق ناپدید میشد از تمام خانهها و كلبههای محله فقرا دود بر میخاست و بوی ماهی سرخ شده و نان تازه بمشام میرسید و من از كودكی طوری به آن روایح عادت كردم كه در همه عمر در هر نقطه كه بودم روایح مزبور را دوست میداشتم و امروز هم كه كهن سال شدهام ومیدانم كه مرگم نزدیك است بیاد آن روایح حسرت میخورم و آه میكشم.