• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1688)
جمعه 13/5/1391 - 16:47 -0 تشکر 490091
شعرا و ادبیات

شمس لنگرودی از تابستان‌های نوجوانی‌اش می‌گوید

 


شمس لنگرودی از تابستان‌های مرطوب و کش‌دار نوجوانی‌هایش در شمال و کنار دریا می‌گوید که در آن از کتاب خبری نبود؛ اما پر بود از لمس بی‌واسطه‌ی نور و گیاه و دریا و درخت.

 


این شاعر پیشکسوت در گفت‌و‌گویی درباره‌ی دوران نوجوانی‌‌اش در روزهای مرطوب شمال عنوان می‌کند: نوجوانی ما در بطالت محض می‌گذشت؛ چرا که در دوره‌ی نوجوانی و جوانی من در شهر ما، نه از کلاس موسیقی خبری بود، نه فیلم‌سازی و نقاشی و نه هیچ کلاس آموزنده‌ی دیگری.

او می‌گوید: ما در رطوبت بی‌پایان شمال، تا لنگ ظهر، بیهوده و بی‌حاصل غلت می‌زدیم و تنها تفریح بزرگوار من، رفتن به کنار دریا بود که در واقع، تمامی تابستان‌ها و رۆیاهای ما را می‌ساخت. چمخاله، ساحل لنگرود، که از معدود ساحل‌های شنی خزر است‌، با ماسه‌‌ی طلایی چشم‌گیرش عموم بعدازظهرهای ما را شکل می‌داد.

شمس درباره‌ی این سرگرمی روزهای نوجوانی خود عنوان می‌کند: آن‌چه به ذهنم می‌آید، تابستان‌های نوجوانی من، عصرهای نیم‌گرم و رطوبتی دریا بود که پوشیده از آدم‌های رنگارنگ بود و صدای موسیقی که از دور شنیده می‌شد. تا وقت شام که دوباره به ساحل برگردیم و آواز مردم ناپیدا را در تاریکی و قایق بشنویم.

او درباره‌‌ی این‌که چه کتاب‌هایی را در سال‌های نوجوانی‌اش و در تعطیلی تابستان می‌خوانده، می‌گوید: تا آن‌جایی که من در یادم مانده، تقریبا در نوجوانی خود کتاب نمی‌خواندم. سراسیمه بودم که دوباره مهرماه آغاز شود و به زندان مدرسه‌ام برگردم.

شمس لنگرودی تأکید می‌کند: اگرچه ذهن و تخیلم را بعدها نوجوانی من شکل داد؛ اما از طریق کتاب‌ها نبود. از طریق تجربه‌ی ملموس و ارتباط بی‌واسطه با اشیا و گیاه و پرنده و نور در تابستان‌های پر از سایه بود که حیاط ما را پر می‌کرد. من باغبان حیاط خانه‌مان بودم و هنوز جدول‌بندی‌هایش را که پر از انواع درخت‌های تابستانی بود، به یاد دارم.

این شاعر با اشاره به علاقه‌ی خود به ریاضیات در کودکی‌اش می‌گوید: من در دوره‌ی نوجوانی خود نه از شعر خبر داشتم و نه داستان و نه از هیچ نوع کتاب دیگر. علاقه‌ی من به ریاضیات بود و تمام اشتیاقم آن بود که هرچه زودتر به مدارج بالای ریاضی دست یابم.

شمس دیگر علاقه‌مندی خود را موسیقی عنوان می‌کند و می‌گوید: اگر در شهر ما آموزش موسیقی وجود داشت، بی‌درنگ به سوی آن می‌رفتم. من از کودکی عاشق موسیقی بودم که آن را تنها در صدای پرندگان می‌شنیدم.

او درباره‌‌ی این‌که چه کتاب‌هایی را در سال‌های نوجوانی‌اش و در تعطیلی تابستان می‌خوانده، می‌گوید: تا آن‌جایی که من در یادم مانده، تقریبا در نوجوانی خود کتاب نمی‌خواندم. سراسیمه بودم که دوباره مهرماه آغاز شود و به زندان مدرسه‌ام برگردم.

محمد شمس لنگرودی متولد 26 آبا‌ن‌ماه سال 1329 در لنگرود است و مجموعه‌های شعر «رفتار تشنگی» (1355)، «در مهتابی دنیا» (1363)، «خاکستر و بانو» (1365)، «جشن ناپیدا» (1367)، «قصیده‌ی لبخند چاک چاک» (1369)، «نت‌هایی برای بلبل چوبی» (1379)، «پنجاه و سه ترانه‌ی عاشقانه» (1383)، «باغبان جهنم» (1383)، «ملاح خیابان‌ها» (1386)، «لب‌خوانی‌های قزل‌آلای من» (1389)، «رسم کردن دست‌های تو» (1389)، «می‌میرم به جرم آن‌که هنوز زنده بودم» (1389) و «شب، نقاب عمومی است» (1390) از جمله آثار او هستند.

از جمله دیگر آثار او، رمان «رژه بر خاک پوک» و «گردباد شور جنون» (سبک هندی و کلیم کاشانی) هستند. او همچنین در فیلم «فلامینگوی شماره‌ی 13» بازی کرده است.

اشعار کوتاهی از شمس لنگرودی:

چرا خاموشی

می‌گویم زغال چرا خاموشی!

گل سرخ هائی در دهانت پنهان است

چرا سخنی نمی گوئی

مگر كه بسوزانندت.

***

زخم بر زخم می‌گذاری و نامش كویر می‌شود

میزبان عطش‌‌زده‌ای

كه نمكش طعام است

تفریحش

مسافر گم‌كرده راه.

***

من و این پرنده كوچك

- مادر

بین من و این پرنده كوچك

تو كدام شان را می خواهی.

- پیداست پسرم

گرسنه ایم و این پرنده ببین چه آوازی می خواند.

***

سر بر زانوی كویر می گذارم

سوگندش می دهم بس كند

با این همه آب

كه از آسمان مجروح می بارد

از گل و لای بی حاصل

سنگینم می كند.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

جمعه 13/5/1391 - 16:56 - 0 تشکر 490110

 می‌خواستم مجسمه قیصر را درست کنم/گفتند آقای امین‌پور تسویه حساب کنید  

به قیصر گفتم داری چه کار می‌کنی؟ کاغذی گذاشت جلویم و گفت بخوان. دیدم نوشته "آقای قیصر امین‌پور! بدینوسیه خدمات شما در اینجا به پایان می‌رسد. لطفا تسویه حساب کنید."

همانطور که در قسمت اول مصاحبه ی ما با حسین اسرافیلی خواندید، او امروز جزء پیش کسوتان ادبیات انقلاب اسلامی محسوب می شود و سینه ی پرخاطره ای دارد. خاطراتی که گاهی اوقات خودش و ما را آتش می زد. سه بار استاد در گفتن خاطراتش گریست و مرا هم گریاند. قسمت دوم مصاحبه استاد اسرافیلی پیش روی شماست.

فارس: من می‌خواهم راجع به قیصر امین پور و چند نفر دیگر بیشتر برای ما صحبت کنید. شما یک شعر راجع به قیصر سرودید؛ آن را برای شما می‌خوانم و دوست دارم بعد از هر بیت آن در رابطه با قیصر شما یک جمله بگویید.

پس از سید بودی هم نشین با روح و جان قیصر

بگو باید کجا جویم پس از اینت نشان قیصر

این دو بزرگوار برای ما همیشه یک الگو و نمونه بودند بعد از سید همه ی امید ما بعد از خدا به قیصر بود یعنی قیصر با اینکه 7-8 سال از من کوچکتر بود، واقعا استاد من بود و من با نگاه استادی به ایشان نگاه می‌کردم؛ همه امیدمان به این بود که حالا سید رفت، ولی قیصر را خدا حفظ کند.

فارس: تویی در روبه‌روی من چنین خاموش در تابوت

و یا من می‌کنم در خویشتن تشییع جان قیصر

واقعا با گرفتن قیصر گویی من خودم را تشییع می‌کردم . گویی اینکه من خودم اینجا هستم و روحم در تابوت است!

فارس: یعنی اینقدر شما به قیصر نزدیک بودید؟

یک عشق و علاقه خاصی بین ما بود و ایشان هم نسبت به بنده بزرگوار بودند و عنایت داشتند. به قول بچه های انجمن شعر حوزه که می‌گفتند: هر موقع اسم شما می‌آمد قیصر می‌گفت ایشان را اذیت نکنید، چرا که او شاعر جوانمردی است و یک پیوند عاطفی بین ما وجود داشت.

فارس: تویی آیا که می‌خندی به شام گریه‌های من

و یا من گم شدم در شبهت وهم و گمان قیصر

من اصلا مرگ قیصر را باور نمی‌کردم و فکر می‌کردم که در وهم و گمان هستم و خودم را دارم تشییع می‌کنم و قیصر دارد به من می خندد!

فارس: پلنگ زخم داری را که دست ماه دزدیده است

شکاف صخره‌ها می‌دارد از چشمم نهان، قیصر

واقعا قیصر داشت از چشمان ما پنهان می‌شد و جسم درون تابوتش هم داشت به سمت پنهان شدن می‌رفت.

* با رفتن قیصر احساس می‌کردم که پر و بالم شکسته است

فارس: سبک بال آسمانها را گرفتی زیر پر اما

نمی‌دانم چه باید کرد با داغ گران قیصر

چه گفتی در مناجاتت که خواندندت به مهمانی

در اقلیمی که جز پاکان نبودت میزبان قیصر

به خود می‌پیچم و می گردم اینجا در پی چیزی

شبیه بال چون مرغی که شد بی‌آشیان قیصر

دقیقا یک شعری دارم که می‌گویم: «پرنده موش شود بال و پر اگر شکند». پرنده وقتی که بال و پر پرواز نداشته باشد موش است و با موش هیچ فرقی ندارد. با رفتن قیصر من احساس می‌کردم که پر و بالم شکسته است و موش شدم.

فارس: من وقتی اسم قیصر را بردم شما بغض کردید؛ آیا شما خاطره ای با قیصر دارید که از بقیه خاطره ها پررنگ‌تر باشد؟

کتاب‌هایی که قیصر به من داده است بالای همه آنها نوشته "تقدیم به شاعر جوانمرد حسین اسرافیلی". ما ارتباطمان در حوزه ارتباط شعری بود و حوزه علاوه بر محل تشکیل جلسات، محل دیدار بچه‌ها با یکدیگر هم بود و در آن روزها هرگاه دلمان می‌گرفت به حوزه می‌رفتیم و همدیگر را می‌دیدیم. ولی آن ارتباط معنوی رفتاری و منشی که این دو بزرگوار -یعنی قیصر و سید- داشتند برای امثال ما، این یک بخش به قول وحید امیری قسمت اعظم دلم را برد که برای برادر شهیدش گفته بود "آنکه قیر از گلوی آتش خورد" واقعا اینها قسمت اعظم دل ما را برده بودند و من خدا را شاهد می‌گیریم که حاضر بودم از عمر من کم کند و بر عمر این دو بزرگوار اضافه کند؛ زیرا من به این دو بزرگوار علاقه و عشق اینچنینی داشتم. وجودشان، منش شان، رفتارشان، نقدشان، نظرشان و همه و همه اینها ارزشمند و ارجمند بود.

فارس: پس از تو خاکساری‌ها، پس از تو غم گساری‌ها

پس از تو بردباری‌ها ندارد هم زمان قیصر

پس از تو شانه ساعد پناه هق هق روح است

خداوندش دهد در ماتمت صبر و توان قیصر

مگر در خلوتت با او چه سری رفت پنهانی

که رفتی هشتم آبان، سحر پیش از اذان قیصر

دقیقا تاریخ فوت ایشان را گفتم که ثبت شود.

* به قیصر گفتم می‌خواهم یک قالب از صورتت بگیرم تا مجسمه‌ات را درست کنم

فارس: شما به بیمارستان هم برای ملاقات ایشان می رفتید؟

ایشان را شب فوتشان به بیمارستان برده بودند. خاطرم هست که او را بچه‌های تبریز به یک جلسه دعوت کرده بودند و از او خواسته بودند که به جلسه آنها برود ولی قبول نکرده بود. بچه‌های تبریز به من زنگ زدند و گفتند شما رابطه‌تان با قیصر خوب است و او حرف شما را قبول می‌کند؛ شما با قیصر تماس بگیرید تا به جلسه ما بیاید. من روز جمعه به او زنگ زدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم بچه‌های تبریز خیلی اصرار می‌کنند شما در جلسه‌شان حضور پیداکنید. شما هم نگران نباش، من همراهت به تبریز می‌آیم؛ که قیصر گفت من حال جسمانی ام اصلا خوب نیست و حتی امسال به دانشگاه هم گفتم که برای من کلاس نگذارد، ولی من قول می‌دهم اگر حالم خوب شود یک جلسه به تبریز بروم؛ شما هم طوری به آنها بگو که دلخور نشوند. بعد به من گفت خودت کجایی؟ گفتم خانه. گفت یک روز بیا ببینمت. من هم به او گفتم اتفاقا من هم می‌خواهم ببینمت و یک قالب از صورتت بگیرم تا مجسمه‌ات را درست کنم! او با خنده گفت: ما را چه به این حرفها! و گفت فردا وقت داری؟ گفتم نه. گفت یکشنبه چطور؟‌ گفتم: پجشنبه ساعت 4 می آیم منزل شما او هم گفت باشد پس تا پنجشنبه. بعد از آن ارتباط بود که سه شنبه حاضر شده بودم که به دفتر کارم بروم دوستان پیامک دادند قیصر دیشب حالش بد شده خودت را به بیمارستان برسان و من خودم را به بیمارستان رساندم و دیدم که قیصر تمام کرده؛ گویا نیمه شب قلب قیصر گرفته بود و خانمش او را به بیمارستان دی آورده بود، بعد از یکی دو ساعت قبل از اذان صبح فوت کرده بود.

فارس: چرا قیصر به این سرعت حالش بد شد و فوت کرد؟‌

اطلاع دارید که قیصر تصادف کرد. بعد پیوند کلیه داشت و پیوند هم خوب گرفت و ایشان امیدوار شد و من بشاش بودن و امید را در چهره‌اش می‌دیدم، ولی متأسفانه بعد از مدتی کلیه پیوند شده پس زد و مجبور شد که دوباره دیالیز شود!

* گفتم دخترت دیگه آیه نیست، بزرگ شده باید اسمش را سوره بگذاری!

فارس: از آن دیدارها برایمان بگویید. آیا در آن دیدارها خاطرات را هم زنده می‌کردید؟

چون قیصر مریض بود من سعی می‌کردم که زیاد مزاحمش نشوم و کمتر می‌رفتم. و اگر هم می‌رفتم او را می‌بوسیدم و بغلش می‌کردم. پوست و استخوان‌ شدن او را کاملا حس می‌کردم و چند دقیقه‌ای می‌نشستم. بعضی مواقع خانمم هم بود. دخترش دیگر بزرگ شده بود و اسم او آیه است. یکبار به قیصر گفتم، قیصر اسم دخترت را باید عوض کنی! گفت چرا؟ گفتم این دیگه آیه نیست، سوره شده و باید اسمش را سوره بگذاری! چون ماشاءالله خیلی بزرگ شده! یک نگاهی به من کرد و خندید.

فارس: چه گفتی آن شب هجرت که برقی زد، ترک افتاد

سه شنبه صبح در «آیینه‌های ناگهان» قیصر

آیینه‌های ناگهان، اسم کتابش بود.

فارس: بله، کتاب زیبایی است. "خوشا بر سید و سلمان که در مینوی جاویدان/ گرفتندت خوش و خندان، چنان گل در میان قیصر". خیلی فشنگ سید و سلمان کنار هم آمده و قیصر هم به آنها وصل شده است. شما در سروش نوجوان هم پیش قیصر می‌رفتید؟

بله، خیلی می‌رفتم. هر موقع دلم می‌گرفت می‌رفتم سروش نوجوان پیش قیصر می‌دیدمش.

فارس: چگونه دلتان می‌گرفت استاد، شما متولد 1330 هستید قیصر متولد 1338 و او هشت سال از شما کوچکتر بود؟

بالاخره دل ما را گرفته بود و از خودش پر کرده بود.

فارس: خاطره خاصی از اولین دیدار شما با قیصر دارید؟

اولین دیدار و آشنایی ما در همین حوزه بود. فقط همین معرفتی که در وجودش بود مرا جذب خودش کرد «هر کسی از ظن خود شد یار من» قیصر وجوه مختلفی داشت و هر کسی از هر بُعدی به ایشان نزدیک می‌شد شیفته‌اش می‌شد.

* الان برعکس شده؛ دیانتمان عین سیاست‌مان شده است

فارس: ما چه کار باید برای قیصر می‌کردیم که نکردیم؟ منظورم از شعراء بگیرید تا نهادهای فرهنگی کشورمان، من حس می‌کنم که حق قیصر، حق سید حسن، سلمان هراتی به خوبی ادا نشده است؟!

باز چند نفری بودند که در زمان حیاتشان تا حدودی از آنها تجلیل شد. یکی مرحوم شهریار بود، یکی قیصر بود و در بین اهالی فرهنگ و هنر ارجمند بودند و از آنها تجلیل شد؛ ولی وقتی همه‌ چیز ما از دریچه سیاست و آنهم سیاست یک بعدی و حذفی نگاه می‌شود و ما همه چیز را از منظر جناحی می‌بینیم و همه نگرانی ما این است که به عنوان مثال اگر شما را امروز من بها بدهم، شما فردا یک جور دیگر حرف بزنید من چی کار کنم؟ به همین دلیل سعی می‌کنم این آادم را همیشه خرد نگه دارم که فردا نتواند موضع بگیرد.

به قول یکی از دوستان می‌گفت انقلاب کردیم که سیاستمان عین دیانتمان باشد، ولی الان دیانتمان عین سیاست‌مان شده است. مسئولین ما چه دینی دارند، ما هم آن دین را داشته باشیم. آنها چه موضعی دارند ما هم آن موضع را داشته باشیم. اینکه به یک انسان آزاده‌ای مثل قیصر، مثل سید این فرصت را بدهیم آنگونه رفتار کند، سخن بگوید و بیاندیشد که فهمیده در توان جناح‌های حاکم بر جامعه ما نیست.

فارس: اصلا قیصر و سید برای این جناح‌ها بزرگ بودند و در ظرفیت آن‌ها نمی‌گنجیدند.

آفرین، در ظرفیت این جناح‌ها نمی‌گنجیدند و به همین دلیل است که ما متاسفانه به بسیاری از افراد که باید بها دهیم بها نمی‌دهیم و می‌ترسیم که اگر یک موقع موضع داشته باشند چه کار کنیم!

* گفتم این خیابان را هر کس نامگذاری کرده به عشق خود قیصر است

فارس: شما آیا با کلام من هم‌عقیده هستید که حق اینها ادا نشده یا نیستید؟

بله، من معتقدم که در زمان حیات اینها هم حق‌شان را ادا نکردیم یعنی در زمان حیاتشان ما چه انسان‌های متعهد، من متعهدی که می‌گویم را با همه ابعادش عرض می‌کنم؛ داشتیم و به همه ابعادشان توجه نکردیم. اجازه ندادیم که قیصر با تمام ابعاد وجودی و تفکری و شخصیتی شناخته شود و بعد از اینکه فوت کرد یکی، دو تا مراسم ساده برایش گرفته شد و یک میدان کوچکی هم در سعادت‌آباد به نام ایشان شد. به آقای مسجد جامعی گفتم تهران به این بزرگی برای این بزرگ مرد جا نداشت که اینجا را به نام ایشان کردید؟ ایشان آن زمان عضو شورای شهر بود که الان هم هست. گفت این میدان چون به نام شهرداری است می‌توانیم به راحتی اسم آن را تغییر دهیم و به اسم قیصر بگذاریم، خوشبختانه من در کیش بودم و به بیمارستان کیش رفتم و وقتی که از بیمارستان آمدم بیرون یک خیابان کوچک دیدم که به نام قیصر امین‌پور مزین شده بود گفتم این خیابان را هر کس نامگذاری کرده است به عشق خود قیصر این کار را انجام داده است.

* خیلی از دانشگاه‌های ما تا شعر خاقانی بیشتر بالا نیامده ‌اند

فارس: خود شاعران برای ترویج شعر سید حسن و قیصر چه وظیفه‌ای دارند؟

شاعران وظیفه خود را خوب انجام دادند چه در زمان حیات که از این دو بزرگوار به عنوان استاد یاد کردند و هم از شعرهای آنها استقبال کردند و بعد از فوتشان شعر در وصف آنها سرودند. شاعر وظیفه‌اش در همین حد است، دیگر مگر چه کار می‌تواند بکند؟ منتهی در حال حاضر انجمن‌هایی هست که اصلا شعر انقلاب که هیچ شعر فارسی را نیز نمی‌پسندد و به هنرجو و دانشجویش این نکته را دائما تاکید می‌کند و متاسفانه خیلی از دانشگاه‌های ما هم تا شعر خاقانی بیشتر بالا نیامده و در شعر خاقانی مانده‌اند!

* هنوز مولوی را کافر می دانند

فارس: البته در حال حاضر با حضور استادانی همچون دکتر سنگری، دکتر کافی، دکتر ترکی، مرحوم دکتر امین‌پور یک مقدار نسبت به گذشته بهتر شده است.

الان یک مقدار ادبیات انقلاب طرح شده است ولی از آن طرف شما به عنوان مثال راجع به هرکدام از بزرگان مثل مولوی شما می‌خواهید بزرگداشت بگیرید و شما هم می‌دانید که کتاب مثنوی مولوی پرفروش‌ترین کتاب سال آمریکا شد؛ متاسفانه خیلی از آقایان در کشور ما هنوز مولوی را کافر می‌دانند و می‌گویند کسی نباید به سراغش برود!

در یک بخش‌هایی از آن طرف پشت بام و در یک بخشی از این طرف پشت بام افتادند و می‌گویند آقا اصلا شما با ادبیات گذشته ارتباط نداشته باشید، چون اگر با ادبیات گذشته پیوند بخورید و دنبالش بروید ذهنتان کهنه و کلاسیک بار می‌آید و نمی‌توانید کار کنید و بعد به طور غیر مستقیم شعرهای ترجمه‌ای را برای افراد به عنوان الگو مطرح می‌کنند! شعرهای ترجمه‌ای غربی که نه افکار و اندیشه آنها با بدنه فکری جامعه ما ارتباط دارد و نه زبان و بیانشان و نه اسطوره‌هایشان و در حال حاضر بعضی از جوانان هم شعر می‌سرایند و وقتی شعر آنها را نگاه می‌کنیم می‌بینیم که شعر آنها یک ترجمه‌ای از یک شاعر دست چندم غربی است! این شاعر که با ترجمه آشنا شده است زبان هم که ندارد به اصل آن شعر مراجعه کند.

* لختی، عریانی و هوس‌بازی‌های خیابانی را در تیراژ بالا بدون کوچکترین شرم و حیا در جامعه پخش کردند

فارس: من احساس می‌کنم در یک مقطعی از زمان شما در گوشه‌ بودید و یک عده دوست نداشتند که آقای اسرافیلی مطرح شود. علی‌الخصوص در این 11-10 سال اخیر یعنی شعر شما که فرقی نکرده و حتی در خیلی جاها بهتر شده است. به عنوان مثال من نقد چند نفر از دوستان را می‌خواندم می‌گفتند که‌ آقای اسرافیلی در غزل تمام شده است؛ درحالی که شما در مثنوی حرف برای گفتن دارید مخصوصا مثنوی «شرحه، شرحه آتش». نمی‌گویم حالا مثل «گنجینه‌الاسرار»، عمان سامانی است ولی جالب توجه است. تصویری که شما از حضرت زینب(س) ارائه می‌دهید چیزی کم از مثنوی گران سنگ عمان سامانی ندارد. خود شما آیا اعتقاد دارید که یک دست‌هایی در کار است که دوست دارند یکسری افراد در گوشه باشند و یا عوامل دیگری را دخیل می‌دانید؟

من در مورد قیصر هم عرض کردم برخی از افراد یک جریان فکری خاصی را می‌طلبند و آن جریان را بزرگ می‌کنند و جریان‌های فکری دیگر را سعی می‌کنند مهار کنند. به صورتی که نه با آن برخورد می‌کنند و نه به آن بها می‌دهند. این بخشی از جامعه است و بخش دیگری از آن هم مربوط به آن دسته‌ است که شعر گذشته را کلا انکار می‌کنند. مثلا وقتی که اسم شاملو می‌آید، می‌گویند آقا کهنه شده. شاملو حرفی برای گفتن ندارد. و وقتی شعر خود این افراد را نگاه می‌کنی می‌گویند شعر ما یکصد سال آینده معنا خواهد داد و متاسفانه لختی و عریانگی در شعر آنها بیداد می‌کند. تازه اینهایی که چاپ شده از فیلتر گذشته است! من از بعضی دوستان که در جلسات مختلف شرکت می‌کنند خواستم اگر به شعرهایی اینچنینی برخورد کردند آنها را برای من یادداشت کنند. من یادداشت‌هایی دارم که وحشتناکند مخصوصا از شعر خانم‌ها!

ناشر می‌گفت به شاعر گفتم این شعرها را حذف کن چرا که اینها به اعتبار نشر من لطمه می‌زند و او گفت اگر گردن من برود من اینها را حذف نمی‌کنم! یعنی لختی، عریانی و هوس‌بازی‌های خیابانی در تیراژ 2000، 3000 نسخه‌ای خود را بدون کوچکترین شرم و حیا در جامعه پخش کردند! در حالی که رسول خدا(ص) فرمود دین ندارد کسی که شرم ندارد. متاسفانه شرم از جامعه رخت بربسته و مصداق بازر آن همین پوشش‌هایی است که در کوچه و خیابان‌ها می‌بینیم و هزار مرتبه بدتر از آن عریان‌گویی‌هایی که در شعر امروز مشاهده می‌شود.

یک روزی آقای پرویز بیگی که ناشر هستند مجموعه‌ای را به من داد و گفت این را بررسی کن و نظر بده و آن را مطالعه کردم و گفتم این مجموعه خیلی عریان است؛ یعنی آدم را یاد فیلم‌هایی می‌اندازد که در گذشته در سینماها اکران می‌شد. حالا آن فیلم‌ها مستهجن بودند این یک کتاب مستهجن است.

فارس: آنهم با کلامی مقدس، حال به نظر شما چه باید کرد؟ خصوصا اینکه هنرمند انقلاب اسلامی باید جلوی اینها بایستد.

متأسفانه این افراد در یک مجامعی شعرهای خود را می‌خوانند و این شعرخوانی و به‌به چه‌چه‌ها، به یکسری ارتباطات خارج از انجمن منتهی می‌شود. من به ناشر گفتم که در این شعرها این خانم می‌گوید که من 6 سال از خانه فرار کردم، در ساری زندگی کردم و ... اینها را بگو حذف کن و این خانم شاعر گفته بود نه من آنها را حذف نمی‌کنم. من به او گفتم پس به او بگو اشکال ندارد خانم شاعر شما به پدر، مادر خواهر و برادرت بگو بیا این شعرها را بخوانند، اگر پسندیدند من آنها را چاپ می‌کنم که ناشر به من گفت حالا من چرا این قدر صغری و کبری بچینم، به او می‌گویم شعرت را چاپ نمی‌کنم! در حال حاضر ارتباطات بسیار فراوان شده و شما هر لحظه‌ می‌توانید با فشار دادن یک دکمه با شعر آسیا، اروپا و آفریقا ارتباط برقرار کنی. آن افراد فرهنگ‌شان این است. وقتی ما فیلم‌های آنها را مشاهده می‌کنیم و تعجب می‌کنیم برای خود آنها این فیلم‌ها تعجبی ندارد، چون زندگیشان همین است. ما که نباید دنباله‌روی آنها باشیم و راه آنها را در زندگی پیش بگیریم!

* سیاست‌گذران فرهنگی ما فرهنگی نیستند

فارس: شما به عنوان یک شاعر انقلاب اسلامی چه پیشنهادی دارید؟

البته این نکته همه گیر نیست و ما شاعرانی داریم که در زمینه شعر مخصوصا شعر انقلاب و آئینی خیلی خوب درخشیدند.

بخشی از شعر جوان ما به این نکته مبتلا شده و چون با خواسته‌ها و امیال جوانی ارتباط پیدا می‌کند خود به خود دامنگیر شده است. حالا می‌خواهیم بگوییم آقا این کار را نکن.

به شعر اصیل و ارجمند بها دهیم می‌روند دنبال شاعران دست چندمی که اگر شعر آنها را با شعر شاعران کلاسیک مقایسه کنیم، شعرشان می‌شود دست پنجم و به آنها بها می‌دهند. به دلیل اینکه سیاست‌گذران فرهنگی ما فرهنگی نیستند!

وقتی ما می‌گوییم به یک شعر ارجمند اصیل بها دهیم می‌روند یک نظم شعاری را پیدا می‌کنند و آن را مطرح می‌کنند و وقتی می‌آیند آن شعر را می‌خوانند می‌بینیم که آن شعر نه وزن دارد و نه قافیه!

شبیه شعارهای اول انقلاب است و به این گونه شعرها بها می‌دهند! و آن شاعری که آن طرف ایستاده به ما می‌خندد و می‌گوید اینها شعر پست مدرن را نمی‌پسندند و به شعرهایی بها می‌دهند که اگر آن را با شعر کلاسیک مقایسه کنیم جزء شعرهای دست چندم است. اینجا حق هم دارد که این حرف را بزند!

سیاست‌گذران فرهنگی ما آن دغدغه‌ی فرهنگی و نگاه متعهدانه فرهنگی را ندارند و وقتی می‌خواهند به افراد بها دهند به افراد و شعرهایی بها می‌دهند که لیاقتش را ندارند!

* لوزه را عمل نکردند هیچ، گلو را هم بریدند

فارس: شما سال 1366 از حوزه هنری بیرون آمدید؟

بله در سال 1366 یک درگیری بین مسئول حوزه آقای زم و قیصر و سید حسن و ساعد و ... به وجود آمد؛ یک روز به حوزه رفتم، دیدم که قیصر در حال جمع کردن کتابهاست و اطلاع داشتم که اینها با مسئول حوزه درگیر هستند و سید حسن حسینی یک شعر گفته بود که؛ «آخر این حوزه عمل می‌خواهد/ لوزه‌ی حوزه عمل می‌خواهد» به قیصر گفتم که داری چه کار می‌کنی؟ یک کاغذ گذاشت جلوی من و گفت این را بخوان و کاغذ را برداشتم و خواندم؛ دیدم نوشته که "آقای قیصر امین‌پور! بدینوسیه خدمات شما در اینجا به پایان می‌رسد. لطفا تسویه حساب کنید." بعد به سید‌گفتم؛ «سید‌! لوزه را عمل نکردند هیچ، گلو را هم بریدند!» خلاصه وقتی این دوستان از حوزه رفتند، من هم ناراحت شدم و به همراه تعدادی از دوستان دیگر به حوزه نرفتیم.

فارس: خب شما دسته جمعی دیگر به حوزه نرفتید؟

بله من چند سالی به حوزه نرفتم تا اینکه یک روز بچه‌های تبریز به من زنگ زدند و گفتند که هفته ی فرهنگی تبریز در حوزه برگزار شده است و در آنجا برنامه داریم شما می‌توانید بیایید؟ من گفتم برای برنامه‌ی شما می‌آیم و بعد از چند سال به حوزه هنری رفتم. وقتی که دوستان در آنجا من را دیدند خیلی خوشحال شدند و گفتند بالاخره آمدی؟ گفتم من برای شما نیامدم، برای برنامه تبریز به اینجا آمدم! سپس آقای زم آمد و خیلی محترمانه سلام و احوالپرسی کرد. از من پرسید: « از قیصر، سیدحسن حسینی و ... چه خبر؟» حرف‌های دیگری هم رد و بدل شد. بعد از آن قضیه هر چهارشنبه یا یکشنبه اول هر ماه یکی از استانها در حوزه برنامه داشت. بعضی از مواقع به من هم افراد از استانهای مختلف زنگ می‌زدند و دعوت می‌کردند و من هم به جلسات حوزه می‌رفتم که بعد آقای زم از آنجا رفت و آقای بنیانیان آمد و ترکیب حوزه را از لحاظ پرسنلی تغییر داد. ولی بر خلاف صحبت آقای مصطفی رخ صفت که می‌گفت حوزه باید با تولیدات در زمینه‌های مختلف روی پای خود بایستد در آن زمان تبدیل شده بود به یک نهادی که متکی و نیازمند به بودجه‌ی دولتی بود. من می‌گفتم اگر این بودجه را دست یک آدم کور هم بدهی می‌تواند این حوزه را اداره کند؛ در زمان آقای بنیانیان این اتفاق‌ها افتاد و حتی طوری شده بود که یک صندوق تعاونی راه انداختند به اعضا وام دهند و ما آن موقع نفری 10هزار تومان به حساب ریختیم و وقتی که به وام‌دهی رسید، گفتند که ما فقط به کارمندان حوزه وام می‌دهیم که ما به این قضیه اعتراض کردیم و گفتیم که اگر به ما وام نمی‌دهید چرا ما را عضو کردید و پول ما را نگه داشتید؟!

فارس: استاد! الان با آمدن آقای محسن مؤمنی به نظر شما وضعیت حوزه چگونه است؟

محسن مومنی با برگزاری یکسری نمایشگاه‌ها و فعالیت‌های فرهنگی و ... خوب شروع کرد ولی چون الان با حوزه زیاد سروکار ندارم و فقط برای بعضی از مراسم‌ها و ... در آنجا حضور پیدا می‌کنم. در حال حاضر نمی‌دانم که از داخل در آنجا چه خبر است و چه اتفاقی افتاده است، ولی چون خود آقای مومنی اهل قلم است می‌تواند آنجا را خیلی بهتر از کسانی که اهل فرهنگ و هنر نبودند اداره کند.

..............................................

مصاحبه و تدوین: حسین قرایی

..............................................

ادامه دارد ...

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

جمعه 13/5/1391 - 16:56 - 0 تشکر 490111

 ماجرای شکل‌گیری حوزه هنری/ خاطراتی از قیصر امین‌پور و سیدحسن حسینی  

حسین اسرافیلی از پیشکسوتان عرصه شعر انقلاب اسلامی است. او دلداده انقلاب اسلامی است و اولین دفتر شعر او "تولد در میدان" نام دارد.

حسین اسرافیلی از پیش کسوتان عرصه شعر انقلاب اسلامی است. او دلداده ی انقلاب اسلامی ست و اولین دفتر شعر او "تولد در میدان" نام دارد و علاوه بر شعر، در خوشنویسی و نقاشی و مجسمه سازی نیز مهارت دارد. گفت و گوی مفصل ما را با اسرافیلی که در دو بخش تقدیم حضورتان می گردد بخوانید.

فارس:  استاد! در چه سالی متولد شده‌اید و کجا به دنیا آمده اید؟

اول اسفند 1330، تبریز.

فارس: از دوران کودکی، تحصیل و فضای خانواده خودتان بیشتر برای ما توضیح دهید. آیا پدر شما به ادبیات علاقمند بود یا خیر؟

پدرم نیز به ادبیات علاقمند بود و در شب‌هایی مثل شب‌های ماه رمضان و یا شبهای طولانی که دور هم جمع می‌شدیم، ایشان داستان‌های چهل طوطی امیر ارسلان، کوروغلی و ... که از داستان‌های معروف ترکی بودند را برای ما می‌خواند، در حالی که در آن زمان خواندن ترکی برای من مقداری سخت بود و ایشان این داستان‌ها را می‌خواند و همه‌ی اعضای خانواده هم آنها را گوش می‌دادند. علاوه بر داستان‌ها و کتاب‌های فارسی از سیره زندگی پیامبر نیز گاهی برایمان می‌خواند؛ خاطرم هست یکبار در رابطه با معراج حضرت رسول (ص) داشت برایمان می‌خواند و رسیدند به آنجایی که حضرت رسول (ص) به عرش معراج کردند؛ جبرئیل در آسمان چهارم به پیامبر فرمود من از این آسمان بالاتر نمی‌توانم بیایم و بقیه راه را خود شما باید بروید.

فارس: بگفتا فراتر مجالم نماند/ بماندم که نیروی بالم نماند.

بله، حضرت فرمودند چرا؟ شما هم همراه من بیا. جبرئیل عرض کرد که اگر من بالاتر از این بیایم پرهایم می‌سوزد.

فارس: اگر یک سر مو فراتر پرم/ فروغ تجلی بسوزد پرم

بعد همان جا دیدم که کتاب را روی زمین گذاشت و شروع کردن به گریه کردن، به او گفتم: «پدر چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «برای من یک افتخار است که پیامبرم به جایی رفته که جبرئیل نتوانسته به آنجا برود». و بعد از کمی گریه کردن ادامه داد. آن وقت ما یک همچنین پیامبری داریم و خودمان یک همچنین مسلمانی هستیم و در بسیاری از اعمالمان کامل هستیم! علاوه بر علاقه پدرم به ادبیات مادرم هم شعر می‌گفت، شعرهای خیلی سطحی، ولی فی‌البداهه به عنوان مثال وقتی که من به خانه می‌رفتم ایشان با شعر آمدن و وارد شدن و خواسته‌های من را با شعر بیان می‌کرد به هر حال دوران کودکی ما به این صورت گذشت.

مادرم چون اهل مراغه بود پدرم کار خود را به مراغه انتقال داد و چند سالی در مراغه زندگی کردیم، ولی از آنجایی که همه اقوام و آشنایمان تهران بودند ما هم به تهران آمدیم.

فارس: شغل پدرتان در آن سال‌ها چه بود؟

استوار شهربانی بود.

فارس: پس شما می‌خواستید راه پدر را ادامه دهید که به نیروی هوایی رفتید؟

نه! با آمدن ما به تهران یک سری مشکلات خانوادگی برایم به وجود آمد و پدرم، مادرم را طلاق داد و من هم دوست داشتم که روی پاهای خودم بایستم و به خودم متکی باشم. به هر حال وقتی که مشکلات اینچنینی در خانواده برای فردی رخ دهد، اگر بخواهد در خانه‌ پدر باشد باید با نامادری سر و کله بزند و اگر بخواهد با مادر برود، باید در آینده با ناپدری دست و پنجه نرم کند!

فارس: در آن سال‌ها کار می‌کردید؟

بله

* روی عتیقه های ترمیم شده نقاشی می کردم

فارس: چه کار می‌کردید؟

من از دوره‌ی دبستان چون نقاشی‌ام خوب بود، عمویم در خیابان منوچهری یک آشنا داشت که او صاحب یک مغازه عتیقه فروشی بود و مرا در فصل تابستان به آن مغازه می‌فرستاد، و آن آقا عتیقه‌هایی که شکسته بود یا لبه‌های آن‌ها پریده بود را با بتونه پر می‌کرد و با سمباده روی آن را صاف می‌کرد و بعد آنها را به من می داد، من هم آن قسمت ترمیم شده را مشابه کل جاهای عتیقه نقاشی و رنگ آمیزی می‌کردم.

فارس: استاد! در آن سال‌هایی که به تهران آمدید چند سالتان بود؟

من دوران ابتدایی را در مراغه خواندم و در همان سال‌ها تابستان‌ها هم به تهران می‌آمدم، بعد از سال ششم ابتدایی در دوره دبیرستان نیز تابستان‌ها به تهران می‌آمدم و در این سال‌ها مرتب در رفت و آمد بودم.

فارس: شعر چگونه به سراغ شما آمد؟

والله نمی‌دانم! آدم خودش هم نمی‌داند، شاید به خاطر ذوق شعری مادرم بود. ایشان دایره خوب می‌زد. تا من به خانه می‌رفتم به خواهرم می‌گفت: «اون دایره را بیار تا یه کم برای پسرم بزنم. با همان نواختن دایره برای من شعر می‌گفت. حتی این که من چگونه پله‌ها را بالا آمدم و وارد خانه شدم را در قالب شعر همراه با نواختن دایره بیان می‌کرد! شاید این ذوق شعر در من به صورت ژنتیکی باشد و یا شاید بخشی از آن مربوط به کتاب خوانی‌های پدرم باشد.

فارس: این ذوق هنری شما که خیلی اوقات اندیشه‌ی یک انسان شیعی را تبیین می‌کند ریشه در کتابخوانی و شعر خوانی پدر و مادر بزرگتان دارند؟

حس می‌کنم این گونه است.

* مادریزرگم مرا به سمت و سوی عاشورا کشید

فارس: یعنی وقتی شما می‌آیید یک اندیشه بلند را در قالب مثنوی به نام «شرحه، شرحه آتش» و یا «آتش در خیمه‌ها» در مدح امام حسین (ع) و محرم و عاشورا می‌سرایید این ریشه در همان تربیت پدر و مادر شما داشته است؟ آیا عوامل دیگر هم به غیر از پدر و مادر شما مؤثر بوده است؟

نه، همین بود. علاوه بر آنها مادر بزرگ من هم یک خانم بسیار متدینی بود به عنوان مثال شما می‌دانید که در آذربایجان عزاداران در محرم یک لباس عربی یکدست مشکی تا زانو می‌پوشند و آنهایی که زنجیر می‌زنند یک پارچه مشکی دور سرشان می‌بندند؛ مادر بزرگم زمانی که من یک کودک 7 - 6 ساله بودم لباس دایی‌ام که برایش کوچک شده بود را تن من می‌کرد و مرا به هیأت می‌برد و می گفت هر موقع هیأت تمام شد بیا همین جا با هم برویم و یا مرا همراه خودش به مسجدی می‌برد و تأکید بسیار زیادی برای نماز خواندن می‌کرد و اشکالات نماز خواندن ما را می‌گرفت او خیلی مرا به سمت و سوی عاشورا کشید.

فارس: چه زمانی در تهران کاملا ماندگار شدید؟

بعد از آن اتفاقی که در زندگی‌ام افتاد، برای اینکه روی پای خود بایستم سال سوم راهنمایی فعلی، دوم دبیرستان قدیم در سن 18 سالگی در سال 1349 به استخدام نیروی هوایی در آمدم.

فارس: برای فرار از خدمت سربازی؟

نه! عرض کردم بیشتر برای اینکه به خودم اتکا کنم، زیرا زندگی ما به دلیل جدایی پدر و مادرم از یکدیگر پاشده شده بود.

فارس: در آن زمان هنوز در وادی شعر نبودید؟

یک چیزهایی در ذهنم می‌آمد و می نوشتم.

فارس: این اعتقادات مذهبی شما که ریشه در تعلیم پدر، مادر و مادر بزرگ شما داشته است اینها موجب نشد که شما در نظام نروید؛ زیرا شما فضای آن زمان رژیم پهلوی را می‌دیدید. با این وجود به استخدام نیروی هوایی شدید؟

بله، وارد شدن من به نیروی هوایی کاملا با روحیات من ناسازگار بود! ولی برای اینکه مشغول به کار باشم و بتوانم به خودم متکی باشیم، وارد نیروی هوایی شدم. در آن زمان منزل ما در خیابان صفا بود چون منزل ما به مسجد امام حسین (ع) نزدیک بود در اکثر مراسم‌ها و مجالس مسجد امام حسین (ع) شرکت می‌کردم. خدا رحمت کند آیت‌الله صدر امام جماعت آن مسجد بود.

* بهم گفت نمی‌توانی در دانشکده خلبانی طاقت بیاوری

فارس: آیت‌ا.. صدر مشهور منظورتان است؟

نه، از پسر عموهای ایشان بودند. قبل از وارد شدن به نیروی هوایی با ایشان در این زمینه مشورت کردم، یک نظر بینابین به من دادند، نه به من گفتند برو و نه گفتند نرو! ولی خودم تصمیم گرفتم که وارد نیروی هوایی شوم و همین کار را انجام دادم که بعد از یکسال از استخدام، من به دزفول منتقل شدم و 5 سال در دزفول بودم و بعد از آنجا به اصفهان منتقل شدم که احساس کردم ماندن در اصفهان برایم خیلی رنج آور است. به همین دلیل تصمیم گرفتم که دانشکده ی‌ خلبانی بروم، آزمون‌های علمی و جسمانی دانشکده خلبانی خیلی سخت بود و در معاینات پزشکی خصوصا سالم بودن گویش و چشم خیلی دقت می‌کردند. با تمام این وجود من تمام این آزمون‌ها را با موفقیت پشت سرگذاشتم. پس از آن آزمون‌ها منتظر جواب بودم که یکی از دوستانم که الان مرحوم شده و خدا ایشان را رحمت کند به نام «ودود دهقان» به من گفت: «به دانشکده نیا» گفتم «چرا؟» در آن زمان در دژبانی نیروی هوایی بودم؛ گفت شما الان دژبانی هستی با این راحتی و آسایشی که داری نمی‌توانی در دانشکده خلبانی طاقت بیاوری چرا که من چندین سال که خلبان هستم به عنوان مثال وقتی دوست من از دزفول بخواهد بیاید اینجا تا من او را ببینم باید تمام خصوصیات و زندگینامه‌ی او را به ضد اطلاعات بدهم تا این دیدار صورت بگیرد که کارهای این چنینی با روحیات شما سازگار نیست و نمی‌توانی در اینجا طاقت بیاوری! به همین دلیل به توصیه ایشان من به دانشکده‌ی خلبان نرفتم و آن را رها کردم و او نیز در در جنگ تحمیلی به درجه ی شهادت نائل آمد که خداوند رحمتش کند.

فارس: در شرح و احوالات شما که مطالعه کردم و اطلاعاتی که از شما دارم، آمده است که شما در سال 1357 از نیروی هوایی استعفا دادید؛‌ چرا استعفا دادید استاد!؟

بله، به دلیل ناسازگار بودن با وضعیت و همچنین خفقانی که در آن سالها در نیروهای مسلح حکمفرما بود، به کارگزینی نیروی هوایی رفتم و استعفا دادم که آنجا به من گفتند چون شما تعهد 7 ساله دارید و 5 سال کار کردی، اگر با استعفای شما موافقت شود، باید برای انجام خدمت سربازی به نظام وظیفه معرفی شوی و باید بروی دو سال دوره‌‌ی سربازی را بگذارنی. حال به جای دو سال سربازی همین 2 سالی که از تعهد مانده است را خدمت کن تا بتوانی بعد از پایان 7 سال تعهد به راحتی از نیروی هوایی استعفا بدهی و بروی و این امر موجب شد تا من در نیروی هوایی بمانم.

بعد از فوت تیمسار خاتم، تیمسار تدین فرمانده نیروی هوایی شد و بعد از یکی دو ماه هلی کوپتر تیمسار هم سقوط کرد و تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هوایی شد. در زمان تیمسار ربیعی نامه‌ای آمد مبنی بر اینکه کسانی که تعهد خدمت‌شان تمام شده و تمایل به رفتن دارند، می‌توانند استعفاء دهند که من بلافاصله این کار را انجام دادم.

فارس: آیا شما در آن 7 سال فعالیت‌های انقلابی در نیروی هوایی ارتش داشتید؟

بله، یکسری فعالیت‌هایی داشتیم.

* شاه، بچه‌های نیروی هوایی را می فرستاد آمریکا تا با فرهنگ آن ها برگردند، ولی برعکس می شد

فارس: فکر می‌کنم نیروی هوایی نسبت به ارگان‌های دیگر انقلابی‌تر هم بود؟

شاه، بچه‌های نیروی هوایی و حتی بعضی از رشته‌های فنی درجه داری را به آمریکا می‌فرستاد. من با شهید ودود دهقان صحبت می‌کردم که مگر در ایران نمی‌توانند این آموزش ها را به شما بدهند که شما را چندین ماه به آمریکا جهت آموزش می‌فرستند؟ گفت: چرا در ایران هم می‌توانند این آموزش‌ها را دهند ولی ما را به آمریکا می‌فرستند تا تفکرات، و زندگی و فرهنگ ما آمریکایی می‌شود! اینها را شاه می‌فرستاد تا با فرهنگ آنها برگردندند ولی بر عکس با رفتن آنها به آمریکا ذهن بچه‌های نیرو هوایی باز‌تر می‌شد!‌ چون آنها فضاها و آن محیط‌ها را دیده بودند به همین دلیل در نیروی هوایی بچه‌های ناراضی زیاد بودند.

در آن پایگاهی که من خدمت می‌کردم چند نفری بودیم که با هم رفت و آمد داشتیم و صحبت می‌کردیم. یکبار یکی از دوستانم اسم شاه را آورد و یک مقدار بدو بیراه گفت. یکی دیگر از دوستان با ایما و اشاره به او گفت: نگو!‌ نگو، شاید صدای ما را ضبط کنند. او گفت چه جوری؟ دوست ما اشاره کرد به لوله‌ی بخاری و گفت شاید ضبط را از لوله بخاری فرستاده باشند پایین و صدای ما را ضبط کنند! که در این لحظه دوست ما در بخاری را برداشت و با صدای بلند گفت جاوید شاه! جاوید شاه! آن موقع فضا در پایگاه به این صورت بود در پادگان دزفول حاج آقا قاضی عسگر امام جماعت پادگان بود، قاضی عسگر نماینده شاه در پادگان یک طلبه بود که سربازی آمده بود و بسیار فرد روشنفکری بود. کتاب (غربزدگی) جلال آل احمد را در سال‌های 51-50 من از ایشان گرفته بودم. وقتی قاضی عسگر نماز می‌خواند و می‌رفت، این طلبه در مسجد پیش نماز می‌شد و ما پشت سر ایشان اقتدا می‌کردیم و نماز می‌خواندیم. شاه، زیاد به پادگان ما می‌آمد و با دوستان که صحبت می‌کردیم، می‌گفتیم که ما دژبان هستیم و در سایت دهلران هم که برای نگهبانی می‌رویم هر دفعه یکی، دو تا فشنگ جمع کنیم تا بشود یک خشاب و با مسلسل‌های MC که سلاح‌های دژبانی بود او را بکشیم. وقتی شاه به پادگان ما می‌آمد فشنگ‌ها را جمع آوری می‌کردند. چرا که وقتی شاه به پادگان می‌آمد ما به ظاهر اسلحه داشتیم، ولی اسلحه‌های ما فاقد سوزن بود و با آنها می‌شد شلیک کرد و فقط گارد بود که مسلح بود! بعدها یکی از دوستان ما که در پدافند خدمت می‌کرد که هم از لحاظ مالی و هم فکری آدم ضعیفی بود، این فکرها و صحبت‌های رد و بدل شده بین ما را لو داد. یک شب که خانه‌ی استوار صمیمی جلسه بود که من به دلیل نگهبانی حضور نداشتم مامورها به داخل خانه ریخته بودند و دوستان ما را دستگیر کرده بودند که در آن دستگیری‌ها استوار صمیمی به همراه استوار آستارکی به حبس ابد محکوم شدند و استوار محمدی هم تبعید شد و دو، سه ماه بعد هم به من گفتند که شما از دزفول باید به اصفهان بروید، البته اسمش اصفهان بود! پادگان آن جا در کویر لوت قرار داشت! در همان سال‌ها من یک شعر داشتم که آن را یکی از دوستانم از من گرفت و در دانشگاه تهران آن را پخش کرد:

ویرانه شد این خانه و ویرانه نشستیم/ تا شاه به تخت است همینیم همینیم

برده است به غارت همه سرمایه‌ی این ملک/ ما مشت گره کرده و در گوشه نشسینیم ؟!

ما وارث بومسلم و افشین و فریدون/ تا کی ستم قوم ستمکار ببینیم؟!

ما زاده‌ی آن کاوه آهنگر کُردیم/ تا چند در این دخمه‌ی ضحاک زمینیم؟!

برخیز و بزن تیشه بر این ریشه بیداد ...

و ادامه دارد که نام این غزل را "تاج و تخت" گذاشته بودم

فارس: شما از دزفول منتقل شدید به اصفهان؟

بله، خود اصفهان هم نبود انارک اصفهان بود.

* مجسمه استاد شفق کاشانی را کار کردم که در منزلشان است

فارس: غیر از شعر در خوشنویسی، نقاشی و مجسمه سازی هم گویا تبحر دارید؟

بله، در دوره‌ی دبیرستان یکسری مسابقات هنری برگزار شد که معلم هنر ما به دلیل خوب بودن نقاشی من بهم گفت: اسرافیلی! شما در این مسابقات شرکت کن، و من در رشته‌ی خط و نقاشی شرکت کردم، که در رشته‌ی نقاشی در استان تهران برگزیده شدم و برگزیدگان استان‌ها را برای برگزاری اردوی یک هفته‌ای به تبریز بردند. در آن اردو برگزیده‌های مختلف استان‌ها هم آمده بودند و در آن جا کلاس‌هایی را بر پا کرده بودند، که در آن کلاس استاد نقاشی ما استاد باجمانلو از نقاش های بسیار معروف تبریز بود که به ما در آن کلاس‌ها آموزش نقاشی می‌داد. وقتی ایشان نقاشی من را دید به من گفت شما نمی‌خواهد سر کلاس بنشینید. یک پایه نقاشی بردار و برو بیرون از کلاس برای خودت کار کن و نقاشی بکش و سپس خودش در کلاس گچ پاستل کار کرد و من را صدا کرد و روی آن نقاشی برایم توضیح داد. بعد من یک نقاشی کشیدم که او از آن خیلی خوشش آمد. بعد رئیس اردوگاه آمد و سه عکس به من داد که آن عکس‌ها، عکس شاه، فرح و امیر کبیر بود و به من گفت اینها را می‌توانی بکشی؟ گفتم بله و آنها را با همان گچ پاستل که از آقای باجمانلو فرا گرفته بودم آن سه عکس را کشیدم. در پایان کار معمولا تابلوی نقاشی را به خود بچه‌ها می‌دادند؛ ولی نقاشی این سه عکس به قدری قوی شده بود که آنها را به من ندادند و گفتند استاندار می‌خواهد بیاید از اینجا بازدید کند و اینها را می‌خواهیم روی دیوار نصب کنیم.

در همان اردو کلاس‌های مجسمه سازی هم بود. یک روزی به کلاس مجسمه سازی رفتم، دیدم آنجا بچه‌ها گل جلوی خود گذاشته‌اند و زیاد هم وارد نیستند به صورت غیر حرفه‌ای مجمسه درست می‌کنند. فردای آن روز دیدم که استاد مجسمه سازی گچ آورده و روی گچ تا بعد از ظهر کار کرد و مجسمه‌ی کله‌ی شاه را درست کرد. با دیدن استاد و نوع کار کردنش من کار را یاد گرفتم، فردای آن روز به کلاس مجسمه سازی رفتم و به استاد گفتم استاد! من هم می‌توانم در کلاس شما بنشینیم؟ گفت بفرمایید و من با گل، طبق همان کارهایی که استاد روز قبل انجام داده بود مجسمه یک آدم را از گل ساختم و استاد بالای سر من آمد و وقتی مجسمه را دید، به من گفت قبلا شما کار کرده اید؟ گفتم نه! به من گفت پس چرا به کلاس‌های مجسمه‌ سازی نمی‌آیی؟ اگر شما به این کلاس ها بیایی حتما نفر اول می‌شوی؟ و من به کلاس‌های مجسمه سازی رفتم، تا اینکه یک روز استاد باجمانلو آمد و یقه مرا گرفت و گفت اینجا چه کار می‌کنی؟ گفتم آمدم مجسمه‌ سازی یاد بگیرم. او گفت اگر به کلاس مجسمه سازی بیایی من اسم شما را در کلاس نقاشی رد نمی‌کنم، هر چند که در آنجا اول هستی. خواستم که در هر دو رشته شرکت کنم که گفتند نمی‌شود. من از همان جا مجسمه سازی را یاد گرفتم که الان مجسمه استاد شفق کاشانی را کار کردم و در منزلشان است که کار بسیار قشنگی شد.

اتفاقا در خانه شاعران هم پیشنهاد دادم که مجسمه‌ی بعضی از بزرگان مثل قیصر، سید حسن حسینی، که آن موقع هنوز زنده بودند را بسازند.

فارس: الان هم مجسمه سازی می‌کنید؟

در حال حاضر به خاطر لرزش دستم اینکار را نمی‌توانم انجام دهم.

فارس: با خوشنویسی چه کردید استاد؟

چون پدرم خط خیلی خوبی داشت، وقتی انشاء یا مساله‌ای را به ایشان می‌دادم تا نگاه کند، اگر بد خط بود آن را پاره می‌کرد و به من می‌گفت آن را مجددا با خط خوش بنویس یا هر موقع به اداره‌ی پدرم برای دیدنش می‌رفتم، یک قلم و کاغذ جلوی من می‌گذاشت و می‌گفت بنویس تا ببینیم خط ات چه طور است و همین عامل موجب شد تا من به خوشنویسی هم علاقمند شوم.

* قبل از انقلاب هم تشکلی به نام هنرمندان و شاعران مسلمان وجود داشت

فارس: بگذارید ورود کنم به آن سال‌هایی که حوزه هنری را با دوستان خود بنیان می‌نهید و یا به تعبیری آن حلقه‌ی مستحکم شعر را در حوزه‌ هنری که امروز نامش شده بنیان می‌نهید، در یکی از شعارهایی نشریه شعر اینگونه از تشکیل حوزه‌ی هنری نوشتید من عین نوشته حضرتعالی را چونکه می‌خواهم اصل صداقت رعایت شود را می‌خوانم و بعد اگر صلاح دانستید ادامه دهید:

"تلفن زنگ زد و از آن سوی سیم صدایی مودب را دعوت به حضور در جلسه‌ای کرد که قرار بود به همراه تنی چند از هنرمندان مسلمان و علاقه مندان به انقلاب و معتقدین به آرمان‌ای امام (ره) در کنار هم به آفرینش های هنری بپردازند و این اطلاعات را مصطفی رخ صفت در همان تماس تلفنی اول در اختیار اینجانب قرار داد در ساعت و روز مقرر به نشانه‌ای که داده بودند رفتم تهران خیابان کاج، فلسطین شمالی کنونی. عزیزانی مانند روان شاد اوستا، مشفق کاشانی، محمود شاهرخی، حمید سبزواری، روانشاد سپیده کاشانی، روان شاد محمدعلی مردانی، سید حسن حسینی، قصیر امین پور، محسن مخملباف و فرج اله سلحشور و ... حضور داشتند."

از شکل‌گیری حوزه هنری بیشتر برای ما توضیح دهید؟ چون برای شکل گیری حوزه هنری روایت‌های گوناگون است؛ یکی از افرادی که می‌تواند چگونگی شکل گیری آن را مفصل و صادق توضیح دهد شما هستید.

اتفاقا یک بار هم خود حوزه می‌خواست اطلاعات چگونگی شکل گیری حوزه را جمع آوری کند که دو، سه روز در جلسات 2-3 ساعته راجع به این موضوع از من دعوت کردند آن جا صحبت کردم. قبل از پیروزی انقلاب حول و حوش سال 1358 تشکلی به وجود آمده بود به نام هنرمندان و یا شاعران مسلمان که اسم آن دقیقا خاطرم نیست و در آن تشکل، مرحوم صفارزاده، مشفق، موسوی گرمارودی و برخی دیگر از دوستان حضور داشتند.

آقای رخ صفت نیز با آن تشکل در ارتباط بودند. من یک مصاحبه با روزنامه جمهوری اسلامی که آن زمان مسئول صفحه فرهنگی آن آقای میرشکاک بود داشتم که از طریق همان مصاحبه و گفت‌وگو، آقای رخ صفت تلفن مرا از روزنامه گرفته بود و با من تماس گرفت و مرا به خیابان کاخ (فلسطین شمالی) دعوت کردند که در خیابان فلسطین شمالی، نرسیده به زرتشت، دست چپ، یک ساختمان دو طبقه نبش یک کوچه بود و من چند جلسه به آنجا رفتم. در جلسه اول که بحث و صحبت شد، صحبت این بود که نام این تشکل را چه بگذاریم که البته از قبل از این، خود آقای رخ صفت راجع به این موضوع اندیشیده بود.

* اگر در حوزه علمیه‌ علوم نقلی و علمی تدریس می‌شود، در حوزه هنری علوم فرهنگی و هنری تدریس شود

فارس: آقای رخ صفت چه کسی بودند؟

نمی‌دانم. آقای مصطفی رخ صفت و محسن تهرانی با هم بودند و الان نمی‌دانم کجا هستند یک مدت آقای رخ صفت بعد از حوزه به روزنامه کیهان رفت و مجله کیهان فرهنگی را چاپ می‌کرد و مسئولیت کیهان فرهنگی با او بود و بعد از آن از او خبر ندارم که کجا هستند چه کار می‌کنند.

آقای رخ صفت راجع به اسم تشکل از قبل اندیشیده‌ بود و وقتی همه پیشنهاد اسامی انقلابی را می‌دادند، ایشان گفتند که موافقید اسم این تشکل را بگذاریم "حوزه‌ اندیشه و هنر اسلامی" به دلیل اینکه حوزه باشد و دارای تشابه اسمی با حوزه علمیه. اگر در حوزه‌ علوم نقلی و علمی تدریس می‌شود اینجا هم حوزه باشد و علوم فرهنگی و هنری تدریس شود و این پیشنهاد را ایشان داد و بقیه هم پذیرفتند و این نام تصویب شد و بعد قرار شد همه کتاب‌ها به اسم "سوره" چاپ شود که یک ارتباط قرآنی داشته باشند.

فارس: این کتاب‌ها همان جنگ‌های سوره است که از شما و قیصر امین‌پور و سید حسن حسینی و دیگر شاعران در آن شعر چاپ می‌شد؟

بله در آن زمان فقط راجع به اسمش بحث می‌کردیم و چون قصه نویس‌هایی مثل مخملباف، سلیمانی، فرج‌الله سلحشور در بخش تئاتر و ... هم بودند و اولین فیلمی که مخملباف در حوزه کارگردانی کرد و نقش اول آن را سلحشور داشت، فیلم توبه نصوح بود و بعد قرار شد اسم کتاب‌ها سوره باشد و هر بخش نام خود را داشته باشد؛ مثل سوره (مجموعه شعر)، سوره (مجموعه قصه)، سوره (مجموعه ادبیات کودکان)، سوره (مجموعه نمایشنامه)، سوره (مجموعه فیلمنامه)، سوره (جنگ یک)، سوره (جنگ دو) و .. که دیگر فراوانی این تولیدها به اسم سوره جواب نمی‌داد.

فارس: از آن جلسه در خیابان فلسطین شمالی بیشتر برای ما توضیح بدهید؟ چه کسانی در آن جلسات بیشتر حضور داشتند؟

الان علاوه بر موهایم، سلول‌های مغزی‌ام هم سفید شده است! به قولی کم هوشی و فراموشی مانع از این شده است که اسامی آنها خاطرم باشد، ولی دوستان زیادی به آن جلسات می‌آمدند. مثلا: طه حجازی و بعضی مواقع استاد محمدرضا حکیمی.

* گفتیم بهتر است یک نفر باشد که این حوزه از صراط مستقیم منحرف نشود

فارس: شنیدم آیت‌الله امامی کاشانی هم در این جلسات حضور داشتند؟

در آن جلسات نه، ولی در جلسات حوزه هنری فعلی که بعداً ساخته شد، ایشان حضور داشتند. چرا که یک روز آقای رخ صفت گفتند: می‌خواهم از دفتر امام درخواست کنم که یک نماینده در اینجا داشته باشند، زیرا حوزه فکر و اندیشه و ادبیات حوزه خطرناکی هستند. بهتر است یک نفر باشند که این حوزه از صراط مستقیم منحرف نشود. که از دفتر امام آیت الله امامی کاشانی معرفی شدند و در بعضی از جلسات ایشان حضور پیدا می‌کردند.

فارس: حالا حوزه هنری و یا به تعبیر شما "حوزه اندیشه و هنر اسلامی" شکل گرفت و جلسات اول و دوم هم تشکیل شده.

بله خانم صفارزاده هم بودند.

فارس: آقای موسوی گرمارودی هم می‌آمدند؟

نه، ایشان کمتر به حوزه می‌آمدند.

فارس: حوزه هنری پا گرفت؛ حالا یکی دو سال بیاییم جلوتر. آن هنرمندانی که بعداً آمدند؛ قیصر امین‌پور، سید حسن حسینی، ساعد باقری، سلمان هراتی و ... چه زمانی به حوزه ورود پیدا کردند؟

اینها در حوزه بودند؛ ساعد باقری دیرتر آمد،‌ سیدحسن حسینی در چهارراه قدوسی، ستاد ارتش، سرباز بود که در سربازی با ساعد باقری آشنا می‌شود و برای رادیو ارتش هم برنامه می‌نوشت.

فارس: سید حسن در گزیده شعر جنگ و دفاع مقدس از این آشنایی که شما می‌فرمایید ذکر خیری کرده است.

یک روز سید حسن به همراه ساعد باقری آمد و گفت که ایشان ساعد باقری هستند که در برنامه نویسی رادیو ارتش فعالیت دارند و جزء‌ شاعران خوب هستند و ایشان را معرفی کردند و پای او به حوزه باز شد.

* سرم را که از سجده بلند کردم دیدم امام جماعت نیست!

فارس: قیصر چه زمانی آمد؟

فکر کنم همان اوایل بود. خیلی یادم نیست. من با قیصر خیلی اخت بودم و او از همان اوایل بود. بعد از این دوستان، سلمان هراتی آمد. سلمان دانشجوی دانشسرای تربیت معلم آن موقع بود. در آن زمان سلمان شب شعری را در دانشسرا گذاشته بود که ما به آن دانشسرا (واقع در خیابان شریعتی نرسیده به خیابان یخچال) به شب شعر رفتیم و در آنجا از علامه جعفری دعوت شده بود که ایشان هم در آنجا سخنرانی کردند و یکسری اتفاقاتی آنجا افتاد. بد نیست که این خاطرات گفته شود و با خودمان آنها را به آن دنیا نبریم!

خاطرم هست که وقت نماز شد و جلسه، برای برگزاری نماز تعطیل شد. اما حاج آقا برای نماز نیامد و گفتیم چه کسی پیشنماز شود که از آقای حسین آهی خواهش کردیم بیایند به عنوان پیش نماز بایستند. اول ایشان قبول نکردند. با اصرار و التماس پیشنماز شدند. رکعت اول را رفتیم سجده، دیدیم آقای آهی از سجده بلند نمی‌شوند! چرا اینقدر سجده طول کشید؟! خلاصه من دیگر طاقت نیاوردم و سرم را از سجده بلند کردم و ناگهان دیدم که امام جماعت نیست. اوضاع به هم ریخت و یک عده نیت فرادی کردند و نماز خودشان را خواندند. بعد رفتم پیش حسین آهی و گفتم مرد مومن! چرا نماز را رها کردی و رفتی؟ چرا 30، 40 نفر را بلاتکلیف گذاشتی؟ جواب داد من چی کاره‌ام که پیش نماز بایستم؟ من را به زور آوردید جلو و کردید پیشنماز. این یک خاطره برای ما ماندنی شد و گاهی که حسین آهی را می‌بینم به او می‌گویم باید یک نماز جماعت دیگری برای ما برگزار کنی.

فارس: سریع نمازش را خوانده بود و رفته بود؟

اصلا نماز را رها کرده بود و رفته بود و با خودش فکر کرده بود که نمی‌تواند پیش نماز این افراد بزرگ باشد.

فارس: از آن شب شعری که سلمان هراتی بانی‌اش شده بود برای ما بگویید؟

در آن شب شعر دوستان شعرهایی خواندند و بیشتر شعرها هم مربوط به انقلاب و امام بود. آن موقع سلمان با بچه‌ها بیشتر آشنا شد. آن موقع  حوزه هنری هم برای خودش صاحب اسم و رسم و عنوان شده بود و خیلی زود جایگاه خودش را باز کرده بود.

فارس: پس این نشان می‌دهد که شاعران انقلاب اسلامی دارای پتانسیل خیلی بالایی بودند؟

هم دارای پتانسیل بالایی بودند و هم دارای نگاه انقلابی و اسلامی بودند که در جامعه آن روز بعد از انقلاب حکمفرما بود و حوزه به عنوان مرکزی بود که همه هنرمندان مسلمان بتوانند با آن ارتباط داشته باشند و از فرستنده های فکر و اندیشه‌ای این مرکز بتوانند خودشان را اغنا کنند. حتی بچه‌هایی که در شهرستان‌ها بودند و می‌خواستند به تهران بیایند برنامه خود را طوری تنظیم می‌کردند که به جلسه‌های پنجشنبه‌های حوزه برسند.

فارس: پنجشنبه‌ها جلسه ثابت داشتید؟

بله پنجشنبه‌ها جلسه ثابت بود.

* سراج برای اینکه حالی به ما بدهد سه تار یا تار می‌آورد می زد

فارس: در این جلسات ثابت چه می‌گذشت و چه کسانی حضور داشتند و آیا این جلسات فقط به شعر می‌گذشت؟

بله، البته آن اوایل چون تعداد بچه‌ها کم بود خیر قصه نویس‌ها هم می‌آمدند شعر می‌خواندند. مثلا فرج‌الله سلحشور و وحید امیری قرآن خوان ما بودند. بعد که سلحشور به قسمت تئاتر رفت، وحید امیری و ساعد باقری قرآن می‌خواندند و یا کاظم چلیپا و حسین خسروجردی که گرافیست بودند هم می‌آمدند و در جلسات شعر حضور پیدا می‌کردند و یا ما هم به جلسات قصه می‌رفتیم؛ یا حسام‌الدین سراج می‌آمد و برای اینکه حالی به ما بدهد سه تار یا تار می‌آورد می زد و برای ما می‌خواند.

فارس: کاست نی‌نوا را نیز همان سالها بیرون داد؟

بله. همان سال‌ها بود، و یا وقتی منطقه می‌رفتیم سراج می‌خواند، بچه‌ها تکرار می‌کردند.

فارس: بسم الله شمس والضحی بسم اله ای عین الیقین و ...؟

بله یکی اش این بود. بعضی مواقع هم دوستان دیگر می‌آمدند و حضور پیدا می‌کردند؛ شعر می‌خواندند و شعرهایشان نقد می‌شد و در حقیقت یک کارگاه آموزشی شعر بود.

فارس: در جلسات پنجشنبه‌ها چه کسی شعرها را نقد می‌کرد؟

همه نظر می‌دادند.

* پیر نقد ما مهرداد اوستا بود

فارس: پیر نقد شعر در آن جلسات چه کسی بود؟

پیر نقد مرحوم «مهرداد اوستا» بود که اول از ایشان نظر می‌خواستیم و ایشان هم که -خدا رحتمشان کند- مجموعه‌ای از علوم بودند. علاوه بر آن دارای تواضع و اخلاق و رفتار بسیار عالی و پرجاذبه بود و وقتی یک کلمه را از ایشان سؤال می‌شد، ریشه آن کلمه را از نظر یونانی و ... کاملا توضیح می‌داد و همیشه بچه‌ها از این می‌نالیدند که «استاد اوستا» نظر خود را به انسجام نمی‌رساند تا ما مطلب را بگیریم که البته همین طور هم بود؛ زیرا اطلاعات و علم ایشان آنقدر عمیق بود، آنقدر در مورد بحث ها توضیح می‌داد و از جنبه‌های مختلف، موضوع را مورد نقد و بررسی قرار می‌داد که نظرات ایشان به انسجام نمی‌رسید. علاوه بر اوستا سیدحسن حسینی، ساعد باقری، قیصر امین‌پور نقد می‌کردند و جلسات ، جلسات بسیار خوبی بود و همه دوستان در نقد شعرها مشارکت داشتند.

فارس: نصرالله مردانی هم آن زمان در جلسات حوزه حضور داشت؟

آن زمان نه، او در شیراز بود. ولی هر موقع که از شیراز به تهران می‌آمد، طوری برنامه ریزی می‌کرد که در جلسات پنجشنبه‌های حوزه حضور پیدا کند.

فارس: آن موقع کتاب «تولد در میدان» شما چاپ شده بود؟‌

خیر. در آن زمان اولین کتابی که حوزه چاپ کرد «رجعت سرخ ستاره» علی معلم دامغانی بود که بعدا توسط حمید سبزواری، علی معلم با حوزه آشنا شد و گاهی فرصت می کرد و به حوزه می‌آمد. بعد از آن مجموعه شعر «قیام نور» نصرالله مردانی چاپ شد و بعد «هم صدا با حلق اسماعیل» مجموعه شعر سیدحسن حسینی و «در کوچه آفتاب» و «تنفس صبح» قیصر امین‌پور تقریبا همزمان با هم چاپ شد.

فارس: این مجموعه‌ها در جلسه‌های پنجشنبه‌ها چه زمانی نقد می‌شد بعد از چاپ یا قبل از چاپ؟

معمولا مجموعه‌ها قبل از چاپ نقد و چکش کاری می‌شد. حتی مجموعه‌ای که سیدحسن حسینی می‌خواست چاپ کند، قبل از چاپ به من داد تا بررسی کنم. من بررسی کردم و یکی دو اشکال داشت که به او گوشزد کردم و او هم آنها را اصلاح کرد.

فارس: عکس العمل سیدحسن حسینی با توجه به نقدهای شما و دیگر دوستان جلسه چگونه بود؟‌

خوب بود. هم قیصر و هم سید در عین حال که نقد می‌کردند، دارای نگاه و گیرایی خاصی هم بودند و در عین نقد نظرات فرهنگی و ادبی زیادی هم می‌دادند و صاحب یک معرفت خاص و دانش خاص شعری بودند. به همین دلیل صحبت‌های ایشان و نظراتشان بسیار مفیدتر از نظرات دیگران بود.

فارس: یعنی خود ساخته بودند و علاوه بر دانش شعری انسان وارسته‌ای هم بودند.

از نظر رفتاری که نمی‌توان درباره آنها صحبت کرد. یعنی من خودم را خیلی کوچک می‌دانم که راجع به منش آنها صحبت کنم. آنها مجموعه‌ای از مکارم اخلاق بودند. بعضی مواقع رگ سیدی سیدحسن گل می‌کرد و پرخاش و تندی می‌کرد، ولی قیصر بسیار متعادل بود. من یک بار بعد از فوت قیصر در موردش سخنرانی کردم و گفتم که ما برای عزاداری امام حسین به هیئت‌ها می‌رویم. قدیمها گل یا درختی که خوب محصول نمی‌داد را پیوند می‌زدند و از آن مواظبت می کردند تا به محصول بنشیند. ما در این دهه محرم هم وقتی که به هیئت می‌رویم، می‌خواهیم یک پیوندی به خودمان بزنیم. اگر پیوندی را که به خودمان می زنیم را مراقبت کنیم، آن پیوند حسینی در روح و جان ما نفوذ می‌کند. ما متأسفانه پیوند را می‌زنیم ولی چون مراقبت بعد از آن انجام نمی‌گیرد آن پیوند در وجود ما خشک می‌شود!

اما در وجود این دو بزرگوار مخصوصا قیصر، آن پیوندها کاملا گرفته بود و ریشه حسینی کاملا وجود اینها را پر کرده بود.

ادامه دارد ...

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

جمعه 13/5/1391 - 17:5 - 0 تشکر 490119

 ماجرای خواندنی آقای ویراستار در زندان  

دوست زندانی شاعرم به هر کس می‌رسید می‌گفت: می‌دونی این چکاره‌اس؟ این پول می‌گیره کتاب می‌خونه، حالا این یعنی چی؟ یعنی این آق معلم ما ویراستاره! می‌خوای یه چی بنویس دو جیک همچی درستش می‌کنه چارشاخ می‌مونی!

خبرگزاری فارس: ماجرای خواندنی آقای ویراستار در زندان

 آنچه در ادامه می‌آید نقل خاطراتی خواندنی از یک ویراستار در زندان است که در کتاب مصائب آقای ویراستار(نشر قطره) به قلم محسن باغبانی آمده است. زندانی شدن آقای ویراستار و سرو کله زدن آنها با زندانیان و فهماندن به آنها که ویراستاری یعنی چه و ویراستار چه کار می‌کند، طنز خواندنی را رقم زده است که در ادامه می‌آید:

*از آن رو می‌برد نامی ز قانون / که حرف آخر قانون بود نون!

آن روزها،‌من سرگرم نوشتن بخش‌هایی از یک فیلم‌نامه بودم که قسمتی از آن در زندان می‌گذشت،‌حال آن که من از حال و هوای زندان کمترین اطلاعاتی نداشتم. این بود که به یکی از دوستان که با سازمان زندان‌های کشور ارتباطی داشت، گفتم: اگر یک هفته مرا به یکی از زندان‌ها بفرستی، در عوض کارت را ویرایش می‌کنم! اول نمی‌پذیرفت و از قانون حرف می‌زد. گفتم: می‌دانی نظر ایرج درباره آن‌ها که از قانون حرف می‌زنند چیست؟ گفت: نه ، گفتم: از آن رو می‌برد نامی ز قانون / که حرف آخر قانون بود نون! گفت: پسر، تو دیوان شده‌ای یا می‌خواهی کار مرا انجام ندهی؟ گفتم: «اقرار العقلاء علی أنفسهم جائز» دیوانه شده‌ام، ولی این دیوانگی برای تو خوب است؛‌چون من اگر بیرون باشم کلاس و درس و کار و اداره نمی‌گذارد به کار تو برسم و کارت می‌ماند برای «ان شاء الله سال دیگر همین موقع» ، ولی اگر شرطم را قبول کنی یک هفته‌ای تمامش می‌کنم و هم تو به کتابت می‌رسی و هم من به نوشته‌ام. گفت: دقیقا می‌خواهی چکار کنی؟ گفتم: می‌خواهم فضای زندان و آدم‌هایش را از نزدیک تجربه کنم و درباره‌اش بنویسم. سری تکان داد و لا اله الا اللهی گفت و گوشی را برداشت و به یکی از مسئولان زنگ زد و ترتیب کار داد. قرار هم شد من مثل زندانی‌ها در آن جا حضور پیدا کنم نه مثل محققان. لباس مختصری برداشتم و صورتم را اصلاح کردم و با مقداری کاغذ و خودکار خودم را به رئیس زندان معرفی کردم. تشریفات چندان طولانی نشد. ناهار را با جناب رئیس خوردم و ساعت حدود سه بود که تحویل بند شدم.

*اوراق چی کلمات مردم

در سلول، با پنج نفر دیگر همدم بودم. فضای دوستانه ولی غریبی بود. شب‌ها ساعت نه خاموشی می‌زدند و صبح ساعت پنج بیدار باش. دو روز که از حضورم در زندان گذشت، از باب «الناس عند عهودهم و شروطهم» رئیس زندان مرا خواست و کتابی را که باید ویرایش می‌کردم تحویل داد. تازه مصیبت شروع شده بود، چون هم سلولی هایم می‌خواستند بدانند که دقیقا من چکاره‌ام و برای چه روی کاغذها خط می‌کشم و چه دارم می‌نویسم؟ گفتم: من ویراستاری و کاری که می‌کنم اسمش ویرایش است! یکی‌شان پرسید: حکومت این چند وقته عوض شده؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه قبلا پیرایش کار سلمانی‌ها بود! همه خندیدند، یکی دیگر پرسید: آق معلم (آن‌ها مرا این طور صدا می‌کردند)! ویراستاری یعنی چکار می‌کنی؟

هر چه سعی کردم توضیح بدهم موفق نشدم. از راه دیگری وارد شدم و از یکی‌شان پرسیدم: تو چکاره‌ای؟ گفت: در زندان یا بیرون؟ گفتم: بیرون! گفت: اوراقچی بودم.

دیدم خوب شغلی دارد، گفتم: خب، چکار می‌کردی؟ گفت: ماشین‌ها را اوراق می‌کردم و تکه تکه می‌فروختم. گفتم: من هم یک طورهایی کارم اوراق کردن است، منتهی در نوشته مردم. من کلمه‌ها و جمله‌ها را اوراق می‌کنم و دوباره آن‌ها را جمع می‌کنم و تحویل می‌دهم.

از این تدبیر خوشم آمده بود، چون فکر می‌کردم قانع شده باشند، اما دوست اوراقچیم گفت: مگر مرض داری اول اوراق می‌کنی و بعد جمع می‌کنی؟ بعد از آن، هر چه درباره کارم توضیح دادم دیگر به دلشان ننشست که ننشست، چون به نظرشان «بدجور مشکوک می‌زدم» و فکر می‌کردند دارم گزارش می‌نویسم.

*حضرت عباسی فقط شعر ننویس!

بعد از کلی حرف زدن، یکیشان که حوصله‌اش سر رفته بود گفت: بابا صد رحمت به کف زنی و کیف‌ قاپی! این هم شغل است تو داری؟ دومی پرسید: حالا این کار به چه دردی می‌خورد؟ و سومی پرسید: چقدر مایه تیله تهش می‌ماند؟ چهارمی که روی تخت دراز کشیده بود با ناراحتی گفت: خوابیدن من که مزاحم حرف زدن شماها نمی‌شود؟ پنجمی گفت: نه جانم، راحت باش! او هم با بی‌حوصلگی پاسخ داد: پس خفه شید بذارید من بخوابم!

وقتی دیدم حرف زدن برای آن‌ها فایده‌ای ندارد، کاغذ و خودکاری به یکی از دوستان که صدای خوبی داشت و دست و پا شکسته شعرهای بند تنبانی سر هم می‌کرد دادم و گفتم: یه چیزی بنویس! درباره همین سلول و بچه‌ها و حرف‌هایی که با هم زدیم یا خاطره‌هایت. گفت: می‌خواهی شعر بگویم؟ گفتم: حضرت عباسی فقط شعر ننویس! دوست اوراقچیمان کاغذ را از دستش کشید و گفت: بده من بابا، تا تو تصمیم بگیری من نوشتم رفته! می‌خواست دعوایی در بگیرد. کاغذ دیگری به نفر اول دادم و هر دو شروع کردند مثلا به نوشتن . آن قدر ته خود کارشان را جویدند و با آن سرشان را خاراندند که توی لوله‌اش پر از پوسته شد و چنان دقیق و جدی فکر می‌کردند و خودکار را روی کاغذ فشار می‌دادند که انگار می‌خواستند در مقابله با قرآن آیه‌ای بسازند. بقیه هم گاهی سرکی می‌کشیدند و با دیدن نوشته‌های آن‌ها، که سعی می‌کردند قایمش کنند، می‌خندیدند و مسخرگی در می‌آوردند. یک ساعت بعد، نوشتن تمام شد. با آن همه فکری چیز زیادی ننوشته بودند. آقای شاعر درباره عشقش ساره نوشته که به او بی‌وفایی کرده بود نوشته بود و آقای اوراقچی درباه فضای بیرون از زندان: ماشین‌ها و کلاغ‌ها و جاده‌ها و کوه‌ها و دیزی‌فروشی کنار پمپ بنزین و ...

وقتی کارشان تمام شد، از آن‌ها خواستم یک بار دیگر نوشته‌هایشان را بخوانند و آن‌ها را اصلاح کنند، بعد، از آن‌ها خواستم مطالبشان را بلند بخوانند. چند سطر اول به لودگی و قهقهه خنده گذشت، ولی کمی بعد همه مثل مادرمرده‌ها ساکت نشستند و گوش کردند و جز «ای ول» و «دمت گرم» که در وسط و آخر هر نوشته گفتند اصلا حرفی نزدند. دلم خیلی برایشان سوخت و هنوز هم که این سطرها را می‌نویسم دلم برایشان می سوزد. وقتی این کار تمام شد، نوشته هر یک از آن‌ها را به دیگری دادم و از بقیه هم خواستم درباره نوشته این دو نفر نظر بدهند. از آن دو هم خواستم هر طور که فکر می‌کنند بهتر است نوشته دیگری را اصلاح کنند. هر چه باشد زندان بود و یافتن راهی برای وقت گذرانی شرط اصلی دیوانه نشدن و دوام آوردن. یادشان دادم که چطور اصلاحاتشان را بدون این که کلمات دیگران را خط بزنند وارد کاغذ کنند؛ حتی آن دوست خوابمان نیز همان طور درازکش از روی تخت اظهار نظر می‌کرد.

*همه پول می‌دن کتاب می‌خونن تو پول می‌گیری کتاب بخونی!

نتیجه کار برای خودشان هم جالب بود. دوست شاعرمان در نوشته دیگری دو بیت با معنی جای داده بود و این یکی غلط‌های املایی او را گرفته بود. وقتی همه زورشان را زدند، کاغذها را گرفتم و خودم مشغول کار شدم. در چشم‌هاشان می‌دیدم که چطور از عوض شدن جمله‌ها و به هم ریختن کلمات تعجب کرده‌اند. گاهی هم با آن‌ها درباره این که چیزی را تغییر بدهم یا نه مذاکره می‌کردم و نظرشان را می‌خواستم و مطابق خواستشان عمل می‌کردم . کارم که تمام شد، هر دو نوشته را روی صفحه جدیدی پاکنویس کردم و به خودشان دادم تا بخوانند.

با تمام شدن خوانش دوباره نوشته‌ها فضای سلول از شادی پر شد و بچه‌ها چنان سوتی کشیدند و کفی زدند و آوازهای بلندی خواندند که در زندگیم آن طور شادی ندیده بودم. سری یک نخ سیگار هم از صاحبان نوشته‌ها به جای دستمزد گرفتم و به آن دوستمان که بی‌خوابش کرده بودیم دادم و گفتم: ویرایش یعنی مجموع اینی که دیدید، حالا می‌توانید نوشته‌هایتان را در جایی چاپ کنید. یکی گفت: پس ویرایش یعنی این که نوشته مردم را به هم بریزی و کلی خط خط کنی تا پول سیگارت را دربیاوری؟ و دوست شاعرمان که انگار کشف مهمی کرده بود گفت: یزیدت رو هی پسر! همه پول می‌دن کتاب می‌خونن تو پول می‌گیری کتاب بخونی! عجب مرد رندی هستی تو دیگه! دوست خوابمان از آن بالا مخالفت کرد و بر حرف جناب شاعر حاشیه‌ای زد: نخیر! این رفیقمان اصل «خر مرد رند»ی هست! از معنای این دو واژه غریب پرسیدم. به آرنجش تیکه کرد و گفت: ببین داداش! آدما کلا پنج جورن. خر داریم، مرد داریم، رند داریم، مرد رند داریم و خر مرد رند. تک و توکی هم آقا. حالا فهمیدی؟ پرسیدم: حالا چرا خر مرد رند؟ گفت: خیلی خری، چون اگه نبودی خودت کتاب می‌نوشتی و به نوشته مردم ور نمی‌رفتی؛ خیلی مردی، چون نوشته‌ این دو تا الدنگ رو درست کردی دلشون خوش شد؛ خیلی رندی چون با همه خریتت زدی تو گوش دو تا نخ سیگار بی‌زبون و ملا خورشون کردی؛ یک کمم آقایی چون هر دو تا نخش رو دادی به من؛ شیر فهم شدی؟

از لحن جدی و فلسفی مآبش خیلی خندیدم. واژه‌هایش پرمعنی و استدلالش مال دوره شاه وزوز بود، اما به دلم نشست. از همه مهم‌تر معنایی بود که دوست شاعرم برای ویرایش کشف کرده بود و از آن پس هر کس می‌رسید می‌گفت: می‌دونی این چکاره‌اس؟ این پول می‌گیره کتاب می‌خونه، حالا این یعنی چی؟ یعنی این آق معلم ما ویراستاره! می‌خوای یه  چی بنویس دو جیک همچی درستش می‌کنه چارشاخ می‌مونی!...

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

جمعه 13/5/1391 - 17:5 - 0 تشکر 490120

 پدرم کنار جذامی‌ها می‌نشست و برایشان شعر می‌گفت  

رباعی‌ها و غزل‌های محدثی در دهه شصت قابل تحسین است. اخیراً مجموعه رباعی از او به نام «از بودن و سرودن» چاپ شده است که شکوه رباعی دهه شصت را به ذهن متبادر می‌کند.

 مصطفی محدثی خراسانی اهل مشهد است. او معلم متواضعی ست که امروزه حضورش برای ادبیات انقلاب اسلامی غنیمتی‌است. رباعی ها و غزل های محدثی در دهه شصت قابل تحسین است. سال های سردبیری او در "نشریه شعر"، جزو سال های طلایی این نشریه محسوب می شود. اخیراً مجموعه رباعی از او به نام «از بودن و سرودن» چاپ شده است که شکوه رباعی دهه شصت را به ذهن متبادر می کند. وی دلداده شخصیت و شعر سیدحسن حسینی است. به همین روی با ایشان مصاحبه ی بیادماندنی ای در مورد قیصر امین پور ترتیب داده است و کتابی با عنوان «صولت صدا» درمورد سید حسن حسینی را در دست چاپ دارد. این بیت از این شاعر پرشور شیرین گفتار انقلاب اسلامی ست:

آن طرح نویی که در سر حافظ بود / ما آمده ایم تا در اندازیمش

گفت وگوی فارس با ایشان را بخوانید.

فارس: مصطفی محدثی خراسانی در کجا به دنیا آمد و دوران نوجوانی تا مقطع دبیرستان را چگونه گذارند؟

پدر بزرگ من نفر دوم مبارزات مسجد گوهر شاد بوده است؛ شیخ رجبعلی محدثی خراسانی که با بهلول بود بعد از آن جریانات رضا شاه، پدر بزرگ من را به روستایی به نام باخرز در نزدیکی تربت جام تبعید می‌کند و از آنجایی که ایشان روحانی بود. امامت جماعت مسجد آنجا را به عهده می‌گیرد و تا پایان عمر خود در همان روستا بود و محل دفن ایشان نیز در مسجد با خزر می‌باشد. به همین دلیل پدر من هم دوره جوانی را در آن روستا سپری کرد و با دختر یکی از خوانین خوشنام آن محل که مادر من باشد ازدواج می‌کند و تعلق خاطر ما به آن محل به این دلیل است در حالی که اصل و نسب‌ ما بچه مشهد هستند.

فارس: در قضیه مسجد گوهر شاد که شما اشاره فرمودید آیا پدر بزرگ شما با مرحوم بهلول هم ارتباط داشتند؟

بله. پدر بزرگ من به همراه بهلول جزء متهمین اصلی قضیه مسجد گوهر شاد بودند که بهلول گویا متواری می‌شود و به افغانستان می‌رود و پدر بزرگ من هم 40 سال به با خرز تربت جام تبعید شدند.

فارس: در مطالعاتی که من داشتم ذکر شده بود که شما اهل تایباد هستید؟

عرض کردم اصالتاً ما مشهدی هستیم ولی به دلیلی که خدمت شما عرض کردم ما به سمت تربت جام و تایباد رفتیم.

فارس: در مورد پدرتان بیشتر توضیح دهید؟

پدر بنده درس طلبگی خوانده و با بزرگانی مثل شفیعی کدکنی، ذبیح الله صاحب کار، مقام معظم رهبری و ... هم درس بوده است.

البته هر درس را در مدرسه مختلفی می‌خواندند ولی یکی از مدارس که این بزرگواران هم درس بوده‌اند مدرسه‌ای به نام عبدل خان بوده است. ایشان از طلبه‌های مستعد و با هوش بودند.

ایشان ادیب و شاعر بودند و در حال حاضر هم هر موقع دکتر شفیعی کدکنی بنده را می‌بیند با افسوس و حیرت از ایشان یاد می‌کنند چون زندگی پدر یک مسیری داشت و سپس گرفتار بیماری شد.

* پدرم شاعر بود روحیه حساسی داشت

فارس: از مسیر زندگی ایشان بیشتر برای ما بگویید؟ این اتفاقات در چه سالهایی افتاد؟

پدر من لباس روحانیت داشتند و مانند دکتر شفیعی لباس را کنار گذاشتند و در سال‌های 37-36 به استخدام آموزش و پرورش در آمدند و در تربت جام شیفته ادبیات عرب شدند و یکسال هم به تایباد منتقل می‌شوند و در آنجا تدریس می‌کنند در همان سال که سال 1340 بوده است بنده در تایباد متولد می‌شوم و مجددا بعد از ان سال به ترتیب جام برمی‌گردند به همین دلیل من متولد تایباد هستم.

زمانی که پدرم مرحوم شدند من 26 سالم بود و خاطرم هست ایشان شاعر بودند و روحیه‌ای بسیار حساس داشتند. آن زمان در امتحان اعزام به خارج دانشجویان رتبه‌ی اول را کسب می‌کنند ولی پدر بزرگم با رفتن ایشان به خارج مخالفت می‌کنند.

فارس: به چه دلیلی؟

به دلیل فضاهای خاص آن دوره و مصلحت هایی که ایشان می‌دانستند و همچنین پدرم اطاعت از پدرشان را برخود واجب می‌دانستند ولی تا آنجایی که من بعدها متوجه شدم یکی از مراحل دشوار زندگی پدرم مخالفت پدر بزرگم برای رفتن ایشان به خارج از کشور بوده است.

* پدرم برای جذامی ها وقت می گذاشت و برایشان شعر می خواند

فارس: به جهت علاقه‌ی به درست و همان حیرتی که دکتر شفیعی آن یاد می‌کنند؟

بله، آنچه که من از کودکی خاطرم هست این بود که دغدغه فقر و بیچارگی مردم، پدرم را خیلی اذیت می‌کرد. البته خودشان هم چیزی نداشتند ولی ناداری، فقر و نابسامانی مردم برای او غیر قابل تحمل بود تا اینکه ایشان دچار یک جنون مقدس شدند. 10 ساله بودم که به مشهد منتقل شدیم و از زمین‌هایی که به طلاب می‌دادند به پدرم هم زمینی دادند و در آن خانه ای با چند اتاق ساختیم و در آن ساکن شدیم و نام آن محله هم به کوی طلاب معروف شد. خاطرم هست که منزل ما به آسایشگاه جذامی های مشهد نزدیک بود و تقریباً پدرم با همه آنها آشنا بود چرا که بعد از ظهر به این آسایشگاه می‌رفت و وقت خود را با کسانی سپری می‌کرد که همه، از آنها دوری و پرهیز می‌کردند و برای آنها شعر می‌خواند و صحبت می‌کرد. این رفتار مردمی موجب شده بود که پدرم فردی مجنون معرفی شود و این ادامه داشت طوری که ایشان در اواخر عمر با یک لباس ساده یا لباس داخل خانه از منزل خارج می‌شد و به سراغ آنها می‌رفت تا راحت تر نشست و برخاست داشته باشد.

فارس: یک فردی مانند محمد تقی بهلول؛ یعنی پوشش بهلولی داشته است؟

بله، دقیقا. و این بیماری ایشان تا جایی پیش رفت که موجب شد ایشان را در سال 1359 زودتر از موعد بازنشستگی شان بازنشست کنند.

فارس: ارتباط مرحوم پدر شما با دکتر شفیعی کدکنی چگونه بود؟

زمانی که دکتر شفیعی کد کنی در مشهد بودند با پدرم ارتباط خوبی داشتند و به منزل ما رفت و آمد می کردند و با پدرم نشست و برخاست داشتند و زمانی هم که به تهران آمدند در دو سه باری که پدرم را برای مداوا به تهران آوردم دکتر شفیعی کدکنی کارهای بیماری پدرم را پیگیری می‌کردند.

* هر جا که سرت رو بر می‌گردونی چشمت به این فلان، فلان شده می‌افته!

فارس: ارتباط پدر شما با استاد کمال، قدسی و آقای اکبرزاده که اخیرا شما به همراه آقای منوری، امیری اسفندقه و بقیه دوستان مراسم بزرگداشتی را برای ایشان گرفتید چگونه بود؟

جامعه روشنفکری مسلمان آن روز مشهد را این افراد تشکیل می دادند البته نعمت میرزا زاده -که در فرانسه سکونت دارد- هم جزء آنها بود به الان ایشان کاری ندارم ولی در آن سال‌ها ایشان دارای چهره‌ای درخشان و بسیار تاثیر گذار بودند. استاد کمال بود و انقلابی‌تر و پرشور تر از همه آنها غلامرضا قدسی بود و چند سال ازعمرشان را در زندان سپری کردند و با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شدند، ذبیح الله صاحبکار بود و در بین اینها پدر من هم جزء افراد پرشور بود. خاطرم هست که آقای صاحبکار تعریف می‌کرد که من و تو به همراه پدرت فکر می‌کنم دکتر شفیعی را هم نام برد، با هم به سمت میدان مجسمه (به این دلیل این میدان به مجسمه معروف بود چون مجسمه شاه در آن قرار داشت و در حال حاضر این میدان به میدان شهدا تغییر نام پیدا کرده است) در حال پیاده روی بودیم. نزدیکی‌های میدان مجسمه که رسیدیم تا پدر شما مجسمه را دید با صدای بلند گفت: ای بابا توی این شهر هر جا که سرت رو بر می‌گردونی چشمت به این فلان، فلان شده می‌افته! صاحبکار می‌گفت در آن زمان من آنقدر از جو خفقان مشهد بیمناک بودم که به او گفتم آقای محدثی از شما به خیر و از ما به سلامت و از او جدا شدم و به راه خودم ادامه دادم. گفتم الان است که ساواک ما را دستگیر کند. این یکی از خاطراتی است که آقای صاحبکار از پدرم برای من تعریف کرد. این افراد ارتباط‌شان به واسطه‌ی انجمن ادبی فرخ بود. یک جای دیگری که پدرم به آنجا رفت و آمدمی کرد «کانون نشر حقایق» بود که بنای آن را آقای محمد تقی شریعتی در مشهد گذاشته بودند در آن سال‌ها من خیلی کوچک بودم ولی پدرم از نشست‌ها و خاطراتی که در آن سال‌ها در کانون با آقای محمد تقی شریعتی و دکتر شریعتی داشتند چندین بار ذکر کردند. 

فارس: پدر شما با محمد تقی شریعتی و دکتر شریعتی هم ارتباط داشتند. از این ارتباط بیشتر بگویید.

جو روشنفکری مسلمان آن زمان به گونه‌ای بوده است که موجب پیوند این افراد به یکدیگر شده بود و بیشترین فعالان عرصه‌ی روشنفکری مسلمان آن زمان نیز در خراسان، شعرا بودند.

فارس: در دوران نوجوانی شما فضای انقلابی شهر مشهد چگونه بود؟

با موجی که در سال 1356 بعد از خبر فوت دکتر شریعتی  به مشهد رسید تشکیل اولین تجمع‌ها و زمزمه‌های مخالفتی در آن زمان که دانش آموز سال دوم دبیرستان بودم را می‌شنیدم و در یکی ، دو تا از آن تجمع‌ها نیز شرکت کردم که بلافاصله بعد از آن تظاهراتی انقلاب شروع شد که در آن تظاهرات به صورت مستمر و پرشور شرکت می‌کردم در این تظاهرات‌ها بارها در نزدیکی خود من افرادی مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و خاطرم هست در یکی از این تظاهرات‌ شهید حنایی در نزدیکی من بود که سرش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و لباس من آغشته به خونش شد که بعد از اصابت گلوله‌ایشان را به منزل آیت الله قمی بردیم.

* خیلی از هم نسلان من با الهام گرفتن از شخصیت امام لب به شعر گشودند

فارس: در فضای انقلاب و اوایل انقلاب هم شعر می‌گفتید؟

من اولین شعر را سال 1354 در سوگ از دست دادن پدر بزرگم سرودم و آن زمان نوجوانی 13 ساله بودم که این صورت بود

ای که بزرگ خاندان ما تو بودی

ای که رهبر با وجدان ما تو بودی

رفتی و بی تو شدیم ما بی پدر

شادمانی از خانه‌ی ما رفت به سفر

ولی به واقع وجود حضرت امام با آن جلوه‌ی اسطوره‌ای که گویا تاریخ قرن‌ها منتظر وجود چنین مردی بود موجب گشوده شدن لب من به شعر، نه تنها من، فکر می‌کنم خیلی از هم نسلان من با الهام گرفتن از شخصیت امام لب به شعر گشودند و زمزمه‌های شعر برجانشان جاری گشت و شاعر نشدند.

من اولین شعرهایم در مدح و ستایش امام بود، ولی اولین غزلی که سرو سامانی داشت و می‌توانستم آن را همه جا بخوانم غزلی بود که در سال 1358 سروده بودم و داستان آن هم از این قرار بود که در این سال به اتفاق پدرم برای دیدار امام خمینی (ره) به قم رفتیم و در راه برگشت به مشهد داخل اتوبوس این غزل را با نام ارمغان دیدار سرودم.

فارس: چیزی از آن غزل خاطرتان هست؟

بله آن را کاملا حفظم:

ارمغان سحرم شعر تری آوردم/ این ره آورد ز شیرین سفری آوردم

در سراپرده‌ی آن پیر دمی سرکردم/ از پس پرده برایت خبری آوردم

دل سیه رفتم و در محضر نورانی عشق/ زدم اکسیر بر آن قلب و زری آوردم

ذلت عافیت از چهره من پیدا بود/ عزتی یافتم و چشم تری آوردم

مثل مرداب پر از حسرت دریا رفتم/ موج گردیدم و شوریده سری آوردم

عمر من کوچه‌ی بی حادثه غفلت بود/ خودگری، خودشکنی، خودنگری آوردم

رونق معرفت آنجا نه چنین اندک بود/ عیب من بود کز آن مختصری آوردم

این شعر متاثر از اقبال لاهوری است.

* حسی که هیچ جای دیگری تجربه نکردم

فارس: از دیدارتان با حضرت امام (ره) خاطره‌ای در ذهنتان باقی مانده است؟

از آن دیدار فقط پرتویی از نور در ذهنم هست مخصوصا آن فضای پرشور و شعف و شادمانی و اشکباری که بر مردم جاری بود و یک حالت غریبی بود که من آن حس را در هیچ جای دیگر تجربه نکردم. بعدها هم مجددا چندین غزل به یاد آن دیدار سرودم و یک غزل دیگر که برای سخنرانی های پر جوش و خروش امام خمینی (ره) در دهه‌ی 60 چندین سال پس از آن دیدار سرودم که مطلع آن اینگونه بود.

لحظه‌های باران است، لحظه‌های فریادت/ رعد و برق و طوفان است در هوای فریادت

شد زلال گفتارت بر کویر جان جاری/ پر خروش تر بادا چشمه‌های فریادت

بوی قدسی عرفان می‌وزد چو می‌ریزد/ اشک چشم مشتاقان در فضای فریادت

تا انتها که می‌رسید به

تا نشانی از انسان در تموج عشق است/ خوش ترین حکایت‌هاست ماجرای فریادت

ای شکوه بیداری ای ستیغ ستواری/ آسمان بود هر دم همصدای فریادت

* دید چند جوان مستعد دور هم جمع شده اند و می‌توانند در مقابل پیشکسوتان عرض اندام کنند

فارس: شما معلم هستید؛ این کسوت را چه سالی به تن کردید؟

بله همزمان با انقلاب در سال 1357 سال دوم دبیرستان را در رشته‌ی علوم تجربی به پایان رساندم و در این سال در آزمون دانشسرای مقدماتی شرکت کردم و قبول شدم، به همراه پدرم به سبزوار رفتم و در دانشسرای مقدماتی سبزوار ثبت نام کردم و از مهر ماه 1357 شروع به تحصیل در دانشسرا نمودم ولی بعد از گذشت یک ماه و شروع اعتصابات سراسری انقلاب در فروردین ماه 1358 دانشسرا شروع به کار کرد و در سال 1359 هم سبزوار بودم و از مهر ماه 1359 به استخدام رسمی آموزش و پرورش به عنوان معلم ابتدایی در آمدم و اولین سال تدریسم در روستایی به نام استاج بین مشهد و نیشابور بود که این روستا 12 دانش آموز از پایه اول تا پنجم بود و مدرسه آن 2،1 اتاق بیشتر نداشت که یکی از آنها کلاس و دیگری محل سکونت من بود و من به نوعی در این مدرسه "مدیر آموزگار" بودم و هر 5 پایه را تدریس می‌کردم سه، چهار سالی را به این شکل گذراندم تا اینکه آقای حسن خجسته که در حال حاضر معاون سازمان صدا و سیما هستند ایشان رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه احمد آباد بود و متوجه طبع شعر من هم شده بود و گاهی که روستا می‌آمد به من می‌گفت: اداره می‌آیی به ما هم سر بزن و در زمینه شعر هم مرا خیلی تشویق می‌کرد و مشوق من هم بود تا اینکه فکر کرد بهتر است مرا به جایی ببرند که بتوانم از ظرفیت‌هایم بهتر استفاده کنم به همین دلیل مرا از آن روستا به سنگ بس انتقال دادند و در سنگ بس که دقیقا ما بین مشهد و فریمان است سرپرستی خوابگاه یک مدرسه شبانه روزی را به من محول کردند تا بتوانم کارهای ادبی هم انجام دهم و دو، سه سالی هم در آنجا سپری شد سپس به دعوت آقای خجسته به قسمت امور تربیتی اداره آموزش و پرورش منطقه احمد آباد رفتم و مشغول کار فرهنگی شدم. سال 1368 دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم و برای ادامه تحصیل ماموریت تحصیلی گرفتم و برای انجام 12 ساعت موظف کاری‌ام به اداره کل آموزش و پرورش استان خراسان منتقل شدم که در آنجا کانون نویسندگان و شاعران را بنا نهادیم و در سال 1372 هم موفق به اخذ لیسانس شدم. اینها مربوط به سوابق آموزش و پرورش من در دهه اول بود. اما در بعد شعر و ارتباط من با شاعران در سال 1363 در جلسات شعر باغ نادری آرامگاه نادر که توسط اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی برگزار می شد شرکت می‌کردم که در آن جلسات آقای خسرونژاد، آقای قدسی، آقای برزگر و از جوانترها آقای منوری، آقای نظافت، سید عبدالله حسینی نیز شرکت می‌کردند و من با آنها در جلسات آشنا شدم. آقای سید عبدالله حسینی چون درس حوزوی می‌خواندند به  نوعی با آستان قدس و دانشگاه قدس رضوی و سازمان تبلیغات مرتبط بود و وقتی دید که چند جوان مستعد دور هم جمع شدند و می‌توانند در مقابل پیشکسوتان عرض اندام کنند به این فکر افتاد تا تشکلی را سامان دهد؛ به همین دلیل با سازمان تبلیغات اسلامی صحبت کرد و جلساتی را در آنجا به راه انداخت و از آنجا بود که ما کار تشکیلاتی شعر را شروع کردیم.

فارس: در آن 2 سالی که مسئول خوابگاه مدرسه شبانه روزی بودید، در بین دانش آموزان چه مواردی را رصد می‌کردید و چه فعالیت‌هایی ادبی ای انجام می‌دادید؟

برای رصد استعدادها اولین کاری که انجام دادم اتفاقات بین خود و بچه‌ها و مشکلاتی که در بین بچه‌ها و خوابگاه وجود داشت را در قالب یک شخصیت خیالی تبدیل به شعر کردم و تقریبا راجع به این مسائل روز دانش آموزان شعر می‌سرودم و به نظم کشیدم و در این شعرها پیام‌های تربیتی را غیر مستقیم از طریق نصب ابیات و شعرها در تابلوی اعلانات به بچه‌ها منتقل می‌کردم و خاطرم هست که این شعرها در پایان نزدیک به 800 بیت شد.

فارس: آیا دانش آموزان به آن شعرها توجه می‌کردند؟

دقیقا همیشه که من شعرها را در تابلو نصب می کردم نزدیک 10 نفر جمع می‌شدند و ادبیات را می‌خواندند. عده‌ای هم کنار می‌ایستادند تا جلوی تابلو خالی شود و شعرها را بخوانند و همین کار موجب شد که 6-5 تا استعداد خوب در زمینه شعر و ادب در آن مدرسه کشف شود که نام بعضی‌ از آنها خاطرم هست، مانند آقای خوشحال که در حال حاضر ایشان معلم اند و جزء شاعران خوب منطقه فریمان می‌باشند و یا آقای جواد رفیعی که از یکی از روستاهای اطراف به مدرسه می‌آمد و الان گاهی شعرهایش را برای من می‌فرستد و به وبلاگ من هم گاهی سر می‌زند که جرقه‌ی اولیه و شناسایی استعداد شعری این افراد در آن زمان و در آن مدرسه کلید خورد که برخی از آنها این استعداد را پیگیری کردند و در زمینه شعر به کار خودشان ادامه دادند.

فارس: الحمدلله حضور شما در جاهایی که بودید موثر بوده است. شما پس از آن 2 سال، 4 سال در دانشگاه تحصیل کردید با توجه به اوایل انقلاب فضای دانشگاه، استادان و محیط ادبی دانشگاه فردوسی در آن زمان چگونه بود؟

ارتباط من با دانشگاه و جریان ادبی آن به سال 63 برمی‌گردد که احمد زارعی در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی در مقطع کارشناسی تحصیل می‌کرد. خاطرم هست اولین کنگره شعر وزارت ارشاد 1363 در مشهد برگزار شد و من نیز در آن شرکت کرده بودم و از شاعران جوان آقای احمد زارعی و حسین شنوایی که سبزواری هستند ذر آن کنگره شعر خوانی کردند و در آن جلسه من با آقای زارعی آشنا شدم.

* معلم هایی که شاعر بودند را به کانون می آوردم

فارس: قیصر امین‌پور هم در آن جلسه حضور داشت؟

نه قیصر امین‌پور نبود و ایشان در دوره‌های بعد پیوستند. بین سال‌های 68 تا 72 که من در دانشگاه فردوسی مشهد بودم به لحاظ ادبی این دانشگاه حضور بسیار فعالی داشت و در آن سه چهار تا انجمن ادبی با گرایش‌های مختلف وجود داشت که بین انجمن‌ها هیچ تعارضی وجود نداشت و علاوه بر آن در دانشگاه، شب شعرهای انقلابی پرشوری برگزار می‌شد. آن زمان چند حوزه فعال ادبی در مشهد وجود داشت که یکی از آنها گروه شعر حوزه هنری بود که مسئولیتش با سید عبدالله حسینی بود که در سال 68 تا سال 1380 به مدت 12 سال. زمانی که به تهران بیایم مسئولیت گروه شعر حوزه هنری با من بود. گروه فعال دیگر را دکتر منوری در دانشکده پزشکی مشهد داشتند که در آن گروه دکتر پورحاجیان و دکتر ابراهیمی خیلی خوب کار می‌کردند. گروه بعدی گروه ارشاد بود که علمداری آن را آقای صاحبکار به عهده داشت و همچنین کانون شاعران و نویسندگان بود که مسئولیت آن، هم زمان با مسئولیت حوزه هنری به عهده خودم بود علاوه بر من، آقای کاظمی، مرتضی امیری اسفندقه، هادی محمدزاده نزدیک 2 سال آقای مصطفی‌ علی‌پور در این کانون حضور داشتند و اکثر معلم‌هایی که شاعر بودند و برای ادامه تحصیل به مشهد می‌آمدند را رصد می‌کردم و ساعت موظف آنها را می‌گرفتم آنها را به کانون می‌آوردم.

فارس: آن زمان چه اساتیدی در دانشگاه فردوسی (دانشکده ادبیات) تدریس می‌کردند؟

دکتر ناصح، دکتر انزابی‌نژاد، دکتر رضا اشرف‌زاده، دکتر وحیدیان کامیار، دکتر محمدجعفریاحقی، دکتر راشد محصل از اساتید برجسته‌ای بودند که بنده سال‌ها در محضرشان بودم و از آنها بهره می‌بردم.

* در دانشگاه فردوسی مشهد اصلا فضای بیماری روشنفکری وجود نداشت

فارس: نگاه اساتیدی که نام بردید به شعر انقلاب و گروه‌هایی مثل شما چگونه بود؟

خوشبختانه در دانشگاه فردوسی مشهد اصلا فضای روشنفکری و آن بیماری روشنفکری وجود نداشت. یعنی اساتید شاید با ادبیات انقلاب آشنا نبودند، ولی ارجمندی و احترام و ارزش آن را می‌دانستند و به کسانی که در این فضا فعالیت می‌کردند خیلی بها می‌دادند. اگرچه دکتر یاحقی با فضای ادبیات انقلاب آشنا بود و مسلط بود و مرتب دنبال ارتباط با بچه‌های شاعر بود.

فارس: دکتر یاحقی در "جویبار لحظه‌ها" فصلی را به ادبیات انقلاب اسلامی تخصیص داده است.

دکتر جاوید هم به همین صورت بودند که با ما عرفان و تصوف کار می‌کردند. پس از گرفتن لیسانس من به اتفاق آقای علی اصغر جعفری که 2 سالی مدیر مسئول روزنامه جام جم بوده و در حال حاضر مسئول بسیج صدا و سیما هستند که یکی از چهره‌های بسیار تاثیر گذار در فرهنگ و ادبیات جوان خراسان بود و در آن زمان کارشناس مسئول فرهنگی آموزش و پرورش خراسان بودند و من کارشناس مسئول ادبی آموزش و پرورش که زیر نظر ایشان کار می‌کردم. ایشان به شدت از کارهای بزرگ در سطح استان و حتی کشور حمایت می‌کرد و تمام کارهایی که من و آقای کاظمی در قالب کتاب‌های آموزشی، مجله خانه خورشید که در تمام استان توزیع می‌شد و جشنواره‌های بزرگی که برگزاری می‌کردیم را پشتیبانی و حمایت می‌کردند.

* به جلسات شعر باغ نادری می رفتیم

فارس: فرمودید که به جلسات شعر در باغ نادری می‌رفتید از آنجا شروع کنید تا حوزه هنری که در ابتدا آقای عبدالله حسینی مسئول آن بودند، مفصل برایمان بگویید.

در سال‌های 62 و 63 جمع ما که جمع بچه‌های شاعر انقلابی بودیم به جلسات شعر باغ نادری می‌رفتیم و آن جا آقای شفق مسئول آن بود و پیشکسوتان هم در آن حضور پیدا می‌کردند و کم کم پای چند جوان هم به آنجا باز شده بود پیدا کردن این جلسات از این قرار بود، بنده با دیدن تبلیغات کنگره شعر وزارت ارشاد در سطح شهر به این کنگره رفتم و در آنجا شنیدم که آقای شفق جلساتی را در باغ نادری برگزار می‌کنند. آقای نظافت را در آن کنگره دیدم و ایشان هم در آن کنگره متوجه جلسات باغ نادری شدند و از آنجا به بعد بود که ما به جلسات باغ نادری می‌رفتیم و آقای سید عبدالله حسینی هم می‌آمد و وقتی که تعداد جوانان در این جلسات زیاد شد سید عبدالله به این نتیجه رسید که با این جوانان می‌تواند جلسات مستقلی را برگزار کند به همین دلیل با دفتر تبلیغات اسلامی مشهد که آن زمان در کوچه سراب بود صحبت کرد و اتاقی را گرفت که روزهای یکشنبه آنجا جمع می‌شدیم.

فارس: افرادی که جزء حلقه اول حوزه هنری بودند را می‌توانید نام ببرید؟

بله، تا سال 1365 که حلقه‌ی ما کاملا شکل گرفته بود؛ آقایان مجید نظافت، مرحوم احمد زارعی، غلامعباس ساعی که مسئول نقد جلسات بودند، سید عبدالله حسینی، محمدکاظم کاظمی که تازه از افغانستان آمده بود، دکتر هادی منوری، خانم زهرا رضوی، خانم پروین غلامی از افرادی بودند که حلقه‌ اولیه حوزه هنری را در آن سال‌ها تشکیل می‌دادند.

فارس: به افراد نسل بعد حوزه هنری هم اشاره کنید؟

علیرضا سپاهی، محمد رمضانی‌فرخانی، آرش شفاهی، انسیه موسویان، زهرا بیدکی، عباس چشامی، محمد تقی احمدی، قاسم رفیعا، جواد موسوی، رضا موسوی، محمد بهشتی و بسیاری از دوستان دیگر که خاطرم نیست.

* با تمام شاعران و نویسندگان دانش آموز استان ارتباط مکاتبه‌ای داشتیم

فارس: در روزنه که کتاب آموزشی هست، آقای محمد کاظم کاظمی در مقدمه‌ آن از شما ذکر خیری آورده است. قضیه کتاب روزنه چه بود مثل اینکه این کتاب توسط کانون نویسندگان و شاعران خراسان نوشته شده است.

کانون نویسندگان و شاعران را که تشکیل دادیم با حمایت آقای علی اصغر جعفری تبدیل به یک مجموعه منسجم شد و در هر کدام از شهرستان‌های استان خراسان این کانون را تشکیل دادیم و هدف‌مان هم این بود که معلمان شاعر و نویسنده را در سطح استان شناسایی کنیم و همچنین این کانون با تمام شاعران و نویسندگان دانش آموز استان ارتباط مکاتبه‌ای داشت و شاید این دانش آموزان در ماه 200 الی 300 شعر در قالب‌نامه برای ما می‌فرستادند که شعرهای آنها مورد نقد قرار می‌گرفت و به آنها برگردانده می‌شد علاوه بر اینها در هر فصل یک مجله‌ای چاپ می‌شد و آثار این بچه‌ها را در آن منعکس می‌کردیم جزوه‌های آموزشی تهیه می کردیم و برای آنها می‌فرستادیم.

فارس: چه کسانی با شما در این راه همراه بودند؟

محمد کاظم کاظمی و مصطفی علیپور و در یک دوره‌ای هم مرتضی امیری اسفندقه با ما همکاری داشت.

* بچه‌ها تعجب می‌کردند این نامه‌ها چیست که برایشان آمده است

فارس: یعنی در یک دوره شما برای دانش آموزان بسته‌های آموزشی می‌فرستادید آثارشان را نقد می‌کردید، مجله چاپ می‌کردید و... اینها می‌تواند در حال حاضر به عنوان یک الگو باشد که متاسفانه این مهم در آموزش و پرورش رهاست؟

دانش آموزان شعرهایشان را می‌فرستادند و ما در نامه‌هایی با سربرگ بسیار زیبا شعرهای آنها را نقد کرده و برایشان به شهرها و روستاها می‌فرستادیم که بچه‌ها با دیدن آنها تعجب می‌کردند که این نامه‌ها چیست که برایشان آمده است. کارهای آموزشی و جمع‌آوری جزوه‌ها را آقای کاظمی تهیه می‌کردند و در آن‌ها صنایع لفظی و بدیعی را به زبان ساده با مثال‌های عینی توضیح می‌دادند و برای بچه‌ها می‌فرستادند وقتی بعد از یکسال تعداد و حجم جزوه‌ها بسیار زیاد شد، با آقای کاظمی به این نتیجه رسیدیم که آنها را جمع و جور کنیم و آن را به شکل یک کتاب درآوردیم که آن جزوه‌ها را مجددا آقای کاظمی بازنویسی کردند و آنها تحت عنوان 3 جلد کتاب با عنوان روزنه یک، روزنه دو و روزنه سه البته اندکی با فاصله به چاپ رسیدند سپس این سه کتاب تجمیع و در یک کتاب به عنوان روزنه چاپ شد و طراحی این کتاب با من بود و کار عملیاتی و نوشتن آن بر عهده آقای کاظمی بود که این کار را در حال حاضر نیز رها نکرده‌ایم و ادامه می‌دهیم و زمانی هم که تهران آمدم طرح کتاب‌های رصد صبح را به آقای کاظمی دادم و ایشان نوشتند و آخرین کار هم که ده شاعر انقلاب بوده است. البته یک کتاب دیگر که طرح آن را در مشهد به آقای کاظمی دادم و چاپ شد کتابی به نام «شعر پارسی» است که در آن گزیده‌هایی از ابتدای شعر فارسی تا به امروز همراه با توضیحات آقای کاظمی وجود دارد که می‌تواند برای دانش آموزان بسیار مفید باشد.

فارس: آیا شما در زمان جنگ به همراه شاعران جهت شعرخوانی به مناطق جنگی می‌رفتید؟

اولین حضور شاعران جوان مشهد در عرصه ملی کنگره شعر جنگ سال 1365 در اهواز بود که در آن سال احمد زارعی یک اتوبوس از تهران به مشهد فرستاد و از گروه ما حدود 25نفر به سرپرستی سیدعبدالله حسینی به اهواز رفتیم و در آن کنگره شرکت داشتیم البته چند نفر از اساتید دانشگاه مثل دکتر سیدحسین فاطمی و افراد دیگری که الان حضور ذهن ندارم همراه بودند.

فارس: مسئول کنگره هم احمد زراعی بود؟

بله. طراح اصلی کنگره شعر جنگ احمد زراعی بود و ادامه آن کنگره هم کنگره شعر دفاع مقدس است که در این سالها برگزار می‌شود. قیصر امین‌پور، سیدحسن حسینی و بسیاری از دوستان دیگر را برای اولین بار در کنگره شعر جنگ اهواز سال 1365 دیدم.

فارس: اگر از قیصر و سیدحسن هم خاطرهای دارید بفرمایید.

در آن سفری که ما 20،25 جوان به اهواز داشتیم با قیصرامین‌پور، سیدحسن حسینی، نصرالله مردانی و بسیاری از دوستان و دیگر آشنا شدیم و این دیدارها و آشنایی‌ها به ما کمک کرد که ذهن و زبان خودمان را به روز کنیم و بیشتر در خدمت ادبیات انقلاب باشیم.

* احمد زارعی دارای شخصیت کاریزماتیک بود و خیلی سریع وجود شما را تصرف می کرد

فارس: اکثر دوستان مشهدی مثل آقای مجید نظافت با شگفتی خاصی از احمد زارعی یاد می‌کنند. حتی آقای جعفریان با همکاری محمدکاظم کاظمی کتابی را به عنوان «شیری در قفس 902» گردآوری کرده و خلاصه اکثر شاعران مشهدی دلداده این شخصیت و شعر احمد زارعی عزیز هستند ایشان مگر چه انسانی بود از خصلتها و خوی شاعری ایشان بیشتر برای ما توضیح دهید.

احمد زارعی یک انسان خارق العاده و دارای یک شخصیت کاریزماتیک بود و خیلی سریع وجودش وجود شما را تصرف می کرد و زمانی که با او صحبت می‌کردی، انگار تمام حباب‌های وجود شما کنار می‌رفت و انگار این فرد با قلب شما صحبت می‌کرد به طوری که می‌توانست تمام لایه‌های پنهان وجود شما را تشخیص دهد و برای آدم نسخه‌های معرفتی می‌پیچید و می‌گفت بهتر است شما از این راه بروید که آدم حیرت می کرد.

فارس: برای شما هم از این نسخه‌ها پیچید؟

بله. ایشان حتی مسائل شخصی ای که من در زندگی داشتم و به او نگفته بودم و کسی هم اطلاع نداشت را از روی روحیات، اخلاق، رفتار و شعرهای من حدس می‌زد و برای حل آنها به من راه را نشان می‌داد. از خصوصیات دیگر که زبان و نفس او را تأثیرگذار کرده بود اعتقاد و خلوص عجیب او بود به طوری که او با آن همه دریافت‌های عمیق و فلسفی و توان مدیریتی با تواضع و فروتنی یک روستایی بیرجندی به دانشگاه می‌آمد و رفتار می‌کرد.

فارس: شما در کجا با ایشان آشنا شدید؟

ایشان را برای اولین بار را در کنگره شعر وزارت فرهنگ و ارشاد زیارت کردم و بعد از آن خودشان دنبال ما می‌آمد و ما را پیدا می‌کرد و خودش را برای بالا بردن سطح فکری و هدایت ما هزینه می‌کرد و واقعا وقت می‌گذاشت. در دو سه سال آخر عمرشان که ایشان به مشهد برگشتند ما هفته‌ای یک شب یا دو شب با ایشان جلسات 5،6 ساعته داشتیم.

فارس: ما یعنی چه کسانی؟‌

همین گروهی که بودیم من، نظافت، عبدالله حسینی، مصطفی زاده، منوری و...

* به ما بینش و جهت می داد تا بتوانیم مسیر را به خوبی تشخیص دهیم

فارس: چه حرف‌هایی در این جلسات رد و بدل می‌شد؟‌

ایشان یکسری بحث های فلسفی را برای ما مطرح می‌کرد که انسان از کجا آمده؟ ‌و یا مراتب وجودی انسان چیست؟ و بحث‌های فلسفی دیگر با هدف ساختن زیربنای تفکر ما مطرح می کرد. در زمینه‌های مسائل سیاسی به ما بینش و جهت می داد تا بتوانیم مسیر را به خوبی تشخیص دهیم.

فارس: به عنوان مثال در فضای سیاسی ایشان به شما چه بینش‌ها و جهت‌هایی می داد؟ می‌توانید اشاره کنید؟‌

در آن زمان بحث ولایت و ولایت‌مداری مانند امروز برای ما روشن و مبرهن و جا افتاد نبود ولی ایشان در آن زمان این بحث‌های مبنایی را مطرح می‌کرد و تأکید داشت که این مسیر و خط را باید تقویت کنیم و ادامه دهیم تا مسیر را گم نکنیم و خطراتی که متوجه ماها بود را به ما گوشزد می کرد. ضمن اینکه دانش علمی و ادبی ایشان هم خیلی بالا بود.

فارس: نکته‌ای را که من می‌خواستم به آن اشاره کنم این بود که ایشان در زمینه شعر انقلاب هم شمشیرزن قهاری هستند؛ به عنوان مثال در جایی می‌گوید: کسی دوباره به فریاد درد داغ رسید / شقایق است که با کاروان داغ رسید / چه آتشی که از آذر به جان و سینه دوید/ چه تیرها به دل من ز هفت تیر رسید

شمایل تو بهشتی است باغ گلها را/ بهار کرده حضورت بهشت زهرا را

عبای غرقه به خونت درفش قدرت ماست/ عمامه نیست که این تاج سرخ نهضت ماست

تا اینجا که می‌گوید: اگرچه مدعی اند این میانه از چپ و راست/ به جان لاله قسم داغ دوست برد ماست

* جرقه‌های شعر اعتراض را زارعی راه انداخت

فارس: آن بحث ولایت مداری که شما فرمودید یعنی ایشان مبرا از چپ و راست بوده و فقط خط سیر ولایت را داشت.

بله. بله و خیلی از جریان‌های شعری که با نام شعر اعتراض به خود راه افتاد که امروز در این زمینه غزوه خیلی صاحب نام شده است جرقه‌های آن را به نظرم آقای زارعی راه انداخت به عنوان مثال شعری که ایشان در زمینه اعتراض خواندند در کنگره شعر دفاع مقدس اصفهان در باشگاه فولاد بود که در آنجا این مثنوی را خواندند؛‌ «هرکه در قصر فرو رفت نمازش قصراست» و یا در یکی از بیت‌های بلند دیگر همین مثنوی می‌گوید چرا امام مرا خرج خویش می‌سازید» و زمانی که این شعر را خواند حضار دچار حیرت‌ شده بودند و فکر می‌کردند که یک ضدانقلاب دارد شعر می‌خواند!

جستجو کنید این مثنوی پیدامی‌شود چرا که این مثنوی بلند و باشکوهی بود که آقای زارعی خواندند و یا در جای دیگر همین مثنوی می‌گوید.

«باز امشب هوس گریه پنهان دارم/ میل شب گردی در کوچه باران دارم»

* یکی از صنایعی که ایشان کشف کرده بودند نامش «جابه‌جایی» بود

فارس: من یک مقاله‌ای به عنوان «گامی در ارزیابی شعر شاعران اسلامی» در کتاب یادهای سبز که به کوشش قزوه جمع آوری شده بود مطالعه کردم دیدم که ایشان منتقد اثرگذاری هم بوده‌اند آیا در بحث نقد ایشان همیشه اینگونه جلوه می‌کرد؟

در آن زمان که تازه این کارها شروع شده بود ایشان پیشگام بودند و این بحث‌ها را مطرح می‌کردند. برای اولین بار تعریف و ارزیابی شعر انقلاب را نیز ایشان در کنگره‌ای واقع در دانشگاه تهران مطرح و ارائه کردند. ایشان در آن سالها چند صنعت ادبی را کشف کرده بود و برای آنها اسم هم گذاشته بودند و می‌گفتند که بچه‌ها زبان فارسی ما ظرافت‌های بسیار زیادی دارد که تا به حال منتقدین ما آنها را پیدا نکردند. به عنوان مثال یکی از صنایعی را که ایشان کشف کرده بودند نامش «جابه‌جایی» بود که اسم آن را خاطرم هست ولی جزییاتش خاطرم نیست و می‌گفت این هم یک صنعت است و شما می‌توانید از آن استفاده کنید.

فارس: از دغدغه‌های فرهنگی احمد زارعی را من از آقای مجید نظافت زیاد شنیدم . شما هم از این دغدغه‌هایی که ایشان در آن سال‌های پرشور داشتند برای ما بگویید و یک تعبیری هم من از آن استفاده می‌کنم که شاید شما بر آن صحه بگذارید و یا آن را قبول نکنید؛ بیشتر شنیدم که احمد زارعی در سال‌های آخر عمرش نقد درون گفتمانی به فضای فرهنگی می‌کرد. آیا شما با من هم عقیده‌اید یا خیر؟‌

منتقد درون گفتمانی به چه معنا؟

* دردهای بزرگی که با زارعی دفن شد

فارس: به عنوان مثال در همان مثنوی اعتراضی که شما خواندید آیا در فضای علمی و فرهنگی هم یک چنین نقدی داشتند؟

به نظر من ایشان در سال‌های آخر عمرشان با آن دل بزرگ و استحکام شخصیتی که داشتند به شدت در این زمینه خون دل می‌خوردند. در جلسات خیلی مواقع که ایشان راحت می‌شدند و می‌توانستند راحت حرف دل خودشان را بزنند احساس می‌کردم که پاره‌های جگرشان است که بر زبانشان جاری می‌شود یعنی بعضی از واژه‌هایشان در رابطه با فاصله گرفتن از ارزشها و کم رنگ شدن ارزشها بین جوانان و مردم آنقدر سوزناک و دردناک بود و ایشان دردهای بزرگی در زمینه علمی و فرهنگی داشتند که بسیاری از آنها به همراه او دفن شد.

فارس: شما در کتاب «ولی مهر» گفتید احمد را که می‌دیدم حس می‌کردم او نوع تکامل یافته من است. آیا شما احمد زارعی تکامل یافته شده‌اید؟

نه نشدم! ولی امیدوارم که عمرم کفاف بدهد تا بتوانم حداقل ساحت او را درک کنم.

* نظامی عرصه فرهنگی

فارس: میانه احمد با شعرای دیگر چگونه بود؟

چون احمد زارعی درد و هدف داشت و دلش می‌خواست که هرچه سریعتر این کاروان به پیش برود و قله‌ها را فتح کند، به همین دلیل اهل مسامحه نبود و برای پیشرفت شعر انقلاب به قله‌ها می اندیشید و طبیعی بود کسی که یک چنین اندیشه‌ای دارد نتواند در خیلی از جاها با خیلی از مسائل کنار بیاید و مسامحه کند. شاید این خصوصیات به این منجر شده بود که به زعم سیدحسن حسینی ایشان نظامی عرصه فرهنگی لقب بگیرند و گویا اینکه صابون ایشان هم به تن سیدحسن حسینی خورده بود که در نقد احمد زارعی در کتاب گزیده شعر جنگ و دفاع مقدس یکسری مطالبی را می‌نویسد این هم به دلیل اهداف بلند احمد زارعی بود که خیلی جاها صراحت داشت و نمی‌توانست کوتاه بیاید.

فارس: اوضاع حوزه هنری مشهد تا زمانی که شما در آنجا بودید چگونه بود و چه کسانی در حوزه شعر به آنجا رفت و آمد داشتند؟‌

این را من به عنوان مسئول شعر یک دهه حوزه هنری نمی‌توانم بگویم ولی بسیاری از افراد که با فضای شعر کشور آشنا هستند گروه شعر حوزه هنری مشهد را به عنوان دومین پایگاه شعر انقلاب بعد از تهران در کشور می‌دانند.

* وقتی فضا زلال و شفاف باشد، خدا هم لطف خودش را دریغ نمی ورزد

فارس: من هم این تعبیر را شنیده‌ام.

بنده خودم هم به این موضوع معتقدم. البته در آن زمان همه جا یک شور نسبت به الان در فضای ادبی کشور حاکم بود. ولی یکی از دلایل موفقیت حوزه هنری مشهد در زمینه شعر این بود که یکسری افرادی در کنار هم جمع شده بودند که همه آنها نیت و هدفشان ارتقای شعر، کشف استعدادها و کمک به یکدیگر برای رشد بود که این هم پوشانی و هماهنگی در آن سالها در اوج خودش قرار داشت. در حالی که آن زمان نه پولی در میدان بود و نه حق الزحمه‌ای، حتی جلسات را بنده بدون هیچ حق‌الزحمه و حقوقی درحوزه هنری برگزار می‌کردم. آن هم به دلیل عشقی که به کار داشتم بود و هزینه‌ای هم به جزء چند تا کاغذ و کپی در تهیه جزوه و چای هم نداشتیم. ولی واقعا هدفها، خلوص نیت، عشق و فداکاری که بین بچه‌ها در آن سالها حاکم بود به اینها انگیزه می‌داد برای رشد و پیشرفت و وقتی که فضا اینقدر زلال و شفاف باشد خدا هم قطعا لطف خودش را از افراد دریغ نمی ورزد.

ادامه دارد ...

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

جمعه 13/5/1391 - 17:9 - 0 تشکر 490128

 افسانه‌ها درباره اولین شعر فارسی چه ‌می‌گویند؟  

برخی از صاحب‌نظران از «فهلویات» و «خسروانی‌»‌ها در دوره‌ ساسانیان نام برده‌اند که انواعی از شعر است که بین مردم رواج داشته و گفته می‌شود که ریشه‌ دوبیتی‌های امروزی هم از همین ترانه‌هاست.

کتاب «سرگذشت شعر در ایران» که علی‌اصغر سیدآبادی به زبانی گیرا و روان نوشته است و انتشارات افق آن را به تازگی آن را منتشر کرده است، روایت‌هایی خواندنی و گیرا از شعر و شاعری دارد که داستان شعر ایران را برای خواننده روایت می‌کنند. این کتاب در نخستین صفحاتش گزارشی خواندنی از افاسانه اولین شعر فارسی دارد. که خواندنش خالی از لطف نیست:

*اولین شعر فارسی را چه کسی گفت؟

«منم آن شیر شلنبه / منم آن ببر یله» این بیت را اولین شعر فارس می‌دانند؛ شعری که به شعر شاعران بزرگ ایران شباهت دارد، اما برخی دیگر از مورخان می‌گویند که شعر دیگری هم هست که از این شعر قدیمی‌تر است و ما به آن دسترسی نداریم. گفته‌اند که شاعر این شعر بهرام گور، پادشاه ساسانی است که به خاطر علاقه‌اش به شکار گورخر او را چنین می‌نامیدند.

می‌گویند اولین شعر فارسی را هم بهرام گور، در گفت‌وگویی عاشقانه با همسرش دلارام، گفته است؛ اما نه ما آن جا بوده‌ایم و نه هیچ یک از تاریخ‌نویسان که بتوانند این شعر را به ما برسانند و ما ناگزیر باید همان بیت اول را به عنوان اولین شعر فارسی قبول کنیم.

گفته‌اند که در دربار بهرام نوازندگانی بوده‌اند که شعر را با موسیقی می‌خوانده‌اند و یکی از آنان مورد توجه بهرام بوده است. هم چنین گفته‌اند که بهرام گور وقتی به پادشاهی رسید، روحانیون زرتشتی او را از سرودن شعر بازداشتند و گفتند که شعر گفتن از عیب‌های پادشاهان است، زیرا اساس آن بر دروغ است و به همین دلیل هم او شعر گفتن را کنار می‌گذارد.

* افسانه شعرهای بهرام گور در بخارا

این ماجرا را اولین بار نویسنده‌ای قرن‌ها بعد از بهرام گور، نقل کرده و ادعا کرده است که مجموعه شعرهای بهرام گور را در شهر بخارا دیده است، اما صاحب‌نظران معتقدند که این ماجرا بیش‌تر به افسانه شبیه است. البته این تنها افسانه درباره‌ شعر فارسی نیست و افسانه‌های دیگری نیز در جریان است که برخی سابقه شعر فارسی را به کیخسرو می‌رسانند و برخی دیگر به زنی به نام همای چهر آزاد ملکه ایران در دوره‌ی هخامنشیان. از همای چنین نقل کرده‌اند:

بخور بانوی جهان

هزار نوروز و مهرگان

مورخان معتبر، این گفته‌ها را واقعی نمی‌دانند و معتقدند که به افسانه شبیه‌ترند، اما حال شعر فارسی باید از جایی شروع شده باشد. اگر شعرهای مذهبی زرتشت و مانی را نادیده بگیریم، به اعتقاد برخی از صاحب‌نظران شعر فارسی از دوره‌ ساسانیان آغاز شده است، هر چند که پیش از آن نیز نشانه‌هایی از وجود شعر به چشم می‌خورد.

اگر بخواهیم تاریخ ایران را دوره‌بندی کنیم، در دوره‌ اول که تا پایان حکومت هخامنشیان را در بر می‌گیرد، زبان «فارسی باستان» در ایران رواج داشته است که خود زیر شاخه‌های مختلفی دارد. در دوره‌ پس از هخامنشیان تا پایان دوره‌ ساسانیان نیز زبان «فارسی میانه» رایج بوده که آن هم شاخه‌های مختلفی دارد و پس از آن «فارسی نو» رایج می‌شود، زبانی که هم‌اکنون نیز ما به آن زبان حرف می‌زنیم و می‌نویسیم.

*نشانه‌هایی از حضور شعر بعد از دوره هخامنشیان

اگرچه از دوره‌ باستان - یعنی دوره هخامنشیان و قبل از آنان - به جز سنگ نبشته‌ها و بخش‌هایی از اوستا، آثار مکتوبی باقی نمانده است؛ اما از دوره‌ بعد از هخامشیان تا آخر ساسانیان آثار زیادی به جا مانده است که صاحب‌نظران در برخی از آن‌ها نشانه‌هایی از حضور شعر دیده‌اند، چرا که برخی از آن آثار آهنگین و موزون بوده‌اند.

* سرودهای مانی

نه در زمان‌های خیلی دور و در دوره‌ ساسانیان، که در دهه‌های نزدیک به ما و در شن‌زارهای شهری در چین به نام «تورفان» نسخه‌هایی خطی پیدا کردند، نسخه‌هایی به زبان‌های مختلف و از زمان‌های قدیم که در میان‌شان نسخه‌هایی به خط مانوی هم بود؛ خطی که مانی آن را اختراع کرده بود. مورخان از روی این نسخه‌های خطی، در سرگذشت شعر تجدید نظر کردند. تا پیش از آن گمان می‌رفت که اولین شعر فارسی را بهرام گور گفته است؛ اما معلوم شد که پیش از بهرام گور، مانی نیز به زبان شعر با پیروانش سخن گفته و عجیب این که به دست بهرام دیگری اسیر شده است. به دستور بهرام دوم، پادشاه ساسانی، مانی را در حیاط قصر جندی شاپور به زنجیر کشیدند و او در زندان، زیر شکنجه جان باخت و این در حالی بود که برای او در زمان پادشاه قبل - یعنی شاپور ساسانی - احترام بسیاری قائل بودند.

نمونه‌ای از شعرهای مانی را ملک‌الشعرای بهار در کتاب خود به نام «سبک‌شناسی» آورد‌ه است:

در ستایش درخت نور

خورشید روشن و بدر برازنده

روشنی دهند و برازندگی کنند از تنه‌ی درخت

مرغان روشن دل سحری سخن گویند از روی شادی

سخن سر کنند کبوتران و طاووسان و همه گونه مرغان

سرود گویند و آواز برکشند...

درختان

بستایند همگی پیکر آن درخت را

مانی همچنین برای موسیقی ارزش زیادی قائل بود گفته‌اند که او شش کتاب نوشته است؛ اما بخشی از آثارش قرن‌ها بعد پیدا شده است و صاحب‌نظران در آثار او نشانه‌هایی از شعر دیده‌اند. نکته‌ی مهم این است که اغلب آثار مانی به زبان‌های غیر ایرانی سروده شده و سپس به زبان‌های ایرانی و دیگر زبان‌ها ترجمه شده‌اند.

* ترانه‌ در دربار پادشاهان ساسانی

در دوره‌ ساسانی و به خصوص در دوره‌ دو پادشاه ساسانی، بهرام گور و خسرو پرویز، موسیقی رونق زیادی داشته است و موسیقی‌دانان‌ بزرگ ایرانی در این دوره زندگی کرده‌اند در دربار این دو پادشاه، نوازندگان و ترانه خوانانی بوده‌اند که به تعداد روزهای سال آهنگ ساخته و می‌‌نواخته‌اند و از همین جا می‌توان نتیجه گرفت که احتمالا همراه نواختن موسیقی، سخنان یا سروده‌هایی را نیز می‌خوانده‌اند که وزن داشته است.

گفته‌اند که «باربد» خواننده و نوازنده‌ معروف زمان خسرو پرویز، در مجلس بزم او شعری می‌خوانده که بخشی از آن چنین بوده است:

قیصر ماه ماندا خاقان خورشید

آن من خدای ابر ماند کامغاران

ک خواهند ماه پوشند ک خواهند خورشید

(ک معنی آن به فارسی امروز چنین است)

قیصر به ماه مانند است و خاقان به خورشید

آن سرو من در کامکاری هم چون ابرست

چون بخواهد ماه را می‌پوشاند و چون بخواهد خورشید را

همچنین برخی از صاحب‌نظران از «فهلویات» و «خسروانی‌»‌ها در دوره‌ ساسانیان نام برده‌اند که انواعی از شعر است که بین مردم رواج داشته و تا سال‌ها پس از سقوط ساسانیان نیز در میان مردم عادی خوانده می‌شده است.

*ریشه دو بیتی‌های امروز در شعر شاعران دوره گرد

گفته می‌شود که ریشه‌ دوبیتی‌های امروزی هم از همین ترانه‌هاست. برخی از صاحب‌نظران از سرایندگان این شعرها به عنوان «شاعران دوره گرد» نام برده‌اند.

اگر از تمدن‌های قدیمی - مثل تمدن ایلام و از حکومت‌های قبیله‌ای بگذریم، قدیمی‌ترین حکومت مرکزی در ایران متعلق به حکومت مادهاست که پایتخت آن هگمتانه (همدان کنونی) بود و نشانه‌هایی از آن را باستان‌شناسان یافته‌اند.

تبار مادها به آریاییان می‌رسید که از مناطق شمالی به سرزمین ایران کوچ کرده بودند. مادها نزدیک به 150 سال (708 - 550 ق.م) در ایران حکومت کردند و سرانجام حکومت‌شان توسط کوروش هخامنشی سرنگون شد. حکومت هخامنشی‌ها کمی بیش از 200 سال (550 - 330 ق.م) به طول انجامید. در این 200 سال، یکی از با شکوه‌ترین امپراتوری‌های جهان ایجاد شد؛ اما حمله‌ اسکندر و سلوکی‌ها به ایران به عمر هخامنشیان پایان داد.

سلوکیان نیز حدود 100 سال (330 - 250 ق.م)

*شعر در یادگار زریران و درخت آسوریک

در آثار بر جای مانده از زرتشتیان و در دوره‌ بعد از سقوط هخامنشیان نیز نشانه‌هایی از شعر دیده می‌شود؛ ‌اما درخت آسوریک از معدود متن‌هایی است که به دین یا آئینی خاصی ربط ندارد و داستانی است درباره یک بز و درخت خرمایی که در آستان آسوریک - از توابع ایران - رسته است. در این داستان درخت خرما و بز با هم درباره‌ فایده‌های‌شان بحث می‌کنند و در نهایت بز برنده می‌شود.

اثر دیگری که از این دوران بر جای مانده است و صاحب‌نظران آن را اثری موزون و نزدیک به شعر می‌دانند «یادگار زریران» نام دارد ک درباره جنگی است میان ارجاسب و گشتاسب (ایرانیان زرتشتی و ایرانیان غیر زرتشتی) که در پایان نیز جنگ با پیروزی گشتاسب به پایان می‌رسد.

از این دوره آثار دیگری نیز بر جای مانده است که اغلب آنان سرودهای پیروان زرتشت یا مانی است. اما در این میان، ترانه‌ها نیز اهمیت زیادی دارند

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 17/5/1391 - 1:40 - 0 تشکر 495539

لسان الغیب در متن عرفان 
از دیدگاه عارفان ، جهان از عشق بوجود آمده و با نیروی عشق بازمی گردد. در عرفان تقابل میان عشق و عقل را به هنگام سخن گفتن از عشق زمینی و آسمانی می بینیم. حافظ نیز در میان این سنت دیرینه گام می نهد. حافظ بارها به عاشق بودنش صراحت دارد. تقابل عشق و عقل در ابیاتی که خواجه عشق و رندی را در کنار هم می آورد به خوبی روشن است. مقاله حاضر تفسیری عرفانی از یکی از ابیات غزلی از آن صاحب لسان غیب است.او خود این دلها را خونین می نماید و خود بر سالکان افاضه شدت نیاز می کند تا قوت سلوک افزون گردد و سلاک با قوت این می که رنگ خون دارد و شور جنون راه پیمایند. اساسا خون در مقام نشانه ای است تا تحرک و شور عاشقانه ایشان را نشان دهد و سرخ گونگی از صفات نشاط عارفانه ایشان است.
استعداد روان شدن به سوی مطلوب نیرویی می خواهد و محرکی می طلبد که سرخی خون و می در این باره نقشی را به عهده دارد. اگر لب سرخ است و می سرخ است و گونه سرخ ، اگر وضو باید با خون باشد و خون به دل باشد و اشک خونین فرو ریزد و جوی خون روان باشد و خون عاشق ریخته گردد و لعل حکایت از سرخی داشته باشد همه و همه نشانگر تحرک و نشاط وجودی جهت وصول به آن حقیقت بی اسم و رسم است.در این مصراع نیز تاب ومشکین نشان از مقام بطون کرده و افتادن خون در دلها شهود را رقم می زند. از سوی دیگر اگر دلها را حکایت از تعین عین ثابت اعیان وجودی بدانی بوی نافه را که از طره یار گشوده می شود وجود نخواهی چرا که اعیان ثابته «ما شمت رائحه الوجود و لن تشم» در آنجا که سخن از «جا» هم نیست خبری از وجود نیست به این معنا که نمی توان از وجودات به معنای استقلالی آن سخن راند بلکه سخن از تعین است.
اعیان ثابته از آنجا که حقیقت هر شی ئ در مقام علم الهی و مرتبه تفصیل آن یعنی واحدیت هستند بوی یار را از مقام اجمال بلکه اولین تعین یار می شنوند و از آنجا که تعین نقص است و لاتعینی کمال است دلخون می شوند چرا که در تعین خویش غرقه اند. اما این دلخونی و این ناز و دلبری نه در مقام کثرت وجود که در مقام کثرت تعین و کثرت علمی رخ می دهد گرچه همه تعین حقیقی واحدند و او، خویش با خویش نرد عشق می بازد. رب هم عین ثابت به اقتضای جعل بسیط و ثابتی که دارد یکی از اسماء الهی است یا هر چه تعین عین ثابت به کمال نزدیکتر وسعت اسمائی افزون تر گردد. تعین هر چه بیشتر احاطه رب اسمائی برای او کمتر است و تقاضا نیز برای افاضه فیض کمتر است.حقیقت سخن آن که اگر سالکان کوی لامکان دوست در پی جرعه ای فیض وجود او و شنیدن بوی او دل خون می گردند به این دلیل است که عین ثابت ایشان چنین اقتضا می کند و در واقع این عین ثابت است که تشنه فیض است ، اما به اقتضای ذاتی خود از فیض علمی برخوردار خواهد شد گرچه دلخون شود این دلخونی هم اقتضای اوست و نه کمتر و نه بیشتر او را سیراب نخواهند کرد. در این بیت زیبا خواجه عارفان هم از بسط و جمال سخن راند که در گشودگی و باد صبا مشهود است و هم از قبض و جلال که در طره و جعد یار آشکار است.
این همگنانی بیهوده نیست و این زوجیت به گزاف نیست.اگر حکما از زوجیت واجب و ممکن ، مجرد و مادی ، نور و ظلمت ، جوهر و عرض ، وجود و عدم ، وجود و ماهیت و فقیر و غنی سخن گفته اند، عرفا نیز عالم ظهور را مظهر ظهور دو دسته از اسمائ الهی می دانند. این دو دسته همان اسماء جمالی و جلالی حق است.گاه بر شخصی فقط اسمائ حاکم است که نمونه اکمل آن در عرفان ، حضرت مسیح ع است و گاه صرفا اسمائ جلالی حاکم است که نمونه اتم آن حضرت موسی ع است.اعتدال عرفانی آن است که شخص مظهر اتم و اکمل هر دو اسم باشد یعنی هم اسمائ جمالی به کمال خویش و هم اسمائ جلالی به تمام خویش بر او حاکم باشد. جمال و جلال در ظهور را حضرت ختمی مرتبت ص آینه دار است کما این که فرمود: برادرانم عیسی ع و موسی ع هر یک با یک چشم به عالم می نگریسته اند یکی وحدت بین و یکی کثرت بین ، اما من دو چشم هستم هم وحدت را می بینم و هم کثرت را مشاهده می کنم. سر جمال و جلال هر دو بالسویه در پیامبر ص ظاهر است. این گونه است که در مقام مظهریت نیز او هم «عال فی دفوه» و هم دان «فی علوه» است.
اگر پرسیده شود که اگر از یک طرف ناز است و از طرف دیگر نیاز و عاقبت سالکان طریقت در حقیقت به مقتضای عین ثابت خویش به مقصود خویش نایل گردند پس در عالم دوگانگی حاصل است و از ناز تا نیاز فرسنگ ها راه است؟ گفته می شود حکم ظهور و ظاهر اگر فهمیده شود دیگر جایی برای استقلال و بیگانگی نمی ماند. اگر بدانیم که هم اوست که در مقام تعین احدی و واحدی خویش ناز می فروشد و هم اوست که در مقام ظهور سلوکی نیاز می ورزد دیگر سخن از استقلال نخواهیم راند. وحدت شخصیه وجود دال بر این مطلب است که مظهر همان ظهور ظاهر است و از خود هیچ ندارد و بلکه «خویشتنی» ندارد تا چیزی نداشته باشد. وجود رابط در حکمت متعالیه موید و آشکارکننده سخن عرفا در ظهور است.
پس در این بیت حضرت حافظ اطوار رسمی و ظهوری حق را نشان داده و بار دیگر دو قوس وجود را در مقام فیض الهی که به صورت وجود منبسط و وجود علمی گشوده می شود به گوش مستمعان حقیقت نیوش می کند. بیت دوم را نیز با «باد» آغاز کرد که به اعتباری اولین تعین بود و با الف به پایان برد که تاکید کند همه اطوار در این بیت اطوار متفاوت یک حقیقت بود که در تنزلات حقیقت خویش ساری است.به بوی نافه کاخر صبا زان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها حضرت حافظ در بیت بیت اشعار خویش که به حق نه شعر منطقی که شعر عرفانی است موج موج دریای معرفت را در کامه تشنگان حقایق می ریزد و هرچه تشنگی افزون تر باشد و زبان استعداد گویاتر باشد ، امواج فیض حافظی پربارتر است.این سخن نه به گزاف است که خود فرموده است : «شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است». ایشان همان طور که در مطلع اولین غزل با یک بیت ازل و ابد هستی را به اسم طره طی نمود ، در این بیت نیز به تفصیل ، وارد این مراتب گشت و از اجمال به تفصیل پرداخت.یک یک واژگان به کار رفته در این بیت حکایت از معانی خاص عرفانی دارد. طره در نظر او حکایت از مقام اجمالی دارد که صبا آن را می گشاید و از آن بوی نافه در فضای وجود پراکنده می شود. در حقیقت «بو» در اینجا به بسط کشیده می شود و بسط در هر دو جایگاه است.
اول بسط در اسمائ و صفات حق است که در مقام واحدیت به ظهور علمی تفصیل می یابد و دوم بسط وجود در عوالم عقلیه و مثالیه و هیوکانیه است.گشودگی معتبر در بیت همان انبساط وجود در هیاکل سیه روی ممکنات است که یک تجلی واحد به وحدت حقه ظلیه است.از این جهت است که عرفا آن را «وجود منبسط» نام نهاده اند ، چراکه یک تجلی و یک نور بیش نبود که بدین صورت جلوه نمود: این همه عکس می و نقش مخالف که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتادبه همین دلیل است که از نکره استفاده کرده و از یک «بو» نام برده است و نافه نیز همان گونه که از ظاهرش پیداست از مقامی سخن می گوید که پر از اسرار است و محلی است که حقایق هویدا می شود اما حقایقی که همان سر وجود است.صبا از اصطلاحات صریح عرفانی است و از آنجا که در ادبیات به نام بادی معروف است و از سنخیتی است که فیض وجود با باد دارد. این باد بشارت دهنده رحمت واسعه بر ممکنات است بلکه در مقام اطلاق ، ممکنات مقید شده او هستند و دم نیز که در عرفان به وجود آورنده اصوات و حروف است از این باب است.
گشودگی این فیض الهی به عهده باد صباست.پس باد صبا و بویی که گشاده می شود هر دو به اسماء جمالی حق ظهور می یابند و از طرفی نافه گونگی این بود و اطلاق نافه بر آن و همچنین طره نشان از بطون و جلالی بودن این مراتب دارد که در مصراع بعد «خون دل» نشان از این جلالت است. نه تنها «به بوی نافه کآخر صبا زان طره بگشاید» بلکه «تاب جعد مشکین» هم دخیل در این ناز و نیاز است.تاب همان پیچش و به هم بافتگی است که تاب دار هم به فهم معنای آن کمک می نماید ، جعد را نیز مقابل مسترسل و بسط گرفته اند و مشکین هم می تواند به ضم میم و هم کسر میم خوانده شود که معانی آن خواهد آمد. در این مصراع زلف در تقدیر است.زلف در اصطلاح اهل معرفت که همان زیبایی یار است جمال و جلال یار را به تصویر می کشد. جمال و جلال یار نیز در اسماء و صفات او نهفته است و اگر در اینجا از تاب آن سخن می گوید و سپس جعد بودن آن را ذکر می کند یا مقصود حاصل ازدواج اسماء است و یا امهات اسماء را در نظر گرفته است که وجه دوم مناسب تر به نظر می رسد. امهات اسماء الهیه به نقل مشهور همان اسماء سبعه هستند که عبارتند از: حی ، علیم ، قدیر ، مرید ، سمیع ، بصیر و متکلم.
این هفت اسم تابهای گیسوی یارند که مجعدانه جمال جمیل حضرت دوست را زیبا ساخته اند. در اینجا نیز سخن از بطون اسماء و صفات است چراکه جعد مشعر قیض است و بر سالک یادآور اسم القابض است.در هر دو عبارت سخن از ناز یار است چه این که بوی نافه او از طره اش گشوده نشده و تاب جعد او نیز خون به دل عاشق کرده است.
اما این جعد هم مشکین است و هم مشکین.هم مشام سالک به بوی مشک زلف یار نیازمند است و هم این زلف با سیاهی خویش حکایت از غیب بودن می نماید. مشک است که با نافه تناسب یابد و کنزیت آن آشکار گردد و سیاه است تا دست رد بر سینه نامحرم زند. و این است که خون به دل می کند. سخن در دل بسیار است اما ظاهرا مراد دل و قلب حقیقی نیست که فرمود: لایعنی ارضی و لاسمائی و لکن قلب عبدی المومن : زمین و آسمان من مرا در بر نمی گیرد و وسعت مرا ندارد اما قلب عبد مومن من مرا در برگیرد. ارباب معرفت گفته اند که این دل همان دل انسان کامل است که با ضمیر «یا» متکلم وحده مورد اضافه قرار گرفته است و اوست که در «عبده و رسوله» شانیت ضمیر اشاره غایب را یافته است.لذا خون به دلها افتادن منظور دل انسان کامل نیست بلکه مراد دل سالکانی است که در طی طریق به سوی رب خویش که همان تاب گیسوی یار است خون به دل شده اند.ایشان فقر خویش می بینند و طریق صعب سلوک را مشاهده می نمایند و غایت خویش را در عین ثابت خویش می دانند و همین نیاز ایشان را راهنما به کوی حضرت دوست می نماید. گرچه در مقام مظاهر حضرت حافظ سالکان را در مرتبه ای و جعد مشکین را در مرتبه ای دیگر نهاده است اما از افتادن سخن می گوید یعنی خون به دل این عشاق می افتد و افتاد نه افتادن مادی و حرکتی است که این افتادن افتادن وجود است و حکایت از تنزل فیض دارد.

حافظ و زمانه اش

حافظ هنرمندی هدفمند بود و بنابراین از تاریخ زمانه اش جدا نیست. دوره زندگی این شاعر در عصر فترت دوره ایلخانی و تیمور است یعنی کشمکش بین دو آشوب بزرگ مغول و تیمور.شیراز در این اعصار کانون هنر ایران بود و به سبب هوشیاری یکی از اتابکان فارس با دادن خراج هنگفت از گزند حمله مغول د رامان ماند و پناهگاه هنرمندان و اندیشمندان شد و به شکوفایی اقتصادی و هنری رسید. با این وجود عصر حافظ دوران سقوط ارزشهاست.
عصر جنگهای داخلی و تزویر های خانگی.در این دوره قیام ها اغلب خودجوش و بدون سازماندهی بودند و عناصر جنبش های سازمان یافته را بیشتر دراویش تشکیل میدادند که انها نیز توفیقی نداشتند ولی اندیشمندان عصر خود را تحت تاثیر قرار دادند.
حافظ در دوران سیاه امیر مبارزالدین دلبستگی خود را به حرکتهای تحول طلبانه نشان می دهد: از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است. عرفان به معنی یافتن حقایق از طریق کشف و شهود است و عارف دراشعار حافظ به معنی شخص خودشناس خداشناس حقیقت جوی است.
شهید مرتضی مطهری در تماشاگه راز می گوید: دیوان حافظ یک دیوان عرفانی است. در حقیقت یک کتاب عرفان است به علاوه جنبه فنی شعر. به عبارت دیگر دیوان حافظ عرفان است به علاوه هنر. دیوانی است که از عرفان سرچشمه گرفته و به صورت شعر بر زبان سراینده جاری گشته.
بعضی هم برعکس عقیده دارند که عرفان محلی است که حافظ را به انسان و زمین پیوند می دهد و حافظ عارف مطلق نیست.

اگر آدم دنیا رو هم داشته باشه ولی اخلاق نداشته باشه هیچ فایده ای نداره
سه شنبه 17/5/1391 - 1:41 - 0 تشکر 495541

نگرش نقادانه در غزل سعدی 
سعدی از زندگی و مشکلات آن دور نبوده و نسبت به نارسایی ها و نابسندگی های آن نگرش نقادانه داشته است. تنها با نگرشی واقع بینانه و عزیمت از واقعیت موجود می توان کاستی ها را یافت ، به آنها با دید انتقادی نگریست و نقادانه تصویرشان کرد. تنها نقدی با این خصوصیت ها می تواند مشخص و سازنده باشد و بر آرمانی دلالت کند که حرکت خود زندگی امکان آن را فراهم آورده است.واقعیت برای سعدی در حکم گلهای شیره دار است که زنبور انگبین آن را می مکد و به عسل در می آورد. نقد سعدی بر زندگی نقدی مخرب نیست ، بلکه سازنده است. او نقد کاستی ها و ناروایی ها را ضمن توصیف اعتلایی مطلب بیان می کند. نقد او توام با سازندگی خلاق است.
چنین نقدی از انتقاد کلی و یکدست ، ریشه ای تر و موثرتر است ؛ گویایی ، رسایی و استحکام دارد:
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایه سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم
گر به طوفان می سپارد یا به ساحل می برد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده ایم
محتسب ، گر فاسقان را نهی منکر می کند
گو بیا کز روی مستوری ، نقاب افکنده ایم
عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده ایم
شاهد اندر رقص و افیون ، در شراب افکنده ایم
هیچ کس بی دامن تر نیست لیکن پیش خلق
باز می پوشند و ما برآفتاب افکنده ایم
سعدیا پرهیزکاران خودستایی می کنند
ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر بر او غالب شویم افراسیاب افکنده ایم
سعدی بندرت از بدی انتقاد می کند، خاصه در غزل. او مجرب و کارآزموده است و می داند که اثر تربیتی برجسته کردن امر نیک ، بسیار بیشتر از نقد کاستی ها و زشتی هاست. به جای افشا کردن کوته بینی ، بلندهمتی را می ستاید. انسان در غزل سعدی از گزند بدی رنج نمی برد، بلکه درگیر امر نیک است ؛ ستایش زیبایی ، سعدی را از ملامت زشتی بی نیاز می کند. باور سعدی این است که آن که عشق می ورزد و زیبایی می جوید، نمی تواند مصدر بدی شود. سعدی خودبینی را نقد می کند و پرداختن به دوست را می ستاید. عاشق راستین هیچ گاه خودمحور نیست. با ستودن نیکی و زیبایی ، بدی مجال چیرگی نمی یابد:
خوش تر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
سعدیا چون بت شکستی ، خودمباش
خودپرستی کمتر از اصنام نیست
وقتی بنای کار بر این است که نقد کاستی ها و زشتی ها با برجسته کردن جنبه های مثبت واقعیت انجام گیرد، وقتی منظور از واقعیت عینی آن چیزی است که نبض زندگی بدان می زند، طبیعی است که عناصر آرمانی زندگی در هماهنگی ، تعاون و تفاهم نگریسته شود.

ستیز میان عشق و عقل

یکی از زمینه هایی که سعدی در آن نگرش نقادانه و آرمانگرای خویش را به کار می گیرد، ستیز میان عشق و عقل است. عشق در غزل سعدی مظهر کشش انسان به جمال و کمال است. عشق در ضمن به زعم عرفا و به تعبیری در نزد شاعران یک استعداد فطری و توان نهادی انسان است ؛ عشق به چنین معنی نگرش تمیزدهنده است و از این لحاظ با عقل ، در همسری و رقابت به سر می برد. تباین میان عشق و عقل آنچنان که در شعر عرفانی آمده است ، خصلت نقیض دارد و بیشتر مساله ای است که با توانایی عقل در شناخت راستین چیزها بستگی دارد. عرصه عملکرد عقل در بینش عرفانی بسیار محدود و نارساست ؛ در عوض عشق به حکم خصلت فطری و شهودی توانایی بیکران دارد. عشق در غزل سعدی در تخالف با عقل نیست ، بلکه بیشتر مظهر رابطه احساسی با چیزهاست. سعدی نقش معرفت بخش و تمیزدهنده عقل را انکار نمی کند، منتها آن را داور مطلق وادی عشق نمی داند
در جهان نگری اجتماعی سعدی ، عشق و دوستی توشه راه رسیدن به آرمانی است که با این عناصر ساخته می شود:
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اول است و زیادت
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
زدوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
در غزل سعدی عشق و زیبایی رنگ یک جانبه ندارد، نه مقید به خصلت صرفا تغزلی است و نه دربند عرفان ؛ هم نقد آن است و هم نقد این و ضمنا هم این است و هم آن و نه این است و نه آن:
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست
گر تاج می دهی غرض ما قبول تو
ور تیغ می زنی طلب ما رضای توست
گر بنده می نوازی و گر بند می کشی
زجر و نواخت هر چه کنی رای رای توست
گر در کمند کافر و گر در دهان شیر
شادی به روزگار کسی کاشنای توست
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای توست
در اینجا دیده می شود که چگونه نقد با اعتلای آرمانی همراه است و عشق تغزلی به عشق معنوی رفعت می یابد و عشق معنوی مایه عشق زمینی به خود می گیرد.
در شعر و نگاه سعدی اثر تربیتی برجسته کردن امرنیک بسیار بیشتر از نقد کاستی ها و زشتی هاست
نقد سعدی متوجه یک جانبگی این یا آن عشق و زیبایی است و آرمان او در تنشی است که از ترکیب این دو متصور می شود. سعدی در دل واقعیت جنبه انتقادی می جوید تا روی دیگر آن را که پویاست بستاید؛ او واقعیت را به صرف داشتن نقص انکار نمی کند؛ کمبودها در غزل سعدی رفع شاعرانه می شوند و در قالب امر آرمانی بیان می شوند.
سعدی از عقل عملی در گلستان و عقل نظری در بوستان ستایش می کند و از آن برای معیار یا محک نیک و بد و حق و باطل بهره می گیرد، ولی در شعر غنایی خاصه غزل به حکمیت عشق گردن می نهد. عقل با تجرید و ترکیب سر و کار دارد؛ زیبایی و عشق را با چنان تجرید و ترکیبی سر و کار نیست. تمامت زیبایی در خور تشخیص عشق و ذوق آدمی است ؛ و عشق با هستی و تار و پود انسان عجین است و از هر رفتاری سر تواند زد:
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زاده است
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
و عشق مایه ذوق است:
عشق آدمیت است گرین ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
افزون بر این ، عقل سنجه سود و زیان است و حاکمیت آن به معنای پیروی از چنین معیاری در داوری درباره عشق است ، حال آن که زیبایی و عشق از ماجرای سود و زیان برکنار است:
عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
نقد عقل سود و زیان نگر و سپردن داوری در حق زیبایی به عشق در واقع نوعی انتقاد است. محک سود و زیان در این داوری می تواند آلوده به غرض یا یک جانبه گرایی باشد و به امر عشق و دوستی زیان رساند. انتقاد عقل در غزل سعدی بیشتر به معنای انتقاد از بینش متکی به سود و زیان در عرصه عشق و دوستی است:
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل
مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل
عقل ، عاشق را از طبیعت (فطرت ) دور و رویگردان می کند:
نفس را عقل تربیت می کرد
کز طبیعت عنان بگردانی
عقل بر عشق سرپوش می نهد، آن را رازور می کند، حال آن که عشق می باید آشکارا به تجلی درآید:
پرده داری بر آستانه عشق
می کند عقل و گریه پرده دری
زیبایی نشان می دهد؛ هماهنگی در آن است که قضاوت عقلانی منوط به دانش اندوزی و در نتیجه به معنای وابستگی به شرطی خارجی است ، حال آن که عشق ، قائم به خویش و خودمختار است.
شناخت زندگی در پرتو عقل ، غم انگیز اما فهم زیبایی ، آرامش بخش است:
عقلم بدزد لختی ، چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی ، تا کی غم زمانه
مناسبت عشق و عقل رابطه عشق و حقیقت را مطرح می کند. تمیز زیبایی از زشتی معادلی بر تمایز نیک از بد و راست از دروغ است ؛ نیکی و راستی مایه اجتماعی و طبیعی زیبایی است. این دو زیبایی ، تجلی انسانی می یابند و این به نوبه خود دال بر حقیقت و خصلت زیبایی است ؛ سعدی عشق را دامنه دارتر می داند:
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
گر هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
در قلمروی عشق و زیبایی حکم با عاطفه عشق است ؛ زیبایی در واقع نیکی و حقیقت است که رنگ عاطفی گرفته است و زیبایی به برکت نیکی و حقیقت ، حقانیت اجتماعی می یابد. در غزل سعدی طرح رابطه دریافت عقلی و احساس عاطفی رنگ انتقادی دارد؛ این نقد متوجه عقل و شناخت عقلی نیست ، بلکه بیشتر انتقاد از بینشی است که مسائل عشق و زیبایی را با محک سود و زیان می سنجد. در این رهگذر نیز همان گونه که روش سعدی ایجاب می کند، او نقش عشق و زیبایی انسان دوستانه را برجسته می کند.

اگر آدم دنیا رو هم داشته باشه ولی اخلاق نداشته باشه هیچ فایده ای نداره
سه شنبه 17/5/1391 - 1:42 - 0 تشکر 495546

حماسه اخلاق 

نگاهی به مضامین اخلاقی در بوستان سعدی حماسه اخلاق

وقتی تاریخ آسمانی ادبیات ایران زمین را ورق می زنیم، چشم ها، نظاره گر ستاره درخشان ادبیات سده هفتم می شوند كه در سخنوری و نكته سنجی طبع والایی داشته است. به گونه ای كه هیچ استاد سخنوری به گرد او نمی رسد. اگر خالق سخن را به او نسبت دهیم به گزاف نگفته ایم زیرا «كلیاتش عرصه رنگارنگی ست كه در آن، همه قالب های شعری و چشمگیرترین اسلوب های نویسندگی، همه مضمونهای اخلاقی و اندرزی، عاشقی و پارسایی، اجتماعی و عرفانی، تربیتی و حكمی، سیاسی و رعیت پیشگی و... دیده می شود.»
در یك كلام، هر كس با هر سن و ذوق و سبك و سلیقه ای از سیر در این گل گشت پرصفای هنر و اندیشه فارسی، سیراب و دست پر و خشنود بازمی گردد.
پس اگر بخواهیم شاعری معتدل كه همه جنبه های هنری و فنی و همچنین جهات مضمونی و فكری، فردی و اجتماعی و عاطفی و عقلی را به كمال در شعر و نثر خویش بازنموده است، بجوییم، به شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی خواهیم رسید.
شیخ شیراز در پروردن و خلق حكایت ها آن قدر چیره دست و تواناست كه نمی توان واقعی و تخیلی بودن حكایت ها را از هم تمیز داد. ابزار جادویی او «واژه ها و كلمات» هستند كه به وسیله آنها توانسته است دو جهان متفاوت وزیبا و شگفت انگیز را به وجود آورد. در حقیقت اعجاز او در آفرینش این دو دنیای عجیب و اسرارآمیز است. دو دنیای واقعی و مجازی، دو دنیای واقعی و تخیلی و یا به تعبیری دو دنیای زمینی و آسمانی، كه این دو دنیای او را می توانیم در دو شاهكار بزرگ و جذاب شیخ بنگریم: «گلستان و بوستان».
-اگر دنیای واقعی و ملموس آدمیان را با همه شیرینی ها و تلخی هایش در «گلستان» می بینیم، در كنار آن دنیای پاك و خواستن و سراسر آرمانی «بوستان» هم هست كه همگان یكسره در آن به مراد می رسند. دنیای زهد و موعظه های پارسامنشانه را در قصاید و آشكارترین رموز عاشقی و معیارهای زیباپسندانه را در فضایی سرشار از عاطفه و احساس غزلیات پراكنده می بینیم. كه آدمی را به دنیای واقعی خود همان دنیایی كه در خلوت با خویشتن دارد- بازمی گرداند؛ در كلیات سعدی، اوج و ابتذال دنیای آدمیان هر یك در جایگاه خویش انعكاس یافته است.2
به اعتبار همین استادی مسلم در شعر و نثر این شاعر نویسنده و نویسنده شاعر را فرمانروای قلمرو سخن فارسی نامیده ایم.

¤سعدی نامه

شیخ شیراز طی این سفر 35ساله یادداشتها، اندیشه ها و سرگذشتهایش را گلچین می كرد و با یك سفر خیالی شاعرانه حكایت ها و داستان هایی را خلق می كرد كه در «دفتر آسمان»¤ خود روایت كرده است. و بوستان او را به عنوان ارمغان در پایان سفرش هنگام ورود به وطن بر دوستانش عرضه داشته است.
بوستان (سعدی نامه) در واقع اولین اثر هنری اوست كه كار سرودن آن به سال موضوع این كتاب كه عالی ترین آثار خامه توانای سعدی و یكی از شاهكارهای بی رقیب شعر فارسی است، اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات است كه در 10باب سروده ، هرباب آن دری از بهشت را بر ما می گشاید: عدل، احسان، عشق، تواضع، رضا، ذكر، تربیت، شكر، توبه، مناجات و ختم كتاب.3
بوستان دنیایی است كه آفریده خیال شاعر است و از این روست كه در آن انسان چنان كه باید باشد و نه آن گونه كه هست چهره می نماید. در این دنیای رنگین خیالی زشتی و بدی بی رنگ و بی رونق است. آن چه درخشندگی و جلوه دارد نیكی و زیبایی است. در چنین وضعی است كه انسان به اوج مقام آدمیت برمی آید و از هر چه پستی و نامردی است پاك می شود. یك جوانمرد كه خود تنگ دست است برای آن كه زندانی بی نوایی را از بند طلبكار خلاص كند ضامن او می شود و بعد او را فرار می دهد و خودش سال ها به جای او در زندان می ماند. دیگری كه یك دزد را از دستبرد زدن به خانه همسایه محروم می كند پنهانی و ناشناس او را به خانه خویش می برد و رخت و كالای خود را بر دست او به غارت می دهد تا دزد بی نوا را به كلی تهی دست بازنگردانیده باشد در حقیقت آن مرد خدا كه در بی نوایان «هوگو» شمعدانهای نقره را به ژان والژان می دهد هنوز می تواند از این جوان مرد بوستان درس اخلاق و نیكی بیاموزد.

¤ بوستان

- شبلی برای آن كه یك مور را از جای خویش آواره نكند انبان گندم را از ده هم چنان نزد گندم فروش برمی گرداند. 4
در حقیقت بوستان سعدی مدینه فاضله ای است كه این شهر پر از مهربانی و انسان دوستی و گذشت و عطوفت و لطف است. كه همه علف های هرز بدیها و زشتی ها و پلیدی ها هرس شده است. نشان دادن خوبی ها و نیكی ها در بوستان سعدی به این منظور است كه فقط به خوبی ها و زیبایی ها بنگریم و لذت ببریم و دنیای دلمان را پر از خوبی ها و زیبایی ها كنیم به قول شهسوار شعر و ادب حافظ شیراز كه می فرمایند:
منم كه شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم كه دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا كنیم و ملامت كشیم و خوش باشیم
كه در طریقت ما كافری ست رنجیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
تواضع، قناعت، رضا، احسان و تربیت است كه این دنیای بوستان را از هرچه زشتی پاك می كند سپس عشق می آید كه پرتوی از زیبایی بر آن می افكند و آن را مثل شعر درخشان می كند. و رنگ و جلوه ای تمام بدان می بخشد در سراسر این دنیا كه آفریده ذوق و خیال شاعر است انسان حضور خدا را حس می كند تزلزل و بی ثباتی دنیا او را نیز مثل «خیام» نگران می دارد و او نیز مثل خیام حركت بی نشان اجزای خاك خورده انسان را در زیر پای خویش احساس می كند اما در ورای تزلزل و تغییر این دنیای فناپذیر صورت، وی دنیای معنی را كه باقی و جاوید و فناناپذیر است كشف می كند و در آن باره هیچ تزلزل و تردید ندارد. ترس از مرگ، ترس از گناه و ترس از دوزخ او را می لرزاند و این همه او را از دنیای انسان ها به سوی خدا می كشاند. در نیایش این خدایی كه در دنیای بوستان خیلی بیش تر از دنیای اهل گناه تاثیر و نظارت دارد لحن سعدی آكنده است از «نیاز و امید» این نیاز و امید هم توبه و مناجات شیخ را چنان دردناك و پرسوز می كند كه قلب هر خداجوی را از ترس و ندامت سرشار می كند.(6)
بیا تا برآریم دستی زدل
كه نتوان برآورد فردا ز گل (7)
خدایا به عزت كه خوارم مكن
به ذل گنه شرمسارم مكن(8)
فقیرم به جرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر (9)

¤ شاعر دوستی ها

بوستان سعدی عالم ایثار و انسانیت و تسامح است به معنی كامل كلمه، بی آن كه این مفهوم عالی و شریف در مرز نژاد و رنگ و پیوند محصور بماند. نكات اخلاقی منظور وی چه بسا كه برای هر انسانی در هر جای جهان مقبول و دل پذیر باشد. از این روی «امرسون»، شاعر آمریكایی، سعدی را «شاعر دوستی، عشق، ایثار و صفا و آرامش» می شناسد و «لطف طبع و حكمت عملی و عواطف اخلاقی» او را می ستاید و از «كلیت و شمول جهانی قوانین اخلاقی» در نظر وی یاد می كند. و یا «هردر»، شاعر و حكیم آلمانی، از سعدی به عنوان معلم مطبوع اخلاقیات نام می برد. هانری ماسه، ادیب فرانسوی، بوستان را «شاهكار سعدی و حماسه ای اخلاقی» خوانده است و در مغرب زمین برخی از ابیات بوستان را شبیه سخنان آسمانی می انگارند. 10
اما ویژگی ها و امتیازاتی كه باعث شده بوستان سعدی را به عنوان شاهكار ادبی قلمداد كنند به گونه ای كه دیگر هنرمندان بعد از او نتوانستند اثری همانند او بیاورند و اثر آنها در حد تقلید مانده است به شرح زیر است: درخشش زبان و بیان بسیار فصیح و رسا و دلكش سعدی.
زبان نرم و ساده و روان كه نه فقط اجزای كلام نظیر واژگان نثر است، بلكه در بسیاری از موارد، شعر به نثری موزون می ماند یعنی با پس و پیش كردن همان اجزا، بیت به صورت نثر درمی آید.
وگر ترك خدمت كند لشكری
شود شاه لشكركش از وی بری11
عزیزی كه هر كاو درش سربتافت
به هر در كه شد هیچ عزت نیافت 12
ولیكن خداوند بالا و پست
به عصیان در رزق بركس نبست 13
شعر سعدی در بوستان در عین حال حاوی تركیبات خوش ساخت، گوش نواز و فصیح و بلیغ است. 14
خداوند بخشنده دست گیر
كریم خطابخش پوزش پذیر
قدیمی نكوكار نیكو پسند
به كلك قضا در رحم نقش بند 16
بعضی از این صفات و تركیبات با موصوف و موضوع منظور، تناسبی لطیف دارند مانند: «فرخ تبار، فرخنده كیش، فرخ سروش» در حكایت دارا و گله بان در باب اول؛ گاه نیز تركیب، سبب خلق تعبیری تازه و نو شده است نظیر «دست دعا گستردن»17
فرو ماندم از شكر چندین كرم
همان به كه دست دعا گسترم 18
نكته دیگر آن كه همه اجزای بیت «فارسی» است بی آن كه خواننده، این كیفیت را احساس كند، یا واژه نامانوس به كار رفته باشد. 19
خنك آن كه آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن 20
ولیكن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بی گناه 21
و گاه كلمات و نیز تركیبات عربی با دیگر اجزای سخن، چنان در هم سرشته، كه حتی اگر غلبه هم با آنها باشد، وجودشان محسوس نیست. 22
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست 23
شنیدم كه مردی مبارك حضور
به نزدیك شاه آمد از راه دور 24
و یا ترجمه تعبیر عربی گرچه لفظ به لفظ است، كاملا مطابق فطرت زبان فارسی از آب درآمده است مانند: «خیر روان» به جای «صدقه جاریه »25.
وز آن كس كه خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان 62
بسیاری از ابیات بوستان مانند دیگر سخنان او به صورت «مثل» درآمده است: 72
به غم خوارگی چون سرانگشت من
نخارد كس اندر جهان پشت من 82
اگر در سرای سعادت كس است
زگفتار سعدیش، حرفی بس است 92
(مثل: در خانه اگر كس است، یك حوف بس است)
ویژگی دیگر بوستان لطف سخن و ایجاز و خوش تركیبی و بلاغت بی نظیر شاعر است 03
یكی بر سر شاخ بن می برید
خداوند بستان نگه كرد و دید
بگفتا: گر این مرد بد می كند
نه با من، كه با نفس خود می كند 13
سادگی زبان وگوارایی و سبك روحی بیان وسرعت القای سخنان، در بوستان به حدی است، كه گاه خواننده متوجه عمق اندیشه و اهمیت و عظمت آن نمی شود. مثلا: این دو بیت سعدی را می خوانیم و به سادگی و سرعت از آن می گذریم.(23)
برو پاس درویش محتاج دار
كه شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت، چو بیخند و سلطان، درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ، سخت (33)
و حال آن كه در آن نكته ای بسیار مهم مندرج است: نیروی حكومت از بركت پشتیبانی ملت است و بس.
شاید بتوان گفت «هیچ شاعر و نویسنده ای در تاریخ زبان و ادبیات فارسی به اندازه سعدی بر زبان و طرز تعبیر و تحریر فارسی زبانان حكومت نداشته است». امروز هم بقایای این نفوذ و تاثیر در گفتار و نوشته مردم باقی است. این ویژگی به دو سبب است: یكی جامعیت اندیشه ها و مفاهیم و مضامین و نیز استواری و شیرینی و سادگی و روانی و موزونی سخن سعدی، دیگر رواج شگفت انگیز آثار وی از زمان حیات او تا عصر حاضر كه این رواج نتیجه ویژگی نخستین است. 43
سعدیا مرد نكونام نمیرد هرگز
مرده آن است كه نامش به نكویی نبرند53

اگر آدم دنیا رو هم داشته باشه ولی اخلاق نداشته باشه هیچ فایده ای نداره
سه شنبه 17/5/1391 - 1:44 - 0 تشکر 495559

ستایش و سوگ امام هشتم علیه‌السلا‌م در شعر 
چنانكه می‌دانیم شعر ترجمان عاطفه و احساس انسان‌هاست و چون در این نوع قیاس بیشتر از تخیل و وهم استفاده می‌شود نه واقعیت خارجی، تاثیرش در طبیعت مردم بیش از قیاس‌های دیگر است.
و باز می‌دانیم در عربستان پیش از اسلا‌م، برخی از تیر‌ه‌ها، از این هنر برای بازگویی مفاخر خود به مردمان و توجه آنان به خود سود می‌جستند. رئیس قبیله می‌كوشید با بخشیدن صلت بسیار به شاعر و پذیرایی شایان از او، زبان وی را به ستایش خود و خاندان خود بگشاید یا از او بخواهد تیره رقیب را نكوهش كند. با ظهور اسلا‌م، بهره‌گیری از این هنر عاطل نماند؛ شاعران قریش را می‌بینیم كه در جنگ‌های بدر و احد، بزرگان مكه را می‌ستودند و پیغمبر(ص) و مسلمانان مدینه را نكوهش می‌كردند. در مقابل آنان، رسول اكرم (ص) از شاعران اردوی مسلمانان می‌خواست بدان‌ها پاسخ دهند و می‌فرمودند: <شعر‌شما در آنان كارگرتر از تیر تیراندازان است. > با گسترش اسلا‌م و نزول بعضی آیه‌های قرآن كریم و ارشاد پیغمبر(ص)، اندك‌اندك، شمار شعر‌های مدحی و هجایی كه رنگ‌نژاد و قبیله داشت، كاهش یافت و سروده‌ها رنگ مسلمانی و اخلا‌ق انسانی به خود گرفت. از سال سی‌ام هجری كه حكومت اسلا‌می مسیر خود را - لا‌قل در بعضی خطوط- تغییر داد، دوباره شعر عربی به پذیرش رنگ‌نژاد متمایل گشت، نمونه این دگرگونی را در شعر‌های سروده شده از عصر عثمان بن‌عفان به بعد می‌بینیم. در دوره جنگ‌های داخلی- نبرد جمل و صفین- شاعران اردوی معاویه ته‌رنگ اسلا‌م و اخلا‌ق مسلمانی را هم از شعر خود زدودند و سبك شعر را به دوران پیش از اسلا‌م- عصر جاهلی- برگرداندند. در شعر‌های این دوره، دیگر سخنی از تقوا، ایمان به خدا، عدالت و حكومت امام عادل در میان نیست؛ آنچه می‌بینیم، نازیدن تیره‌ای است بر تیره دیگر.
بدین شعر كه اندكی از بسیار است، توجه فرمایید:
اری الشام تكره ملك العراق
واهل العراق لهم كارهونا
فقالوا علی علینا امام
فقلنا رضینا ابن هند رضینا
چنانكه می‌بینیم شاعر، حكمرانی عراق را بر شام نمی‌پذیرد- همان سخنی كه لخمیان و غسانیان می‌گفتند- و بدین توجه ندارد كه جدال بر سر امام است، نه زیردست بودن شام یا عراق. تغییر‌های بنیادی كه از عصر معاویه در رژیم اسلا‌می پدید می‌آید و منكراتی را كه آشكارا مرتكب شد و فشار سختی كه بر شیعیان علی‌علیه‌السلا‌م وارد آورد و فجایعی كه به امر یزید- از حادثه كربلا‌ گرفته تا قتل عام مدینه- رخ داد، در حوزه‌های مسلمانی بی‌اثر نماند.
بیشتر عراق و كمتر حجاز و شام اگر تكانی نخورند، باری به زبان ناخشنودی نمودند. حكمرانی سفیانی و مروانی برای اینكه ذهن مسلمانان را از اندیشمندان درباره كردار خود منحرف سازند، از یك سو مكتب‌های فكر و مرجئه و جبریان را تقویت كردند تا در ذهن مسلمانان، حكومت مسوول كردار زشت خود نباشد، یا لا‌اقل راهی برای رهایی از عذاب الهی پیش پای او گشوده بماند؛ از سوی دیگر، گروهی شاعر شكمباره سودجو را به مزد گرفتند و با بخشیدن صلت‌های گران به آنان، از ایشان خواستند تا به زبان شعر آنچه را در آنان نیست بستانند و آنچه را هست بزدایند؛ شاعرانی چون اخطل، كعب بن‌جعیل، بشار پسر بود و جز آنان.
عباسیان نیز چنانكه می‌دانیم، دنباله‌وار امویان بودند؛ با این تفاوت كه شعر شاعران ستایشگر آنان بیش از شاعران دوره اموی است. برابر این خیل دنیاپرست از خدا بی‌خبر، دسته‌ای اندك را می‌بینیم كه در هر دو دوره- امویان و عباسیان- نه بیم جان داشتند و نه امید نان، خدا را می‌خواستند و حقیقت را. اینان همان گروه‌كوچكند كه در تاریخ ادبیات به نام <شاعران شیعی> مشهور گشته‌اند. سردسته اینان را باید كمیت بن‌زیاد اسدی و بهترین آثار مدحی عصر اموی را باید <هاشمیات> این شاعر شمرد و پس از او شاعران دیگری كه در عصر اموی یا عصر عباسی می‌زیسته‌اند.
با توجه به این نكته‌كه این دسته از شاعران همیشه در مخاطره بودند و شعر را برای تبلیغ عقیده خود می‌سروده‌اند، نه برای سر و سامان دادن دنیای خویش، شمار این بیت‌ها از جهت كمیت‌درخور توجه است؛ مخصوصا آنچه در ستایش امیر‌المومنین علی‌علیه‌السلا‌م سروده شده كه در این قسمت شاعران شیعی- با اختلا‌فی كه در مذهب دارند- هم‌عقیده‌اند. در درجه دوم ستایش‌های امام سوم و حادثه كربلا‌ و نیز ستایش دختر پیغمبر كه نمونه‌ای از آن شعر‌ها را به مناسبت در كتاب زندگانی فاطمه(س) آورده‌ام. در این بحث، با كمی وقت و گرفتاری‌های فراوان، شعر‌های شاعران عرب زبان كه در ستایش یا سوگ امام هشتم شیعیان سروده شده فراهم آورده است. باید توجه داشت كه سروده‌ها بیش از این مقدور است و چنانكه نوشتم مجال فراخ‌تری می‌خواهد كه امیدوارم در آینده استقصای بیشتری شود. لیكن نباید از نظر دور داشت كه ستایش امام هشتم را شاعران دوازده امامی عهده دارند، در صورتی كه در ستایش امیر‌المومنین دیگر شعبه‌های شیعی نیز سهم دارند و شاید یكی از علت‌های اندك بودن این دسته از شعر‌های مدحی همین باشد. اما چیزی كه در دیده نویسنده این مقاله شگفت‌می‌نماید، این است كه چرا درباره ولا‌یتعهدی آن حضرت كه به سال 201 هجری قمری رخ داده، نمونه بسیاری از شعر شاعران را نمی‌بینیم. شعر سرودن پیرامون چنین واقعه به شاعران شیعه مذهب مخصوص نبوده است. خلیفه‌ای كاری بزرگ كرده و شخصیتی از خاندان علی(ع) را به ولا‌یتعهدی گمارده. به خاطر بازگویی حقیقت نه، به خاطر خوشایند حاكم هم كه باشد شاعران مدیحه‌سرا باید در این باره داد سخن بدهند. نمونه شعر‌ها كو؟ و بر سر آن چه آمده است؟ نمی‌توان گفت شاعران در این حادثه خاموش مانده‌اند. آیا پس از شورش عباسیان در بغداد و به خلا‌فت گزیدن ابراهیم بن‌مهدی و پشیمان شدن مامون از كار خود و شهادت حضرت رضا، حاكم و ماموران او به تدریج آن شعر‌ها را از میان نبرده‌اند؟ پس از گذشت هزار و دویست سال، آنچه گفته شود حدس و گمان است. به هر حال، در این مقاله كه قسمت نخستین از بحث ماست، شعر‌های عربی كه در مدح امام هشتم یا رثای او سروده شده و در تذكر‌ها و دیوان‌های شعر دیده شد، گرد آمده است و بخش دوم مخصوص شعر فارسی است. زمانی كه در نظر گرفته‌ایم از نیمه دوم سده دوم هجری تا پایان سده نهم است.

اگر آدم دنیا رو هم داشته باشه ولی اخلاق نداشته باشه هیچ فایده ای نداره
چهارشنبه 18/5/1391 - 2:39 - 0 تشکر 496969

سوره تماشا 
نویسنده: سعید یوسف نیا
توجه عمیق و باطنی برخی شاعران به قرآن کریم و تأثیر‌پذیری آنان از ساختار و صورت و معنای این کتاب آسمانی، تازگی ندارد و در دیوان اغلب شاعران اهل معرفت این مرز و بوم، خصوصاً مولانا و حافظ، تأثیر‌پذیری از قرآن، به‌خوبی مشهور است. سهراب سپهری نیز در یکی از شعرهایش به قدری متأثر از قرآن بوده که هم در ساختار و هم درون‌مایه، تأثیر‌پذیری او را از این کتاب جاودانه، به‌وضوح می‌توان دید. شعر «سورة تماشا» از واژه‌ها و تعابیر قرآنی است و در برخی قسمت‌های این شعر، تغییر لحن و تغییر ضمیر فاعلی مفرد به ضمیر فاعلی جمع که متأثر از ساختار قرآن است به‌خوبی پیداست. شعر «سورة تماشا» را می‌خوانیم و سپس به تماشای درون‌مایة این شعر، در آیینة تأویل می‌نگریم.
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه‌ای در قفس است
حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن، روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد
و به آنان گفتم:
سنگ، آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست
که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را
به صدای قدم پیک، بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت
و به آنان گفتم:
هر که در حافظة چوب، ببیند باغی
صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند
می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم‌:
چشم را باز کنید
آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
می‌شنیدم که به هم می‌گفتند:
سِحْر می‌داند، سِحْر!
سر هر کوه، رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد
خانه‌هاشان، پُر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر‌شاخة هوش
جیبشان را پُر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم
در این شعر، گویی شاعر، محو شده است و این او نیست که سخن می‌گوید. در حقیقت، منِ متحول‌شدة شاعر که از زمین، فاصله گرفته و به آسمان نزدیک شده است، در این شعر، نمود شفافی دارد و تقریباً خبری از سهراب سپهری جز در بخش کوتاهی از شعر نیست، همان‌طور که بیدل هم در بسیاری از شعر‌هایش، بیدل نیست، خصوصاًَ در ابیاتی که درشت‌نمایی و خودستایی، به بی‌نهایت می‌رسد و می‌گوید: «عرش اگر باشم، زمینِ آسمانِ بیدلم!» کاملاً پیداست که بیدل در این شعر، حقیقت مطلق است، نه شاعری فناپذیر که متخلص به بیدل است و جز آیینه نیست.
در شعر «سورة تماشا» نیز شاعر، خود نیز مخاطب سخنِ و پیامی آسمانی است که از زبان و قلم‌ «او» جاری شده است. ۲۱ سوره از ۱۱۴ سُوَر قرآن با قسم آغاز شده و سپهری نیز که در این شعر، جز کاتبی تماشاگر نیست و آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گوید، سورة زمینیِ تماشا را با سوگند‌های پی‌در‌پی آغاز می‌کند؛ سوگند به تماشا، آغاز کلام و پرواز کبوتر از ذهن.
همه می‌دانیم که قسم، با درونی‌ترین اعتقاد و احساس الهی انسانی، یعنی ایمان و حسِّ حقیقت‌خواهی، پیوندی ناگسستنی دارد. در فرهنگ ادیان توحیدی، قسم خوردن، آخرین دست‌آویز انسان برای اخذ باور و اعتماد دیگران، دربارة موضوعی است که صدق و کذبِ آن ثابت نشده است.
در قرآن با سوگند‌هایی روبه‌رو می‌شویم که به‌سادگی درک‌پذیر نیستند. بدیهی است که سوگند به «عصر» و «روز موعود» و «شاهد و مشهود»، حاکی از ارزش و اهمیت آن‌هاست و شاعر در «سورة تماشا» به تماشا سوگند می‌خورد، چرا؟
در هشت کتاب، به ضرورت و اهمیت نگاه کردن یا تماشا، اشاره‌های متعددی شده است:
چشم‌ها را باید شست
جور دیگر باید دید.
بهترین چیز رسیدن به نگاهی‌ست که از حادثة عشق‌، تر است
و من در شکوه تماشا
فراموشیِ صدا بودم
سپهری، نام یکی از کتاب‌هایش را نیز «ما هیچ، ما نگاه» نهاده است، پس چندان عجیب نیست که در ابتدای «سورة تماشا» به تماشا سوگند می‌خورد و نام این شعر را «سورة تماشا» می‌گذارد. این عقیده که ما موجودات ناشناخته‌ای هستیم که درک و مشاهده می‌کند و واکنش نشان می‌دهد، عقیدة تازه‌ای نیست و تمام «حیرتْ‌دمیدگان» و «نظربازان» ساحت معرفت، در این سخن، متّفق‌القول‌اند. عطار می‌گوید:
نی در حذرم یک دم و نی در سفرم
نه خواب و خورم هست نه بی‌ خواب و خورم
نه با خبرم ز خویش و نه بی‌خبرم
چون حیرانی، نشسته‌ام می‌نگرم
و بیدل می‌گوید:
خواهی به خلق رو کن، خواهی خیالِ او کن
در عالم «تماشا»، بر خود نظر نباشد
تماشا کردن، معنایی منطبق بر کشف و شهود است و تنها در حیطة عمل و پس از برگذشتن از حواس ظاهری، درک‌پذیر می‌شود. در فرهنگ عرفانی، مشاهده کردن یا تماشا، با آنچه ما از ظاهر آن درک می‌کنیم، تفاوتی ژرف دارد. وقتی انسانِ اهلِ تأمّل، در سیری باطنی و پیوسته، تلاش کند تا آگاهی عادی و سطحی خود را که محدودة بسیار کوچکی از تمامی‍ّتِ هستی اوست، تحت سیطرة خویش درآورد، استفاده از ساحت بی‌کرانة نگریستن، تماشا، مشاهده کردن و یا دیدن، امکان‌پذیر می‌شود. در قاموس عارفان، مشاهده کردن یعنی شاهد عوالم باطنی بودن و حقیقتِ پدیده‌ها را دیدن و در جهان تجرید، نفس کشیدن. به این ترتیب، این کشف شگفت و درکِ عظمت بی‌انتهای جهان‌ها و عوالم بی‌شمار، تسلّی‌بخش نیست و معمولاً وقتی که اهلِ شهود، در‌می‌یابند که جهان، به گونه‌ای درک‌ناشدنی و هولناک در هم تنیده و پیچیده و لایتناهی است و مکانیزم تعبیر و تفسیر آدمی نیز به این آتش سرکش دامن می‌زند، به هیچ بودن خود، ایمان می‌آورند و طالب رهایی مطلق می‌شوند.
در این محفل، به امید تسلّی، خون مخور بیدل
بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا
اما شاعران اهلِ حضور، به دنبال راحتی و آسایش نیستند و خطر کردن در اعماق ناشناخته را به زندگی کسالت‌بار در هجوم «من»‌های رنگارنگ، ترجیح می‌دهند و تماشا کردن نیز که تأمّل و تعمیق را در خود نهفته دارد، خطر کردن و تلاش برای رهیدن از عالم شکل و رنگ و حجم است. تماشا کردن، انفعالِ محض نیست، زیرا در اوج این سیر درونی است که فاصلة کاذب میان «بیننده» و «دیده‌شونده»، محو می‌شود و فعال و فعل و منفعل، یگانگی خود را درمی‌یابند. ناظر و منظور، پس از فرو‌ریختن آیینة دو‌بینی، یگانه می‌شوند و فقط «نظر» می‌ماند و بس؛ و به قول حافظ: در نظر‌بازی ما بی‌خبران، حیران‌اند.
سوگندی که در ابتدای شعر «سورة تماشا» آمده است، جایگاه حیاتی مشاهده را متذکر می‌شود و خداوند نیز، به شاهد و مشهود، سوگند یاد می‌کند تا ارزشِ بدیل تماشا و شهادت را تذکر دهد.
در ادامة شعر «سورة تماشا» به سوگند دیگری برمی‌خوریم که همچون فضای کلی شعر، درک‌ناپذیر و نامأنوس است؛ سوگند به‌ آغاز کلام.
آغاز کلام چیست؟ انسانی را تصوّر کنید که بی‌هیچ پیش‌زمینة ذهنی و با فطرتی پاک و نیالوده به آلودگی‌های ذهن خوداندیش، ناگهان چشم باطن خود را در این جهان شگفت، می‌گشاید و این‌همه پدیده را می‌بیند و آسمان و ستاره‌ها مجذوبش می‌کنند.
بی‌تردید، اولین واکنش شهودی او در نتیجة این مواجهه، جز این نخواهد بود که هر آنچه می‌بیند و می‌شنود، از قدرت مطلقی مافوق تصوّر و ادراک او ناشی شده است و اینجاست که اگر اندکی هوشیار باشد، نخستین کلامی را که به لب خواهد آورد، اشهد‌ان‌لااله‌الاالله خواهد بود و آن‌گاه، به سجده خواهد افتاد و یکتای بی‌همتا را خواهد ستود.
اولین کلام، مقدس است، زیرا‌که بازتاب حیرت انسان و درک موجودیت خویش در جهانی بیگانه و ناآشناست. تمام واژه‌ها، برخاسته از یک هدف و یک اندیشه‌اند و خاستگاه همة آنان، آغاز کلام و اولین کلمه است، همه‌چیز برای فنا شدن در هستی مطلق، خلق شده است و بازتابی از اراده و دانش بی حد و حصر یگانة بی‌همتاست. کسی که به ژرفای این معنای پاردوکسیکال نفوذ کرده باشد، در‌می‌یابد که بی‌سویی، همان یک سو نگریستن است و این ویژگی ذاتی و فطری همة پدیده‌های آفرینش است، جز آنکه انسان، به این سیر، آگاه است و خود را فروتنانه بر جریان آن می‌سپارد و دل به تماشا می‌سپارد. به همین علت است که کیفیت سرنوشت محتوم آدمی را ایمان و عمل او رقم می‌زنند. انسان باید برود، امّا چگونه رفتن را خود برمی‌گزیند و می‌تواند تسلیم قدرتمند‌ترین احساس بشری یعنی عجز و تسلیم شود و یا ناراضی از رفتن باشد و به اجبار، تن به سفر نهایی دهد.
ایمان داشتن به آغاز کلام و سوگند یاد کردن به تقدس آن، بیانگر عشق به حقیقتی است که اگرچه در همة جهات، عمیقاً امتداد دارد، آن‌سوی جهات است و این، حقیقتی است که در یک واژة بی‌انتها و ناشناختنی متبلور می‌شود؛ خدا!
سومین و آخرین سوگند «سورة تماشا»، قسم به پرواز کبوتر از ذهن است. ذهن، قفسی است که کبوتر روح و جان را در خود اسیر کرده و خوشا لحظه‌ای که این کبوتر زندانی، آزاد شود و در بی‌کرانگی، بال و پر بگشاید و سوگند شعر «سورة تماشا»، سوگند به همان لحظة رهایی مطلق و پرواز از قفسِ موهوم ذهن است. پرواز کبوتر از ذهن، پرواز اوج و رها شدن جان از حصار توهّم و تخیلات باطل است و نیز تداعی‌کنندة روز موعود، یعنی مرگ، روزی که خداوند به آن سوگند یاد کرده است؛ و الیوم‌الموعود.
سهراب در شعر صدای پای آب می‌گوید که مرگ، پایان کبوتر نیست، بلکه پرواز کبوتر به فراسوی مرز‌های جهانِ ذهنی است که عینی می‌نماید و ما را در چنبرة خودبینی و خودستایی و خودپرستی، اسیر کرده است. اگر کبوتر روح پیش از لحظة موعود، بمیرد و آن‌سوتر از «من» را ببیند برای رهایی مطلق، آماده خواهد بود. طوطی محبوسی که مولانا در مثنوی از آن سخن می‌گوید، پس از مرگ مجازی خویش است که از قفس، آزاد می‌شود.
این سوگند‌های پی‌در‌پی برای چیست؟ این سوگند‌ها برای اثبات کدام واقعیت است که تجل‍ّی کرده‌اند؟ اثبات این واقعیت که واژه‌ای در قفس است. یایِ نکره‌ای که در انتهای «واژه‌» آمده است، ماهیت آن را برای ما نامعلوم کرده است؛ کدام واژه در قفس است؟ این پرسش، فراتر از توانایی ادراک عقلانی ماست و پاسخ آن را حتی در ساحتِ شهود و ادراک باطنی نمی‌توان دریافت. سهراب می‌داند که همة پدیده‌ها در حوزة ادراک ما واژه‌ای بیش نیستند و میانِ حقیقت پدیده‌ها و درکِ شهودی ما فاصله می‌اندازند. به همین علّت است که مولانا در مثنوی معنوی می‌‌گوید:
حرف و گفت و صولت را بر هم زنم
تا که بی‌این هر سه با تو دم زنم
و سپهری نیز، از شستن واژه‌‌ها و نفوذ در معنا و معنا شدن می‌گوید و بر آن است که:
واژه را باید شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد
انسان، گمان کرده است که با نام‌گذاری به روی اشیا و موجودات انتزاعی یا محسوس و مادی، به کُنه وجود آن‌ها پی برده و راز موجودیتشان را دریافته است. نام‌گذاری باعث می‌شود که او همه‌چیز را آشنا ببیند و به سادگی از کنار همه‌چیز عبور کند. اینکه فورمالیست‌ها می‌گویند وظیفة شعر و ادبیات برای مقابله با راز‌زدایی، آشنایی‌زدایی است، از همین اندیشه، نشئت گرفته است؛ امّا فورمالیست‌ها به قشر این ماجرا می‌نگرند و این معنای باطنی را در ساحتِ زبان‌شناسیِ شعر، جست‌وجو می‌کنند نه در تمامیّتِ ادراکِ اسرارآمیز انسان. هر آنچه ما می‌دانیم، در واژه‌ها متبلور و محبوس‌اند و کلمات نیز در بافتِ معمولی خود، به ما احساس امنیت و دانایی می‌دهند، امّا اگر هوشمندانه و دل‌آگاهانه به ابدیت پیرامون خود بنگریم و به اعماق ناپیدای آسمان، نظری بیندازیم، نارسایی و ناکارآمد بودن واژه‌ها و دانش و معرفت خویش را در مواجهه با بی‌کرانگی، در‌خواهیم یافت.
نامعلوم بودن واژه‌ای که در قفس است و رمز یکتایی است، خود دلیل واضحی بر نادانی عظیم انسان در برابر دانسته‌های ناچیزی است که دارد و دانش او نیز در روند رشد خود، عظمت جهل او را می‌نمایاند. به قول بیدل:
معرفت، کز اصطلاحِ ما و من، بالیده است
غفلت است امّا تو آگاهی توهّم کرده‌ای!
شاعر «سورة تماشا» که مجازاً، نقش واسطه را در این شعر بر عهده دارد و راوی پیام حقیقت است در ادامة شعر می‌گوید:
حرف‌هایم، مثل یک‌تکّه چمن، روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید، به رفتار شما می‌تابد.
سهراب، حرف‌هایش را به یک‌تکّه چمن، تشبیه می‌کند. یک‌تکه چمن، برای کسی که با چشم باطن می‌نگرد، کلام واضح و روشنی است که او را به سر کشیدن از خاک و سبز شدن، بشارت می‌دهد. شاعر نیز ساده و روشن سخن می‌گوید امّا جز با گوش جان، کلام واضح او را نمی‌توان نشیند. برای کسی که از خود، برآمده است، تماشای یک‌تکه چمن کافی است تا او را با حقیقت رُستن و رَستن، آشنا کند. به بیان دیگر، برای کسی که به ساحت مشاهده قدم نهاده است، هر ذرّه‌ای، «طور» است و به قول بیدل:
ذرّاتِ جهان، چشمة انوار تجلّی‌ست
هر ذرّه که آید به نظر، طور ببینید!
شاعر، دریافته است که با آفتاب حقیقت، فاصله‌ای ندارد، امّا همة در‌ها به روی این آفتاب یگانه، بسته است و همه آدمیان در تاریکی سیر می‌کنند و علم و شناخت آن‌ها نیز که نشئت‌گرفته از حضور مطلق و بی ‌چون و چرای حواس ظاهری است، آمیخته با اختلاف آرا و شک و تردید است، درست مثل آن مدّعیانی که در خانه‌ای تاریک، دربارة ماهیت موجودی به نام فیل بحث می‌کردند و هر‌کس به ظنّ خود، فیل را تشبیه به چیزی می‌کرد که با حقیقتِ امر، فاصلة زیادی داشت. شاعر، رفتار آدمیان را رفتار کسی می‌داند که در تاریکی راه می‌رود و دائماً نگران افتادن و زخمی شدن و مُردن است، امّا اگر درِ دل را به روی آفتابِ حقیقت بگشاید، آن‌گاه خود را در روشنایی و نور باطن خواهد یافت و رفتار و اعمالش مطمئن و متین و هدفمند خواهد شد. پس، آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید، به رفتار شما می‌تابد.
شاعر در ادامة «سورة تماشا» به معنا‌دار و هدفمند ‌بودنِ مشاهدة پدیده‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:
و به آنان گفتم: سنگ، آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست بر اندام کلنگ
در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست
که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند
پس گوهر باشید
لحظه‌‌ها را به چراگاه رسالت ببرید
طبیعت، در تمام صور خویش، با‌شکوه و بی‌رحم و ترسناک و زیباست، امّا زیبایی، زینتِ طبیعت نیست، حقیقت طبیعت است، امّا فقط چشم دل است که می‌تواند ماهیت زیبای پدیده‌های هستی را درک کند، پدیده‌هایی که تجلّی زیبایی مطلق‌اند و بازیچه آفریده نشده‌اند. در سورة انبیا، به وضوح و بدون هیچ تعقید و استعاره‌ای با این واقعیت راهگشا روبه‌رو می‌شویم که: «و آسمان و زمین و آنچه را که میان آن‌هاست، بازیچه نیافریدیم.» مگر آدمی، چیزی را بیهوده ساخته است که پروردگار او چنین کرده باشد؟ فلز برای کلنگ، زیور نیست، بلکه عضو اساسی آن و وسیله‌ای برای رسیدن به مقصود است و سنگ هم آیتی است که انسان نظرباز و جمالْ‌بین را به جوهر کوه بشارت می‌دهد و ماهیت زیبای کوه را که آیینة جمال مطلق است، در‌می‌‌یابد.
همچنان که آیات حق، از حضور حقیقت بی‌انتهایی و‌رای ادراکِ بشر، سخن می‌گوید، سورة تماشا نیز از گوهری ناپیدا در کفِ دست زمین سخن می‌گوید که از صدف کون و مکان، بیرون است:
گوهری کز صدف کون و مکان، بیرون است
طلب از گم‌شدگان لب دریا می‌کرد
رسولان و اولیای حق، انسان‌های برگزیده و آزموده‌ای هستند که تابش این گوهر ناپیدا را دیده‌اند و در زیبایی و عظمت آن، خیره مانده‌اند. گوهری که شاعر از آن سخن می‌گوید، نماد آرمانی‌ترین تمایلات انسان یعنی آرزوی کشف حقیقت و رستگاری و جاودانگی است. گوهر، همان جوهر است و هر‌چه غیر آن، عَرَض است و شاعر از آدمیان می‌خواهد که پیِ گوهر باشند و لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرند. رسولان، چوپانِ گلّه‌هایی هستند که بی‌راهنمایی آنان، در ظلمت گمراهی، هلاک خواهند شد. رسولان، پیام‌آورانِ رستگاری‌اند و آمده‌اند تا بگویند هدف از آفرینش انسان، فراتر از خور و خواب و خشم و شهوت است و باید از چراگاه خود، فراتر بروند و دست از چون و چرا بردارند و تسلیم فرمان شوند.
شاعر در ادامة شعر «سورة تماشا» ما را به نور مطلق، بشارت می‌دهد و می‌گوید:
و من آنان را؟ به صدای قدم پیک، بشارت دادم
و به نزدیکی روز
و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ
پشت پرچین سخن‌های درشت.
شاید صدای قدم پیک، صدای گام‌های نیستی است که نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود. امّا مگر نه اینکه مرگ و نیستی، حادثه‌ای تلخ و ناگوار تلقی می‌شود، پس چرا شاعر، بشیر صدای پای مرگ است و نه، نذیر آن؟ زیرا که به زعم او، مرگ، آغاز هستی حقیقی و دریچه‌ای به بی‌کرانگی و جاودانگی است و از همین رو است که می‌گوید:
و نتر‌سیم از مرگ
مرگ، پایان کبوتر نیست
بیدل نیز سروده است:
جز مرگ نیست چارة آفات زندگی
چون زخم شیشه‌ای که گداز التیام اوست
مرگ برای آنانی هولناک است که به وجود مَجازی خود بال و پر داده‌اند و تا توانسته‌اند، انباشته‌اند، پس طبیعی است که در اضطرابی‌ کشنده و نگرانی عمیق از نیستی، لحظه‌های خود را به دار آویزند. فروغ می‌گوید:
در اضطراب دست‌های پُر
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه‌ها زیباست
این را زنی در آب‌ها می‌گفت
انگار در ویرانه‌ها می‌زیست
مرگ در نگاه انسانی که مرگْ‌آگاهانه و مؤمنانه و هوشمندانه زیسته است، لحظة شکستن پوستة توهّمات و رها شدن در حقیقت بی‌کرانة هستی است، حقیقتی که رسیدن در آن معنایی ندارد. عطار می‌گوید:
گفتی برسم در او و باقی گردم
چون کس نرسد در او، در او چون برسی؟
شاعر ما را به نزدیکی روز، بشارت می‌دهد و از ما می‌خواهد که در پشت سخن‌های درشت و عتاب‌آلود، طنین گل سرخ را بشنویم تا به درک این سخن مولانا نائل شویم که می‌فرماید:
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
ای عجب! من عاشق این هر دو ضد
شاعر می‌داند که ظلمت این هستیِ سایه‌وار، دوامی ندارد و صبح موعود خواهد دمید و روز، جلوه خواهد کرد. سخن شاعر،
«از روز است و پنجره‌های باز
و هوای تازه
اجاقی که در آن
اشیا بیهوده می‌سوزند.»
شاعر، در ادامه از باغی در حافظة چوب سخن می‌‌گوید و از آرام‌ترین خواب جهان:
و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببیند باغی
صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود
چوب، انسان جدا‌مانده از باغ است و حافظة او سرشار از خاطرات باغ عدم و کسی که در پدیده‌های طبیعی ظاهراً ناچیز، جلوه‌ای از عظمت حقیقت را ببیند، شور ابدیت را در جان خود خواهد یافت و مشتاق گلزار نیستی خواهد شد.
دوست شدن با مرغ هوا یعنی پریدن و از خاک پر کشیدن و آن‌که از آن سوی زمین، زمین کوچک را دیده است که به همراه اَجرام آسمانی، در دوری مقدّر، می‌گردد و هیچ تکیه‌گاهی جز ارادة حق ندارد، آرام‌ترین خواب جهان را تجربه خواهد کرد، زیرا‌که که در‌خواهد یافت:
پشتِ این پنجره، یک نامعلوم
نگران من و توست
انسان، در این راه بی‌پایان، تنها نیست و اراده‌ای مقتدر و مطلق، حامیِ آفریده‌های خویش است و هیچ چیزی را به عبث، خلق نکرده است. در نتیجة چنین ادراکی است که بیدل می‌گوید: جهان، شعور طلب می‌کند، تو خواب طلب! و صائب نیز با آگاهی از ارادة مطلق است که می‌سراید:
خوابی که بِهْ از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایة دیوار تو باشد
شاعر، در «سورة تماشا» از آیات روشن حق سخن می‌گوید و از آدمیان می‌خواهد که روزنِ دل را بگشایند و آفتابی شوند. امّا آنان، از او طلب نشانه‌ای روشن از حقانیت سخنانش طلب می‌کنند:
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخة بالای سرم چیدم
گفتم: چشم را باز کنید
آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: سحر می‌داند، سحر!
جهان و همة پدیده‌های دیدنی و نادیدنی آن، معجزه‌اند و نشانه‌هایی روشن برای آدمیانی که به خود، خیره نشده‌اند و درگیر نبرد بیهوده‌ و فرسایندة ذهن خود‌اندیش نیستند.
شاعر که در صف کبریا پس از پیامبران ایستاده است، به نزدیک‌ترین آیه‌ای که در کنار او است اشاره می‌کند و به دور‌ها نمی‌رود. فروغ نیز می‌گوید: «ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم.»
برگ بید، همچون دیگر آیات حق، گواه روشنی است بر صحّت آنچه شاعر می‌گوید، امّا انکار‌گران که گویی فقط برای انکار و مخالفت و مخالفت‌خوانی آفریده شده‌اند، او را ساحر می‌نامند، چون نمی‌خواهند بپذیرند؛ زیرا به قول بیدل:
بیدل! از شب‌پره، کیفیتِ خورشید مپرس
حق، نهان نیست، ولی خیره‌نگاهان کورند
پس چگونه از خیره‌نگاهان خود‌شیفته می‌توان خواست که آیات حقیقت را ببینند و به آغاز فصل سرد، ایمان بیاورند؟
در ادامة شعر سورة تماشا، لحن شاعر، تغییر می‌کند و ضمیر تبدیل به ضمیر فاعلی جمع می‌شود تا من و ما فقط یگانگی را تداعی کنند و بس:
سرِ هر کوه، رسولی دیدند
ابر‌انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه‌هاشان، پُر داوودی بود
چشمشان را بستیم
جیبشان را پُر عادت کردیم، دستشان را نرساندیم به سرشاخة هوش
خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم.
اقرار یا انکار انسان، به عمل او بستگی دارد و نه صرفاً به گفتارش. کسانی که پس از تجلی صد و بیست و چهار هزار پیامبر و این همه نشانة شگفت، باز هم اسیر ذهن ساده‌لوح خویش‌اند و با کلاف انکار، منفی‌بافی می‌کنند، نمی‌توانند به آفتاب حقیقت، ایمان بیاورند، چرا‌که از تماشا بی‌بهره‌اند و به خود، نظر دوخته‌اند و ابر انکار به دوش دارند.
انسانی که باید بار امانت سنگین الهی را به دوش بکشد، سبک‌ترین و فانی‌ترین چیز‌ها یعنی ابر را برگزیده است و ابر، حجابی تاریک، میان او و خورشید است، امّا ارادة مطلق، باد را فرا‌می‌خواند تا ذهن ابریِ آنان را طوفان‌زده کند و کلاه از سرشان برباید تا در مکری که خود آن را شعله‌ور کرده‌اند بسوزند. در قرآن نیز خداوند از عذاب قوم عاد با نازل کردن باد سخن گفته و به ابرانکار به دوشان، هشدار داده است که انکار، عذاب به دنبال دارد.
آنانی که از دیدن داوودی‌های جان خویش، ناتوان‌اند، کورند و خود نیز نمی‌خواهند به نور بینش دست یابند و امنیت غفلت را به شکوه خطیر هوشیاری و تماشا ترجیح می‌دهند، زیرا از آزادی می‌ترسند.
اعمال انسان به علت قوانین یکسان حاکم بر حیات، به دو نتیجة اجتناب‌ناپذیر می‌انجامد. به این معنا که اعمال او یا رستگارش می‌کنند یا نمی‌کنند، پس طبیعی است که اگر انسان، در حصار خودبینی و تفاخر، دست به عمل بزند، دست او به سرشاخة هوش باطنی نخواهد رسید و از قفس ذهن، رها نخواهد شد و رستگاری را در‌نخواهد یافت. راهی که از تولد، آغاز و به مرگ، ختم می‌شود، یا هوشمندانه است یا نیست. زندگی، راه‌های گوناگون و پیچ در پیچی دارد که در یک نقطه، به هم می‌رسند، نقطة مرگ، امّا چگونه رسیدن به این نقطه است که به فراسوی آن، معنا می‌بخشد یا آن را بی‌معنا می‌کند.
اعمالِ از هم گسیخته‌ای که انگیزه‌ای جز رسیدن به هدف‌های شناخته‌شدة مادی ندارند، آدمی را تباه خواهد کرد، زیرا هدف‌های ذهنی که بر اثر پ‍ُررنگ شدن خودبینی، بسیار مهم جلوه می‌کنند، آدمیان را به چنگ عادت می‌سپارند تا فراموشی خود را فراموش کند و درگیر جنگ اضداد باشد، جنگی که ذهنی است و او را از نبرد اصلی‌اش، غافل می‌کند؛ اما این غفلت، دوامی نخواهد داشت، زیرا به گفته سهراب:
زندگی چیزی نیست
که لب طاقچة عادت
از یاد من و تو برود
انسان، تبدیل به موجودی مکانیکی شده است که بر طبق روندی که در نتیجة تکرار، تبدیل به عادت شده است، عمل می‌کند و به اعمال از هم گسیخته و تکراری‌اش، خودْ‌آگاهی ندارد، زیرا نگرش انسان به جهان، پس از طی کردن پروسة اجتماعی شدن، نگرشی فرو‌بسته در آیینة خود‌اندیشی می‌شود و به زندگی، عادت می‌کند، تا جا‌یی که زندگی تبدیل به خیابان درازی می‌شود که زنی هر روز با زنبیلی از آن می‌گذرد و باز‌می‌‌گردد و این عادت تباه‌کننده، تا لحظة بیماری و مرگ، ادامه می‌یابد. بیدل می‌گوید:
چشمی به تأمّل نگشوده‌ست نگاهت
بر وضعِ جهان، گر عجبت نیست، عجب نیست!
آدمیان در دام خود‌ساخته‌ای که برآمده از ذهن خود‌بین آنان است، گرفتار شده‌اند و ناگزیر، ابر انکار به دوش دارند و به هر سخنی که مغایر با امنیتِ ذهنی آنان باشد، با دیدة تردید و انکار می‌نگرند.
تصویری را که شاعر از عادت آدمیان ارائه می‌دهد، تصویری ظاهراً آشناست و در زمان‌های گذشته، بیش‌تر از امروز، معمول بوده است.
برخی آدمیان عادت داشتند و دارند که تنقلات گوناگونی در جیب بریزند و دائماً دست در جیب کنند و دهان خود را مشغول کنند، که پس از مدتی تکرار، جیبشان به جای تنقلات از عادت پُر می‌شود. شاعر با ارائه این تصویر، حرف بزرگ‌تری دارد و زندگی را شبیه جیب کوچک و محدودی می‌بیند که آدمیان دست در آن می‌کنند و هنگام جویدن، دندان‌هایشان، سرود می‌خواند!
امّا خوابِ عادتْ‌پیشه‌گان، که به اعماق آگاهی آنان راه دارد، با شنیدن صدای سفر آیینه‌ها، آشفته می‌شود. آدمیان در ژرف‌ترین زوایای وجودشان می‌دانند که سفری خطیر در پیش دارند و باید از قید عاداتی که آنان را دچار تو‌ّهم فناناپذیری کرده است، رها شوند اما نمی‌توانند و فقط خوابشان، آشفته می‌شود و آنان را به موقعیت متزلزلی که دارند، هشدار می‌دهد.
آیینه‌هایی که جز خود مجازی آدمیان را به آنان نشان نداده‌اند و مکارانه، نیستی را هستی جلوه داده‌اند، فرو‌می‌ریزند و حقیقت، آشکار خواهد شد. فقط در آن لحظه است که خود‌بنیان و خدا‌بنیان، به مؤثر بودن یا بی‌تأثیری اعمال خود، آگاه خواهند شد، زیرا به قول بزرگی، کامل‌ترین و شجاع‌ترین انسان‌ها، زمانی مشخص خواهند شد که در گوشة دیوار، قرار بگیرند و لبة تیز تیغ را بر گلوی خویش، حس کنند.
نیست بیدل! هیچ راهی از تو تا دامان خاک
بر سرِ مژگان، چو اشک استاده‌ای، هُشیار باش!

اگر آدم دنیا رو هم داشته باشه ولی اخلاق نداشته باشه هیچ فایده ای نداره
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.