• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن انگليسي > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
انگليسي (بازدید: 2267)
چهارشنبه 11/5/1391 - 9:9 -0 تشکر 487504
آموزش زبان با داستان های کوتاه

سلام دوستان این تاپیک با هدف افزایش دامنه ی لغات شما ایجاد شده شما میتونید با استفاده از این داستان های زیبا دامنه ی لغاتتون رو افزایش بدین  و یه خلاقیت هم خودم به خرج دادم اونم اینکه آخر هر کدوم از این داستان ها رو که دوست داشتین با تخیل خودتون عوض کنید ببینم چه میکنید


When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and hewas thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, "I don"t want to mislead you, Mr Perkins. You"re very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?"

Dave thought for a few seconds and then he answered, "I"d like another doctor to come and see me."


هنگامی كه دیو پركینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌كرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی كه مقداری تندتر حركت می‌كرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.

او برای مدت طولانی در این باره كاری نكرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یك دكتر رفت، و دكتر او را به یك بیمارستان فرستاد. دكتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه كرد و گفت: آقای پركینس من نمی‌خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم كه بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینكه شما بمیرید كسی به ملاقات شما بیاید؟

دیو برای چند ثانیه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مایلم تا یك دكتر دیگر بیاید و مرا ببیند.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:0 - 0 تشکر 491859

A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon.


 Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.


 The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly.


 The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.


 Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.




شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد. مردی ساعت ها با دقت  به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.


مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.


بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا  کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:0 - 0 تشکر 491860

One of Harry"s feet was bigger than the other. "I can never find boots and shoes for my feet," he said to his friend Dick.
"Why don"t you go to a sho~maker?" Dick said. "A good one can make you the right shoes."
"I"ve never been to a shoemaker," Harry said. "Aren"t they very expensive?"
"No," Dick said, "some of them aren"t. There"s a good one in our village, and he"s quite cheap. Here"s his address." He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.
Harry went to the shoemaker in Dick"s village a few days later, and the shoemaker made him some shoes.
Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker angrily, "You"re a silly man! I said, "Make one shoe bigger than the other," but you"ve made one smaller than the other!"



یكی از پاهای هری از دیگری بزرگ تر بود. او به دوستش دیك گفت "من هرگز نمی توانم چكمه یا كفشی برای پاهایم پیدا كنم".
دیك گفت: "چرا پیش كفاش نمی روی" "یك كفاش خوب می تواند كفش خوبی برای شما درست كند".
هری گفت: "من هرگز یك كفاش نداشته ام" "آیا آن ها گران نیستند".
دیك گفت: "نه" "بعضی از آن ها نیستند. یكی از كفاشان خوب در روستای ما است، و كاملا ارزان است. این آدرسش است" او چیزی روی


یك تكه كاغذ نوشت و به هری داد.
چند روز بعد هری به كفاشی روستای دیك رفت، و كفاش برای او كفشی درست كرد.
هری یك هفته بعد برای دیدن كفشش دوباره به فروشگاه رفت. در آن هنگام با عصبانیت به كفاش گفت: "شما مرد نادانی هستید! من


گفتم، ‍: "یكی از كفش ها را بزرگ تر از دیگری درست كن"، اما شما یكی را كوچك تر دیگری درست كرده اید!"

يکشنبه 15/5/1391 - 4:1 - 0 تشکر 491861

Harry did not stop his car at some traffic-lights when they were red, and he hit another car. Harry jumped out and went to it. There was an old man in the car. He was very frightened and said to Harry, "what are you doing? You nearly killed me.!"


"yes" Harry answered, "I"m very sorry." He took a bottle out of his car and said ,"Drink some of this. then you"ll feel better." He gave the man some whisky, and the man drank it ,but then he shouted again, "you nearly killed me!"


Harry gave him the bottle again, and the old man drank a lot of the whisky. Then he smiled and said to Harry ,"Thank you .I feel much better now .but why aren"t you drinking?"


"oh, well" Harry answered ,"I don’t want any whisky now. I"m going to sit here and wait for the police."




هری  وقتی که چراغ قرمز شد ماشین خود را نگه نداشت و با ماشین دیگری برخورد کرد. هری پرید بیرون و به پیش آن رفت.داخل ماشین یک پیر مرد بود. او ترسیده بود و به هری گفت: چه کار می کنی؟ نزدیک بود منو بکشی!


هری جواب داد:بله؛ من متاسفم .او یک بطری از داخل ماشینش آورد و گفت:کمی از این را بنوش و این حال تو را بهتر میکنه. او مقداری ویسکی به آن مرد داد،و پیر مرد آن را نوشید،اما دوباره فریاد زد: نزدیک بود تو منو بکشی!


هری یک بطری دیگرهم به او داد و پیر مرد مقدار زیادی ویسکی نوشید.سپس لبخند زد و به هری گفت: متشکرم،احساس می کنم بهتر شدم،اما چرا تو نمی نوشی؟


هری جواب داد: صحیح، من الآن هیچ ویسکی  نمی خواهم.من قصد دارم بروم آنجا بنشینم و منتظر پلیس بمانم.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:2 - 0 تشکر 491862

Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, "You can go into the town this afternoon, but first I"m going to inspect you.’


Fred came to the officer, and the officer said to him, "Your hair"s very long. Go to the barber and then come back to me again.


Fred ran to the barber"s shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer.


"Are my boots clean now, sir?" he asked.


The officer did not look at Fred"s hair. He looked at his boots and said, "Yes, they"re much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!"



فرد سرباز جوانی در یك پادگان بزرگ بود. آن‌ها همیشه در طول هفته خیلی سخت كار می‌كردند، اما آن روز شنبه بود، و همه‌ی سربازان آزاد بودند، بنابراین افسرشان به آن‌ها گفت: امروز بعدازظهر شما می‌توانید به داخل شهر بروید، اما اول می‌خواهم از شما بازدید كنم.


فرد به سوی افسر رفت، و افسر به او گفت: موهای شما بسیار بلند است، به آرایش‌گاه برو و دوباره پیش من برگرد.


فرد به آرایش‌گاه رفت، ولی بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد برای چند دقیقه ناراحت شد، اما بعد خندید، و به سوی افسر برگشت.


او (فرد) پرسید: قربان، اكنون پوتین‌هایم تمیز شدند.


افسر به مو‌های فرد نگاه نكرد. او به پوتین‌‌های فرد نگاه كرد و گفت: بله، خیلی بهتر شدند. شما می‌توانی بروی. و هفته‌ی بعد اول پوتین‌های خود را تمیز كن و بعد از آن پیش من بیا!.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:5 - 0 تشکر 491863

Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, "But, Fred, why do you drive these cars? We"re almost sitting on the road!"


فرد در یك كارخانه كار می‌كند. او همسری ندارد، و هر هفته پول خوبی به دست می‌آورد. او به ماشین ها علاقه مند است، و هر ساله یك ماشین جدید می خرد. او رانندگی با سرعت بالا را دوست دارد، و همیشه ماشین های كوچك، سریع و قرمز را می‌ خرد. او بعضی از وقت ها مادر خود را با آن به بیرون می برد، و او (مادرش) همیشه می گوید، «اما، فرد، چرا تو با این ماشین ها رانندگی می كنی؟ انگار كه ما رو جاده نشسته ایم!»


When Fred laughs and is happy. He likes being very near the road.


در آن هنگام فرد خوشحال بود و می خندید. او نزدیك به جاده بودن را دوست داشت.


Fred is very tall and very fat.


فرد خیلی چاق و بلند قد است.


Last week he came out of a shop and went to his car. There was a small boy near it. He was looking at the beautiful red car. Then he looked up and saw Fred.


هفته‌ ی گذشته او از یك فروشگاه بیرون آمد و به سمت ماشین خود رفت. نزدیك آن یك پسر كوچك قرار داشت. او در حال نگاه كردن به ماشین قرمز كوچك بود. در آن هنگام سرش را بالا گرفت و به فرد نگریست.


"How do you get into that small car?" he asked him. Fred laughed and said, "I don"t get into it. I put it on."


پسر از وی پرسید: چگونه وارد آن ماشین كوچك می شوی؟. فرد خندید و گفت، من داخل آن نمی‌شوم. روی آن سوار می‌ شوم.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:8 - 0 تشکر 491864

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.
He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling.  "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered.  "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”


گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، كنار یك مهمان‌خانه ایستاد. بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی می‌كردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او (گاوچران) نوشیدنی‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزدیده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیك كرد. او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد: «كدام یك از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟!»  كسی پاسخی نداد. «بسیار خوب، من یك آب جو دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌كنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم! و دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چی به آرامی از كافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینكه بری بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:9 - 0 تشکر 491865

George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, "don’t be stupid, George. Go and see Doctor Brown.


George said, "No," but last week he was worse, and he went to the doctor.


Dr Brown examined him and then said to him, "You drink too much. Stop drinking whisky, and drink milk."


George liked whisky, and he did not like milk. "I"m not a baby!" he always said to his wife.


Now he looked at Dr Brown and said, "But drinking milk is dangerous, doctor’.


The doctor laughed and said, "Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’


"Well, doctor," George said, "it killed one of my best friends last year."


The doctor laughed again and said, "How did it do that?"


"The cow fell on him," George said.



جرج شصت ساله و مریض بود. او همیشه خسته بود، و صورت او همیشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نمی‌آمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پیش دكتر بروان.


جرج گفت: نه. اما هفته‌ی گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.


دكتر بروان او را معاینه كرد و به وی گفت: شما خیلی می‌نوشید. دیگر ویسكی ننوشید، و شیر بنوشید.


جرج ویسكی دوست داشت و شیر دوست نداشت. او همیشه به همسرش می‌گفت: من بچه نیستم!.


حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شیر خطرناك است.


دكتر خندید و گفت: خطرناك؟ خوردن شیر چگونه می‌تونه خطرناك باشه؟


جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته یكی از بهترین دوستانِ منو كشت.


دكتر دوباره خندید و گفت: چطوری؟ (چطوری این كارو كرد)


جرج گفت: گاو افتاد روی اون.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:11 - 0 تشکر 491866

Prescription


A woman accompanied her husband to the doctor"s office. After the check-up, the doctor took the wife aside and said, "If you don"t do the following, your husband will surely die."
"1-Each morning, makes him a healthy breakfast and sends him off to work in a good mood."
"2-At lunchtime, make him a warm, nutritious meal and put him in a good form of mind before he goes back to work."
"3-For dinner, make an especially nice meal and don"t burden him with household chores."
At home, the husband asked his wife what the doctor had told her. "You"re going to die." She replied.



نسخه


خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه؛ دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
2- هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:12 - 0 تشکر 491867

Mrs Harris lives in a small village. Her husband is dead, but she has one son. He is twenty-one, and his name is Geoff. He worked in the shop in the village and lived with his mother, but then he got work in a town and went and lived there. Its name was Greensea. It was quite a long way from his mother"s village, and she was not happy about this, but Geoff  said, "There isn"t any good work for me in the country, Mother, and I can get a lot of money in Greensea and send you some every week."


Mrs Harris was very angry last Sunday. She got in a train and went to her son"s house in Grcensea. Then she said to him, "Geoff, why do you never phone me?"


Geoff laughed. "But, Mother," he said, "you haven"t got a phone."


"No," she answered, "I haven"t, but you"ve got one!"


خانم هریس در روستای كوچكی زندگی می‌كند. شوهرش مرده است، اما یك پسر دارد. او (پسرش) بیست و یك ساله است و نامش جف است. او در یك فروشگاه در داخل روستا كار و با مادرش زندگی می‌كرد، اما پس از آن در شهر كاری به دست آورد و رفت و در آنجا زندگی می‌كرد. نام آن (شهر) گرین‌سی بود. آنجا كاملا از روستای مادرش دور بود. و او (مادرش) از این وضع خوشحال نبود، اما جف می‌گفت: مادر، در روستا كار خوبی برای من وجود ندارد، و من می‌توانم پول خوبی در گرین‌سی به دست بیاورم و مقداری از آن را هر هفته برای شما بفرستم.


یكشنبه‌ی قبل خانم هریس خیلی عصبانی بود. او سوار قطار شد و به سمت خانه‌ی پسرش در گرین‌سی رفت. سپس به او گفت: جف، چرا تو هرگز به من زنگ نمی‌زنی؟


جف خندید و گفت: اما مادر، شما كه تلفن ندارید.


او (مادرش) پاسخ داد: نه، من ندارم، اما تو كه داری!.

يکشنبه 15/5/1391 - 4:12 - 0 تشکر 491868

The two brothers


This is a story about two brothers named James and Henry. One was a very good boy. His name was James. He always made his mother very happy. His clothes were always clean. And he always washed his hands before he ate his dinner.


این داستانی درباره‌ی دو برادر به نام‌های جیمز و هنری است. یكی از آن‌ها پسر خیلی خوبی بود. نامش جیمز بود. او همیشه مادرش را خوشحال می‌كرد. لباس‌هایش همیشه تمیز بودند. و همیشه قبل از غذا دست‌هایش را می‌شست.


The other boy was Henry. He was a naughty boy. He did not close the doors. He kicked the chairs in the house. When his mother asked him to help her, he did not want to. Sometimes he took cakes from the cupboard and ate them. He liked to play in the street. He always made his mother very angry.


پسر دیگر هنری بود. او پسر شیطونی بود. در رو نمی‌بست. با لگد به صندلی‌های خانه می‌زد. وقتی مادرش از او تقاضای كمك می‌كرد، او انجام نمی‌داد. بعضی وقت‌ها از كابینت كیك برمی‌داشت و می‌خورد. بازی در خیابان را دوست داشت. همیشه مادرش را عصبانی می‌كرد.


One day the school was not open. The two boys went to the park to play. Their mother gave them some money and told them to buy their lunch with their money. They took a ball with them. Before going to the park they stopped to buy lunch. James bought a sandwich with is money but Henry bought a large packet of sweets and ate them all.


یك روز كه مدرسه بسته بود. دو پسر برای بازی به پارك رفتند. مادرشان به ‌آن‌ها مقداری پول داد و گفت كه ناهارشان را با پولشان بخرند. آن‌ها یك توپ با خودشان برداشتند. قبل از رفتن به پارك برای خرید ناهار ایستادند. جیمز با پولش یك ساندویچ خرید اما هنری یك پاكت بزرگ از شیرینی خرید و همه را خورد.


After lunch the two boys played in the park with their ball. Then Henry wanted to go home because he was feeling sick. He had eaten so many sweets. When they got home his mother put him in bed without any dinner and told him that it was wrong to eat sweets for lunch. 


بعد از ناهار پسرها در پارك با توپشان بازی كردند. سپس هنری خواست به خونه بره برای اینكه احساس مریضی می‌كرد. شیرینی‌های خیلی زیادی خورده بود. وقتی رفتند خونه مادرش بدون هیچ شامی به رختخواب فرستاد و به او گفت كه خوردن شیرینی برای ناهار اشتباه بود.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.