• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن انگليسي > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
انگليسي (بازدید: 2280)
چهارشنبه 11/5/1391 - 9:9 -0 تشکر 487504
آموزش زبان با داستان های کوتاه

سلام دوستان این تاپیک با هدف افزایش دامنه ی لغات شما ایجاد شده شما میتونید با استفاده از این داستان های زیبا دامنه ی لغاتتون رو افزایش بدین  و یه خلاقیت هم خودم به خرج دادم اونم اینکه آخر هر کدوم از این داستان ها رو که دوست داشتین با تخیل خودتون عوض کنید ببینم چه میکنید


When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and hewas thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, "I don"t want to mislead you, Mr Perkins. You"re very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?"

Dave thought for a few seconds and then he answered, "I"d like another doctor to come and see me."


هنگامی كه دیو پركینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌كرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی كه مقداری تندتر حركت می‌كرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.

او برای مدت طولانی در این باره كاری نكرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یك دكتر رفت، و دكتر او را به یك بیمارستان فرستاد. دكتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه كرد و گفت: آقای پركینس من نمی‌خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم كه بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینكه شما بمیرید كسی به ملاقات شما بیاید؟

دیو برای چند ثانیه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مایلم تا یك دكتر دیگر بیاید و مرا ببیند.

يکشنبه 15/5/1391 - 3:7 - 0 تشکر 491828

Jack worked in an office in a small town. One day his boss said to him, "Jack, I want you to go to Manchester, to an office there, to see Mr Brown. Here"s the address."


Jack went to Manchester by train. He left the station, and thought, "The office isn’t far from the station. I"ll find it easily."


But after an hour he was still looking for it, so he stopped and asked an old lady. She said, "Go straight along this street, turn to the left at the end, and it"s the second building on the right." Jack went and found it.


A few days later he went to the same city, but again he did not find the office, so he asked someone the way. It was the same old lady! She was very surprised and said, "Are you still looking for that place?"



جك در شهر كوچكی در یك اداره كار می‌كرد. روزی رییسش به او گفت: جك، می‌خواهم برای دیدن آقای براون در یك اداره به منچستر بروی. این هم آدرسش.


جك با قطار به منچستر رفت. از ایستگاه خارج شد، و با خود گفت: آن اداره از ایستگاه دور نیست. به آسانی آن را پیدا می‌كنم.


اما بعد از یك ساعت او هنوز به دنبال آن (اداره) می‌گشت، بنابراین ایستاد و از یك خانم پیر پرسید. او (آن زن) گفت: این خیابان را مستقیم می‌روی، در آخر به سمت چپ می‌روی، و آن (اداره) دومین ساختمان در سمت راست است. جك رفت و آن را پیدا كرد.


چند روز بعد او به همان شهر رفت، اما دوباره آن اداره را پیدا نكرد، بنابراین مسیر را از كسی پرسید. او همان خانم پیر بود! آن زن خیلی متعجب شد و گفت: آیا هنوز دنبال آن‌جا می‌گردی؟

يکشنبه 15/5/1391 - 3:9 - 0 تشکر 491829

A woman had 3 girls.


خانمی سه دختر داشت.


One day she decides to test her sons-in-law.


یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند. 


She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.


او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.


Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.


بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.


The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.


صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.


Thank you !your mother-in-law who loves you!


متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!


A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.


 بعد از چند روز خانم همین کار را با  داماد دومش کرد.


He jumps in the water and saves her also.


او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.


She offers him a new car with the same message on the windshield.


او یک ماشین  نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.


Thank you! your mother-in-law who loves you!


متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!


Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.


بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.


While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:


زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون   اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:


Finally,it,s about time  that this old witch dies!


بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!


The next morning ,he receives a brand new car with this message .


صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.


Thank you! Your father-in-law.


متشکرم! پدر زنت!!

يکشنبه 15/5/1391 - 3:11 - 0 تشکر 491832

A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane


 یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.


The lawyer asks her to play a game.


وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.


If he asked her a question that she didn"t know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn"t know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.


چنانچه وکیل از  خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که  خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.


So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.


سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.


The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars


سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت.
سپس از او پرسید که جواب چی بوده و  خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!!!

يکشنبه 15/5/1391 - 3:14 - 0 تشکر 491836

A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.


Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006


I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.


مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.


با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:


به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006


میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا


شوهر دوستدارت

يکشنبه 15/5/1391 - 3:15 - 0 تشکر 491837

John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive." So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.


It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.


Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, "You"re a stupid man, aren"t you? Why don"t you buy a watch like everybody else?


جان با مادرش در یك خانه‌ی تقریبا بزرگی زندگی می‌كرد، و هنگامی كه او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانه‌ی كوچك‌تری در خیابان بعدی خرید. در خانه‌ی قبلی یك ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی كارگرها برای جابه‌جایی اثاثیه‌ی خانه به خانه‌ی جدید، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آن‌ها ساعت قدیمی و زیبای مرا با كامیون‌شان حمل كنند. شاید آن را بشكنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل كرد.


آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف كرد.


در آن پسر بچه‌ای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیه‌ی مردم نمی‌خرید؟

يکشنبه 15/5/1391 - 3:17 - 0 تشکر 491838

An older gentleman was playing a round of golf. Suddenly his ball sliced and landed in a shallow pond. As he was attempting to retrieve the ball he discovered a frog that, to his great surprise, started to speak! "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a week." He picked up the frog and placed it in his pocket.


As he continued to play golf, the frog repeated its message. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole month!" The man continued to play his golf game and once again the frog spoke out. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole year!" Finally, the old man turned to the frog and exclaimed, "At my age, I’d rather have a talking frog!"


پیرمردی، در حال بازی كردن گلف بود. ناگهان توپش به خارج از زمین و داخل بركه‌ی كم‌آبی رفت. همانطور كه در حال برای پیدا كردن مجدد توپ تلاش می‌كرد با نهایت تعجب متوجه شد كه یك قورباغه  شروع به حرف زدن كرد: مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ی زیبا تبدیل شوم، و برای یك هفته برای شما خواهم بود. او قورباغه را برداشت و در جیبش گذاشت.


همانطور كه داشت به بازی گلف ادامه می‌داد، قورباغه همین پیغام را تكرار كرد «مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ی زیبا تبدیل شوم، و برای یك ماه برای شما خواهم بود». آن مرد همچنان به بازی گلفش ادامه داد و یك بار دیگر قورباغه گفت: مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ی زیبا تبدیل شوم، و برای یك سال برای شما خواهم بود. سرانجام، پیرمرد رو به قورباغه كرد و بانگ زد:‌ با این سن، ترجیح می‌دم یه قورباغه سخنگو داشته باشم.

يکشنبه 15/5/1391 - 3:17 - 0 تشکر 491839

General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and fought in Europe in the First World War.


After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they" put up a big statue of him on a horse.


There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home. After a few months some of them began to say, "Good morning, Pershing", whenever they passed the statue, and soon all the boys at the school were doing this.


One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue. He said, "Good morning, Pershing" to it, but then he stopped and said to his mother, "I like Pershing very much, Ma, but who"s that funny man on his back?"



ژنرال پرشینگ یكی از یكی از افسرهای مشهور آمریكا بود. او در ارتش آمریكا بود، و در جنگ جهانی اول در اروپا جنگید.


بعد از مرگ او، بعضی از مردم زادگاهش می‌خواستند یاد او را گرامی بدارند، بنابراین آن‌ها مجسمه‌ی بزرگی از او كه بر روی اسبی قرار داشت ساختند.


یك مدرسه در نزدیكی مجسمه قرار داشت، و بعضی از پسربچه‌ها هر روز در مسیر مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن می‌گذشتند. بعد از چند ماه بعضی از آن‌ها هر وقت كه از كنار مجسمه می‌گذشتند شروع به گفتن «صبح‌ به خیر پرشینگ» كردند، و به زودی همه‌ی پسرهای مدرسه این كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام می‌داند.


در یك روز شنبه یكی از كوچكترین این پسرها با مادرش به فروشگاه می‌رفت. وقتی كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خیر پرشینگ، اما ایستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشینگ را خیلی دوست دارم، اما آن مرد خنده‌دار كه بر پشتش سواره كیه؟

يکشنبه 15/5/1391 - 3:18 - 0 تشکر 491841

GIFTS FOR MOTHER


Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.


The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.


After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.


Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.


Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.


Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”



چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.


اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری  در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من  ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.


پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.


مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.


 ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم


ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.

يکشنبه 15/5/1391 - 3:20 - 0 تشکر 491844

A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die He jumped even harder and finally made it out When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time.

This story teaches two lessons
 There is power of life and death in the tongue An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day
A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them
So, be careful of what you say


گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد. قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.


این داستان دو درس به ما می آموزد:
1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
پس مراقب آنجه می گویی باش.

يکشنبه 15/5/1391 - 3:21 - 0 تشکر 491847

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..


As she would need to wait many hours, she decided to buy a book to spend her time. She also bought a packet of cookies.


باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...


She sat down in an armchair, in the VIP room of the airport, to rest and read in peace.

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود. تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.


Beside the armchair where the packet of cookies lay, a man sat down in the next seat, opened his magazine and started reading.

کنار دستش .اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود ..


When she took out the first cookie, the man took one also.
She felt irritated but said nothing. She just thought:
“What a nerve! If I was
in the mood I would punch him for daring!”

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه  ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی  حالشو میگرفتم


For each cookie she took, the man took one too.
This was infuriating her but she didn’t want to cause a scene.


هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه


When only one cookie remained, she thought: “ah... What this abusive man do now?”
Then, the man, taking the last cookie, divided
it into half, giving her one half.


وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه ونصف دیگه شو خودش خورد..


Ah! That was too much!
She was much too
angry now!
In a huff, she took her book, her things and stormed
to the boarding place.


اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما


When she sat down in her seat, inside the plane, she looked into her purse to take her eyeglasses, and, to her surprise, her packet of cookies was there, untouched, unopened!

وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>>


She felt so ashamed!! She realized that she was wrong...
She had forgotten that her
cookies were kept in her purse

فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.


The man had divided his cookies with her, without feeling angered or bitter.

اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود


...while she had been very angry, thinking that she was dividing her cookies with him.
And now there was no chance to explain herself...nor to apologize.”

در زمانی که

اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا رو نداره


There are 4 things that you cannot recover

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .


The stone... ...after the throw!

سنگ بعد از این که پرتاب شد


The word... palavra... ...after it’s said!....

دشنام .. بعد از این که گفته شد..

The occasion.... after the loss!

موقعیت .... بعد از این که از دست رفت...

and...The time.....after it’s gone!

و زمان... بعد از این که گذشت و سپری شد...

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.