• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن قرآن و عترت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
قرآن و عترت (بازدید: 2912)
چهارشنبه 11/5/1391 - 6:32 -0 تشکر 487410
داستان های قرآن


آفرینش حضرت آدم (ع)

  

در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم ـ علیه السلام ـ به میان آمده.[1] در این جا به بخشی از زندگی ایشان كه در قرآن آمده با توجه به روایات و گفتار مفسران، اشاره می‌كنیم:

خبر از آفرینش خلیفه خدا به فرشتگان

خداوند اراده كرد تا در زمین خلیفه و نماینده‌ای كه حاكم زمین باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چیز را برای انسان آفریده است.[2] موقعیت و لیاقت انسان را به گونه‌ای قرار داده تا بتواند به عنوان نماینده خدا در زمین باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم ـ علیه السلام ـ پدر انسانها را به عنوان نماینده خود در زمین بیافریند، این موضوع بسیار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنیدن این خبر سؤالی نمودند كه ظاهری اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
«پروردگارا!‌ آیا كسی را در زمین قرار می‌دهی كه:
1. فساد به راه می‌اندازد؛
2. و خونریزی می‌كند؛
این ما هستیم كه تسبیح و حمد تو را به جا می‌آوریم، بنابراین چرا این مقام را به انسان گنهكار می‌دهی نه به ما كه پاك و معصوم هستیم؟»
خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقایقی را می‌دانم كه شما نمی‌دانید».[3]
خداوند همه حقایق، اسرار و نامهای همه چیز (و استعدادها و زمینه‌های رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم ـ علیه السلام ـ آموخت. و آدم ـ علیه السلام ـ همه آنها را شناخت.
آن گاه خداوند آن حقایق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمایش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست می‌گویید كه لیاقت نمایندگی خدا را دارید نام اینها را به من خبر دهید، و استعداد و شایستگی خود را برای نمایندگی خدا در زمین، نشان دهید.»
فرشتگان (دریافتند كه لیاقت و شایستگی، تنها با عبادت و تسبیح و حمد به دست نمی‌آید، بلكه علم و آگاهی پایه اصلی لیاقت است از این رو) با عذرخواهی به خدا عرض كردند: «خدایا! تو پاك و منزّه هستی، ما چیزی جز آن چه تو به ما آموخته‌ای نمی‌دانیم، تو دانا و حكیم می‌باشی».[4]
به این ترتیب فرشتگان كه به لیاقت و برتری آدم ـ علیه السلام ـ نسبت به خود پی‌برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده یافتند، به عذرخواهی پرداخته، و دریافتند كه خداوند می‌خواهد انسانی به نام آدم ـ علیه السلام ـ بیافریند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودی او به گونه‌ای آفریده شده كه لایق مقام نمایندگی خدا است.

آفرینش آدم، و نگاه او به نورهای اشرف مخلوقات

آدم از دو بعد تشكیل شده، جسم و روح. خداوند نخست جسم او را آفرید، سپس روح منسوب خود را در او دمید،‌و به صورت كامل او را زنده ساخت.
از آیات مختلف قرآن و تعبیرات گوناگونی كه درباره چگونگی آفرینش انسان آمده به خوبی استفاده می‌شود كه انسان در آغاز، خاك بوده است،[5] سپس با آب آمیخته شده است و به صورت گِل درآمده است،[6] و بعد به گل بدبو (لجن) تبدیل شده،[7] سپس حالت چسبندگی پیدا كرده،[8] سپس به حالت خشكیده درآمده و هم چون سفال گردیده است.[9]
فاصله زمانی این مراحل كه چند سال طول كشیده، روشن نیست.
این قسمت نشان دهنده مراحل تشكیل جسم آدم است، كه همچنان تكمیل شد تا به صورت یك جسد كامل درآمد.
در كتاب ادریس[10] آمده: روزی حضرت ادریس پیامبر، به یاران خود رو كرد و گفت: روزی فرزندان آدم در محضر او پیرامون بهترین مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضی گفتند: او پدر ما آدم ـ علیه السلام ـ است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفرید، و روح منسوب به خود را در او دمید، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجلیل از مقام آدم ـ علیه السلام ـ، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خلیفه خود در زمین قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود.
جمعی گفتند: نه بلكه بهترین مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرمانی از خدا نمی‌كنند، و همواره در اطاعت خدا به سر می‌برند، در حالی كه حضرت آدم ـ علیه السلام ـ و همسرش بر اثر ترك اَوْلی از بهشت اخراج شدند، گرچه خداوند توبه آنها را پذیرفت و آنان را هدایت كرد، و به ایشان و فرزندان با ایمانشان وعده بهشت داد.
گروه سوم گفتند: بهترین خلق خدا جبرئیل است كه در درگاه خدا امین وحی می‌باشد. گروه دیگر سخن دیگر گفتند. گفتگو به درازا كشید تا این كه حضرت آدم ـ علیه السلام ـ در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنین فرمود:
ای فرزندانم! آن طور كه شما فكر می‌كنید نادرست است. هنگامی كه خداوند مرا آفرید و روحش را در من دمید، بلند شده و نشستم. همین طور كه به عرش خدا می‌نگریستم، ناگهان پنج نور بسیار درخشان را دیدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسیدم این پنج نور كیستند؟ خداوند فرمود: «این پنج نور، نورهای اشرف مخلوقات، باب‌ها و واسطه‌های رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمین و بهشت و دوزخ و خورشید و ماه را نمی‌آفریدم.»
پرسیدم: خدایا نام اینها چیست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتی به عرش نگاه كردم، این نامها را مشاهده نمودم: «بارقلیطا، ایلیا، طیطه، شَبَر، شُبَیر» (كه به زبان سریانی است، یعنی محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین ـ علیهم السلام ـ) بنابراین برترین مخلوقات این پنج تن هستند.[11]

فرشتگان و سجده بر آدم ـ علیه السلام ـ

مراحل جسمی آدم ـ علیه السلام ـ او را به مقامی نرسانید كه لیاقت یابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفی شود. مرحله تكاملی بشر به آن است كه روح انسانی از جانب خدا به او دمیده گردد، دراین صورت است كه آدم در پرتو آن روح ویژه انسانی، لیاقت و استعداد فوق العاده پیدا می‌كند، و خداوند به فرشتگان فرمان می‌دهد كه به عنوان تكریم و تجلیل از مقام آدم ـ علیه السلام ـ او را سجده كنند، یعنی خدا را سجده شكر بجا آورند كه چنین موجود ممتازی را آفریده است.
خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشری از گل می‌آفرینم، هنگامی كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دمیدم بر آن سجده كنید.»[12]
بنابراین سجده فرشتگان به خاطر آن روح ویژه‌ای بود كه خداوند در كالبد بشر دمید، و چنین روحی، به آدم لیاقت داد تا نماینده خدا در روی زمین شود.
آدم دارای دو بُعد است: جسم و روح انسانی. جسم او به حكم مادی بودنش، او را به امور منفی دعوت می‌كرد و روح او به حكم ملكوتی بودنش او را به امور مثبت فرامی‌خواند.
فرشتگان جنبه‌های مثبت آدم ـ علیه السلام ـ را بر اساس فرمان خدا، دیدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، یعنی در حقیقت خدا را در راستای تجلیل از آدم سجده نمودند.[13]
ولی ابلیس جنبه منفی آدم، یعنی جسم او را مورد مقایسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خودداری نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
درست است كه سجده بر آدم ـ علیه السلام ـ واقع شده و آدم ـ علیه السلام ـ قبله این سجده قرار گرفت. ولی همه انسانها در این افتخار شركت دارند، چرا كه لیاقت و استعدادهای ذاتی آدم موجب چنین تجلیلی از مقامش گردید، و چنین لیاقتی در سایر انسانها نیز وجود دارد.
از این رو در روایات معراج نقل شده: در یكی از آسمانها، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به جبرئیل فرمود: «جلو بایست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنیم.»
جبرئیل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنیم، بر انسانها پیشی نمی‌گیریم، و امام جماعت آنها نمی‌شویم».
و نیز هنگامی كه آدم ـ علیه السلام ـ از دنیا رفت، فرزندش «هِبَهُ الله» به جبرئیل گفت: «جلو بایست و بر جنازه آدم ـ علیه السلام ـ نماز بخوان». جبرئیل در پاسخ گفت: «ای هِبَهُ الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنیم، بنابراین برای ما روا نیست كه امام جماعت یكی از فرزندان آدم ـ علیه السلام ـ قرار گیریم.»[14]

تكبر و سركشی ابلیس

ابلیس گرچه فرشته نبود[15] ولی از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در میان كرّوبیان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرموده حضرت علی ـ علیه السلام ـ، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نیست از سالها دنیا است یا سالهای آخرت، در عین حال لحظه‌ای تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت».[16]
همه فرشتگان فرمان حق را به طور سریع اجرا كردند، ولی ابلیس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خودداری ورزید، و در صف كافران قرار گرفت.[17]
مطابق آیه 34 بقره، ابلیس در این نافرمانی، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1. خلاف عملی: چنان كه تعبیر به «اَبی» (سركشی كرد) بیانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2. خلاف اخلاقی: چنان كه تعبیر به «اِستَكْبَرَ» (تكبیر ورزید) حاكی از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گردید.
3. خلاف عقیدتی، كه با مقایسه كبر آمیز خود، عدل الهی را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِینَ؛ از كافران گردید».
خداوند به ابلیس خطاب كرد و فرمود: «ای ابلیس! چه چیز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتی كه با قدرت خود آن را آفریدم سرباز زدی؟»
ابلیس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهی نكرد، بلكه با مقایسه غلط خود كه مقایسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفریده‌ای، ولی آدم را از گِل و آتش بر گل برتری دارد.
همین تكبر و خود برتربینی ابلیس باعث شد كه خداوند به او فرمان داد:
«فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِیمٌ وَ إِنَّ عَلَیكَ لَعْنَتِی إِلى یوْمِ الدِّینِ؛ از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منی،‌ و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قیامت ادامه دارد.»
ابلیس گفت: «پروردگارا! مرا تا روزی كه انسانها برانگیخته می‌شوند (روز قیامت) مهلت بده».
خداوند فرمود: «تو از مهلت شد‌گان هستی، ولی تا روز و زمان معین.» ابلیس (كه از این مهلت، بیشتر مغرور شد، و از آن جا كه در رابطه با آدم ـ علیه السلام ـ رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنی خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: «خدایا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از میان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم».[18]

ادامه تكبر ابلیس

گویند: در عصر حضرت موسی ـ علیه السلام ـ، روزی ابلیس نزد حضرت موسی ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: «می‌خواهم هزار و سه پند به تو بیاموزم».
موسی ـ علیه السلام ـ او را شناخت و به او فرمود: «آن چه كه تو می‌دانی، بیشتر از آن را من می‌دانم، نیازی به پندهای تو ندارم».
جبرئیل ـ علیه السلام ـ بر موسی ـ علیه السلام ـ نازل شد و عرض كرد: «ای موسی! خداوند می‌فرماید: هزار پند او فریب است، اما سه پند او را بشنو».
موسی ـ علیه السلام ـ به ابلیس فرمود: «سه پند از هزار و سه پندت را بگو!»
ابلیس گفت: «1. هر گاه تصمیم بر انجام كار نیكی گرفتی، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشیمان می‌كنم؛ 2. اگر با زن نامحرمی خلوت كردی، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافی عفت وادار می‌نمایم؛ 3. هرگاه خشمگین شدی، جای خود را عوض كن، و گرنه موجب فتنه خواهم شد.
اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقّی پیدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بیامرزد.»
موسی ـ علیه السلام ـ خواسته ابلیس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: «شرط آمرزش شیطان آن است كه به كنار قبر آدم ـ علیه السلام ـ برود و خاك قبر او را سجده كند.»
حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمان خدا را به ابلیس ابلاغ كرد.
ابلیس كه هم چنان در خودخواهی و تكبر غوطه‌ور بود، گفت: «ای موسی!‌ من در آن هنگام كه آدم ـ علیه السلام ـ زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!».[19]

پی نوشت ها :

[1] . و هشت بار دیگر به عنوان «یا بَنِی آدم».
[2] . بقره، 29.
[3] . بقره، 30.
[4] . بقره، 32.
[5] . حج، 5.
[6] . انعام، 2.
[7] . حجر، 28.
[8] . صافات، 11.
[9] . الرحمن، 14.
[10] . كتاب ادریس در سال 1895 میلادی در لندن به زبان سریانی چاپ شده است و روایت فوق در صفحه 514 و 515 آن آمده است.
[11] . علیٌّ و الحاكمون، تألیف استاد دكتر محمد صادقی، ص 53.
[12] . ص، 71.
[13] . تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 58.
[14] . تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 58.
[15] . به گفته قرآن، ابلیس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت می‌كرد. (كهف، 50)
[16] . نهج البلاغه، خطبه 192.
[17] . بقره، 34.
[18] . سوره صاد، آیه 71 تا 83؛ نام ابلیس حارث بود، پس از آن كه از درگاه خداوند رانده شد، به ابلیس لقب گرفت، زیرا ابلیس یعنی مأیوس گشته از رحمت خدا.
[19] . همای سعادت، ص 206.

منبع:www.andisheqom.com

چهارشنبه 11/5/1391 - 6:56 - 0 تشکر 487422


امتحان امت در غیاب رهبر

امتحان حضرت ابراهیم علیه‏السلام

پیامبران الهی، در معرض امتحان‏ها و آزمایش‏های فراوانی قرار گرفته‏اند و پس از موفقیت در آن‏ها، شایسته مقام نبوت و یا امامت و دریافت مقامات دیگر شده‏اند. در قرآن کریم، از ابتلا و آزمایش حضرت ابراهیم علیه‏السلامسخن به میان آمده است. این پیامبر بزرگ چندین امتحان را پشت سر گذاشت و پس از موفقیت در هر یک از آن‏ها، به مقامات بلند معنوی دست یافت.
معروف‏ترین امتحان حضرت ابراهیم علیه‏السلام، قربانی کردن فرزند خویش، اسماعیل بود. این امتحان تنها برای حضرت ابراهیم نبود، بلکه افزون بر ایشان، زن او هاجر و فرزندش اسماعیل نیز امتحان شدند. پسری را که در سن پیری به او عطا شده است، باید در راه خدا و به دستور او قربانی کند. فرزند نیز چون می‏بیند امر خداست، آن را به جان و دل می‏پذیرد و مادر نیز همین طور. پس همگی تسلیم امر خدا بودند. قرآن کریم داستان ذبح اسماعیل را بلا و امتحان آشکار می‏داند.
مُسلِم، یعنی تسلیم در برابر دستور الهی و عشق به کمال مطلق. و ابراهیم علیه‏السلام چنین بود؛ او سراپا گوش به فرمان خدا بود و نه تنها این آزمایش، بلکه امتحان‏های دیگری مانند مبارزه یک تنه با بت پرستان، گذاشتن زن و فرزند در بیابانی بی‏آب و علف، انفاق همه اموال و دارایی‏های خود و... را پشت سر گذاشت. ولی این امتحان، بسیار سخت‏تر بود؛ زیرا گذشتن از فرزندی که میوه دل آدمی است، آسان نیست. ابراهیم تصمیم گرفت که امر خدا را اطاعت و فرزندش را در راه خدا فدا کند و علاقه به فرزند و اهل و عیال را بر خدا و محبت او مقدم ندارد. به همین دلیل، با جدیت تمام اسماعیل را آماده کرد.
هنگامی که اسماعیل سخن پدر را شنید که آیا راضی هستی در راه خدا کشته شوی، بی‏درنگ پاسخ داد: پدر جان، هر آن‏چه دستور الهی است انجام بده. (صافات: 37) و این پاسخ، موفقیت اسماعیل در امتحان الهی بود. ولی پدر هم‏چنان باید تا پایان کار استقامت کند. به همین دلیل، هنگامی که چاقو، گلوی اسماعیل را نبرید، خشمگین شد. و آن گاه بود که وعده قبولی او در آزمایش الهی توسط فرشته وحی ابلاغ شد.
شامگاهی خواب او را در ربود
نغمه‏های غیب رو بر او نمود
عالم رویای صادق آشکار
دید خوابی همچو وحی کردگار
ذبح کرده آن نهال پاک و تر
تیغ تیزش را نهاد زیر سر
نور چشمش را به قربان‏گاه برد
تیغ بنهاد و گل عمرش فسرد
گشت بیدار و ز رویا بیقرار
گفت صادق باشد این امر آشکار
در دلش طوفان و چشمش اشکبار
در مرور روزگار و پر مرار
کاین یکی هم امتحانی از خداست
از وساوس‏های شیطانی جداست
زاد ره آماده کرد و شد به راه
دشت‏ها بر صدق ایمانش گواه
گفت دلبندم بگو رأی تو چیست؟
امر حق است و خدا را آگهی است
گفت اسماعیل اینک ای پدر
امر حق بنما، ز مهر من گذر
هر چه فرموده به انجامش رسان
امتحان خود به پایانش رسان
او توسل بر خدای خود نمود
پس خدا باید گره‏ها می‏گشود
امتحان حق را شد سرفراز
شد برون از آن درست و پاک‏باز
حدّ اخلاص‏ات به جا آورده‏ای
تو یقین را در دلت پرورده‏ای
فدیده‏ای از سوی حق با او رسید
ذبح آن بنمود و شد رسمی پدید
بعد از آن مرسوم شد در شرع دین
ذبح قربانی میان مسلمین1
باغداران و آزمایش الهی2
قرآن از سه برادری نام می‏برد که پس از فوت پدر، دچار امتحان الهی شدند. داستان به شرح زیر است:
مردی بود باغدار و بسیار خیّر. او کار می‏کرد و همیشه فقیران و مستمندان را در محصولی که به دست می‏آورد، شریک کرده و حقوق آن‏ها را می‏پرداخت. قرآن می‏فرماید:
وَ فی أَمْوالِهِمْ حَقُّ لِلسّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ (ذاریات: 19)
در اموال و دارایی ثروتمندان، محرومین و فقرا حق دارند.
آن مرد، هر سال سهم فقرا را می‏داد. وقتی مُرد، فرزندان او گفتند: چرا ما زحمت بکشیم و هنگام برداشت محصول، مقداری از آن را به دیگران بدهیم؟ آنان با هم قرار گذاشتند و گفتند: به هیچ کس اطلاع ندهیم که چه روزی می‏خواهیم محصول را برداشت کنیم. تا صبح و قبل از این‏که فقرا با خبر شوند، تمام میوه‏ها را می‏چینیم و برمی‏گردیم.
چیکی از آن‏ها، فردی خداترس بود. وقتی این سخن را شنید، برادرانش را از این کار نهی کرد و گفت: این کار را نکنید، از خدا بترسید و او را فراموش نکنید، ولی برادران دیگر به حرف او گوش نکردند. او هم به اجبار، دنبال آنان به راه افتاد، در حالی که به شدت از عمل آن‏ها ناراضی بود.
همان شبی که آنان این تصمیم را گرفتند، خداوند بلای آسمانی را بر باغ فرود آورد و همه میوه‏های آن از میان رفت.
وقتی نزدیک صبح شد، به همدیگر گفتند: زود باشید برویم. هنگام گذر از کوچه‏ها و محله‏ها آرام حرف می‏زدند و آهسته حرکت می‏کردند که مبادا مردم خبردار شوند. وقتی به نزدیک باغ رسیدند و چشمشان به آن افتاد، گفتند: این باغ دیروزی ما نیست! همه چیز عوض شده است. خیال کردند راه را گم کرده‏اند و این باغ آن‏ها نیست! ولی پس از کمی دقت، گفتند: نه، همان است، حادثه‏ای پیش آمده است.
برادری که خداترس بود گفت: نگفتم که نیتتان را این قدر کج نکنید؟! این، اثر سوء نیت است. همه برادران توبه کردند و گفتند: خدایا اشتباه کردیم.
آری، اگر انسان به جای شکر منعم، حق بیچارگان را ندهد، خدا نعمت را از او می‏گیرد. این موردی از آزمایش خدا با مال است.3

طالوت و یارانش

طالوت مردی بلند قامت، تنومند، خوش اندام، زیرک، دانشمند و با تدبیر بود، ولی با این همه، شهرتی نداشت و با پدرش در یکی از دهکده‏ها در ساحل رودخانه‏ای زندگی می‏کرد و چهارپایان پدر را به چرا می‏برد و کشاورزی می‏کرد.
روزی شماری از چهارپایان او گم شدند، او با یکی از دوستان خود به جست‏وجو پرداخت تا به سرزمین صوف شهر اشموئیل پیامبر رسید. دوست وی گفت: بیا او را ملاقات کنیم تا در پرتو وحی، گم شده خود را بیابیم. وقتی نزد پیامبر رسیدند، اشموئیل از همان لحظه اول، طالوت را شناخت پیامبر خدا دانست که این جوان، همان است که از سوی خدا برای فرماندهی تعیین شده است. اشموئیل گفت: چهار پایان تو اکنون در راه دهکده رو به باغ پدرت روانه‏اند، ولی من تو را برای کاری بزرگ دعوت می‏کنم و آن، فرماندهی لشکر است.
بنی‏اسرائیل برای فرمانده لشکر، امتیازاتی مانند نسب و ثروت می‏خواستند، ولی هیچ‏کدام در طالوت نبود. بنابراین از این انتصاب تعجب کردند. پیامبر خدا گفت: خداوند شخصی را امیر شما کرده که به خاطر نیروی جسمی و روحی خود شایسته فرماندهی و رهبری است.
طالوت برای جنگ با دشمن آماده شد و لشکر به راه افتاد. او می‏دانست که پیروزی هر جمعیتی، به انضباط و ایمان سربازان و اطاعت از فرمانده بستگی دارد. او می‏خواست بداند که سربازان وی تا چه اندازه از فرمان او اطاعت می‏کنند، به ویژه سربازانی که با تردید و دودلی فرماندهی و رهبری او را پذیرفته بودند.
او مأمور شد که به فرمان خدا، آن‏ها را امتحان کند. طالوت به سربازان خبر داد که به زودی به نهر آبی می‏رسند و با وجود تشنگی باید مقاومت کنند و از آن، جز اندکی ننوشند. تا روشن شود آیا این سربازان که می‏خواهند در برابر شمشیر دشمن بایستند، می‏توانند چند لحظه تشنگی را تحمل کنند یا نه.
به دلیل راه‏پیمایی در زیر آفتاب، لشکر طالوت تشنه شده بودند. همین که چشم آن‏ها به نهر آب افتاد، با خوشحالی و به سرعت خود را به آن رساندند و سیراب شدند. تنها عده‏ای اندک بر سر پیمان خود باقی ماندند. طالوت متوجه شد که لشکر او از اکثریتی بی‏اراده و سست و از اقلیتی با ایمان تشکیل شده است. ازاین‏رو، اکثریت بی‏انضباط و نافرمان را رها کرد و با یاران اندک، ولی با ایمان خود به سوی میدان نبرد تاخت. هنگامی که کثرت دشمنان را دیدند، فکر نمی‏کردند در مقابل انبوه دشمنان پیروز شوند. گفتند: ما توانایی رویارویی با این همه سرباز را نداریم. ولی چون ایمانشان راسخ بود و به قیامت یقین داشتند و دل‏هایشان سرشار از محبت خدا بود، به خدا توکل کردند و از زیادی دشمن و از کمی تعداد خود نهراسیدند. آنان با کمال شجاعت به طالوت گفتند: تو هر چه صلاح می‏دانی انجام ده و فرمان بده. ما با همین عده اندک، با آنان خواهیم جنگید. وقتی فرمان جهاد صادر شد، جالوت که فرمانده دشمن بود، مبارز طلبید. نوجوان کم سن و سالی به نام داوود، با فلاخنی که داشت، سنگی را با مهارت کامل به سوی جالوت پرتاب کرد که بر پیشانی او برخورد کرد. جالوت، در میان وحشت یاران خود، به زمین افتاد و کشته شد.
با کشته شدن جالوت، ترس و هراس عجیبی در دل سپاهیان او افتاد و سرانجام، از برابر صفوف لشکر طالوت فرار کردند.4

امتحان امت در غیاب رهبر

در برابر هر حرکت و جنبش و انقلاب الهی، جنبش‏های ضد الهی نیز پیدا می‏شود تا دست‏آوردهای آن انقلاب الهی را نابود کند. از سوی دیگر، حفظ یک دستاورد. همواره از به دست آوردن آن مشکل‏تر است و امت‏ها هم‏چنان که در اصل ایجاد نظام الهی پیرو رهبر الهی‏اند، در حفظ و تداوم آن نیز نباید از رهبری الهی جدا شوند، در غیر این صورت، انسان‏های گرگ صفت دستاوردهای آنان را خواهند درید.
موسی علیه‏السلام در حالی که برادر خود هارون را در میان قوم خود گذاشت، برای گرفتن احکام تورات به کوه طور می‏رفت و گروهی از یاران خود را نیز می‏برد. آن روز، شوق مناجات با پروردگار چنان در دل موسی شعله‏ور بود که سر از پا نمی‏شناخت. حتی خوردن و آشامیدن و استراحت را در این راه فراموش کرد و به سرعت به راه افتاد و پیش از دیگران به میعادگاه رسید.
خطاب رسید: ای موسی چه چیز سبب شد که پیش از قومت آمدی و عجله کردی؟ او پاسخ داد: عشق به مناجات و شنیدن وحی، مرا وادار کرد که زودتر بیایم.
جذبه عشق و عاشقی به حدی موسی را گرفت که مناجات او با خدای خود از سی شب به چهل شب کشیده شد.
موسی به دور از قوم خود، مشغول مناجات بود، ولی در قوم بنی‏اسرائیل چه گذشت؟
شخصی به نام سامری، از زیور آلات و طلاهایی که معبود دنیا پرستان و مورد توجه عوام بود، گوساله‏ای ساخت و به گونه‏ای آن را در مسیر حرکت باد قرار داد تا صداهایی از آن برخیزد. او با سوء استفاده از نبود رهبر در میان امت و غیبت موسی علیه‏السلام و با انگشت گذاشتن بر ضعف‏های قوم بنی‏اسرائیل، برنامه ضد توحیدی خود را ماهرانه تنظیم کرد.
هارون وقتی این صحنه را دید، گفت: شما مردم در آزمایش و امتحان سخت از طرف خداوند قرار دارید. فریب نخورید و از راه توحید منحرف نشوید. خدای شما، همان خداوند بخشنده است که این همه نعمت به شما بخشیده است. برده بودید، شما را آزاد کرد؛ اسیر بودید، رهایی‏تان بخشید؛ گمراه بودید، هدایت‏تان کرد؛ پراکنده بودید، در سایه رهبری مردی آسمانی شما را جمع و متحد کرد؛ جاهل و گمراه بودید، نور علم بر شما افکند و... . مگر فراموش کردید که برادرم مرا جانشین خود کرده است؟ پس اطاعتم کنید، چرا پیمان‏شکنی می‏کنید؟ ...
بنی‏اسرائیل به لجاجت خود ادامه دادند و دلایل و منطق نیرومند هارون را گوش نکردند و گفتند: ما تا آمدن موسی، گوساله را پرستش خواهیم کرد. به این ترتیب، آنان نه حرف پیامبر خود را گوش کردند و نه سخنان جانشین او را.
هارون با اقلیتی در حدود دوازده نفر از مؤمنان که ثابت قدم ماندند، از مردمی که گوساله‏پرست شده بودند، جدا شد.
موسی علیه‏السلام در میعادگاه بود که وحی نازل شد. خداوند فرمود: ما قوم تو را بعد از تو آزمایش کردیم، ولی از عهده امتحان برنیامدند و سامری آنان را گمراه کرد. موسی با شنیدن این سخن برآشفت. شاید به خود می‏گفت: سالیان دراز خون‏دل خوردم، با هرگونه خطر روبه‏رو شدم تا این مردم به توحید روی آورند، ولی افسوس که با چند روز غیبت من، زحماتم بر باد رفت! او بی‏درنگ، خشمگین و اندوهناک به سوی قوم خود برگشت. هنگامی که چشم او به صحنه گوساله‏پرستی افتاد، فریاد برآورد: ای قوم من! مگر پرودگار شما، وعده نیکویی به شما نداد؟ این وعده، وعده نزول تورات و نجات از فرعون بود. آیا غیبت من به طول انجامید؟ گرچه زمان بازگشت من از سی روز تا چهل روز به تأخیر افتاد، این زمانی نیست که طولانی باشد، آیا شما نتوانستید در این مدت کوتاه خود را حفظ کنید؟
بنی اسرائیل که خود را در برابر اعتراض شدید موسی علیه‏السلام دیدند و متوجه شدند به راستی کار بسیار بدی انجام داده‏اند، در مقام عذرخواهی و عذرتراشی برآمدند و گفتند: ما از وعده تو به میل و اراده خود تخلف نکردیم، ولی زینت آلات فرعونیان به همراه ما بود که سامری با آن ما را فریفت و سفارش‏های تو را فراموش کردیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. عذرا شعرباف شعار؛ منظومه زندگى پیامبران الهى، صص 83 ـ 85.
2. سوره قلم.
3. داستان‏هاى معنوى، صص 409 ـ 411 با تصرف و تلخیص.
4. تفسیر نمونه، اقتباس از آیات 246 تا 252 سوره بقره.

منبع:کتاب "سنت امتحان در زندگی انسان"

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:0 - 0 تشکر 487423


هارون

نویسنده: حسن رضایی هفتادر




برادر و همراه موسی. نام هارون(هارون بن عمران) بیست و دو بار در قرآن آمده است. به او شأنی پیامبرگونه، همردیف موسی، عطا شده است، چرا که او فرقان را دریافت کرده بود (9-48: 21 رجوع کنید به 53: 19، 122: 7، 45: 23، 20- 114: 37، و 70: 20 و 48: 26 که عبارت «ما به خدای موسی و هارون ایمان داریم» را نیز در خود دارد)، و در کنار تعداد دیگری از پیامبران جای دارد. (163: 4، 84: 6) هنگامی که به موسی فرمان داده شد تا به نزد فرعون برود، موسی از خداوند تقاضا کرد که هارون را وزیر او قرار دهد (35: 25، 75: 10، 36- 29: 20، 13: 26، 35: 28). موسی همچنین از خدا تقاضا کرد تا اجازه دهد هارون سخنگوی او باشد؛ زیرا هارون بسیار زبان آور بود (5- 34: 28). صورت نام «هارون» در شعر عربی اولیه نیز شناخته شده بوده و از زبان عبری، احتمالاً از طریق زبان سرایانی وارد زبان عربی شده است.
در قرآن، هارون در ماجرای پرستش گوساله طلا بسیار مورد توجه قرار می گیرد. این واقعه دوبار در قرآن ذکر شده است. در روایت نخست (57- 148: 7)، داستان همانند سفر خروج بازگو می شود که خشم موسی نسبت به هارون کاملا آشکار است هرچند نقش او در این واقعه به قدر یک تماشاچی محدود بوده است. اما در روایت دوم، (98- 83: 20) یک نفر سامری به عنوان وسوسه کننده قوم اسرائیل معرفی می شود. او مردم را مجبور می کند تا زیورآلات خود را در آتش بیفکنند و او از آن گوساله ای می سازد علی رغم نصایح هارون، باز مردم آن را پرستش می کنند. در این جا هم، خشم موسی نسبت به هارون، کاملاً آشکار است. بنابراین، می توان گفت: که قرآن در کاستن از بار ملامت هارون با تغییر کتب مقدس یهود(midrash) هم عقیده است هرچند که این بی گناهی، همانند تفاسیر یهودی به جایگاه هارون به عنوان کاهن اعظم ارتباطی ندارد، ایده ای است که در قرآن ذکر نشده است.
در روایات اسلامی گذشته توجه زیادی به مرگ هارون معطوف شده است. وقتی هارون مرد، مردم موسی را به قتل او متهم کردند اما فرشتگانی ظاهر شدند (یا دیگر مداخلات الهی صورت گرفت) تا سوءظن آنان برطرف گردد. بنابر قصه های اسلامی، به هنگام مرگ موسی نیز، اتهام مشابهی به یوشع نسبت داده شد.
مسأله مربوط به هارون که از صدر اسلام موضوع مناقشات فراوان بوده، آیه 28 سوره 19 است که در آن، مریم مادر عیسی «خواهر هارون» خوانده شده است. (همچنین به آیه 35 سوره 3 رجوع کنید «زنی از عمران» و آیه 12 سوره 66، «مریم، دختردعمران، که پاکدامنی خود را حفظ نمود». مثلا در کتاب صحیح، کتاب الادب مسلم، حدیثی از مغیره بن شعبه (وفات 50
/670) آمده است که نشان می دهد ماهیت مجادله آمیز اتهام وجود «خطا» در قرآن، از همان ابتدای روابط مسلمانان با مسیحیان بوده است.
المغیره می گوید: «وقتی به نجران آمدم، مسیحیان از من پرسیدند: شما در قرآن می گویید «ای خواهر هارون»، در حالی که موسی مدتها قبل از مسیح به دنیا آمده بود. هنگامی که به نزد پیامبر خدا بازگشتم؛ نظر او را در این رابطه جویا شدم و ایشان فرمودند: مردم عادت داشتند که نام پیامبران و [دیگر] اشخاص دینی پیشین را [برای نامیدن فرزندان خود] به کار ببرند.»
مطابق روایتی در انجیل، هارون خواهری به نام مریم داشت (که بنابر سفر خروج 7- 4: 2 در لابلای نیزار مواظب موسای نوزاد بود، به نام او را در سفر خروج در 1- 20: 15 مراجعه کنید) البته او «مریم»، مادر عیسی نبود و احادیث اسلامی هم هیچگاه چنین فرض نکرده اند. مثلا طبری (وفات 310
/923) در صحبت از مریم می گوید که مردم در مراجعه با فرزند او چنین گفتند: ای خواهر هارون، پدرت مرد شروری نبود و مادرت نیز دامنی پاک داشت، پس ای خواهر هارون، چرا به چنین وضعی دچار شدی؟ «طبری این موضوع را چنین توضیح می دهد: [مریم] از نسل هارون، برادر موسی بود و این عبارت به این می ماند که بگویم ای برادر فلان و بهمان قبیله «که حاکی از یک نوه رابطه فامیلی است [و نه ضرورتاً همان رابطه ای که ذکر شده است]. (تاریخ، جلد اول 734، ام. پرلمان (ترجمه)، History، جلد چهارم، 120). دیگر مفسران عقیده دارند که هارون مورد اشاره در این آیه، برادر نسبتاً ناشناس مریم، مادر عیسی و الیزابت، مادر یحیی تعمیدکننده است که از طریق پدر خویش، عمران بن متثان(matthan) با یکدیگر نسبت داشتند. (رجوع کنید به بیضاوی، انوار ذیل آیه های 31- 30 آل عمران).
آندرو ریپین
منبع:‌ نشریه بشارت شماره 76.

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:1 - 0 تشکر 487424


"موسیقای وحی "

صدای دلنواز قرآن ،‌و استماع سران شرك

ابوجهل و ابوسفیان و اخنس بن شریق ،‌سه نفر از سران شرك و از سرسخت‌ترین دشمنان رسول خدا (ص) بودند و از اینكه آیات قرآن مردم را به اسلام جذب می‌كرد، بسیار ناراحت بودند و در صدد خاموش كردن این فروغ فروزان تلاش بسیار به كار می‌بردند،‌ولی نتیجه‌ای نمی‌گرفتند. روزی هر سه (هر كدام جداگانه بی‌آنكه دیگری بفهمد) تصمیم گرفتند در پناه تاریكی و به صورت كاملاً‌مخفیانه كنار دیوار منزل پیامبر (ص) بروند،‌و آیات قرآن را بشنوند. آن شب هر سه نفر آنها به گونه‌ای مجذوب آیات الهی شدند كه متوجه گذشت زمان نگشتند و هنگامی كه مشاهده كردند،‌آسمان كم‌كم روشن می‌شود ، از بیم رسوائی و اینكه دیگران متوجه حضور آنها بشوند ترسان و لرزان به سوی خانه‌های خود حركت كردند. اتفاقاً ‌در راه هر سه نفر به همدیگر برخورد كردند و خود را سرزنش كردند كه این چه كاری است كه ما انجام می‌دهیم؟ و اگر مسلمانان راز ما را بفهمند چه خواهند گفت؟ حتماً بیشتر شیفته اسلام می‌شوند. به خاطر همین موضوع با هم پیمان بستند كه دیگر این كار را تكرار نكرده و اطراف خانه محمد (ص) پیدایشان نشود. اما شب بعد،‌دوباره جاذبه معنوی قرآن آنها را از رختخوابشان بلند كرد. مثل شب قبل،هر كدام به گوشه‌ای از اطراف خانه پیامبر خزیدند و تا نیمه‌های شب به استماع آیات قرآن پرداختند و وقتی هوا كم‌كم روشن شد ،‌برخاستند تا به خانه خود بروند. اتفاقاً‌در راه برای بار دوم به هم رسیدند و باز همدیگر را سرزنش كردند و سرانجام با تأكید بسیار پیمان بستند كه دیگر آن كار را تكرار نكنند ، ولی در شب دیگر باز همان جریانات تكرار گردید و ....
روز كه شد،"اخنس" عصا به دست به منزل ابوسفیان رفت و درباره‌ی قرآن سخن گفت و مطالبی بینشان رد و بدل شد ، سپس به خانه ابوجهل رفت ،‌پس از گفتگو ( كه معلوم بود به حقانیت قرآن پی برده‌اند اما تكبر و ریاست دنیا و لجاحت مانع نجات آنها است) سرانجام ابوجهل گفت: سوگند می‌خوریم كه به محمد (ص) ایمان نیاوریم گویی اخنس می‌خواست،‌ابوسفیان را از ایمان آوردن به اسلام،‌منصرف سازد.
منبع : ماهنامه قُرآن لیلةُالقَدر ش 50

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:3 - 0 تشکر 487425

مأموریت عجیب دو پیامبر

وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَکاَنَ لِغُلَامَینْ‌ِ یَتِیمَینْ‌ِ فیِ الْمَدِینَةِ وَ کاَنَ تحَْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَ کاَنَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَ یَسْتَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی(82- کهف)
و اما داستان دیوار که متعلق به دو پسر یتیم این شهر بود و زیر آن گنجی برای آن‌ها وجود داشت و پدرشان مرد صالحی بود. پروردگارت می‌خواست وقتی که آن‌ها بالغ شدند، آن گنج را از زیر دیوار خارج کنند. این لطفی از جانب پروردگارت بود و من این کار را از پیش خود نکردم.
این آیه، پرده از راز یکی از سه مأموریتی بر می‌دارد که موسی به همراه خضر علیهمالسلام و به رهبری او انجام دادند. آن‌ها در این مأموریت، دیوار در حال تخریبی را بازسازی کردند(1) و وقتی موسی علیه‌السلام از سرّ این کار سوال کرد؛ خضر علیه‌السلام پاسخ داد: گنجی در زیر این دیوار نهفته که متعلق به دو بچه یتیم است. خدا اراده کرد تا زمانی که این‌ها بزرگ می‌شوند و آن را استخراج می‌کنند گنجشان محفوظ بماند. چون پدر آن‌ها مرد صالحی بود ما مأمور شدیم دیوار را بازسازی کنیم تا مبادا گنج ظاهر شود و اموال این یتیم‌ها به خطر افتد.(2)
نکته عجیب در این داستان: چون پدر این دو بچه یتیم، انسان صالحی بود خدا دو پیامبر را مأمور می‌کند تا از اموال فرزندان او محافظت کنند.
نکته عجیب‌تر اینکه: امام صادق علیه‌السلام فرمود: « انه کان بینهما و بین ذلک الأب الصالح سبعة آباء»(3) آن مرد صالح، جد هفتم این دو یتیم بود.
نتیجه اینکه: کسی چند صد سال قبل می‌زیسته؛ چون انسان صالح و متدینی بوده است خداوند متعال به دو پیامبر خود که یکی از آن‌ها نیز اولوالعزم است مأموریت می‌دهد تا از اموال دو یتیم در نسل او مراقبت کنند و این امر بسیار شگفت انگیز است.
خسران و خسارت در کسب و کارهایی صورت می‌گیرد که به منظور سود انجام می‌شود و وقتی خسران تحقق می‌یابد که کاسب به غرضی که از تلاش خود داشته، نرسد؛ بلکه مقداری از سرمایه هم نابود شود و یا حداقل منفعتی عاید او نگردد در نتیجه سعیش بی‌نتیجه شود. و این همان است که آیه شریفه آن را «ضلال سعی» خوانده است.(5)


زیانکارترین انسان‌ها چه کسانی‌اند؟


قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُم بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً(103)الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُُمْ فیِ الحَْیَوةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یحَْسَبُونَ أَنهَُّمْ یحُْسِنُونَ صُنْعًا(104- کهف)
بگو: [می‌خواهید] شما را از زیانکارترین مردم با خبر کنم؟ آن‌ها کسانی‌اند که تمام سعی و تلاششان در زندگی دنیا به هدر رفته با این حال خیال می‌کنند کار خوبی انجام می‌دهند.
این آیه از کسانی خبر می‌دهد که در عمل از هر زیانکاری زیان کارترند و آن‌ها کسانی هستند که در زندگی دنیا هم از عمل خود بهره نگرفتند؛ چون «ضلال سعی» همان خسران و بی‌نتیجگی عمل است(4) و چون این‌ها علاوه بر غفلت از ضرر، آن را سود هم تلقی می‌کنند از این رو به زیانکار ترین افراد لقب گرفته‌اند.
خسران و خسارت در کسب و کارهایی صورت می‌گیرد که به منظور سود انجام می‌شود و وقتی خسران تحقق می‌یابد که کاسب به غرضی که از تلاش خود داشته، نرسد؛ بلکه مقداری از سرمایه هم نابود شود و یا حداقل منفعتی عاید او نگردد در نتیجه سعیش بی‌نتیجه شود. و این همان است که آیه شریفه آن را «ضلال سعی» خوانده است.(5)
اگر کسی ضرر کرد و فهمید ضرر کرده است به فکر چاره افتاده و سعی می‌کند که جبران کند؛ اما بیچاره کسی که ضرر می‌کند و گمان می‌کند که دارد سود می‌برد. چنین کسی چون امیدی به بازگشت و جبرانش نیست پس در حقیقت زیانکار تر از او هم کسی پیدا نمی‌شود.
آنگاه در دو آیه بعد ریشه این وارونه انگاری آن‌ها را چنین بیان می‌کند که: آن‌ها کسانی هستند که به آیات پروردگارشان کافر شدند و دیدار [قیامت و محاسبه اعمال] را به وسیله او منکر شدند و آیات من و پیامبرانم را به باد استهزاء و تمسخر گرفتند.
خدا عنایت می‌کند؛ اما تو هم تکانی بخور!
وَ هُزِّی إِلَیْکِ بجِِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَبًا جَنِیًّا(25- مریم سلام الله علیها)
تکانی به این تنه نخل بده تا برایت رطب تازه فرو ریزد.
این سخن زمانی به مریم سلام الله علیها گفته می‌شود که او برای دنیا آوردن فرزندش از مسجد فاصله گرفته و پای تنه نخلی خشکیده نشسته است. وقتی فرزندش به دنیا می‌آید به او گفته می‌شود تو این نخل خشکیده را تکان بده به قدرت الهی این تنه، صاحب رطب تازه شده و بر تو فرو می‌ریزد.(6)
انسان باید بداند که این عنایت‌ها به مانند سایر اموری که از خداوند متعال صادر می‌شود تحت مدیریت حکمت الهی قرار دارند و هر کجا که حکمتش اقتضاء کند انسان را به امداد غیبی یاری می‌کند.

نکته قابل توجه در این داستان


برای خدایی که نخل خشکیده را پر ثمر کرده و آن را در یک چشم بر هم زدن، صاحب رطب تازه می‌کند؛ بی شک ریختن آن‌ها و در دسترس قراردادنشان نیز ممکن بود؛ اما این جریان به ما می‌آموزد که قرار نیست تمام امور بشر حتی برگزیدگان الهی(7) از راه امدادهای غیبی اداره شود. کمک‌های ویژه و امدادهای غیبی الهی که از مسیر غیر عادی و ناشناخته نصیب برخی می‌شود حقیقتی است انکار ناپذیر؛ اما این بدان معنا نیست که چون خدا می‌تواند پس بشر بابد دست روی دست گذاشته و فقط منتظر غیب باشد.
انسان باید بداند که این عنایت‌ها به مانند سایر اموری که از خداوند متعال صادر می‌شود تحت مدیریت حکمت الهی قرار دارند و هر کجا که حکمتش اقتضاء کند انسان را به امداد غیبی یاری می‌کند.

راه محبوب شدن در بین مردم

إِنَّ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَاتِ سَیَجْعَلُ لهَُمُ الرَّحْمَانُ وُدًّا(96- مریم سلام الله علیها)
بی تردید کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام می‌دهند، [خدای] رحمان به زودی برای آنان محبتی [در دل‌ها] قرار خواهد داد.
کلمه «وُدّ» و «مودّت» به معنای محبت است. این آیه شریفه وعده‌ای زیبا از ناحیه خدای متعال است به کسانی که ایمان آورده و عمل صالح می‌کنند که به زودی محبت آن‌ها را در دل‌ها قرار می‌دهد. همان‌گونه که در آیه نمایان است این بشارت را مقید به قیدی نکرده است از این رو دلیلی ندارد که ما آن را منحصر در فرد خاصی کنیم و یا آن را مربوط به بهشت یا قلوب همه مردم در دنیا و یا مقید به قیود دیگری کنیم.(8)
به عبارت دیگر آیه مطلق است و پیامش این است هر کس اهل ایمان و انجام عمل صالح باشد خداوند محبت او را در دل دیگران انداخته و او بدون اینکه قدمی در این جهت برداشته باشد محبوب دیگران می‌شود.در روایتی از رسول خدا صلی الله علیه و آ له آمده است: هنگامی که خداوند کسی از بندگانش را دوست دارد به فرشته بزرگش جبرئیل می‌گوید من فلان کس را دوست دارم او را دوست بدار! جبرئیل هم او را دوست خواهد داشت. سپس در آسمان‌ها ندا می‌دهد که‌ای اهل آسمان! خداوند فلان کس را دوست دارد او را دوست بدارید! که به دنبال آن، همه اهل آسمان او را دوست می‌دارند؛ آنگاه پذیرش این محبت در زمین نیز منعکس می‌شود.
و هنگامی که خداوند کسی را دشمن بدارد به جبرئیل می‌گوید من از او متنفرم، او را دشمن بدار! جبرئیل هم او را دشمن می‌دارد. سپس در میان اهل آسمان‌ها ندا می‌دهد که خداوند از او متنفر است او را دشمن دارید! همه اهل آسمان‌ها از او متنفر می‌شوند؛ آنگاه این تنفر در زمین نیز منعکس می‌شود.(9)
روایتی از رسول خدا صلی الله علیه و آ له آمده است: هنگامی که خداوند کسی از بندگانش را دوست دارد به فرشته بزرگش جبرئیل می‌گوید من فلان کس را دوست دارم او را دوست بدار! جبرئیل هم او را دوست خواهد داشت. سپس در آسمان‌ها ندا می‌دهد که‌ای اهل آسمان! خداوند فلان کس را دوست دارد او را دوست بدارید! که به دنبال آن، همه اهل آسمان او را دوست می‌دارند؛ آنگاه پذیرش این محبت در زمین نیز منعکس می‌شود.

اصلی‌ترین عامل سختی‌های آزار دهنده

قَالَ اهْبِطَا مِنْهَا جَمِیعَا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُم مِّنیّ‌ِ هُدًی فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَایَ فَلَا یَضِلُّ وَ لَا یَشْقَی(123)وَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکاً وَ نحَْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَمَةِ أَعْمَی(124- طه)
خداوند متعال به آدم و حوا فرمود: از بهشت به سوی زمین فرود آیید که برخی از شما دشمن برخی دیگرند. زین پس هرگاه از سوی من هدایتی به شما رسید، اگر کسی از هدایتم پیروی کند، نه گمراه می‌شود و نه به مشقت و رنج می‌افتد و اگر کسی از هدایت من که سبب یاد نمودن من در همه امور است، روی بگرداند برای او زندگی تنگ و سختی خواهد بود و روز قیامت او را نابینا محشور می‌کنیم.
از این فراز شریف چند مطلب فهمیده می‌شود:
1. اگر کسی از هدایتگران الهی که انسان را به سوی خدا و آن کمال مطلق هدایت می‌کنند پیروی کند؛ نه گمراه می‌شود و نه به مشقت و رنج می‌افتد.
2. اینکه به طور مطلق فرموده «گمراه و شقی نمی‌شود» می‌رساند که هم ضلالت و شقاوت دنیایی از او نفی شده هم آخرتی.
3. به جای اینکه بفرماید «و من لم یتبع هدای؛ و هر که هدایت مرا پیروی نکند» فرمود: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی» تا به علت حکم اشاره کند و معلوم شود که علت تنگی معیشت در دنیا و کوری در روز قیامت، فراموش کردن خدا و اعراض از یاد او است.(10) ‌
4. آرامش غیر از آسایش است. آسایش راحتی تن است و آرامش راحتی جان. پیام آیه ناظر به سلب آرامش در صورت غفلت از یاد خداست؛ چون بسیارند کسانی که از یاد خدا اعراض کرده‌اند؛ اما غرق در ثروت و امکانات و آسایشند؛ ولی همان‌طور که می‌بینیم و آیه به آن اشاره دارد این افراد از آن آرامش روحی «أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ »(11) بهره‌ای ندارند.
5. اصولاً تنگی زندگی بیشتر به خاطر کمبودهای معنوی و نبودن غنای روحی است، دلیل آن هم عدم اطمینان به آینده و ترس از نابود شدن امکانات موجود و وابستگی بیش از حد به جهان ماده است؛ ولی آن کس که به خدا ایمان دارد و دل به ذات پاک او بسته، از همه این نگرانی‌ها در امان است.(12)

پی‌نوشت‌ها:

(1) آیه 77 سوره کهف
(2) ر.ک به نمونه ج12 ص504
(3) تفسیر نورالثقلبن ج3 ص291
(4) المیزان ج13 ص399
(5) همان
(6) برگرفته از المیزان ج14 ص43
(7) آیه 42 سوره آل عمران
(8) المیزان ج 14 ص113
(9) به نقل از نمونه ج13 ص146
(10) ر.ک به المیزان ج14 ص224
(11) آیه 28 سوره رعد
(12) نمونه ج13 ص328

منبع:سایت تبیان

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:5 - 0 تشکر 487426


هدف از بنای كعبه و تجدید آن





تجدید بنای كعبه به كمك اسماعیل ـ علیه السلام ـ

خانه كعبه نخستین پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم ـ علیه السلام ـ توسط او ساخته شد[1] بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان این خانه ویران شده و در ظاهر محو گردید، اما ابراهیم خلیل می‎دانست كه مكان خانه كعبه در سرزمین مكه قرار دارد[2] و بر همین اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه دیگر بار این خانه، ساخته شود.
این از یك سو و از سوی دیگر با سكونت هاجر و اسماعیل در سرزمین مكه، و پیدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به این سرزمین، طبیعی است كه این مجتمع، نیاز به قانون (دین) و رهبر داشت. ریشه اساسی قانون و رهبر خوب، و اجرای قانون، پرستش و عبادت خدا است، نتیجه می‎گیریم كه این مردم نیاز به پرستشگاهی داشتند، تا در وقتهای مخصوصی به آن جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعلیم و تربیت برای آنها باشد. و چه خوب است كه این پرستشگاه به دست قهرمان توحید، ابراهیم خلیل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهای این مرد بزرگ تعیین شود.
از این رو ابراهیم پس از گذشت مراحل مقدماتی، از طرف خداوند مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعیل بسازد.
ابراهیم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعیین كند، جبرئیل از طرف خدا به زمین آمد و همان مكان سابق كعبه را خط كشی كرد، و آن گاه ابراهیم آماده شد كه در آن مكان، به تجدید بنای كعبه بپردازد، اسماعیل از بیابان سنگ می‎آورد، و ابراهیم دیوار كشی كعبه را انجام می‎داد و به این ترتیب دیوار كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسید، و سپس ابراهیم سقف كعبه را با چوبهایی پوشاند.
در مورد «حجر الاسود» كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بودند و در كنار كوه ابوقبیس بود،‌ ابراهیم با راهنمایی خداوند آن سنگ را یافت و با كمك اسماعیل آن را برداشته و آوردند و در جای خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهیم برای كعبه، دو در قرار داد كه یكی به طرف مغرب و دیگری به طرف مشرق باز می‎شد.

در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهیم و اسماعیل، ساختمان كعبه را بالا بردند وكارش را پایان دادند، چنین دعا كردند:

1. پروردگارا این عمل را از ما قبول كن. 2. خدایا از ما و فرزندان ما امتی را تسلیم فرمان خود كن.
3. شیوه پرستش خود را به ما نشان بده. 4. توبه ما را بپذیر.
5. در میان مردم این سرزمین،‌ پیامبری را مبعوث كن تا به تعلیم و تربیت و پاكسازی فكری و عملی مردم بپردازد.[3]
به این ترتیب ابراهیم با همیاری اسماعیل در این مرحله نیز، كار خود را به طور كامل انجام داد، و با دعاهای پر محتوایش این كار بزرگ را تكمیل كرد.

هدف از بنای كعبه

این مرحله مقدماتی و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولی آن چه مهم است هدف از بنای این ساختمان است كه تمام این زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف می‎باشد، هدف از بنا كردن كعبه این بود كه وسیله‎ای برای نجات انسانها از بت پرستی و خرافه گرایی، و كشاندن آنها به سوی توحید و خداپرستی باشد، هدف این بود كه آن جا پایگاه توحید گردد، و مردم در كلاس این پایگاه، تعلیم و تربیت گردند و در همه ابعاد زندگی به سوی خدای بزرگ رو آورند، چنان كه این هدف از دعاهای ابراهیم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده است، بخصوص دعای پنجم، كه خداوند پیامبری (اشاره به پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ) بفرستد، و او را در این پایگاه توحید مردم را به سوی خدا بخواند.
از سوی دیگر خداوند به ابراهیم و اسماعیل فرمان داد كه مناسك حج را بجا آورند، جبرئیل از طرف خداوند بر ابراهیم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعی و وقوف در عرفان و مشعر و آداب منی و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نیز مناسك حج را به ترتیب فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتوای بزرگ حج، شاهد منافع مادی و معنوی خود گردند.[4]
به نقل مفسر معروف، ابن عباس، ابراهیم بر بالای كوه ابو قبیس رفت، انگشتان دستش را به گوش گذاشت و فریاد زد: «ای مردم دنیا دعوت پروردگار خود را در مورد زیارت خانه خدا اجابت كنید» خداوند صدای او را به همه مردم تا پایان دنیا رساند،‌ آنان كه از تبار ابراهیم هستند از درون وجدان و فطرتشان به این صدا لبیك گفتند و آمادگی خود را برای انجام این هدف بزرگ، و دیدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودند.[5]
خداوند در قرآن (آیه 130 سوره بقره) به همه جهانیان اعلام كرد كه «هیچ كسی جز افراد سفیه و نادان از آیین پاك ابراهیم،‌ روی گردان نمی‎شود، ما ابراهیم را در این جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار دادیم».
بر همین اساس، مراسم حج كه در اسلام ازمهمترین مراسم جهانی مذهبی است همواره یادآور خاطره ابراهیم است، و حماسه بندگی ابراهیم در تمام مراسم حج آمیخته است، و اصولاً انجام مراسم حج بدون یاد ابراهیم، مفهومی ندارد، و این كه خاطر آنست كه نام وراه حماسه این مرد خدا همیشه زنده بماند و آنان كه می‎خواهند راه عزت و عظمتانسانی را بپیمایند، در این راه گام بردارند.
حج در حقیقت حركت خلق پا به پای ابراهیم در خط خدا است، عبادت و سیاست فردی و اجتماعی در آن به هم آمیخته است كه اگر به راستی محتوای واقعی آن،‌براساس صحیح دنبال شود، بزرگترین و عمیق‎ترین حماسه خدا پرستی بر پا خواهد شد،‌امید آن كه روندگان به سوی حج، هدف و محتوای حج را مورد توجه قرار داده و در این كلاس بزرگ اسلامی، به ندای ابراهیم معلم بزرگ بشری لبیك گویند. و در نتیجه همچون ابراهیم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهیمی براساس برائت و بیزاری از مشركان، و تقویت بنیه‎های معنوی و اقتصادی مسلمانان است.

پی نوشت ها :

[1] . آل عمران، 96.
[2] . چنان كه از آیه 37 سوره ابراهیم چنین استفاده می‎شود.
[3] . بقره، 127.
[4] . «وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوكَ... لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» (حج، 28ـ29).
[5] . مجمع البیان، ج 7، ص 80.

منبع:www.andisheqom.com

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:9 - 0 تشکر 487427


اسماعیل و مادرش در كنار كعبه


حس هووگری گاهی به صورتهای رنج آور در ساره بروز می‎كرد، او وقتی كه می‎دید ابراهیم فرزند نوگلش اسماعیل را در كنار مادرش در آغوش می‎گیرد و او را می‎بوسد و نوازش می‎نماید، در درون ناراحت می‎شد و در غم و اندوه فرو می‎رفت، آتش حسادت در درونش شعله می‎كشید كه چرا شوهرم ابراهیم باید همسر دیگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنیز من بود، اینك همتای من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهیم قرار گیرد؟! و...
كوتاه سخن آنكه: وسوسه‎های نفسانی، طوفانی از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب می‎شد كه او گاه و بیگاه با ابراهیم برخوردهای نامناسب و زننده كند.
روایت شده: اسماعیل و اسحاق بزرگ شده بودند (در حدی كه می‎توانستند با هم مسابقه كشتی یا مسابقه دویدن بگذارند) در یكی از مسابقه‎ها اسماعیل برنده شد، ابراهیم بی‎درنگ اسماعیل را گرفت و بر روی دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، این منظره ساره را بسیار ناراحت كرد،‌ به طوری كه با تندی به ابراهیم گفت: «مگر بنا نبود كه این دو فرزند را مساوی قرار ندهی؟! هاجر را از من دور كن و به جای دیگر ببر.»[1]
از آن جا كه ساره قبلاً مهربانی‎های بسیار به ابراهیم كرده بود، ‌و ابراهیم همواره سعی داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از این رو نمی‎خواست ساره را از خو برنجاند.
آزارهای ساره باعث شد كه ابراهیم شكایت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهیم چنین وحی كرد: «مثال زن هم چون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذاری از او بهره می‎بری، و اگر خواسته باشی آن چوب را راست كنی شكسته خواهد شد».
آن گاه خداوند به ابراهیم فرمان داد كه هاجر و اسماعیل را از ساره دور كند، ابراهیم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه می‎خواست خانه‎اش كعبه به دست ابراهیم بازسازی شود به ابراهیم وحی كرد و فرمود: «آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستین خانه‎ای كه آن را برای انسانها آفریدم، یعنی به مكه ببر.»[2]
ابراهیم با اجرای این فرمان گرچه از بن بست مشكل خانوادگی نجات می‎یافت، ولی چنین كاری بسیار مشكل و رنج آور بود، زیرا باید عزیزانش هاجر و اسماعیل را از فلسطین آباد و خرم به دره خشك و تفتیده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلای كوههای زمخت و خشن قرار داشت.
اگر خوب بیندیشیم گذاشتن همسر و فرزند در آن بیابان و دره و در میان كوهها، با توجه به روزهای داغ و گرم و شبهای تاریك در برابر درندگان، كار بسیار سخت و تلخی است،‌ولی ابراهیم مرد راه است، حماسه آفرین تاریخ است، اخلاص و بندگی او در برابر خدا به گونه‎ای است كه خود را فنای محض می‎داند و همه وجودش را قطره‎ای در برابر اقیانوس بیكران.
ابراهیم هاجر و اسماعیلِ خردسال را برداشت و از فلسطین به سوی مكه رهسپار گردید، این فاصله طولانی را با وسایل نقلیه آن زمان كه شتر و الاغ بود پیمود تا به سرزمین خشك و سوزان مكه رسید، در آن جا یك قطره آب نبود و هیچ انسان و حیوان و پرنده‎ای وجود نداشت، به راستی ابراهیم در سخت‎ترین و عجیب‎ترین آزمایشهای الهی قرار گرفت، با تصمیمی قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجر و كودكش را در آن سرزمین خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گردید.
هنگام مراجعت هاجر در حالی كه گریان و ناراحت بود صدا زد: «ای ابراهیم! چه كسی به تو دستور داده كه ما را در سرزمینی بگذاری كه نه گیاهی در آن وجود دارد و نه حیوان شیر دهنده و نه حتی یك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟»
ابراهیم گفت: «پروردگارم به من چنین دستور داده است.»
وقتی كه هاجر این سخن را شنید گفت: «اكنون كه چنین است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.»

بازگشت ابراهیم ـ علیه السلام ـ به فلسطین

در حالی كه ابراهیم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك می‎ریختند از هم جدا شدند، ابراهیم به سوی فلسطین حركت كرد، هاجر و اسماعیل در مكه ماندند.
وقتی كه ابراهیم به تپه «ذی طوی» رسید، همان جا كه اگر از آن جا سرازیر می‎شد دیگر هاجر و اسماعیل را نمی‎دید، نظری حسرت بار به آنها نمود،‌ آن گاه چنین دعا كرد:
«خدایا شهر مكه را شهر امنی قرار بده ـ خدایا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار ـ پروردگارا من بعضی از بستگانم (هاجر و اسماعیل) را در سرزمین بی‎آب و علف در كنار خانه‎ای كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند، دلهای مردم را به سوی آنها و هدفشان متوجه ساز ـ و آنها و هدفشان متوجه ساز ـ و آنها را از انواع میوه‎ها (ی مادی و معنوی) بهره‎مند كن ـ خدایا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده ـ پروردگارا دعای مرا بپذیر و تقاضای مرا بر آور ـ مرا بیامرز و از لغزشهایم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزی كه حساب قیامت برپا می‎شود بیامرز»[3]
به این ترتیب ابراهیم با چشمی اشكبار، هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد و به سوی فلسطین حركت كرد، در حالی كه اطمینان داشت دعاهایش به اجابت می‎رسد، زیرا همه شرایط استجابت را دارا بود.

پیدایش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه

كعبه نخستین پرستشگاه یكتاپرستان بود كه ساختمان نخستین آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ویران شد و اثری از آن باقی نماند، ‌اینك هاجر و اسماعیل در كنار همین ساختمان ویران شده در دره كوههای زمخت، تنها قرار گرفته‎اند و به راستی كه برای یك بانوی رنجدیده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنین جایی بسیار وحشتناك است.
هاجر در آن شرایط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شیوه خود ساخت، در آن بیابان درخت خاری را دید، عبایش (چادرش) را روی آن درخت پهن كرد و سایه‎اش تشكیل داد، و با فرزند خردسالش اسماعیل، زیر سایه آن نشست.
اینك خود را در میان امواج فكرهای گوناگون می‎دید، گاهی به جسم ناتوان نور چشمش اسماعیل می‎نگریست، و زمانی به مهربانی‎های ابراهیم و نامهری‎های ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر می‎كرد، ولی یاد خدا دل تپنده‎اش را آرامش می‎داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعیل در آن بیابان داغ و خشك اظهار تشنگی كرد.
كودك به پشت روی زمین افتاده و پاشنه‎های هر دو پای را به زمین می‎ساید، گویی از سنگ و خاك یاری می‎طلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعیل رنجور و تشنه می‎نگرد چه كند، اگر آب پیدا نشود میوه دلش و ثمره رنجهایش اسماعیل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبی پیدا كند، در چند قدمیش دو كوه كوچك (كو صفا و كوه مروه) بود، نمایی از آب را روی كوه صفا دید باشتاب به سوی آن دوید، ولی وقتی به آن رسید دید آب نیست و آبنما است، باز به سوی صفا حركت كرد و بار دیگر به سوی مروه و این رفت و آمدهفت بار تكرار شد، در حالی كه گاهی به كودك بینوایش می‎نگریست كه نزدیك است از تشنگی جان بدهد، ماد خسته شد و دید امیدش از هر سو بسته است، در حالی كه اشك از چشمانش سرازیر بود به سوی فرزندش آمد، تا در آخرین لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بیان كند كه هان ای میوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولی آبی نیافتم، تا به كودك رسید ناگهان دید از زیر پاهای اسماعیل آب زلال و گوارا پیدا شده است.
عجبا این كودك از شدت تشنگی آن قدر ناله كرده و پاهای كوچكش را به زمین ساییده كه به قدرت خدا، زمین طاقت نیاورد و آبش را بیرون ریخته است.
هاجر بسیار خوشحال شد، با ریگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: «زمزم» (ای آب آهسته باش) از این رو آب چشمه، زمزم نامیده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه یادآور خاطره عجیب هاجر و اسماعیل است.
هاجر و اسماعیل از آب نوشیدند، نشاط یافتند، هاجر دید بار دیگر خداوند با امداد غیبی به فریاد آنها رسیده و دعای همسرش ابراهیم مستجاب شده است، قلبش لبریز از توكل به خدا گردید.
طولی نكشید پرندگان از دور احساس كردند كه در این بیابان آب پیدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن آشامیدند.
حركت غیرعادی و دست جمعی پرندگان به سوی این چشمه و حتی رفت و آمد حیوانات وحشی به طرف آن باعث شد كه نخست طایفه «جْرهم» كه در عرفات (نزدیك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، دیدند كودكی كنار مادرش نشسته و چشمه آبی در آن جا پدید آمده است، از هاجر پرسیدند تو كیستی و سرگذشت تو چیست؟
هاجر تمام ماجرا را برای آنها بیان كرد.
گروهی از سواران یمن كه در بیابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبی ظاهر شده، آنها نیز به دنبال حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و دیدند بانویی همراه كودكش در كنار آب خوشگوارینشسته است، تقاضای آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نیز از نان و غذایی كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به این ترتیب طایفه جرهم و قبایل دیگر به مكه راه یافتند رفته رفته مكه كه بیابانی سوزان، بیش نبود روز به روز رونق یافت و هر روز كاروانهایی به آنجا می‎آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده می‎شد، و رفته رفته خیمه‎ها در كنار آن چشمه زده شد، و بیابان تبدیل به شهركی گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعای همسرش به اجابت رسیده و قلبهای مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزی‎های الهی برخوردار شده است، كاروانها نیز همواره شكر خدا می‎كردند كه به چنین موهبتی رسیده‎اند




دیدارهای ابراهیم ـ علیه السلام ـ از هاجر و اسماعیل

ابراهیم به فلسطین برگشت، اما كراراً برای دیدار نور دیده‎اش اسماعیل و احوالپرسی از هاجر به مكه می‎آمد، او این راه طولانی را طی می‎كرد و از آنها خبر می‎گرفت، و از این كه مشمول لطف الهی شده‎اند و از مواهب الهی برخوردارند بسیار خوشحال می‎شد، ولی چندان در مكه نمی‎ماند و به خاطر این كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین بر می‎گشت، این رفت و آمدهای ابراهیم بین فلسطین و مكه یك نكته عمیقی نیز دارد و آن این كه فلسطین و مكه این دو سرزمین پر بركت از نظر مادی و معنوی، باید از آن خداپرستان واقعی باشد، و آنان كه از تبار ابراهیم خلیل ـ علیه السلام ـ هستند، در طول تاریخ نگذارند دشمنان بشر بر این دو مكان مقدس سلطه یابند...
اسماعیل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشایر جْرهم و افراد دیگر، فوق العاده به او احترام می‎گذاشتند، و در میان آنها نوجوان و جوانی زیباتر و با كمالتر از اسماعیل نبود، او در میان آنها، چشم و چراغ بود، جالب این كه با این كه عشایر جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعیل به آنها رسیده بود معاش اسماعیل را تأمین كنند، ولی اسماعیل چنین برنامه‎ای را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار می‎رفت گاهی با دامدارای و گاهی با صیادی، معاش ساده خود و مادرش را تأمین می‎كرد، هرگز تن به احتیاج و نگاه كردن به دست دیگران نمی‎داد.
زندگی او و مادرش بسیار شیرین بود بخصوص وقتی كه ابراهیم گاهی از آنها دیدار می‎كرد، ‌زندگیشان شیرین‎تر می‎شد، نشستن این سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفای دیگری داشت صفایی كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را یارای دستیابی به آن نیست.
اما طولی نكشید كه مادر مهربان اسماعیل، یعنی هاجر این بانوی رنج دیده و مهربان كه گرد پیری به دلش نشسته بود، و چروكهای چهره‎اش حكایت از رنجهای طاقت فرسای او می‎كرد، به لقاء الله پیوست، و اسماعیل آن مادر مهربان، یگانه مونس شبها و روزها و آن مرهم زخمهایش را از دست داد.[1]
به راستی چقدر رنج آور است كه مادری این چنین كنار یگانه یادگارش از دنیا برود و پیوند این دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولی چه باید كرد، این كار دنیای فانی است كه عزیزان را از هم جدا می‎كند و تا انسان می‎خواهد كمی به خود سر و سامان بدهد، با تلخی و رنج دیگری روبر می‎شود كه به قول شاعر:
افسوس كه سودای من سوخته خام است تا پخته شود خامی من عمر تمام است
دودمان جْرهم و عمالقه اسماعیل را تنها گذاشتند، برای او با موافقت خود همسری انتخاب كرده،‌و اسماعیل با دختر به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهیم به شوق دیدار جوانش برای چندمین بار از فلسطین به سوی مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود می‎گفت تمام این رنجها با دیدار اسماعیل و هاجر، رفع خواهد شد، ولی این بار وقتی نزدیك رسید دید هاجر به پیش نمی‎آید، كم كم به پیش آمد با زنی روبرو شد كه همسر اسماعیل بود. پس از احوالپرسی فهمید كه هاجر از دنیا رفته است، قلب مهربان ابراهیم به طپش افتاد، به یاد مهربانی‎های هاجر اشك ریخت، و از این مصیبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت اسماعیل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسیار بد است.
این زن نالایق، اصلاً به ابراهیم پیر و خسته و تازه از راه رسیده احترام نكرد، و حتی با جوابهای بی‎ادبانه خود، دل این مرد خدا را آزرد، ابراهیم هر وقت به آن جا می‎آمد با همسر مهربانش هاجر روبرو می‎شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجری كه شریك غم و شادی شوهر بود، اینكه كه با این زن بی‎ادب روبرو می‎شود، ‌زنی كه از كمالات انسانی و معنوی بوئی نبرده است، قدر و ارزش هاجر بیشتر احساس می‎شد، ولی چه باید كرد، دنیا از این ماجراها را بسیار دیده و خواهد دید.
توصیه ابراهیم ـ علیه السلام ـ به انتخاب همسر شایسته
ابراهیم به «سامه» (همسر اسماعیل) گفت، وقتی شوهرت از شكار برگشت به او بگو پیرمردی با این شكل و قیافه به این جا آمد، پس از احوالپرسی هنگام مراجعت گفت؛
عتبه (آستانه) خانه‎ات را عوض كن.
منظور ابراهیم از «عتبه» همسر اسماعیل بود، عتبه یعنی درگاه و آستانه، این تعبیر ابراهیم اشاره به این است؛ همان گونه كه درگاه خدا چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور دیگر می‎پوشاند و حفظ می‎كند، همسر انسان نیز باید در حفظ آبرو و شخصیت شوهر بكوشد و حافظ و امین خوبی برای همسر و خاندانش باشد.
ابراهیم به سوی فلسطین برگشت، اما این بار بسیار ناراحت بود، ناراحتی وفات هاجر، ‌دوری اسماعیل، برخورد با همسری ناشایسته و... اما او همه این رنجها را برای خدا و هدف تحمل می‎كرد، و این خط آزمایش الهی را نیز با كمال صبر و بردباری به پایان رساند.
اسماعیل وقتی كه از شكار برگشت، گویی بوی پدر را احساس كرد، از همسرش پرسید آیا كسی به این جا آمد؟ همسر گفت: پیرمردی به این جا آمد بسیار مشتاق دیدار تو بود، نبودی رفت.
اسماعیل پرسید: هنگام رفتن چیزی نگفت؟
همسر گفت: چرا، ‌هنگام رفتن گفت: «عتبه خانه‎ات را عوض كن.»
اسماعیل غرق در دریای فكر و حزن شد، از یك سو، پدرش را كه از راه طولانی آمده بود ندید،‌ از سوی دیگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالایقی است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نیز یاد كرده كه دیگر او نیست تا درد دل خود را به او بگوید...
ولی آن چه كه دل مضطرب اسماعیل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعیل فوراً همسرش را طلاق داد[2] و طبق فرموده پدر، همسر دیگر گرفت، ولی این بار سعی كرد كه همسر شایسته‎ای برگزیند، بالأخره در این جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبی نصیبش شده است.
ماهها از این ماجرا گذشت، باز ابراهیم به شوق دیدار فرزندش اسماعیل از فلسطین به سوی مكه رهسپار شد، این راه طولانی را طی كرد، وقتی به مكه رسید، كنار آب زمزم بانویی را دید، او همسر جدید اسماعیل بود، ابراهیم از او پرسید همسرت اسماعیل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نیك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسیار خوب است در كمال نعمت و آسایش هستیم، سپس ادامه داد از مركب پیاده شو تا شوهر بیاید، ابراهیم پیاده نشد، ‌همسر بسیار اصرار كرد، ابراهیم عذر آورد، همسر اسماعیل فوراً آب آورد، ابراهیم یك پا روی سنگ زمین و پای دیگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و برای زن دعای خیر كرد، و تصمیم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتی همسرت از سفر آمد بگو پیرمردی با این شكل و قیافه به این جا آمد و هنگام مراجعت گفت: «به عتبه (درگاه) خانه‎ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.»
ابراهیم به سوی فلسطین برگشت، وقتی كه اسماعیل از سفر صید آمد، چون همواره به یاد پدر بود، گویا بوی پدر را استشمام كرد، از همسر پرسید كسی به این جا نیامد؟
همسر گفت: پیرمردی به این جا آمد و این جای پای او است كه در سنگ مانده است، اسماعیل از فرط شوق، به جای قدم پدر افتاده و بوسید.
همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نیامد، آب برایش بردم، سر و صورت گرد آلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو، به عتبه خانه‎ات احترام كن.
اسماعیل از این كه همسر به پدر مهربانی كرده است، و از طرفی پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بیشتر به همسر شایسته‎اش مهربانی نمود.[3]
به این ترتیب این پدر و پسر مدتی به یاد هم از فراغ هم می‎سوختند، و گویا تمرین فراق می‎دیدند، تا در آینده اگر خواستند برای خدا دست به یك فراق طولانی بزنند برایشان آسان باشد.
همه اینها مقدمه آن بود كه این سرزمین به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستین خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بین رفته بود، به دست ابراهیم و اسماعیل تجدید بنا گردد، و وسیله‎ای برای كشاندن مردم به سوی ایمان و توحید شود، بهتر است كه این جریان روحانی و ملكوتی را با چند بیت از یك غزل پر مغز حافظ پایان دهم:
هان مشو نومید، چون واقف نه ای زاسرار غیب باشد اندر پرده، بازیهای پنهان غم مخور
هر كه سرگردان به عالم گشت و غمخواری نیافت آخر الامر او به غمخواری رسد هان غم مخور
در بیابان گر به شوق كعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر كند خار مغیلان غم مخور
حال مادر فرقت جانان و ابرام رقیب جمله می‎داند خدای حال گردان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپدید هیچ راهی نیست كورا نیست پایان غم مخور
جالب توجه این كه: اسماعیل ـ علیه السلام ـ رد پای پدر را در بیابان پیدا كرد، خم شد و آن را بوسید و به این ترتیب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.
اسماعیل نسبت به مادر نیز بسیار مهربان بود، و مسؤولیت خود را در برابر مادر انجام می‎داد، وقتی مادرش از دنیا رفت، او را در كنار كعبه (زیر ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او دیوار كوچكی ساخت تا طواف كنندگان پایشان را روی قبر هاجر نگذارند و به او بی‎احترامی نشود.[4] همین برنامه هم چنان تا حال ادامه دارد، و امروز دیوار بزرگتری از سنگ مرمر ساخته‎اند و طواف كنندگان در بیرون دیوار طواف می‎كنند، و به این ترتیب خاطره مادر دوستی اسماعیل را زنده نگه می‎دارند

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:11 - 0 تشکر 487428


تأثیرهای شگرف قرآن کریم

نویسنده: موسی کریمی نیا

«... اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن همسر و فرزندانم را نداشتم، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام همه قریش را می گرفتم...»
این سخنان «عمیربن وهب»، یکی از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص)، و مسلمانان بود. او پسری داشت که به نام «وهب» که در جنگ «بدر»، به دست مسلمانان اسیر شد. «عمیر» که از جنگ «بدر» به شهر مکه برگشت، روزی با «صفوان بن امیه»، در «حجر اسماعیل» نشسته و بر کشته شدگان بدر تأسف خورده و به یاد آنها آه سرد از دل برمی کشیدند.
صفوان گفت: ای عمیر! به خدا سوگند، پس از کشته شدن آن عزیزان، دیگر زندگی برا ی ما ارزش و لذتی ندارد.
عمیر گفت: آری به خدا راست گفتی. اگر من مقروض نبودم و ترس از بی سرپرستی همسر و فرزندانم نداشتم، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد می گرفتم و او را می کشتم. زیرا، پسر من در دست آن ها اسیر است و برای رفتن به مدینه، بهانه خوبی دارم.
صفوان گفت: قرض هایی که داری، من می پردازم و همسر و فرزندان تو را همانند زن و بچه خود سرپرستی می کنم، دیگر چه می خواهی؟
عمیر گفت: با این وضع حاضرم و دنبال این کار می روم؛ ولی به شرط آن که غیر از من و تو، کسی از این جریان آگاه نشود.
به دنبال این قرار و گفتگو، عمیر برخاست و به خانه آمد. شمشیرش را تیز کرده و لبه اش را زهرآگین ساخته و آن را با خود برداشته و به سوی مدینه راه افتاد. جمعی از مسلمانان، در مسجد مدینه نشسته بودند و از جریان جنگ بدر و نصرتی که خدای بزرگ نصیب مسلمانان کرده بود، صحبت می کردند. ناگاه یکی از آن ها چشمش به «عمیربن وهب» افتاد که با شمشیرش حمایل کرده، از شتر خود پیاده شد. بی درنگ نزد رسول خدا (ص) رفت و حضرت را از آمدن او آگاه ساخت. رسول خدا(ص) امر کرد تا عمیر را نزدش بردند. رسول خدا(ص) به عمیر فرمود: جلوتر بیا.
عمیر نزدیک آمده و به رسم دوران جاهلیت گفت: صبح بخیر. رسول خدا(ص) فرمود: ای عمیر! خدا تعارفی بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن «سلام» است.«سلام درود اهل بهشت نیز هست.»
عمیر گفت: ای محمد! به خدا سوگند پیش از این، «سلام و درود» را شنیده بودم. سپس رسول خدا(ص) به او فرمود: ای عمیر! برای چه به مدینه آمده ای؟
عمیر گفت: برای نجات اسیری که در دست شما گرفتار است. امیدوارم با من به نیکی رفتار کنید. رسول خدا (ص) فرمود: پس چرا شمشیر به گردن خود آویخته ای؟
عمیر گفت: روی این شمشیرها سیاه باد! مگر این شمشیرها چه کاری برای ما (در جنگ بدر) کردند؟
رسول خدا(ص) فرمود: راست بگو. برای چه آمده ای؟
عمیر گفت: برای همین که گفتم.
رسول خدا(ص) فرمود: اکنون من می گویم برای چه آمده ای. تو و «صفوان بن امیه»، در حجر اسماعیل با هم نشستید و راجع به کشته شدگان بدر سخن گفتید.تو گفتی اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن همسر و فرزندان خود را نداشتم، هم اکنون می رفتم و محمد را می کشتم. صفوان متعهد شد که قرصت را ادا کند و همسر و فرزندان تو را سرپرستی کند، تا به مدینه بیایی و مرا بکشی. ولی بدان که خداوند میان من و تو حائل است و مرا محافظت می کند. آن گاه، حضرت آیاتی از قرآن کریم را برای او تلاوت فرمود.
عمیر - که سراپا گوش شده بود- سخنان رسول خدا(ص) را کلمه به کلمه شنید. ضمیر مرده و خوابیده اش بیدار شد و بدون تأمل جلوتر رفته و گفت: «گواهی می دهم که خدایی جز خدای تو نیست و تو رسول خدای یکتا هستی. و تاکنون خبرهایی را - که تو از غیب و آسمان می دادی - تکذیب می کردیم. و این که اکنون خبر دادی، جریانی بود که جز من و «صفوان»، کس دیگری از آن خبر نداشت. به خدا سوگند، من به خوبی دانستم که این جریان را فقط خدا به تو خبر داده است. اکنون، خدای را سپاسگزارم که مرا به دین اسلام هدایت کرد و به این راه کشانید. سپس، شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.»
رسول خدا (ص)، رو به اصحاب کرد و فرمود: احکام دین را به برادرتان بیاموزید و قرآن را به او یاد دهید و نیز اسیرش را آزاد کنید.
منبع: نشریه بشارت- ش 77

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:13 - 0 تشکر 487429

قصص و علل بیان آن در قرآن

نویسنده:مسعود عباسی جامد




(فاقصص القصص لعلهم یتفکرون).«پس، داستان بگو، داستانی تا که ایشان بیندیشند (بیدار شوند).» (سوره اعراف ، آیه 176).

نقش و معانی قصص:

در قرآن کریم، قصه ها جایگاه خاصی دارند، چرا که کلام خدا، از نگرش خاصی برخوردار است. این نگرش، معانی حکیمانه و معارف انسان ساز را برای آدمی بیان می کند.
واژه قصص، جمع قصه، به معنای داستان و سرگذشت است. قصص، از ریشه قص أثره است. یعنی، او را دنبال کرد. از این رو، مادر حضرت موسی(ع)، موقعی که فرزند خود، موسی را در میان صندوق چوبی روی آب رها کرد، به خواهر وی گفت: او را دنبال کن!(وقالت لاخته قصیه) (سوره قصص، آیه 11). قصیه، یعنی دنبال کن.
واژه قصص، مصدر است، به معنای سرودن قصه. (لقد کان فی قصصهم عبره لاولی الالباب) (سوره یوسف، آیه 11)؛ به راستی در سرگذشت ایشان، عبرتی برای صاحبان اندیشه است.
چند واژه در قرآن به معنای قصه آمده، که بیان کننده گستره و ماهیت داستان در قالب واژه های گوناگون و القای معانی عمیق است.اکنون، به توضیح این واژه ها می پردازیم:
1. قصص: در قرآن کریم، هر جا که واژه قصه مراد بوده، در قالب لفظ قصص آمده، که شامل سرگذشت ها و داستان های پیامبران و شخصیت های حق گرا و باطل پیشه و نیز، برخی حقایق در دوران شکل گیری اسلام است. در این میان ، طولانی ترین آن ها ، قصه موسی(ع) است و زیباترین آن ها قصه یوسف (ع) است.
2. نبأ، به معنای خبر است، خبری که دارای سود بسیار بوده و آگاهی به همراه دارد. نبأ، در بعضی از آیات، با توجه به قرائن، دلالت بر معنی داستان دارد. از این رو، نبأ در قرآن، سه گونه است:
الف) سرگذشت ها و اخباری که از زمان گذشته سخن می گوید. یعنی، سرگذشت اقوام پیشین. مثل اقوام نوح، عاد، ثمود و...
ب) حوادثی که در روزگار نزول وحی و عصر نبوت پیامبر اسلام (ص) رخ داده است. مثل جنگ های بدر، احد، حنین و...
ج) حوادثی که هنگام نزول وحی، وعده تحقق آن ها در آینده داده شده است. مثل وعده شکست مشرکان و دشمنان اسلام، فتح مکه و وعده چیرگی روم بر ایران.
3. حدیث، واژه ای دیگر است که از آن معنای قصه فهمیده می شود. این واژه در لغت، به معنای خبر، روایت و تازه (جدید) آمده است. از این رو، حدیث در متن قرآن، به معنای داستان آمده، مثل سوره زمر، آیه 23، سوره طه، آیه 9 وسوره ذاریات، آیه 24.

علل استفاده قرآن کریم از قصه:

جایگاه واهمیت داستان ها، سبب شده تا بخش چشم گیری از آیات قرآن، به بیان قصه ها اختصاص یابد. حال، به بیان دلایل مهم استفاده قرآن از قالب قصه می پردازیم:
1. تربیت و آموزش. مهم ترین عامل بهره گیری قرآن از قصه، تربیت و آموزش می باشد. هدف گوینده (خداوند)، پرداختن به قصه، عناصر، حوادث و قهرمان و یا قهرمانان داستان نیست، بلکه استفاده از موارد یاد شده در جهت انتقال نامحسوس پیام خویش به مخاطب است. گاهی اوقات در فضای داستان، تغییرهایی ایجاد می شود. مثلا، قهرمان، نقش کم تری می یابد، یا حوادث آن، اصلی می شوند و حتی گاهی، بین دو صحنه، قسمتی خالی گزارده می شود، تا مخاطب با نیروی تفکر و تخیل خود، آن خلا را پرسازد.
نکته دیگر این است که، عناصر قصه های قرآنی، از واقعیت و صداقت الهام می گیرند. در آن ها به نمایش دقیق و حقیقی صحنه ها اهمیت داده می شود. در نقل داستان، به جزئیات و مسائل فرعی چندان اهمیت داده نمی شود. از این رو، بسیاری از موارد مبهم و کلی آورده می شود:
الف) ابهام در مکان. در قصه قوم ثمود و صالح،(وکان فی المدینه تسعه رهط یفسدون فی الارض و لا یصلحون) (سوره نمل، آیه 48) (در آن شهر بزرگ [گفته اند سرزمین احقاف، نزدیک حضرموت بوده است.] نُه گروه بودند، که آن سرزمین را به فساد کشانیده بودند.)
ب) ابهام در شخصیت ها و عوامل انسانی در قصه صالح (کذبت ثمود بطغواها، اذنبعث اشقاها، فقال لهم رسول الله ناقه الله و سقیاها، فکذبوه فعقروها فدمدم علیهم ربهم بذنبهم فسواها، ولایخاف عقباها) (سوره شمس، آیات 11- 15). قوم ثمود بر اثر طغیان [پیامبرشان را] تکذیب کردند، آن گاه که شقی ترین آن ها به پا خاست و فرستاده الهی [صالح] به آنان گفت: ناقه خدا [همان شتری که معجزه الهی بود.] را با آبشخورش واگذارید [ومزاحم آن نشوید]؛ ولی آنها او را تکذیب کردند و ناقه را پی کردند [به هلاکت رساندند]. از این رو، پروردگارشان آن ها [وسرزمین شان] را به خاطر گناهاشان در هم کوبیده و با خاک یکسان و صاف کرد. و او هرگز از فرجام این کار [مجازات ستمگران] بیم ندارد.
ملاحظه می شود که در این داستان، نام قوم ثمود آمده، ولی شخصیت اصلی آن، «صالح» با تعبیر «رسول الله» است و شخصیت منفی قصه، با تعبیر «اشقاها» ذکر شده است. هدف اصلی قصه، تکذیب رسالت و آیت آن، ناقه است. بدین گونه، سبک و روش بیان، فقط پیرامون همین محور شکل گرفته و عناصر قصه، روی بیان این هدف متمرکز شده است.
هم چنین در بسیاری از قصه ها، از زمان مشخص و دقیق وقوع رخدادها یا زندگی امت ها یادی نمی شود و با توصیف های کلی، از آن ها گذر می شود.
2 . یاد کرد مثال و سرگذشت، بهترین روش برای تفهیم همگان. عامل مهم دیگر، در بهره گیری قرآن از قصه ها، این است که قرآن ، گفتار و بیانش، بیش تر جنبه خطابی داشته و روی سخن آن با همگان است. در چنین حالتی، ذکر مثال و حکایت گذشتگان، بهترین روش برای تفهیم است. زیرا، قرآن، هدفش آگاه سازی جامعه است و در آگاه ساختن مردم، باید از زبان و بیانی روشن استفاده کرد. داستان ها دارای چنین ویژگی هایی هستند. یعنی، زبانی روشن، بیانی رسا و شیرین دارند. بنابراین، مقصود قرآن در چنین قالبی به دست می آید. به عنوان مثال، خداوند، در بیان داستان ابلاغ نبوت حضرت موسی(ع)، به عنوان نماینده توحید الهی و فرعون ، نماینده کافران می بینیم که حق برباطل پیروز می گردد. و در پایان داستان، خداوند، آن را وسیله عبرت اهل خشیت بیان می دارد: (ان فی ذلک لعبره لمن یخشی) (سوره نازعات ، ـآیه 26).و بارها در آیات دیگر آمده است: (وما یتذکر الا من ینیب) (سوره مؤمن ، آیه 13). (ان فی ذلک لعبره لاولی الابصار) (سوره آل عمران، آیه 13). (انما یتذکر اولوالالباب)، (سوره زمر،آیه 9).
3. عامل جذبه و کشش. قصه در دارازی تاریخ ،مورد علاقه و توجه بشر بوده و برای او، کشش خاصی داشته است. این جاذبه، ریشه در سرشت انسان دارد. بدون شک، قصه، به خاطر جاذبه های طبیعی خود، تا این حد گسترده مورد استفاده بشر قرار گرفته و هر گروهی با انگیزه ای خاص برای رسیدن به منظور خود، از آن بهره گرفته است. قرآن نیز به این جاذبه فطری، توجه نشان داده و با تکیه بر علایق طبیعی انسان، بهترین داستان ها را برگرفته است. در واقع، قرآن به گرایش های فطری و طبیعی آدمی توجه کرده و نیکوترین قصه ها را، هماهنگ با اهداف مقدس خویش ساخته است. این قصه ها، مجموعاً 70 داستان می باشد.
- (واتل علیهم نبأ نوح اذ قال لقومه....) (سوره یونس، آیه 71)
- (نحن نقص علیک احسن القصص...) (سوره یوسف، آیه 3)
- (تلک من أنباء الغیب نوحیها الیک ما کنت تعلمها انت و لا قومک من قبل هذا....) (سوره هود، آیه 49)
«(ای پیامبر!)، این ها از اخبار غیبی است که به تو وحی می کنیم؛ و نه تو و نه قومت، این ها را پیش از این نمی دانستید...»
منبع:نشریه بشارت- ش77

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:14 - 0 تشکر 487430

نجات یونس (ع) و قوم او





نقش دانشمند حكیم در نجات قوم از بلای حتمی

یونس ـ علیه السلام ـ به قوم خود گفته بود كه عذاب الهی در روز چهارشنبه نیمة ماه شوّال بعد از طلوع خورشید نازل می‎شود، ولی قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نیز همراه عابد (تنوخا) از شهر بیرون رفت، ولی «روبیل» كه عالمی حكیم از خاندان نبوّت بود در میان قوم باقی ماند. هنگامی كه ماه شوال فرا رسید، روبیل بالای كوه رفت و با صدای بلند به مردم اطّلاع داد و فریاد زد:
«ای مردم! موعد عذاب نزدیك شد،‌ من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت دارید استغفار و توبه كنید تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند.»
مردم تحت تأثیر سخنان روبیل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: «ما می‎دانیم كه تو فردی حكیم و دلسوز هستی، به نظر تو اكنون ما چه كار كنیم تا مشمول عذاب نگردیم؟»
روبیل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بیابان آورید و آنها را از همدیگر جدا سازید، و همچنین حیوانات را بیاورید و بچه‎هایشان را از آنها جدا كنید، و هنگامی كه طوفان زرد را از جانب مشرق دیدید، همة شما از كوچك و بزرگ، صدا به گریه و زاری بلند كنید و با التماس و تضرّع، توبه نمایید و از خدا بخواهید تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همة قوم سخن روبیل را پذیرفتند هنگام بروز نشانه‎های عذاب، همة آنها صدا به گریه و زاری و تضرّع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه دیدند هنگام طلوع خورشید، طوفان زرد و تاریك و بسیار تندی وزیدن گرفت، ناله و شیون و استغاثه انسانها و حیوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسانها حقیقتاً توبه كردند.
روبیل نیز شیون آنها را می‎شنید و دعا می‎كرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد. خداوند توبة آنها را پذیرفت و به اسرافیل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوههای اطراف وارد سازد. وقتی مردم دیدند عذاب از سر آنها برطرف گردید به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه یونس و عابد، جریان رفع عذاب را دریافتند، یونس به سوی دریا رفت و از نینوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتی شده و در آن جا ماهی بزرگ او را بلعید (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبیل آمد و گفت: «من فكر می‎كردم به خاطر زهد بر تو برتری دارم، اكنون دریافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است.» از آن پس عابد و عالم رفیق شدند و بین قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.[1]

نجات یونس و بازگشت او به سوی قوم خود

آری حضرت یونس ـ علیه السلام ـ وقتی كه در شكم ماهی بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهی فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفكند.
یونس هم چون جوجه نوزاد و ضعیف و بی‎بال و پر، از شكم ماهی بزرگ بیرون افكنده شد، به طوری كه توان حركت نداشت.
لطف الهی به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، كدوبُنی رویانید یونس در سایة آن گیاه آرمید و همواره ذكر خدا می‎گفت و كم كم رشد كرد و سلامتی خود را باز یافت.
در این هنگام خداوند كرمی فرستاد و ریشة آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت برای یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحی كرد: چرا محزون هستی؟ او عرض كرد: «این درخت برای من سایه تشكیل می‎داد، كرمی را بر آن مسلّط كردی، ریشه‎اش را خورد و خشك گردید.»
خداوند فرمود: تو از خشك شدن یك درختی كه، نه تو آن را كاشتی و نه به آن آب دادی غمگین شدی، ولی از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدی، اكنون بدان كه اهل نینوا ایمان آورده‎اند و راه تقوی به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوی آنها برو.
و به نقل دیگر: پس از خشك شدن درخت، یونس اظهار ناراحتی و رنج كرد، خداوند به او وحی كرد: ای یونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بیشتر، نسوخت ولی برای رنج یك ساعت، طاقت خود را از دست دادی.
یونس متوجه خطای خود شد و عرض كرد:
«یا رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش می‎كنم.»
یونس به سوی نینوا حركت كرد، وقتی كه نزدیك نینوا رسید، خجالت كشید كه وارد نینوا شود، چوپانی را دید نزد او رفت و به او فرمود:
«برو نزد مردم نینوا و به آنها خبر بده كه یونس به سوی شما می‎آید.»
چوپان به یونس گفت: «آیا دروغ می‎گویی؟ آیا حیا نمی‎كنی؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.»
به درخواست یونس، گوسفندی با زبان گویا گواهی داد كه او یونس است، چوپان یقین پیدا كرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنین خبری را باور نمی‎كردند، چوپان را دستگیر كرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من برای صدق خبری كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟، جواب داد: برهان من این است كه این گوسفند گواهی می‎دهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهی داد. مردم به راستی آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونس ـ علیه السلام ـ آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبی استوار ماندند، و سالها تحت رهبری و راهنماییهای حضرت یونس ـ علیه السلام ـ به زندگی خود ادامه دادند.[2]

ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین

از امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ نقل شده: هنگامی كه حضرت یونس ـ علیه السلام ـ در شكم ماهی بزرگ، قرار گرفت، ماهی در درون دریا حركت می‎كرد به دریای قُلْزُم رفت و سپس از آن جا به دریای مصر رفت، سپس از آن جا به دریای طبرستان (دریای خزر) رفت، سپس وارد دجلة بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد...
قارون كه در عصر موسی ـ علیه السلام ـ مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته‎ای از سوی خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازة طول قامت یك انسان، در زمین فرو برد. یونس ـ علیه السلام ـ در شكم ماهی، ذكر خدا می‎گفت و استغفار می‎كرد. قارون در اعماق زمین، صدای زمزمة یونس ـ علیه السلام ـ را شنید، به فرشتة مسلط بر خود گفت: «اندكی به من مهلت بده من در این جا صدای انسانی را می‎شنوم!»
خداوند به آن فرشته وحی كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیك شد و گفت: تو كیستی؟
یونس: «اَنَا المُذْنِبُ الْخاطِئُ یونُسُ بْنِ مَتّی؛ من گهنكار خطا كار یونس پسر مَتّی هستم».
قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسی چه خبر؟
یونس: موسی ـ علیه السلام ـ مدّتی است كه از دنیا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسی ـ علیه السلام ـ چه خبر؟
یونس: او نیز از دنیا رفت.
قارون: از كُلْثُم (خواهر موسی) كه نامزد من بود چه خبر؟
یونس: او نیز مرد.
قارون، گریه كرد و اظهار تأسّف نمود (و دلش برای خویشانش سوخت و برای آنها گریست)
«فَشَكَر اللهُ لَهُ ذلِكَ؛ همین دلسوزی او (كه یك مرحله‎ای از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود» و به آن فرشتة مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنی همان جا توقّف كند و دیگر روزی به اندازة یك قامت انسان در زمین فرو نرود كه عذاب سختی برای او بود)
و در حدیث امام باقر ـ علیه السلام ـ آمده: هنگامی كه آن ماهی به دریای مسجور رسید، قارون كه در آن جا عذاب می‎شد زمزمه‎ای شنید، از فرشته موكّلش پرسید این زمزمه چیست؟ فرشته گفت: زمزمة یونس ـ علیه السلام ـ است...
آن فرشته به التماس قارون، او را نزد یونس آورد، قارون احوال خویشانش را از یونس ـ علیه السلام ـ پرسید، وقتی دریافت آنها از دنیا رفته‎اند، گریة شدیدی كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: «اِرْفَعْ عَنْهُ الْعَذابَ بَقیةَ الدُّنْیا لِرَقَّتِهِ عَلی قَرابتِهِ» (كه ترجمه‎اش ذكر شد)[3]

پی نوشتها:

[1]. تلخیص از بحار، ج 14، ص 379 به بعد؛ تفسیر برهان، ج 4، ص 35ـ37.
[2]. تفسیر برهان، ج 2، ص 200ـ202؛ بحار،‌ج 14، ص 384.
[3]. تفسیر قمی،‌ص 694؛ بحار، ج 14، ص 391 و 400.

چهارشنبه 11/5/1391 - 7:18 - 0 تشکر 487431

پایان عمر داود (ع)




حضرت داوود ـ علیه السلام ـ صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبری نمود. او كنیزی داشت كه وقتی شب فرا می‎رسید همه درها را قفل می‎كرد، و كلیدهای آنها را نزد داوود ـ علیه السلام ـ می‎آورد. شبی مردی را در خانه دید، پرسید: چه كسی تو را وارد خانه كرد؟
او گفت: «من كسی هستم كه بدون اجازة شاهان بر آنها وارد می‎گردم.» داوود ـ علیه السلام ـ این سخن را شنید و گفت: آیا تو عزرائیل هستی؟ چرا قبلاً پیام نفرستادی تا من برای مرگ آماده گردم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیامهای بسیار برای تو فرستادم.
داوود ـ علیه السلام ـ گفت: آن پیامها را چه كسی برای من آورد؟
عزرائیل گفت: «پدرت، برادرت، همسایه‎ات و آشنایانت كجا رفتند؟»
داوود ـ علیه السلام ـ گفت: همه مردند.
عزرائیل گفت: «آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند كه تو نیز می‎میری همان گونه كه آنها مردند.»
سپس عزرائیل جان داوود ـ علیه السلام ـ را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در میان آنها، یكی از پسرانش، حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ حكومت و مقام علم و نبوّت داوود ـ علیه السلام ـ را به ارث برد.[1]

پی نوشتها:

[1]. كامل ابن اثیر، ج 1، ص 76ـ78.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.