قرار شد جمعی متشكل از 18 تا 20 نفر برای نبش قبر به امامزاده حسن بروند. از آنجا كه من نوجوان بودم به من گفتند اگر نشانی خاصی از برادرم میدانم به آنها بگویم و مرا همراه نمیبرند. گفتم: تا خودم نیایم هیچ حرفی نمیزنم. سرانجام به خاطر ضیق وقت و فشار روانی عجیبی كه روی ذهن همه بود و عدم حضور كسی جز من برای شناسایی مرا همراه بردند پسر خالهام اتوبوسی آورد و راه افتادیم. یادم هست كه از حاج سیداحمد گیوه چی شیشه عطری گرفته بودند كه به پول آن روزها پانزده هزار تومان میارزید. همچنین خلعتی را كه دور خانه خدا مدینه و كربلا هم طواف داده شده بود همراه با شیشه عطر به دستم دادند و من در حالی كه همه بدنم میلرزید روی صندلی جلوی اتوبوس نشستم و چشم به جاده دوختم. تصور دیدن جنازه برادر هنوز بعد از سالها همه وجودم را میلرزاند.