سلام سلام
شما بزرگان لطف دارین، ولی آخه من چی دارم بگم؟ راستش یادم نیست دقیقا از کجا شروع شد.اینجوری بود که از بچگی دوست داشتم شعرای خنده دار بگم.عاشق دفتر باطله هایی بودم که تهشون چند برگ خالی مونده بود.ور می داشتم از خودم دربارۀ موضوعات دور و برم شعرا و نوشته های خنده آور در می کردم (نمیگم طنز چون اون موقع این کلمه رو نمیشناختم).کم کم در مورد مسائل دیگۀ زندگیمم شعر میگفتم.مسائلی که خنده دار نبودن، ولی واقعیت داشتن.نمی دونم چرا ولی به نظرم شعر با غم سازگارتره تا شادی.شعرای نظامی و حافظ و سعدی رو که می خوندم خیلییییییییییی حال می کردم، بعضی بیتا رو چند بار می خوندم، خیلییییییی تحسینشون میکردم.
بعضی وقتا یه عبارتی، مصرعی چیزی به ذهنم میرسه که دوست دارم ادامه اش بدم.وقتایی که دلم میگیره و وقتایی که از همه چیز مخصوصا خودم شاکی ام حس می کنم لازمه شعر بگم.
اینکه پرسیدین واسه پیشرفت چه کارا و چه مطالعاتی لازمه، روش عمیق فکر نکردم.راستش به نظرم میرسه شعرو نمیشه آکادمیک یاد گرفت، کلا هرچی باعث شه احساس آدم قوی تر شه باعث پیشرفت تو شعر میشه.به نظرم تک تک آدما میتونن شاعر باشن، فقط باید احساسشونو پرورش بدن.چون شعر قالبیه که احساسمونو بیان کنیم، میشه با متن و ... هم اینکارو کرد، اینجوری محتوای احساسو منتقل کردیم، اما لطافتی که تو احساس انسانه به نظرم تنها با شعر میشه منتقل کرد.یعنی با شعر میشه دقیقا حس شاعرو تجربه کرد.
سرتونو درد نیارم.چیز دیگه ای که همه در جریانشن منشا شعره، خیلی وقتا حسی، القایی، الهامی هست که حس شاعری آدم باهاش گل میکنه، اما مهم اینه که منشا احساس به خدا متصل شه و فطرت انسان.وگرنه القاهای مشکوک زیادن.
موفق و سرزنده باشین
یا علی