• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 4061)
چهارشنبه 12/4/1387 - 8:46 -0 تشکر 46138
لبخند های پشت خاكریز

سلام.

راستش بالاخره اون روزا توی جبهه ها به غیر از جنگ و خون ریزی رزمنده هامون یك خاطرات شیرین و جذابی رو داشتند كه تی این خاطرات نقل شده.

منم این تاپیك رو گذاشتم تا شما بچه های دفاع مقدسی بیایید تو و این خاطرات رو نقل كنید.

خودمم یه سری خاطره دارم كه براتون نقل می كنم.

                                            یا حق....

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

سه شنبه 25/4/1387 - 9:29 - 0 تشکر 47900

دعوای جنگی

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!

-  آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!

-  نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!

-  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.

آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»


 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 34

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

سه شنبه 25/4/1387 - 9:32 - 0 تشکر 47901


الاغ های جنگ جو!

در سنگر مسئولین یکی از تیپ ها صدا به صدا نمی رسید. هر کس چیزی می گفت و می خواست طرف صحبتش را متقاعد کند. اما مگر می شد؟ ساز خودش را می زد و میخواست حرفش را به کرسی بنشاند:

- باید زودتر از اینجا حمله کنیم!

- چه می گویی با کدام نیرو و مهمات؟

- بهتر نیست عقب نشینی کنیم؟ زمین می دهیم زمان می گیریم.

- تو هم که حرف های بی صدر را می زنی. نکند راست راستی باورت شده که او از جنگ سر در می آورد و برای خودش کسی است؟

- پس چه کنیم؟ وایسیم عراقی ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیات بریزند؟

هیچکس عقلش به جایی قد نمی داد. خبر رسیده بود که عراقی ها قصد دارند از یک محور حمله کنند و این قضیه جدی است. آن زمان بنی صدر هم رئیس جمهور و هم فرمانده کل قوا بود و از تصدیق سر نامبارک او ایرانی ها فقط شکست خورده بودند. حالا که بسیجی ها پا جلو گذاشته بودند و کم کم جنگ داشت به سود ایران ورق می خورد، این خبر آمده بود. آخر سر جوانی که تا آن زمان ساکت بود گفت: « اگر اجازه بدهید من راه حلی دارم!» یک هو همه ساکت شدند و نگاه ها به او دوخته شد. جوان گفت: «درست است که ما نیرو و مهمات زیادی نداریم. اما مین های ضد تانک زیادی داریم که از عراقی ها غنیمت گرفته ایم. سر راه تانک هایشان مین کار میگذاریم و پیش روی شان را سد می کنیم تا ان شاءالله نیروی کمکی برسد.» به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهای تخریبچی کارش را شروع کند. صفر نیم نگاهی به الاغ ها کرد و گفت: «اگر توان بردن ده ها مین را دارای بسم الله.» صفر گفت: «من نوکر خودت و الاغت هم هستم!» دور و بریها خندیدند. اکبر و نیروهایش در نیمه های شب افسار الاغ های حامل مین را گرفتند و راه افتادند.

ساعتی بعد آنها عرق ریزان زمین را می کندند و مین کار می گذاشتند. ناگهان یکی از الاغ ها فین فین کرد و آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید:

- عر! عر! عر!

صفر فریاد زد: « جان تان را بردارید فرار کنید!» حالا، دیگر همه الاغ ها عر عر می کردند و یک ارکستر درست و حسابی راه انداخته بودند. از طرف عراقی ها ، باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت. وقتی اکبر و دوستانش به خط خودی رسیدند، هنوز صدای عرعر از لابه لای انفجارها به گوش می رسید.

در سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالی یکدیگر را می بوسیدند و به اکبر به خاطر درایت و هوشش آفرین می گفتند. چند روزی بود که خبری از عراقی ها نشده بود.  صبح همان روز یکی از عراقی ها به ایران پناهنده شد و گفته بود که وقتی یکی از الاغ ها با دها مین به قرارگاه آنها آمده، فرماندهان عراقی ترسیده اند و گفته اند که ایرانی ها حتماً آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات زیاد آورده اند که حتی الاغ هایشان را مین گذاری کرده اند! و از حمله صرف نظر کرده اند.

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 27

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

دوشنبه 7/5/1387 - 7:42 - 0 تشکر 49618

حاجی مهیاری

حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»

از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.

- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!

آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»

من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!

*حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 43

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

دوشنبه 28/5/1387 - 23:3 - 0 تشکر 52857

 سلام

حالا شد پانزده

در میان برادرانی كه نزدیك عملیات سازمان دهی می شدند دو نفر رزمنده بود؛ یكی فوق العاده چاق و دیگری فوق العاده لاغر. فرمانده گردان برای اینكه مزاحی كرده باشد و روحیه ای به بچه ها بدهد آن دو نفر را صدا می زد و كنار یكدیگر قرار می داد. - نفر اول (لاغر) بیاید اینجا بایستد و حالا نفر دوم (چاق). بچه ها حالا چی شد؟ - شد پانزده!

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

دوشنبه 28/5/1387 - 23:6 - 0 تشکر 52858

 سلام

همه را با یك چشم نگاه می كند

او می گفت و دیگران هم تصدیق می كردند. اینكه او خیلی متواضع است خیلی آقاست، خیلی نجیب است، واقعاً برای بچه ها زحمت می كشد و می دود، چقدر مخلص است. بقیه هم مرتب تأیید می كردند تا می رسید به اینكه: «آدم فوق العاده عادلی است، توفیری نمی گذارد بین بچه ها، خودی و بیگانه نمی شناسد، همه را دوست دارد» و سرانجام می گفت: «همه را با یك چشم نگاه می كند» و هنوز بچه ها مات و مبهوت تعریفات و توضیحات او از شخص بودند كه گوینده اضافه می كرد: «می دانید چرا همه را با یك چشم نگاه می كند؟ معلومه، برای اینكه یك چشمش را در جنگ از دست داده است!»

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

دوشنبه 28/5/1387 - 23:7 - 0 تشکر 52859

 سلام

و لا یمكن الفرار...

دیدنی بود برخورد بچه ها با اسرای دشمن بعثی در روزهای اول جنگ؛ یك الف بچه با دو وجب و نیم قد و بالا، یك مشت آدم گردن كلفت سبیل از بناگوش در رفته را می انداخت جلو و ردیف می كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزی كه بر جانشان افتاده بود. هر چی می گفتی مثل طوطی تكرار می كردند و كاری به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آنجالب تر شاید، عربی صحبت كردن بچه های خودمان بود. به محض اینكه یك نفر سر و دمش می جنبید و فكر فرار به سرش می زد تنها چیزی كه بلد بودند این بود كه سلاحشان را می گرفتند به سمت آنها و می گفتند: و لا یمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چی می فهمیدند، خدا عالم است.

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

دوشنبه 28/5/1387 - 23:9 - 0 تشکر 52860

 سلام

وام طلاق سراغ نداری ؟؟؟

از آن پدرهایی بود كه بچه هایشان «عمو» صدایشان می كردند! منطقه كه می آمد دیگر دلش نمی خواست برگردد. همه كس و كار و دار و ندارش جنگ و جبهه بود. پدر و مادر، زن و فرزند و دوست و آشنا را فروخته بود به جنگ. البته نه مفت مفت! یك وقت نگاه می كردی اطرافت، می دیدی بعضی ها در طول هشت سال جنگ، هشت ماه هم با خانواده شان زندگی نكرده اند. باز صد رحمت به مجردها كه گاهی سراغ ننه هِه را می گرفتند؛ متأهل ها كه دیگر هیچی، انگار نه انگار. برای همین، گاهی كه صحبت وام ازدواج و تهیه و تدارك مقدمات زندگی برای یكی از برادرها بود، به كسی كه احیاناً توی این صندوق های قرض الحسنه دوست و آشنایی داشت می گفتیم: «ببین وام طلاق نمی دن حاجی یه سفر بره خونه، كار مادر بچه ها را یك سره كنه و بفرستتش منزل باباش؟ چون این خونه برو و خرجی بده كه نیست؛ می ترسم اگه ما پا پیش نگذاریم زنش بلند شه راه بیفته بیاد اینجا!»

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

دوشنبه 28/5/1387 - 23:11 - 0 تشکر 52863

 سلام

نگهبانی نوبتی

عملیاتی به قصد آزادسازی زندان دولتو ترتیب داده شده بود. نیروهای ادوات به تپه ها رسیدند. نگهبانی تپه ها آن شب هم به عهده نیروهای ما و بچه های ترك زبان ادوات بود. مسئول ادواتی ها، برادری بود به نام قلی، به تركی فارسی به من فهماند كه پست و نگهبانی تپه ها را نوبت بندی كنیم. من هم گفتم: «نمی خواهد تا ساعت دو نیمه شب شما سر پست باشید. ما می خوابیم و بعد بچه های ما می خوابند، شما نگهبانی بدهید.» بنده خدا متوجه نشد چه گفتم، قبول كرد و رفت. ما هم داخل ستون پراكنده شدیم. ساعت دوازده بود دیدم دارد داد و فریاد می كند و دنبال من می گردد. گذشت تا صبح كه هوا روشن شد و مرا دید و گفت: «فلانی عجب نگهبانی ای دادید، مگر نگفتید به هم كمك می كنیم.» جواب دادم: «چرا الان هم می گویم.» بعد جزء به جزء صحبت های دیشب را برایش توضیح دادم. چه غوغایی به پا شد. آتش گرفته بود از حرف من و بی دقتی خودش. تا مدت ها هر وقت مرا می دید رویش را برمی گرداند.

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

دوشنبه 28/5/1387 - 23:12 - 0 تشکر 52864

 سلام

آرزوی شما چیست؟

بعد از عملیات والفجر 10 از برادر عباس ایران منش، جانشین گردان، پرسیدند: - الان بزرگ ترین آرزوی شما چیست؟ - رفتن به دست شویی و چند دقیقه نشستن!

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

دوشنبه 28/5/1387 - 23:14 - 0 تشکر 52866

 سلام

نماز با قرائت

در عملیات كربلای 5 دست به كار جابه جایی اسرا بودم. یكی از بسیجیان را دیدم كه سر و روی یك عراقی را می بوسید. پرسیدم: «برادر! این چه كاری است كه می كنی مثل اینكه یادت رفته چند ساعت قبل آنها با این دست ها چه جهنمی درست كرده بودند.» با هیجان گفت: «آخر برادر نمی دانی نماز را با چه قرائتی می خواند، آدم حظ می كند.»

اللهم عجل لولیک الفرج

ماندگار باشید

یا حق

اللهم ‌ارزقنا توفیق‌الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك

همراه شما در انجمن سیاسی anjoman.siasi@tebyan.org

و انجمن ورزش و تندرستی anjoman.varzesh@tebyan.org

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.