• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن مهدویت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
مهدویت (بازدید: 3277)
پنج شنبه 24/1/1391 - 22:37 -0 تشکر 445821
قرار عاشقی 99(14000 صلوات برای 14 بی قرار صاحب زمان)


بسم الله الرحمن الرحیم

 

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

 

سلام

 

بی تو ای صاحب زمان ، بی قرارم هر زمان!

از غم هجر تو من دلخسته ام
همچو مرغی بال و پر بشكسته ام
كی شود آیی
نظاره بر  دل اندازی ... انفجار بمب ...


چهار سال پیش 24 فروردین بود که:

14 نفر در حسینیه سیدالشهداء علیه السلام از هجر مولاییشان بی قرار و دلخسته بودند.

مولا آمد و نظاره بر دلشان کرد ....

با بال و پر شکسته و خونین که مدال عشق بازی با خدایشان بود،به یک باره بال گشودند و به دیدار اربابشان امام حسین(ع) شتافتند ....

آنان مقرب درگاه الهی شدند ...


خوشا به سعادتشان ....

 

خدایا ما را هم بی قرار مولایمان کن و فدایی قدوم مبارکشان بفرما.

 
شهیده راضیه کشاورز   16 ساله
شهیده نجمه قاسم پور
   29ساله
شهید مسعود رضایی   29 ساله
شهیدعلیرضا انتظامی   11 ساله
شهید عرفان انتظامی     5  ساله
شهید غلام موسوی    23 ساله
شهید علی نصیری      49 ساله
شهید محمد مهدوی  21 ساله
شهید محمدعلی شاهچراغی    21 ساله
شهید غلامرضا مروجی هاشمی     42 ساله
شهید علی نوروزی   19 ساله
شهید سیدمحمدجوادعلوی   26 ساله
شهید محمد جوكار   23 ساله
شهید محمدجواد یاقوت    21 ساله


برای شناخت بیشتر با این شهیدان عزیز و فاجعه انفجار 


شهدای کانون

ویژه انفجار كانون رهپویان

سالگرد عروج 14فرشته خونین بال


یادشان گرامی باد

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك


اللهم عجل لولیك الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 14:8 - 0 تشکر 446434



شنبه همان شنبه بود اما ....

منبع : نشریه ی پرواز ؛ ویژه نامه ی چهلم شهدای واقعه بمب گذاری حسینیه سید الشهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز


شنبه ای بود ، مثل همه شنبه ها ، خب ساده است ، شنبه برای ما کانونی ها بیش از آنکه معنای روز اول هفته را بدهد ، معنای کانون را می دهد ... همیشه شنبه یعنی کانون !!
مثل همیشه بود ، زود به حسینیه می رسم ، خسته از کار روز و غمگین از هزار و یک مشکل ریز و درشتی که سنگینی اشان ، حوصله ام را کم کرده است .

گشتی می زنم اطراف حسینیه ، جلسه تدارکات است ، بچه ها دور هم جمع شده اند ، من همیشه این تدارکاتیها را دوست دارم ، می ایستم کنارشان ، مسئولشان در حال صحبت کردن است ، از شهادت
می گوید ! تعجب می کنم .
فکر می کردم توی جلسه تدارکات باید بیشتر بحث کار باشد ، کلمن ، آب ، چایی و شربت و ... !!
_ بچه ها ! ما مثل شهدا کار نمی کنیم ، اگر مثل آنها بودیم ، حتما راهی برای شهادت بود ... در شهادت هنوز ... !!

گردنم را کج می کنم ، چشمهایم انگار دنبال چیزی در آن دورها می گردد ؛ شهادت ... ؟!!
شهادت ، شهید ... !چه واژه های غریبی ، ولش کن !!

چشم می گردانم ، دور حسینیه ، گوشه ای دیگر ، جلسه واحد شهداست ...
مسئولش را می شناسم ، همکلاسی هستیم ...
گاهی با خودم فکر می کنم ؛ هرگز نمی توانم مسئول واحد شهدا باشم ، چطور می شود فرهنگ جبهه را به خرد این نسل داد !!
تازه من خودم هم چندان آشنایی ندارم !!
اتفاقا مسئول واحد هم همین ها را دارد به نیروهایش گوشزد می کند ؛ فاصله ما با نسل جهاد زیاد شده ، باید با یک روش جدید این فرهنگ را به نسل جدید تزریق کنیم ...
می گذرم ...
توی صف نماز می نشینم ، کمی جلوتر از معراج شهدا ...
نماز شروع می شود ، صدای هق هق کنار دستی ام را می شنوم !! پشت سری و جلویی !
مگر اعتکاف است ؟! نماز من هم کمی متفاوت است ، شاید گریه آنها من را هم هوایی کرده ، یاد اعتکاف می افتم و سفر مکه !
نمازهایی که روبروی کعبه می خواندم و وقتی قنوت می گرفتم ، کعبه توی دستهایم بود و آن وقت هیچ چیز نمی خواستم ، همه چیز توی مشتم بود ....
نماز تمام می شود ... سخنرانی شروع ... !!
خود فریبی ، عنوان سخنرانی است !!

کسی که به مقام فنا رسیده ، ابایی ندارد که امشب ، شب آخر عمرش باشد ...
با یک حساب سرانگشتی مشخص می شود که من اهل فنا نیستم !! فنا که هیچ ، اهل تحمل کوچک مشکلات هم نیستم ..
با خودم می گویم : شب آخر عمر...؟!!ناخوآگاه چیزهایی توی ذهنم غوغا می کنند :
نماز قضا ، روزه قضا ، حق الناس ... امانتی ها ... مادرم ... پدرم ...
چقدر کار نکرده دارم که قانون " از فردا " شامل حالشان شده ...
با خودم می گویم : کاش می شد زندگی را reset کرد ، مثل کامپیوتر ، هر وقت قفل میکند یک دکمه را فشار می دهی و همه چیز از اول ...
کانون را هم می شود ریست کرد ، خودم را ، کانون را ، آدمها را ، کاش آدمها دکمه ریسیت داشتند ...
چه فکرهای مسخره ای ، همین افکار باعث می شود که پنج دقیقه از سخنرانی را از دست بدهم ....
چقدر هوا گرم و گرفته است ... بلند می شود ، مقصدم پشت حسینیه است ، بیرون می روم ، هوای خنک بهار توی صورتم می خورد ، می نشینم پشت حسینیه ، سخنرانی دارد کم کم تمام می شود ، دعای فرج شروع ...
اصلا من عاشق این یاارحم الراحمین آخر دعای فرج هستم که همگی دسته جمع فریاد می کشیم ...همانجا که آنقدر فریادها در هم گره می خورد که دیگر صداها را تشخیص نمی دهی ، فقط یک صداست ، صدای کانون !!
انگار کسی لبیک می گوید !!
وسط یا ارحم الراحمین بچه ها ، آرام در دلم لبیک می گویم ... تا آخرش ...!!
لبیک ، اللهم لبیک ، ان الحمد والنعمه لک و الملک ، لاشریک لک لبیک ....
امشب چقدر یاد آن عمره به یادماندنیم ...
خنک شده ام ...
مراسم شروع می شود ....
به مشبک ضریحت دلم گره خورده
بخدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده ....
" ولش کنی مرده " را آرام می گویم ، انگار که باورم نمی شود ... فکر می کنم اگر ولم کنی ، واقعا
می میرم؟!!
می میرم ، حتما می میرم ، حتما روحم می میرد ، دفعه بعد فریاد می کشم .... " بخدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده "

بی توای صاحب زمان ، بی قرارم هر زمان ...
بیقرارم؟!!
صاحب زمان !! یعنی صاحب زمان است ... یعنی زمان توی مشتش هست ، مکان را هم ...
پس الان هم اینجاست ، اصلا مگر می شود نباشد ؟!!
خجالت می کشم ، از آن حسهایی که خیلی کم سراغم می آید ، ولی وقتی می آید ته دلم انگار چیزی آب می شود ... !!
" از فردا " ... تکرار می کنم : " از فردا" ... حتما شروع می کنم ...!!
دارم قول میدهم که .....

همه چیز می لرزد ، صدا آن قدر زیاد است که ناخودآگاه همه را از جا می کند ...
آتش از پنجره پشت حسینیه که شیشه هایش خرد شده ، بیرون میزند ... خاک ... دود ... می دوم .. سرفه می کنم ... می دوم ... اشکهایم ناخودآگاست ، می لرزم ... دستهایم یخ زده ... می رسم به جلوی درب آخر حسینیه ... قیافه ها وحشت زده ، پر از خاک ... گریان ... ترسان ... می دوند .. همه می دوند ... من اما می ایستم ... یکی را می بینم ، با هیجان می پرسم : چی شده؟!
کسی حال توضیح ندارد ، من هم نمی خواهم بشنوم لابد ، فقط دارم می پرسم ...
بدون چادر و کفش می دود ، قیافه اش آشناست ، چندسال پیش... دستهایش را می گیرم ، می پرسم : چی شده ؟ با ضجه می گوید : دوستم ، آروز ! کنار دستم بود ، نیست ، هرچه می گردم نیست ... کلماتش بریده بریده .. دستش را توی دستم می گیرم ، آرامش می کنم ...
سیل جمیعت، دستهایمان را جدا می شود ....
بیرون می روم ...
جلوی حسینیه شلوغ است ...
بازار شایعه داغ ...
کفشها و چادرها را بیرون می آوریم و توی مدرسه روی هم می ریزیم تا هر کس یکی را بپوشد از محیط دور شود ...
سرویسها سریع راه می افتند ... صدای آژیر آمبولانس ... ماشین آتش نشانی ....!!!
موبایلم از همان لحظه اول توی دستم هست و تند و تند شماره دوستانم را می گیرم ...
هیچ کدام بر نمی دارند ...
خدایا !! دوستام !!!
هر کس که از درب حسینیه بیرون می آید ، انگار که دنیای را یکجا به من داده باشند ، خوشحال می شوم .. این یکی هم سالم است ... این یکی هم ... خدایا فلانی ... راهی برای گرفتن خبر از دوستان و آشنایان نیست ....
زمان مثل باد می گذرد ، ساعتم را نگاه می کنم 12 است ... سه ساعت گذشته و متوجه هیچ نشدم ...
میان جمیعت چهره ی آشنایی است ، دارد دنبال من می گردد حتما ... مادرم ، با اشک بغلم می کند ...
من اما مبهوتم ، ساکتم ، نمی دانم چه شده ...!!
دنبالش راه می افتم .. نیم ساعت بعد توی اتاقم ، صوت ضبط شده ی مداحی شب را گوش میدهم .
سیل پیام ها ... محمد مهدوی، مسئول واحد شهدا ... رفت!!
بغض می کنم ، چه خوش خدمتی ، چه پاسخی
صبح می شود ... نجمه هم آسمانی شد ! خدایا ...! چهره ی آشنای انتظامات ... با لبخند دائمیش ...
مسعود رضایی ، دست روی سینه ... به حالت سینه زدن ... رفت !!
بغضم هنوز امان نیافته ، لحظه شماری می کنم برای مراسم تشییع ، نه تشییع شهدای گمنامی که بعد از چندین سال پیکرهایشان پیدا شود ، تشییع یارانمان ، دوستانمان ، همانها که کنار خودمان بودند ، با هم سینه می زدیم ، با هم می خواندیم ، با هم دعا می کردیم ، دستشان توی دستهای ما بود و همین چند وقت پیش جلوی گنبد امام رضا (ع) با هم حاجت خواستیم ، تشییع بچه های کانون ، بچه های کانون ، بچه های کانون ... همان کانون خودمان !!
دلم می خواهد ازشان بپرسم ، هنگام شهادت برچه شهید بودی؟

بالاخره روز تشییع می رسد ، همه آمده اند ، کانونی و غیر کانونی ندارد ، همه می دانند اینها پاک ترین بچه های این خاک بودند ، همه می دانند ... ! همه می سوزند ...!

ما اما انگار چیزی گم کرده ایم ، انگار غمی به بزرگی حسرت شهادت روی دلمان مانده است ... !!
همه چیز ملموس شده ...
قالب شهادت که عکسش داشت توی ذهنمان هر روز مات تر و کمرنگ تر می شد ، یک دفعه به روشنی روز شد به شفافی رفاقتهایمان ...

حالا معنای جا ماندن را خوب می فهمم ، دیگر نمی توانم به نسل پیش از خودم غر بزنم که تو نسل جنگی ، تو شهید دیدی ، تو رفیق از دست دادی ، تو معنای این چیزها را می فهمی ، من اما نسل رنگ و ریا هستم ، نسل مد و برموردا ، نسل اینترنت و ماهواره ....
بلاخره این چشمهایی که خیلی چیزها برایش غریبه بود ، به نظاره صفاتی نشست که فقط توی کتابها خوانده بود ، دیدم چطور می شود درد کشید و آرام بود !
دیدیم چطور می شود شکر کرد ، من این روزها " رضی الله عنهم و رضوا عنه " را به وضوح حس می کنم ...
یک هفته می گذرد ، دلمان هر روز گرفته تر از قبلش ... حسرت پرواز !
کاروانمان هنوز سیزه نفری است ، چهاردهمی هم بعد از 18 روز راهی می شود ، راهی می شد تا مجلس اهل بیتی (س) کانون چهارده شهیدی شود ..

ما اما هر روز کارمان سر زدن به خانواده های شهدا و جانبازان است ، نشستن پای صحبت های شیرین خانواده هایشان ، شنیدن از خصوصیات اخلاقی دوستانمان که با هم پای سخنرانی می نشستیم ، من فقط شنیدم ، اما او شنید و عمل کرد ...
روحیه می گیرم وقتی که پای صحبتهای مادر راضیه می نشینم .
مادرش با عشق از او می گوید ... !! من یاد می گیرم ، قول می دهم که عمل کنم ، نه از فردا که از همین لحظه ...
حالا دیگر می دانم که می شود توی عصر ماهواره و اینترنت هم شهید شد ...
می دانم که سعادت مربوط به عصر خاصی نیست ، سعادت نتیجه عمل است ، نتیجه ی اخلاص است ، نتیجه ی ایمان است ...!!

این روزها خیلی چیزها برایم رنگ باخته اند ، همان هایی که تا پیش از این دغدغه ی خاطرم شده بودند .
به راحتی می توانم از کنار مشکلات رد شوم ، می توانم به دنیا بخندم ، همان طور که آنها به روز مرگی های ما لبخند زدند و رفتند ...
این روزها راحت می توانم تصمیم بگیرم ، شروع کنم ، چیزهایی را که قانون " از فردا " شامل حالشان شده بود ...
این روزها راحت چشم می پوشم ، می گذارم ، می گذرم ...
چون می دانم باید گذاشت و گذشت ...
باید گذاشت و گذشت تا بیقرار صاحب الزمان (عچ) شوم ، باید گذاشت و گذشت تا سربازش شوم ...
تا شهید شوم ...


منبع

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 14:8 - 0 تشکر 446435

بنام خدا


سلام



آسمان غرق خیال است كجایی آقا؟ ؟ یك نفر عاشق اگر بود زمین می فهمید عاشقی بی تو محال است كجایی آقا؟ اللهم عجل لولیك الفرج


من هم 500صلوات


خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

يکشنبه 27/1/1391 - 14:13 - 0 تشکر 446436


ردیف میشه پشت هم، صد تا غزل، مثنوی
تا می رسم به اسم محمد مهدوی
عشقش امام حسن بود، یار امام زمان
اول کار رفته بود زیارت جمکران
غلام موسوی که، همیشه مشکی پوش بود
یک بغضی از کربلا همیشه تو گلوش بود
بگو کجا می روی، بی ما کجا می روی
پیش خدا می روی، ای غلام موسوی
علی نصیری هم دید، تو عالمی ز رویا
یک اتوبوس میاد و می بردش کربلا
فردا شبش پر کشید، جام می رو سر کشید
بچه هاش هم نبودند، تا ببینند چی ها دید
راضیه کشاورغریبونه سفر کرد
تو بستری غرق خون یاد دل مادر کرد
پهلو شکسته دیدم، با بال خسته دیدم
علی نوروزی هم یک غمی بود تو حرف‌هاش
وقتی شهید شد دیدم مشکی نپوشید باباش
می گفت علی شد آزاد، به راه مولا جون داد
شادم از اینکه گشته تو نوجوونی داماد
گشتم غمین و مبهوت، وقتی دیدم تو تابوت
لبخند دلربای محمدجواد یاقوت
طالب حق و دین بود، با شهداء عجین بود
به غصه لبخند می زد با اینکه دل حزین بود
در اوج بی قراری، با جام تشنه کامی
دیدم شده دو نیمه، عرفان انتظامی
کنار پیکر او، نیمه دیگر او
علی انتظامی، یعنی برادر او
علیرضا و عرفان ،مثل دوتا کبوتر
پر کشیدند چه زیبا، به سوی یار و دلبر
دادیم ز دست خدایا، مداح بی ریا را
محمدعلوی عاشق کربلا را
همون که در جوونی، در اوج مهربونی
تنهام گذاشت و پر زد، با دست و بال خونی
به روی تخت رویا، ای کاش و می شدم کور
نمی دیدم نیمه جوونی از نجمه قاسم پور
در این زمونه‌ی دون تو گوهری تو نابی
نجمه باغ کانون تو اسوه ی حجابی
ای تا همیشه سردار ما را رسان به دلدار
مردونه پر کشیدی محمد جوكار
با چشمه های بیدار، با دیده های غم دار
عشق امام رضایی از گنبد طلایی
گرفته ای براتت ای مسعود رضایی
جایت همیشه خالی ست برادر نجیبم
کی میگه تو غریبی، دسته گلم، حبیبم
آخر رسید و داغی، آتش زدی به باغی
وقتی که پر کشیدی علی شاهچراغی
ببین تو اشک خواهر، از داغت ای برادر
در خانه ای که بودی تنها نشسته مادر
لب تشنه ی شهیدان، به قلب ما حاکمی
جایت بود چه خالی، غلامرضا هاشمی
دیدم لبان تشنه، پیکر پر ز تاول
بوی خدا می دادی، همیشه و از اول
رفتید و قلب کانون، شده سراسرش خون
میون سینه‌زن‌ها خالی جاتون اکنون
ای بهترین های شهر، ای نازنین های شهر
زیبا شده حماسه با آخرین های شهر
دست مرا بگیرید تو این زمونه نفرت
خسته شدم ز موج سیاه و شوم تهمت
خدا خودم می‌دونم، اسیر خاک و پستم
به امید شهادت، به درگهت نشستم
یک روز میاد که دیر نیست، دلم دیگه اسیر نیست
یک روز میاد که عاشق تو شهرتون حقیر نیست
یک روز میاد که من هم تو راه تو می میرم
میون خیمه ی غم من هم آتیش می گیرم

http://seyyedanjavi2copi.persianblog.ir/post/3/


 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 14:51 - 0 تشکر 446438

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

خوشا آنان که با اخلاص و ایمان
حریم دوست بوسیدند و رفتند

شهید محمدعلی شاهچراغی

-می دونست روی انتخاب دوستاش حساس هستم ، با هر كسی دوست نمی شد . از بچگی توی كوچه نمی رفت . ولی وقت اذان دوان دوان به سمت مسجد می دوید ، تا از زیر آفتاب موندنش نگران نشم.

ـ از كودكی با خودم نماز می خوند و روزه می گرفت . از نه سالگی به بعد ، روزه هاش رو كامل گرفت . همیشه توی درس و تمام مسابقات نفر اول بود ، روی نمرات درسیش حساس بود . می گفت : « انقلاب و امام زمان (عج) سرباز زرنگ می خواد . »

ـ تازه از راه رسیده بود .

• مامان ! محمدعلی ناهار بكشم ؟! نه مامان جون .

• بازم بی سحری روزه گرفتی ؟‌ خب بیدارم می كردی برات غذا بیارم .

• شما حالتون خوب نبود ، اذیت می شدید .

ـ‌ مامان امشب جشنه ، می خوام شكلات بخرم . چند ساعت بعد اومد یه مقدار پول بهم داد . گفتم : چی شد ، مگر نمی خوای شكلات بخری ؟ گفت : نه ،‌ این پول رو بدین به مستحقی كه می شناسید . اینجوری اونها هم شاد می شن .

ـ چند روز آخر چهره اش خیلی قشنگ شده بود . یه دعای آیت الكرسی بهش دادم ،‌ گفتم بذار توی جیبت . لبخند معنی داری زد و گفت : « مامان ! می ترسی چشم بخورم ؟! » حالا معنی لبخندش رو می فهمم . 

-همیشه با وضو بود حتی شب كه می خواست بخوابه

-نماز شبش ترك نمی شد . اهل قرآن بود . یا قرآن می خوند یا كتاب درسیش .

-نماز جمعه اش هیچ وقت ترك نمی شد . كارای خیری كه می كرد نمی ذاشت هیچ كس بفهمه . می گفت قربة الی الله هست نباید كسی بفهمه . 

-روزی چند بار دست منو می بوسید حلالیت می طلبید . می گفتم مامان دست علما رو می بوسن من كه كاره ای نیستم .

-همیشه سعی خودشو می كرد كه یه كاری بكنه كه امام زمان خوشحال بشه چون میگن نامه ی اعمال ما رو هر جمعه میدن دست امام زمان ...  از بچگیش یه شعری می خوند . تو آخرین مشقاشم اینو همیشه می نوشت : 

خدایا چنان كن سرانجام كار ... تو خشنود باشی و ما رستگار

- یه روز مونده به آخر عمرش كه شهادتش باشه اجازه دادن ما بریم ببینیمش . البته سر تا پاشو بمیرم -پوشونده بودن كه من نفهمم كه دستش قطع شده ، بدنش سوخته ، چه به سرش اومده .. سرشو پوشونده بودن كه نفهمم چه جوری سرش داغون شده ..همین جوری انگار منتظر بود بگم مادر رضا هستم به رضای خدا . همون صبحش گفتن به شهادت رسید ...
منبع :کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

اللهم عجل لولیك الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 14:56 - 0 تشکر 446439



بسم الله الرحمن الرحیم


السلام علیك یا بقیة الله الاعظم


سلام



خوشا آنان که در این صحنه خاک
چو خورشیدی در خشیدند و رفتند


شهید مسعود رضایی





ـ بعد از دانشگاه خیلی دنبال كار می گشت . بابا گفته بودند:« فقط كار دولتی ! » چون رضایت پدر و مادر براش شرط بود ، چند تا كار توی شركت خصوصی پیدا كرد ولی نخواست پدر و مادر رو راضی كنه .

ـ دست و صورت خیسش قبل از خواب برامون عادی شده بود . مسعود وضو گرفته تا قرآن بخونه .

ـ خیلی اهل زیارت بود و با ائمه(ع) انس زیادی داشت . نماز صبح روز جمعه اش رو حتماً حرم مطهر حضرت شاهچراغ(ع) می خوند .


ـ علاقه اش به شهداء رو همه می دونستن . دو تا از دایی هاش توی جنگ شهید شده بودن . مسعود همیشه می خواست در موردشون بدونه . بعد از انفجار برای آخرین بار كه دیدمش یاد برادرم افتادم . مسعود هم مثل داییش دستش روی سینه اش بود و مهمون اباعبدالله(ع) شد .

ـ هیچ وقت دوستاش رو نشناختیم . می گفت : آبجی برای من دوستن و برای شما نامحرم .
-وقتی به یکی از دوستای مسعود پرسیدم: اگر بخوای مسعود رو توی یک کلمه خلاصه کنی چی میگی؟ گفت "اخلاص".




منبع :کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز




اللهم عجل لولیك الفرج


 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 14:56 - 0 تشکر 446440

بسم الله الرحمن الرحیم


السلام علیك یا بقیة الله الاعظم


سلام



خوشا آنان که بار دوستی را
کشیدند و نرنجیدند و رفتند

شهید علی نوروزی





ـ « حرف ، حرف شماست . » این 4 – 5 ساله مردی شده بود واسه خودش . عادت كرده بودیم به حرف شنویش .

 ـ « كاش زمان جنگ و جبهه بودیم . مامان ! جنگ شد و آقا دستور جهاد دادن من می رما ! » عادت كرده بودم از علی این حرفها رو بشنوم . هیچ زیارتی به اندازه شلمچه براش دلنشین نبود . با حسرت فیلمهای شهداء رو نگاه می كرد و آه می كشید . آرزوش شهادت بود و بس ! 

ـ « مامان ! علی ، مواظب خودت باش . با عجله از خیابون رد می شی برای اذان خطرناكه . » مكبر مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود و مظلومیتش رو از ایشون گرفته بود . بعد از شهادتش جلسات هفتگی مسجد چند برابر شده بود . جوونهایی كه شاید كسی باور نمی كرد توی هیئت ببیننشون . اما بركت خون علی خیلی ها رو از خواب غفلت بیدار كرد .

-علی عاشق حضرت ابا الفضل بود و بی دست و پا هم به محضر آقاش رفت.



منبع:کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز




اللهم عجل لولیك الفرج



 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 15:10 - 0 تشکر 446446

سلام

من هم 500 صلوات...


 
يکشنبه 27/1/1391 - 15:15 - 0 تشکر 446451

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم


السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان 


شهید منتظر مرگ نمی‌ماند، این اوست که مرگ را برمی‌گزیند.



شعر امام زمان(عج) شروع شد....بی تو ای صاحب زمان...بی قرارم هر زمان ......بیت دوم که رسید صدای انفجاری به گوش رسید.



14 نفر بی قرار بودند و عاشقانه و خونین بال در مجلس امام حسین (ع) به دیدار معشوقشان ،  عروج کردند.حادثه انفجار حسینیه سیدالشهداء (عغ) شیراز را می گویم. همه چیز اینجوری بود :



وسط جلسه . وسط یا حسین(ع) . نوری از جنس دهه شصت !! پاشیده شدن خونی مطهر بر در و دیوار و ........ و باز هم یک آن ، در شهادت گشوده شد......... همه سوی خدا پر گشودند .......حالا دو سال می گذرد که فرشته های عرش شرمنده می شوند که : آری خدا راست می گفت : انی اعلم ما لا تعلمون .



****************************


معرفی شهیده راضیه كشاورز
 از زبان مادر گرامیش: 




این شهیده بزرگوار مثل همه شما درس می خواند، زندگی می کرد، بازی می کرد، می خوابید و .. ولی چیزی که اون را به این درجه رساند نکات ظریفی بود که در زندگیش رعایت می کرد نکاتی که کاری به سن و سالش نداشت، از سر تقوا و ایمان از سر مراقبت در رفتارهای روزمرش بود و احترامی که برای بزرگترها؛پدر و مادر و معلمین قائل بود و در کارهاش واقعاً مرد عمل بود یعنی درسته که راضیه یک دختر بود ولی واجباتش جایی که باید رضای خدا را در نظر بگیره واقعاً مردانگی به خرج می داد.


این شهیدان هم تو همین شهر تو همین دنیایی که ما زندگی میکنیم زندگی می کردند؛ اونا خیلی چیزها را دوست داشتند، خانواده را دوست داشتند و خیلی از چیزهای دنیوی که حلال هم بود ولی پا گذاشتند روی دلشون و به همین دلیل بود که به مقام شهید و لقاء پروردگار رسیدند.


چهارم ابتدایی بود که با خوندن یک حدیث از امام صادق (ع) چهله دعای عهد گرفت تا جزء یاران امام زمان (عج) بشود.


همشه می گفت مامان مطمئن باش همه زحمتهای تو و پدر را جبران می کنم. یه جوری درس می خوانم که باعث افتخارتون باشم.


همیشه پیش خودم فکر می کردم که راضیه حتماً جز تک رقمی های کنکور می شود


کلاس پنجم ابتدایی وقتی به مشهد رفتیم در بازار امام رضا (ع) این دختر همه اش می گفت مامان تو رو خدا یک چادر مشکی برای من بخر و از کلاس پنجم چادر می پوشید.


پنجم ابتدایی همه درسهاش به غیر از ریاضی اش 20 بود، راهنمایی که رفت همه می گفتند بچه ها افت می کنند، ولی این طور نبود، چون از همان روز اول مهر تمام درسهاش را به موقع می خواند؛ تو ساعتهای ورزش یا زنگ تفریح به بچه های ضعیف كمك می کرد.


سوم راهنمایی که بود خیلی علاقه داشت توی دبیرستان گراشی قبول بشه، یک روز معلم علومش خانم علی نژاد به من گفت واقعاً این دختر لیاقتش را دارد که هر کاری براش بکنید معلم خصوصی بگیرید؛ با راضیه در میان گذاشتم؛ گفت نه مامان من هیچ وقت حاضر نمی شوم حقوق کارمندی بابام که این همه زحمت می کشه، شب کاری می ره را برای معلم خصوصی بدهم اصلاً خدا راضی نیست این حق الناسه من تا اونجایی که در توانم باشه درس می خونم و زحمت می کشم؛ ان شا الله كه قبول می شوم.


همیشه توی آزمون پیشرفت تحصیلی سال سوم راهنمایی جز ممتازین بود. خیلی تلاش می کرد شبها تا دیر موقع درس می خواند.


یک وقتی را حتماً برای دعا و راز و نیاز با خدا، برای قرآن خواندن می گذاشت، صدای قرآن خواندنش وقتی تو خونه می پیچید به ما آرامش می داد.


احترام زیادی برای بابا بزرگ و مامان بزرگش قائل بود همیشه می گفت الهی قربونت برم (تکه کلامش بود).


وقتی درس داشت اصلاً تلویزیون نگاه نمی کرد -حتی زمانی که سریال برره که حتی
بزرگترها،هم نمی تونستند ازش بگذرند- به خواهر و برادرش می گفت که وقت طلاست، اینها فایده ای ندارد الان تکلیف اصلی ما درسه.


همیشه به دوستان و اقوام توصیه می کرد زیاد معنی قرآن را بخوانند. طوری شده بود که اقوام نزدیک و خودمان پی برده بودیم که راضیه از نظر علمی و ایمانی خیلی رشد و تکامل داشته؛ برای همه قابل احترام بود دایی بزرگش همیشه وقتی ما منزلشان می رفتیم یا جایی همدیگر را می دیدیم با وجودی که خیلی از راضیه بزرگتر بود دستهای راضیه را می بوسید، همیشه با احترام با راضیه رفتار می کرد. چون خود راضیه قدر انسانیت خودش را، قدر اینکه خدا خودش لطف داشته و نعمت وجود، بهش بخشیده را می دانست. راضیه قدر دختر بودن خودش را می دانست قدر این را که با حجابش، با ایمانش، با رفتارش
پیرو واقعی حضرت زهرا (س) باشد.


علاقه خیلی زیادی به خانم حضرت زهرا (س) داشت همیشه می گفت مامان به خاطر انس واقعی كه به خانم دارم حجاب می گیرم و واقعاً هم این را در ورزش، كانون زبان ایران و جاهای مختلفی كه می رفت ثابت كرد. راضیه ثابت كرد كه با حجاب و ایمان هم میشه، همه كار انجام داد.


سال سوم راهنمایی  راضیه بین خودش و خدا عهدی بسته بود كه بعد از شهادتش تو وسایلش، البته تو وسایلش كه نه، داخل جعبه اسماء متبركه پیداش كردم.

خلاصه كوتاهی از این عهد نامه:

بی حساب پیش، انشاء ا.. به امید خدا و توكل به خدا چهل روز تمام كارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه.

توی این چهل روز كه از 5/3/85 شروع می شه توفیق پیدا كنم مادام العمر دعای عهد و زیارت امین ا.. و ... را بخوانم و گریه كنم.


آ
قا تو رو خدا توفیق اشك ریختن تو این دعاها را به من بده.و شب هم به یاد خانم حضرت زهرا (س) شبی 5 صفحه قرآن بخوانم؛ ان شاء الله تكرار آیه الكرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه.


و همچنین شكر نعمتهای خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود كردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه را داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا (س) را همراه با الگو برداری از حجاب،عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خودم قرار دهم.


خدایا امیدوارم همر چی گفتم اول نصیب بندگان صالح و نیكوكارت بشه و بعد هم توفیق گمراهان، و برگشتن به راه راست و معنویت انجام بشه
و بعد خودم.

سال گذشته از اواسط زمستان همش به من می گفت مامان برام دعا كن كه سال تحویل امام رضا (ع) باشم، شكر خدا نصیبش شد، وقتی برگشت خیلی مهربونتر، باوقارتر و نورانی تر شده بود هر چی نگاهش می كردم سیر نمی شدم یك زیبایی خاصی داشت اصلاً به فكرم هم نمی رسید كه این مسافری كه تازه از زیارت آقا امام رضا (ع) آمده، شهادتش را آقا امضا كرده و دوباره راهی سفره.

هر روز بهم می گفت مامان منو می بخشی؛ می گفتم مامان مگر شما چیكار كردی كه من شما را ببخشم شما كه بهترینی؛ خدا شاهده یك روز تو آشپزخانه بهم گفت تو را خدا مامان منو ببخش، بهش گفتم مامان دعا كن كه من بتونم شكر خدا را بابت این كه تو فرشته ای بودی تو آسمون و خدا به ما لطف داشته و توفیق داده كه شما توی خانه ما قدم روی زمین بذاری به جا بیاورم، می گفت نه مامان شما بگو من را بخشیدی و تا نمی گفتم كه بخشیدمت دست از سرم بر نمی داشت.


هنوز عین دخترهای 2 یا 3 ساله توی بغل باباش می خوابید و هر چی در دل داشت برای من و باباش می گفت؛ عقیده داشت پدر و مادر بهترین دوستها هستند.

****************************

مادر راضیه می گفت: بعد از شهادت دخترش توی وسایلش ، دفترچه یاداشتی رو پیدا کردم، این رو توش نوشته بود............

می توان طوری زندگی کرد که خدا و امام زمان (عج) از انسان راضی باشند ،کاشکی هیچ وقت حضور آقا رو ندیده نگیریم و از حضورش غائب نشیم چرا که غیبت ازماست و حضوراو همیشگی است- انت فی قلبی یا باصالح

****************************

ـ با تمام وجود درس می خوند ، همیشه می گفت : امام زمان(ع) یار بیسواد نمی‌خواد .

ـ علاقه زیادی به آقا امام زمان(ع) داشت . از مدرسه با یه جعبه شیرینی برگشت . خوشحالی توی صورتش موج می زد . « مامان چهله دعای عهدم تموم شد ، از امروز یار امام زمان(ع) شدم . » پنجم دبستان بود !!

ـ خسته از مدرسه بر می گشت ، وقتی می گفتم خسته نباشی ! دستانم رو می بوسید و می گفت : شما از صبح زحمت كشیدید ، من كه كاری نكردم . از حالا به بعد نوبت من ، شما برید استراحت كنید .

ـ سال تحویل امسال با كانون مشهد بود . خیلی اصرار كردم كه سوغاتی چیزی نخره . یه شیشه عطر یاس برای خودش خریده بود و از اینكه نتونسته بود كفنی بخره غصه می خورد .

ـ اردیبهشت قصد زیارت كربلا داشت . بعد از انفجار ، هیجده روز منتظر مهر قبولی خانم حضرت زهرا (س) موند . با كفن كربلا و همون عطر یاس به دیدار ارباب فرستادیمش.

****************************

احساس می کنم بعد از دو سال خیلی بیشتر به راضیه نزدیک شدم درسته دوری و فراقش خیلی بیشتر از روزهای اول دلم رو به درد می یاره، ولی هم به مقامش و هم به جایگاهش غبطه می خورم و تنها چیزی که ازش خواستم، دستمون را بگیره و شفاعتمون کنه، که بیشتر از این شرمنده شهدا و راضیه نشیم.

****************************

این که مادرش بودم ولی او الگو و مادر من بود. روزی نبود که از مدرسه برگرده و دست من رو نبوسه،همشه می گفت: درس خوندن مثل نماز برام واجبه. امام زمان(عج) یار بی سواد می خواد چی کار؟راضیه جز صداقت،تلاش و پاکی چیزی نبود.....



بعد از انفجار ، هیجده روز منتظر مهر قبولی خانم حضرت زهرا (س) موند . بعد از 18 روز به عدد سالهای عمرمادر مظلومه‌‌مان  زهرا سلام‌الله علیها  دقیقا با سینه ای خورد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک و ....... به دیدار حق شتافت و چهاردهمین شهید کانون رهپویان وصال شیراز شد.

راضیه فرشته ای بود که خدا به من لطف کرده بود

اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلك تحت لواء ولیك 

اللهم عجل لولیك‌الفرج

 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

يکشنبه 27/1/1391 - 15:16 - 0 تشکر 446452

بسم الله الرحمن الرحیم


السلام علیك یا بقیة الله الاعظم


سلام



هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند.


شهید محمد جوكار







- اوستا ! محمد كاری كرده كه گفتید دیگه نباید بیاد مغازه ؟!


آقای جوكار ! بچه شما نیم ساعت قبل از اذان مسجده تا بعد از نماز . پنجشنبه و جمعه ها رو هم گذاشته برای شهدا و امام زمانش . شنبه عصر هم كه مراسم كانونه 


تازه فهمیدم كه تقصیر پسرم عشق امام حسین(ع) است و بس !


ـ چند بار دیده بودمش كه نصف شبها به شدت گریه می كنه . یه شب پرسیدم بابا محمد جاییت درد می كنه ؟! نه بابا جون ! توی حال خودم بودم ، شما بخوابید .


با نور موبایلش دعاهاش رو می خوند و نمازشبش رو تموم می كرد


- محمد ! توی این عكست چقدر خندونی ؟!


برای حجله امه . روزی كه دلیل خنده ام رو بفهمید گریه می كنید


- چند دقیقه قبل از شهادتش به خانمش که فقط 15 روز از تاریخ عقدشان میگذشت تماس گرفت و گفت حلالم کن.




منبع:کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز





اللهم عجل لولیك الفرج



 

الهی به حق فاطمه ،عجل لفرج مولانا صاحب الزمان

سه شنبه 29/1/1391 - 0:57 - 0 تشکر 446812

هوالعزیز
سلام


ممنون شکری گرامی از مطالب خوبتون که تکمیل میفرمایید


وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.