جوابم را دادند، خیلى زود، این دفعه دومى است كه به خواستگارى مىروم. یكى مىگفت: به طلبه جماعت زن نمىدهم. آن یكى مىگفت: حالا اگر ملبّس نبودید، مىشد كارى كرد... دلم خیلى گرفته. خسته شدهام، گوشه و كنایه فامیل كم بود... این مسئله هم شده قوز بالا قوز. احساس مىكنم كم آوردم. صبرم تمام شده، اما راهم و هدفم را دوست دارم.
استاد به حرفهایم گوش داد و بدون اینكه چیزى بگوید، یك انگشتر عقیق به من داد و گفت: برو با این انگشتر سبزى بخر. خیلى تعجب كرده بودم، اما چیزى نپرسیدم. به اولین سبزى فروشى نزدیك مدرسه رفتم، انگشتر را روى میز فروشنده گذاشتم و گفتم: یك كیلو سبزى خوردن! فروشنده انگشتر را برداشت و با تعجب نگاه كرد. با لحن تمسخرآمیزى گفت: پسر جان حالت خوب است؟ برو با هم قد خودت شوخى كن!
به حجره استاد برگشتم و ماجرا را برایش تعریف كردم. استاد گفت: این بار به بازار جواهر فروشان برو و این انگشتر را بفروش. به اولین مغازه جواهر فروشى كه رسیدم وارد شدم و انگشتر را روى پیشخوان گذاشتم. جواهر فروش با دقت و وسواس خاصّى انگشتر را زیر و رو كرد. با تعجب فراوان و لبخندى كه نمىتوانست پنهانش كند گفت: آقا شما این عقیق یمانى را از كجا آوردهاید؟ مىدانید چقدر نایاب است؟ من چند سال است دنبال چنین چیزى مىگردم. قیمتش هر چه باشد مىپردازم.
پیش استاد برگشتم و این بار هم ماجرا را تعریف كردم. استاد گفت: با خودت فكر كردهاى چرا سبزى فروش با این انگشتر یك كیلو سبزى نداد در حالىكه جواهر فروش حاضر شد چنین بهایى بپردازد؟ عزیزم، بها و ارزش آن انگشتر را جواهر فروش مىداند و بس! حالا حكایت توست، خودت را به سبزى فروش نشان مىدهى به تو اهمیتى نمىدهد. اما اگر جواهرشناسى را پیدا كنى، زن كه خوب است، جانش را هم برایت مىدهد!
از آن روز به بعد دیگر احساس خستگى نمىكنم و دیگر دلم نمىلرزد.