• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 5828)
دوشنبه 10/11/1390 - 15:55 -0 تشکر 423774
حکایات پند آموز

سلام

 در این مبحث تصمیم بر اینه که حکایات قدیمی وعرفانی پند آموز برای شما عرضه بشه..حکایاتی که سرچشمه از عرفان ناب اسلامی داره ومیتونه چراغ راه  همه ما در حال حاضر باشه:

 جنید(یکی از عرفا)مریدی داشت که او را از همه عزیز تر می شمرد.دیگران را حسد آمد.شیخ از حسادت دیگر مریدان آگاه شد.گفت:ادب وفهم او از همه بیشتر است.امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد.

فرمود تا بیست مرغ آوردند وگفت:هر مرغ را یکی بردارید وجایی که کسی شما را نبیند بکشید وبیاورید.همه برفتند وبکشتند وباز آوردند ،الا آن مرید...که مرغ را زنده باز آورد .

شیخ پرسید چرا نکشتی؟گفت:شما فرمودید جایی بروم که کسی مرا نبیند ومن هرجا رفتم حق تعالی مرا می دید..

شیخ رو به اصحاب کرد وگفت:دیدید که فهم او چگونه است وفهم دیگران چون؟همه استغفار کردند ومقام آن مرید را بزرگ داشتند

راستی دقت کردید:  وقتی در اتوبانها در حال حرکتیم نزدیک به دوربین های پلیس که می رسیم احتیاط می کتیم تا مبادا بعدا نتونیم پاسخگو باشیم ولی نسبت به دوربینهای خدا که همیشه حاضر وناظر بر کارهای ماست بی اعتناییم

                          این نیز بگذرد.....
چهارشنبه 3/3/1391 - 22:5 - 0 تشکر 456528

فاخلع نعلیک
سلطان سلیمان از سلاطین عثمانی و سنی مذهب بود. نهر حسینیه را که منشعب از شط فرات است در کربلا احداث نمود و بعد از آن به زیارت حضرت امیرالمومنین علیه السلام مشرف شد و در نزدیکی مشهد علوی قصد نمود که پیاده محض احترام آن حضرت، مشرف شود، لذا از اسب پیاده شد. قاضی عسگر که مفتی جماعت بود، چون از ارداه ی سلطان اطلاع یافت بدو گفت که صلاح نیست پیاده بروید به جهت اینکه شما سلطان زنده هستید و در انظار موهون است با این وضع تا قبه منوره رفتن! سلطان مردد شد. قرار شد که به قرآن تفأل جویند. سلطان قرآن را باز نمود، این آیه آمد:
« فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی»
سلطان به قاضی گفت: سخن تو سبب شد برهنگی پا را هم مزید نمودی. پس کفش ها را از پای درآورد، پیاده از حدود نجف تا قبه ی منوره، مسلفت طی نمود.
از لابلای گفته ها/سید محمد جواد مهری/انتشارات حضور/ص276

نصرالدین کریمی(مُبین)
شنبه 6/3/1391 - 23:5 - 0 تشکر 457216

نریزم ... بریزم
در زمان طاغوت ، مأموران ساواک، یکی از شاعران شهر کاشان را به جرم اینکه در مدح شاه شعر نمی گفت به کلانتری بردند.افسر نگهبان با دیدن شاعر گفت: مردک! چرا تا بحال در مدح اعلیحضرت شعر نگفته ای؟
شاعر که دارای شهامت زیادی بود، در جواب افسر نگهبان این بیت ناصر خسرو را خواند:

من آنم که در پای خوکان « نریزم»                    مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را

افسر نگهبان که خونش به جوش آمده بود، برخاست و دو کشیده ی آبدار به صورت شاعر نواخت. شاعر کتک خورده که هوا را پس دید، گفت: اینطور است؟
افسر نگهبان جواب داد: از این بدتر هم خواهی دید!
شاعر با گردنی کج ادامه داد: حالا که وضع اینطوری است، ناچارم بگویم:

من آنم که در پای خوکان « بریزم»                    مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را
افسر نگهبان در این موقع لبانش به خنده باز شد و به شاعر گفت:
آفرین!! حالا می توانیم با هم کنار بیاییم و بعد دستور داد تا شاعر را آزاد کنند!!

از لابلای گفته ها/سید جواد مهری/انتشارات حضور/ص 401و402

نصرالدین کریمی(مُبین)
يکشنبه 18/4/1391 - 23:54 - 0 تشکر 470211

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.

يکشنبه 18/4/1391 - 23:55 - 0 تشکر 470213

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.

يکشنبه 18/4/1391 - 23:56 - 0 تشکر 470214

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

يکشنبه 18/4/1391 - 23:56 - 0 تشکر 470215

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.