¤ خانواده خیلی سخت اجازه مصاحبه می دهند؛ به خصوص مادر، چرا؟
پدر نسبت به این مسأله خیلی علاقه نداشتند. خودمان هم الگویمان را در گمنامی بابا قرار دادیم. دیدیم كه نباید بگذاریم پدر گمنام بماند، این یك رسالت است. پدر پتانسیل الگو شدن را دارد. از طرفی هم اگر ما چیزی نگوییم، خیلی ها حرف هایی درباره ایشان می زنند كه خیلی موثق نیست، همان طور كه بعضی ازافراد كه سد راه كارهای پدر بودند، الان صحبت هایی می كنند كه خیلی شبیه حرف هایشان در زمان حیات پدر نیست!
¤ زینب! هیچ فكر می كردی كه فرزند شهید شوی؟
نه، اصلا! البته بابا، مامان را آماده كرده بود. مادرم می گفت من منتظر چنین روزی بودم. حتی زمانی كه بعد از شهادت شهید كاظمی رفته بود منزل شهید، گفته بود می دانم نفر بعدی من هستم! مامان، قشنگ این احساس را داشتند اما من نه! همیشه می گفتم بالأخره یك روز كار بابا تمام می شود و این انتظارهای ما به سر می رسد. الان با خودم می گویم شاید اینكه كمتر در كنارمان حضور داشت برای ما بهتر شد. هنوز هم فكر می كنیم سر كار است. دلم می خواهد همیشه منتظرش باشم و حضورش را درك كنم. دوست ندارم به نبودنش عادت كنم و برایم عادی شود.
¤ به نظرت باید چه كار كنی كه برایت عادی نشود؟
به نظرم با گریه و زاری چیزی حل نمی شود. از همان روز اول هم احساس كردم كه بابا دوست ندارد ما گریه كنیم. بابایی كه همیشه شاد بود و ما را می خنداند، الان هم دوست ندارد یك گوشه بنشینیم و گریه كنیم.
ما باید كاری كنیم كه به جای یك حسن مقدم، یك میلیون حسن مقدم داشته باشیم.
به نظرم الان وظیفه ما این است كه به مردم بگوییم چنین آدم هایی هم در این دوره بوده اند و می شود این گونه هم زندگی كرد.