[quote=helella16;399461;402008]
سوالات سری2 "تفسیر شعر" هللا:
سلام سلام...اینم یه سینی پر از شعرهای خوشگل و خوشرنگ و خوشمزه!....نوش جان کنید!....و البته هضم کنید و بعدش هم برای ما بگید چه مزه ای بود!
(یعنی تفسیر خودتون و درک خودتون یا احساستون و برداشتتون رو برای ما بگید یه کم ذوق کنیم:))
***
سلام سلام
ممنون از این همه
پذیرایی، ترکیدم آخه، چه خبره؟! چقدم سنگین و دیرهضمن اینا
(یعنی من بیچاره رو چی
فرض کردین؟!)
اولش لازمه بگم اینا
تفسیر و معنای شعر نیست، همون طوری که خودتون فرمودین، برداشت شخصی و محدود منه،
که به احتمال خیلی زیاد با منظور شاعر مغایر و متفاوته.
یا رب این آینه ی حسن چه جوهر دارد/ که در آن آه مرا قوت تاثیر نبود
*** یعنی این که خدایا این یار زیبا رو از
چی آفریدی؟! این آینۀ حسن و جمال، از چی ساخته شده؟! چرا آه من بهش نمی گیره؟! به
من کلی ستم کرده، هرچی آه می کشم چرا دامنشو نمی گیره؟! دیدین جلو آینه آه کنین،
عرق می کنه!؟ تصویرش مخدوش می شه؟! روش گرفته می شه و حالت آینه بودنشو از دست می
ده، حالا این چه جور آینه ایه که من هرچی آه می کنم انگار نه انگار، چیزی سرش نمی
یاد.آه هیچ کس هم این آینه رو نمی شکنه.
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم/ با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد
***
خوب معنیش روشه دیگه، یعنی اینکه بخوایم عین چیزی رو با از بین بردن اثرش نابود
کنیم، مثلا یه سنگی ورداریم بزنیم به تصویر ماه که تو آب برکه افتاده و مخدوشش
کنیم، با این قصد که ضربه ای، آسیبی به ماه بزنیم.خوب خود ماه که تو آسمونه، ککشم
نمی گزه، ما فقط تونستیم تصویرشو اونم فقط موقتا مخدوش کنیم، یه گریزی بزنیم به
روز عاشورا، دشمنان خدا می خواستن با محو کردن تصویر خدا (امام حسین (ع)) خدا رو
(از دل و ذهن مردم) پاک کنن، خدا که به کنار، حتی تصویرِ تصویرش رو هم پررنگ تر و
ابدی تر کردن.
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه/ من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم؟
***
خوب غالبا انسان سمت گناه که می خواد بره، با تردید و دودلی می ره، هی شیطون هولش
می ده، هی وجدان به خودش می یاردش، از اون خوردن میوۀ ممنوعه تو بهشت گرفته تا آخر،
خلاصه معمولا با اکراه و شک گناه رو انجام می ده، حالا می گه من که گناهم از روی
شک و تردید بوده و یقین ندارم گناه بوده باشه (یعنی گناهِ درست و درمون، با یقین)،
یقین ندارم تو این ارتکاب حق مطلبو ادا کرده باشم، چه جوری بیام با یقین توبه
کنم؟! از چیزی که با تردید انجامش دادم، مطمئن نیستم ازش، چه جوری برگردم؟! مثل
این می مونه که ندونی مقتول از ضربه ای که تو بهش زدی مرده یا نه، بعد بخوای بری
اعتراف کنی، اعترافت از رو تردید و دودلی می شه دیگه، همچین خالص نمی شه.
به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست/ سهم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه
*** خیلی
زیباست، یکی رو در نظر بگیرین که عاشق خداست، خیلی هم واسه رسیدن به عشقش تلاش
کرده، رسیده به اون درجات بالا و به قول شاعر دریا شده، یکی هم در نظر بگیرین که
عاشق خداست ولی هنوز اول راهه، خیلی کار داره تا به اون یکی برسه، حالا تو دل اولی
خداست دیگه؟! تو دل دومی چی؟! نعوذ بالله خدا که کم و زیاد نمیشه، تو دل اینم خداست،
همون خدا، به همون کمال، حالا درسته اولیه بیشتر خدا رو شناخته و از اون چیزی که
تو دلشه درک بهتری داره، ولی سهم دلش یه خداست، نه بیشتر، اون دومی هم همینطور،
سهم دلش یه خداست نه کمتر، خدا مهمون دل هر دو شده، حالا یکی بهتر شناختتش، یکی
کمتر.مثل ماه و تصویرش تو آب، حالا چه آب، آب دریا باشه چه آب کاسه، نه آب دریا
چند تا ماه منعکس می کنه، نه آب کاسه ماهو ناقص نشون می ده، سهم جفتشون از ماه
مساویه.
از زلیخای درونت بگریز ای یوسف/ شرم این پیرهن پاره فرو ریختنی ست
*** اینجوری
متوجه شدم که شاعر کار حضرت یوسف (در معنای عام) رو مقدمه مانند و کوچیک توصیف
کرده و به یوسف ها طعنه زده که کار سخت گریز از دست زلیخای درون و وسوسه های
درونیه، وگرنه گریختن از زلیخا و پاره شدن پیراهن که کار کوچیکیه، خیلی کوچیک و
خجالت آوره، این پیرهن پاره نتیجۀ نبرد با زلیخای بیرونه، ببین تو نبرد با زلیخای
درون چه بلایی سرت می یاد؟! پس این پیراهن پاره، یعنی ضربه خوردن از زلیخای بیرون
(که خیلی حقیر و سهل تر از زلیخای درونه)، و این ضربه خوردن شرم آوره، تو جهاد
اکبر چی کار می خوای بکنی پس؟!
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار/ تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
*** بله دیگه، می بینی می یان دور آدمو می گیرن، به این بهانه که می
خوان کمکت کنن، ی نفعی می خوان بهت برسونن، ظاهرا می خوان لطف کنن ولی باطنا دارن
فریبت می دن، این کارا رو می کنن که حواس تو از اصل کاری پرت شه، دارن با محبت
چشاتو کور می کنن و از نعمت اصلی محرومت می کنن. بعضی وقتا اینطوریه، کسایی تو زندگیمون هستن یا چیزایی که ما
فکر می کنیم نعمتن، فکر می کنیم خیلی باارزشه داشتنشون، ولی غافلیم که داشتن اونا
ما رو از چیزایی باارزشتری محروم کرده، داشتن اینا جلو دیدمونو گرفته و چیزای
بهتری رو نمی بینیم.نعمتای دنیوی کورمون کرده، نعمتای اصلی و اخروی رو نمی
بینیم.خیلی هم شاد و راضی ایم، مثل موقعی که بارون می یاد و از باریدنش شاد می
شیم، حالا بی توجه به این که به قول شاعر صبح روشنمونو ازمون گرفته.
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا/از ربنای رکعت دوم شروع شد/در
سجده توبه کردم و پایان گرفت کار/ تا گفتم السلام علیکم...شروع شد
*** اینجوری به نظرم می یاد که می گه هرچی بوده مسببش دست من بوده و
شگونش، چون تا من دستمو بالا بردم واسه قنوت، داستان شروع شد، تو قنوت می تونیم هر
خواسته ای رو مطرح کنیم دیگه، منم تو قنوتم از خدا مطلبمو خواستم، اشتباهم دعای
قنوتم بود، حالا بعد که به خودم اومدم پشیمون شدم از خواسته ام، به سجده که رسیدم،
استغفار کردم ، توبه کردم از چیزی که تو قنوت خواسته بودم.بعد دیگه خبری نبود تا
اینکه به سلام اخر رسیدم، سلام آخر که خطاب به شخص خاصی نیست، می گیم
:"السلام علیکم و رحمة الله و برکاته"، یه حالت کلی داره، من دوباره
اینجا که رسیدم، سلاممو خطاب به شخص خاصی دادم، باز همون چیزی که تو قنوت گفته
بودم، تکرار شد، سلامم منظوردار شد، دوباره اشتباهم آغاز شد (البته این که می گم
اشتباه، منظور عشقه که آدمو به کار یا فکر خاصی وا می داره)
در معبد افسوس چه رازیست خدایا/ در ما که به محراب دعایی نرسیدیم
*** اینم
این جوری به نظرم می یاد که شاعر وجود خودشو با معبد افسوس مقایسه می کنه، می گه
خدایا معبد افسوس معبد بود دیگه، محل عبادت بود، چه دلیلی داشت که سیل ویرانش کنه،
محل عبادت چرا باید خراب بشه؟! چه رازی تو این معبد بوده؟! همین طور تو وجود من،
تو دل من، مگه دل کعبۀ تو نیست، مگه دل محل پرستش و بندگی تو نیست؟! چه دلیلی داره
که دل ویران شه؟! مایۀ رسیدن به تو نشه؟! اون حس و حال بندگی و راز و نیاز دست
نده؟! دعاهایی که درونش می کنم شنیده نشه؟!
دوست دارد یار این آشفتگی/ کوشش بیهوده به از خفتگی
***
خوب اینم که زیبا و واضحه، می گه من در راه معشوق خودمو به آب و آتیش می زنم، عین
مجنون کارای عجیب و غریب می کنم، از خودم و توجه به خودم گذشتم و شب و روزم شده
یار، اینا همش واسه اینه که معشوق دوست داره عاشقشو اینجوری ببینه، از خود بی خود،
غرق اظهار عشق، حالا درسته عشق من منتج به وصال نمی شه، درسته یار توجهی به من نمی
کنه، ولی خوب این از بی عشقی که بهتره، عاشق باشم و بسوزم در فراق (به قول شما
عاشق صرف بودن)، بهتره تا دلم خالی از عشق باشه و به قول شاعر خفته (غافل) باشم.
به جای شکر گاهی صخره ها در گریه میگویند/ چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را
*** بله،
چه زیبا، می گه باید چشامونو بیشتر وا کنیم، خدا نعمت داده بهمون، ما شاکی ایم از
دستش، موج که می زنه صخره خیس می شه، با عبور موج آب از سر و روی صخره جاری سرازیر
می شه که شاعر به زیبایی تشبیهش کرده به گریه، می گه صخره به جای شکر بابت تو دریا
بودن و شسته شدن با موج، دو قورت و نیمشم باقیه، شاکی میشه که خدایا چرا ما رو
سیلی خور موج کردی؟! آدم هم همینه دیگه، خدا از روی رحمت یه موج مشکلی، غمی، چیزی می
فرسته که آدمو پاک کنه، بشوره از گناه، بعد آدم جای شکر، شاکی می شه که خدا بلا
نازل کرد و منو انداخت تو سختی، حالا غافل از اینکه تو دریای رحمت الهیه و موج
مصیبت داره می شوردش از گناه.
دیدار ما تصور یک بی نهایت است/ با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن
*** به به، وقتی دو تا آینه رو رو به روی
هم قرار بدیم، چه اتفاقی می افته؟! این تصویر اونو نشون می ده، اون تصویر اینو،
این انعکاس تا بی نهایت ادامه پیدا می کنه، حالامی گه رو به رو شدن من و تو (عاشق
و معشوق) عین رو به رو کردن دو تا آینه اس، بی نهایت ایجاد می شه، معشوق تصویر
عاشقو نشون می ده، عاشق تصویر معشوقو، چرا؟! چون وقتی معشوق به روبروش نگاه می
کنه، طبیعتا باید عاشقو ببینه دیگه، عاشق هم که به واسطۀ عشق خودشو کرده عین معشوق،
تا می تونسته خودشو شبیه معشوق کرده، نتیجتا عاشق روبرو رو که نگاه می کنه چیزی جز
خودش نمی بینه، عاشق شده آینۀ معشوق.از اون ورم، معشوق که نگاه می کنه روبروشو،
باید عاشقو ببینه، در صورتی که عاشق با خودش مو نمی زنه، عین خودشه، اینقدر خودشو
شبیه عاشق کرده که الان خودشو روبروی خودش می بینه.دقیقا مثل دو تا آینه روبروی هم.
چه خواهد کرد با ما عشق،
پرسیدیم و خندیدی/ فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
*** بله، ما از آخر عاقبت عاشقی پرسیدیم،
خواستیم واسمون شفاف کنی آخر این راهو، تنها جوابی که بهمون دادی، خندیدن بود، ما
اومدیم آگاه تر شیم نسبت به موضوع، تو بدترش کردی، کمی هم بیشتر ذهنمون مشغول شد،
مثلا دیدین طرف سربازی که می خواد بره، از اونایی که رفتن می پرسه سربازی چه
جوریه؟! اونام تو جوابش می خندن، آخه چی بگن؟! یکی دو تا نیست که، راه به این
پرماجرایی و پرفراز و نشیبی ایه، باید بری تا درکش کنی، حسش کنی، حالا چه برسه به
راه عشق، مگه تو کلام می گنجه؟! سختی هاشو فقط با دل می شه چشید، نمیشه تعریفش کرد؟!
یه لذتای سخت و سختی های لذیذی داره که فقط چشیده می شه، تعریف کردنی نیست.حالا
واسه کسی که خبر از این راه نداره و در موردش سوال می کنه، خندیدن ما که تنها جواب
ممکنمونه، نتیجه ای جز گیج تر شدن و بیشتر به فکر فرو رفتن در مورد عشق نداره.