السلام علیک یا زینب کبری
وقتی آمدی تو قتلگاه دستو بردی زیر بدن برادرروی معبود وچه عشقانه سرودی:ربنا تقبل منا خداوندا این قربانی اندک را از مابپذیر...
داداش خوب زینب نبودی ببنی چی ها کشیدم ....نبودی ببنی.....
اون موقعی که اومدم بالای تل دیدم شمر روی سینه ات نشسته چشای دخترو گرفتم تا نبینه.....
اون موقعی که اسب تو آومد بچه ها دورش جمع شدند سکینه اومد جلو سوال کرد ذوالجناح یه سوال دارم بابام داشت می رفت تشنه بود آیا اونها اول به بابام آب دادند یا نه با لب تشنه؟.....
اون موقعی که آومدم تو قتلگاه یاد حرف مادر افتادم به جای مادر رگ های بریده تو بوسیدم داداش زینب برات بمیره.....اون موقعی که خیمه ها اتیش گرفت دامن بچه ها آتیش گرفت....
اون موقعی که خیمه هارو غارت کردند بچه هات به هر سمتی می رفتند من به دنبال همه.... سینکه ...داداش رقیه ات....اون موقعی خیمه علی توآتیش گرفت فرزند نازنینت تو خیمه بود رفتم بیرون بیارمش دیدم علی جون نداره.....عباسمو صدا کردم اما....
اون موقعی که آب آزادشد یاد شب قبل افتادم آب تو خیمه ها قحط بود علی اکبرت وجوانان بنی هاشم رفتند برای بچه ها آب آوردند....
اون موقعی که همه رو تو خیمه نیم سوخته ای جمع کردم همه رو ساکت کردم یکی پشت خیمه داشت ناله می کرد رفت دیدم خانم رباب .... داشت برای شش ماه اش....گفتم رباب من تازه همه رو ساکت کردم چی شد؟گفت مقداری آب خوردم ...شیر..شیر دارم اما گهواره خالیه....داداش خیلی آتیش گرفتم....
اون موقعی که تو تاریکی شب می خواستم بیام پیشت با ید تاریکی نیزه وشمشیر شکسته ها رو کنار می زدم دستم خیلی زخم شد همانطوری داشتم می گشتم یه دفه صدام کردی اخی الی....
اون موقعی که وقت نماز شب تو نمازم خیلی دعات کردم داداش اون شب نمازمو نشسته خوندم....
اون موقعی که داشتند سر هارو جدا می کردند همه سرها با شمشیر جدا کردند اما سر علی اصغرتو با دست جدا کردند داداش نبودی... دادرباب بلند شد......
اون موقعی داشتند سر ها رو به نیزه می کردند خدا خدا می کردم سر تو رو به نیزه نزنند اما دیدم یه دفه سر تو در برابر من روی نیزه .........
اون موقعی که گردن علی تو غل وزنجیر کردند دستاشوبستند یاد بابامون علی افتادم که ......اون موقعی می خواست سوار محمل بشم .... داداش خیلی برام سخت بود آخه همیشه پاهای عباسم رکابم بود......
اون موقعی که دست بچه هاتو بستند همه بچه های پشت علی توبا پای پیاده می آمدند هر وقت علی یواش می کرد همه رومی زند...داداش رقیه تو خیلی تازیانه خورد داداش هر کاری کردم که رقیه کمتر تازیانه بخوره نشد داداش شرمنده ام....
ون موقعی که ماروآوردند تو کوفه همه گریه می کردند کسانی که مردانشون آمده بودند تو کربلا با ما جنگ کردند اما زنانشون برای ما گریه می کردند.....
اون موقعی که کوفی ها برای ما سبد نون وخرما آوردند داداش یه داغ دیگه روی دلم گذاشتند....
اون موقعی که اون معلون با خیزان بر دندونات می زند قلبم داشت از جا کنده می شد....
.اون موفعی که سرتو جلو اهل بیت گذاشتند اول کسی که سر تو رو بغل کرد رباب بود هی می گفت آقام رباب برات بمیره... داداش..... گفتم رباب چیه؟گفت همه موقع خداحافظی اما من به خاطر علی اصغرم رو نشد بیام جلو با آقام خدا حافظی کنم ......
اوموقعی که وارد شام شدیم همه شهرو آذین بسته بودند مارو بی حجاب ومعجر وارد شهر کرده بودند زنان از پشت بام هلهله می کردند ...یه سری سنگ به ما می زند ...می گفتند اینها خارجی اند....داداش ما جلو سر حر کت می دادند اونها هم با چشاش پلیدشون به ما نگاه می کردند....مارو تو بازار گردوند...داداش زینب کجاو بازار کجا......
اون موقعی که ماوارد مجلس شرابشون کردند....زنانشون حجاب داشتند اما ما خاندان رسول .....
اون موقعی که تو خرابه شام رقیه خواب تو دید از خواب پرید خیلی گریه کرد هی می گفت عمه بگو بابام بیاد.....هر کدوم از ما بغلش کردم تا ساکت بشه نشد سکینه وفاطمه ورباب بغلش کردند علی بغلش کرد وگفت خواهرم آرام باش اما نشد....رقیه تو دامن من بود که سرت رو براش آوردند طفلکی فکرد غذاست گفت عمه من غذا نمی خوام ...... وقتی متوجه شد سرته ..گذاشت روی دامنش ....با دستای کوچیکش خوانبه از سرت پاک می کرد .....با هات خیلی حرف زد از رنج سفرش گفت....وقتی حرفاش تموم رقیه چشاشو بست....داداش رقیه غریبانه جون داد....
داداش پاشو ببین من زینبم ببینم چقدر قد خمیده ام......