سلام
اولین حکایت از حکایات شیرین گلستان رو بررسی می کنیم باهم. نظرات و برداشت های خودمون رو همراه با راهکارهایی برای استفاده ی بهتر از این حکایت... این ها همه می تونه از دریچه های مختلف نگاه شما خوبان باشه. منتظرم :-)
در یکی از جنگ ها، عده ای را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
ملک پرسید: این اسیر چه می گوید؟
یکی از وزیران نیک محضر گفت: ای خداوند همی گوید: والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. چنانکه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز
هرکه شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
و بر پیشانی ایوان کاخ فریدون شاه، نبشته بود:
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک