راستی... رها پرسیده بود یه خاطره از دوران کنکور بگم!
والا من نه که اهل درس نباشما نه اتفاقا خیلی هم دوست دارم.. ولی خب برا کنکور یه خرده تنبلی میکردم... همشم این پشت بودم:). پشت سیستم و در نت!...
و مادر عزیزم هم گاهی خیــــلی که ازم ناراحت میشد بابت درس نخوندن و بهم می توپید.. منم یهو قاتی میکردم.. گوشیمو و سیستمم رو خاموش میکردم.. در اتاقو می بستم و تاااااا نیمه های شب می نشستم و درس میخوندم
اینکه خونواده ناراضی بودن گاهی برا این بود که به قول داداشم به اندازه استفاده از نت درس نمیخوندمD:... یعنی چند ساعت نت بودم یه ساعت درس! شما نکنیدا از این کارا...
هروقت میگم من با چهل روز درس خوندن(البته اضافه کنید بهش، دوران دوازده ساله ی تحصیلی رو!) کنکور قبول شدم.. خونواده میگن مامان خوند نه منD:
بعدها.. بعد کنکورم.. داشتیم میگپیدیم... مامانم برام تعریف کرد که زنداییم بهش گفته خواب دیده که من بهش گفتم میخوام دخترش شم.. اونم تو خواب قبول کرده.. بعدش مامانم گفت که همون روز منو دهوا کرده...
عاااشق مامانمم