• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعلیم و تربیت (بازدید: 11391)
شنبه 16/7/1390 - 22:15 -0 تشکر 373236
تلخ ترین خاطرات مدرسه

بسم الله
 
سلام به همه دانش آموزان جدید و قدیم
 این بحث برای ناراحت کردن و تلخ کردن اوقات شما نیست؛ بلکه بیشتر برای درد دل کردنه. برای اینکه بفهمیم که اتفاقات بد مدرسه چقدر روی ما تأثیر گذاشته.
 
من مدرسه نمی رم!

 
بعضی اوقات یه اتفاق بد فقط برای یه مدت بده و بعدها  حتی می تونه به یه خاطره شیرین تبدیل بشه؛ اما بعضی اوقات یه خاطره بد می تونه سالها و حتی تا آخر عمررو زندگی ما تأثیر بذاره.
 
شما چه خاطره های بدی از مدرسه (محیطش، همکلاسی ها، معلم ها، کارمندا و ...) دارید؟ چقدر این اتفاقات رو شما تأثیر داشته؟
 
 

 
یا رب الحسین! بحق الحسین اشف صدرالحسین بظهورالحجة
پنج شنبه 24/9/1390 - 13:0 - 0 تشکر 401792

بنده خدا
طفلی .چقدر هم باید مظلوم باشه
انقد دلم برای اینجور بچه ها میسوزه
انگاری خیلی مظلومن

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 24/9/1390 - 19:31 - 0 تشکر 401975

با نام خدا و سلام
منم با شما موافقم
یه مربی داشتیم که می گفت با اینجور بچه ها بخوبی رفتار کنید و باهاشون مهربون باشید و
با خدا دادگان ستیزه نکن ........... که خدا داده را خدا داده!

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

جمعه 25/9/1390 - 9:17 - 0 تشکر 402196

سلام
خدا رو شکر که به خیر گذشت

این اتفاق منو یاد یه خاطره از اول دبیرستانم انداخت

البته بیشتر از این که تلخ باشه (که هست) عبرت آموزه

چند تا از دخترای کلاس ته حیاط بزرگ مدرسه داشتیم یه بازی خطرناک می کردیم.

یه چوب گذاشته بودیم روی سنگ و یک طرفش سنگ کوچیک می ذاشتیم و رو طرف دیگه می پریدیم تا ببینیم سنگ کی بیشتر می ره!

نوبت یکی از همکلاسیهام من کناری وایستاده بودم که یه هو سنگ مستقیم اومد و خورد تو کله من!

نزدیک چشمم بود و خیلی می سوخت و من از ترس اینکه چشمم باشه جرات نداشتم دستم رو از چشمم بردارم!

رنگم پریده بود و خون جاری

دعوامون کردن و منو بردن دفتر
خدا رو شکر چشمم سالم بود ابروم شکسته بود.

مادرم رو خبر کردن و با آژانس فرستادنم بیمارستان. بخیه زدن ولی هنوز جاش مشخصه :-(

این یکی از جاهای شکسته صورتمه که تو مدرسه اتفاق افتاد بقیه اش جاهای دیگه شکسته!

5-6 جای دیگه هم شکسته :-) ار بس که شلوغ و بی احتیاط بودم و گاه بدشانس

 
یا رب الحسین! بحق الحسین اشف صدرالحسین بظهورالحجة
جمعه 25/9/1390 - 15:32 - 0 تشکر 402290

با نام خدا و سلام
ممنون از مطلبتون و از اینکه دوباره پیداتون شد

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

شنبه 26/9/1390 - 14:8 - 0 تشکر 402727

مادر من هم یه شاگرد داشت
که همین خصوصیات این دانش اموز رو داشت
میگفتن که دست طفلی رو گرفتم
انقد طفلی نحیف و ضعیف بود که اصلا نمیشد دستشو بگیری

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

شنبه 26/9/1390 - 14:38 - 0 تشکر 402762

سلام
خاطرات جالبی بود( البته بعضی هاش واقعا تاسف بار بود).
منم یه چندتا خاطره از دوران دبستان و راهنمایی دارم ولی نمیدونم بگم یا نه؟
به هرحال از همه به خصوص آقا معلم(که من ارادت خاصی به ایشون دارم) به خاطر مطالبی که گذاشتن ممنون.

پنج شنبه 1/10/1390 - 19:19 - 0 تشکر 405170

با نام خدا و سلام
تاپیک تلخی ایجاد کردین و رفتین!!!!!!!!!!!!!!
کاش با ایجاد این تاپیک موافقت نشده بود به جاش یه تاپیک شاد ایجاد کرده بودین

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

يکشنبه 18/10/1390 - 16:22 - 0 تشکر 414120

با نام خدا و سلام
اینم یه اتفاق بد برای یکی از معلمین بزرگوار:
روز اول مهر که اومد مدرسه گفت: خانم ؛ من و شوهرم داریم از هم جدا میشیم. شوهرم معتاده . اگر یه موقع اومد دنبال پسرم و اونو ببره شما مواظب باشید و نذارید که اونو ببره.

گفتم: خوب خانم محترم اونم پدرشه و من این اجازه رو ندارم که نذارم پسرشو ببینه و در ضمن شما هنوز از هم جدا نشدید و حکم طلاق را ندارید و مجوز و مدرکی هم نداریم که این اجازه را داشته باشیم تا پدری پسرش را نبیند.

گفت: ولی تورو خدا خانم مواظب پسرم باشید و اگر پدرش اومد مدرسه حتما منو خبردار کنید و نگذارید پسرم را ببرد.

گفتم : چشم تا اونجا که امکان داشته باشه مواظب هستم و نمیگذارم اتفاقی بیفته.

خداحافظی کرد و رفت...

......................................

یک ماهی از سال نگذشته بود که محمد مهدی خوشحال و خندان اومد و گفت : خانم ؛ مامان و بابام با هم آشتی کردند.

گفتم: خدارو شکر پس بالاخره آشتی کردند . بعد به محمد مهدی گفتم حتما تو خونه مواظب رفتارش باشه و درسش را هم خوب بخوانه تا مامان و بابا بیشتر خوشحال باشند. (آخه وضعیت درسی محمد مهدی زیاد تعریفی نداشت)

گفت: چشم خانم

............................................

اواسط آذر ماه بود که دیدم دوباره درس محمد مهدی افت کرده و تکالیفش را هم انجام نمیده . صداش کردم و بهش گفتم که بخاطر اینکه دوباره درس نمیخونی و تکالیفت را انجام نمیدی از دستت خیلی ناراحتم. مگه قرار نبود خوب درس بخونی تا پدر و مادرت هم خوشحال تر بشند.

چیزی نگفت و فقط مرا نگاه می کرد.

گفتم : فردا به پدرت بگو بیاد مدرسه .

گفت: خانم اجازه بابام کمپ بوده و تازه آزاد شده اما مامانم اونو قبول نکرده و خونه راش نداده.

وقتی اینو گفت دیگه منم دهانم بسته شد و گفتم باشه برو بشین. فهمیدم که دعوای خانوادگی اونها خیلی بالا گرفته و این طفل معصوم گناهی نداره. گفتم مجبورم خودم بیشتر با اون کار کنم تا وضعیت درسیش بهتر بشه.

............................................

شنبه سوم دی ماه وقتی اومدم مدرسه جای خالی محمد مهدی را دیدم .

گفتم : بچه ها فقط محمد مهدی غایبه ؟ کسی ازش خبر نداره؟ حتما سرما خورده!!

ابوالفضل دانش آموزی که در همسایگی آنها زندگی می کرد گفت: اجازه خانم یه چیزی بگم؟

گفتم: عزیزم تو دوتا چیز بگو. بگو چی شده؟

گفت : آخه خانم ناراحت میشید.

گفتم : نه عزیزم بگو چی شده.

بغض کرد و گفت: اجازه خانم مامان محمد مهدی مرده!

گفتم : خدانکنه ابوالفضل جان! شاید مادر بزرگش فوت کرده.

گفت: نه بخدا خانم؛ من می دونم مامانش مرده. آخه همسایه ما هستند.

گفتم: چرا؟ چطور؟ چه جوری مرده.

گفت: باباش با چاقو زده تو شکم مامانش و اونو کشته.

به یکباره تمام بدنم عرق سردی کرد و خشکم زد. نمیخواستم حرفاشو باور کنم با اینکه میدونستم احتمال صحت حرفاش زیاده.

سریع رفتم به دفتر و جریان را تعریف کردم و زنگ زدیم منزلشان و فهمیدم متاسفانه این جریان حقیقت داره.

سر کلاس اومدم و چیزی نگفتم اما واقعا اعصابم بهم ریخت.

فردای اون روز مدیر مدرسه به تنهایی به منزل پدر بزرگ محمد مهدی رفت و از جریان باخبر شد.

مادر محمد مهدی درخواست طلاق کرده بود آخه از اعتیاد شوهرش خسته شده بود. هر بار ترک و دوباره...

تا اینکه در روز اول دی ماه همراه با فرزند 7 ماهه خود و همینطور محمد مهدی به دادسرا می روند که جلوی در دادسرا پدر و مادرش با هم دوباره دعواشون میشه که پدرش عصبانی شده و با ضرب چاقو همسرش را می کشد و فرار می کند.

وحشتناکتر اینکه محمد مهدی شاهد از پا درآمدن مادرش بوده. و برادر 7 ماهه خود را بقل می کند و...

خدایا آخه یک طفل هفت ساله چقدر میتونه تحمل این درد بزرگ رو داشته باشه؟؟؟

پدرش هم چند روز بعد از حادثه دستگیر می شود که در زندان به سر می برد.

.....................................................

از اون روز محمد مهدی مدرسه نیامده بود. با اینکه یکی دوبار دیگه با خانواده پدری او تماس داشتیم اما این اجازه را نداده بودند آخه قرار بود حضانت محمد مهدی را عمه اش بعهده بگیرد که آن هم در جای دیگری زندگی می کرد.

.....................................................

دیروز محمد مهدی به همراه پدر بزرگش برای گرفتن پرونده اش به مدرسه آمده بود. وقتی رفتم تو دفترمدرسه چشمم به محمد مهدی افتاد. طفلک مثل گنجشک ها می لرزید . سلام کرد و جواب سلامش را دادم و دستی به سر و رویش کشیدم. داشتم حالشو می پرسیدم که پدربزرگش زد زیر گریه...

دلم خیلی به درد اومد دست محمد مهدی را گرفتم و گفتم تا شما کاراشو ردیف می کنید منم می برمش سر کلاس تا پوشه کارش و یکسری وسایل دیگرش را بهش بدم و هم اینکه دیداری هم با دوستانش داشته باشد.

وقتی اومد سر کلاس بچه ها با دیدن محمد مهدی خیلی خوشحال شدند. با اینکه همه از جریان حادثه باخبر بودند اما چیزی بهش نگفتند. آخه قبلا به بچه ها گوشزد کرده بودم که یه وقت اگر محمد مهدی رو دیدند چیزی بهش نگویند و حتی سوالی هم ازش نپرسند. فقط با اون خوش رفتار و مهربان باشند.

پوشه کار و وسایل دیگرش و همینطور یک کادو به رسم یادگاری بهش دادم. وقتی داشت از کلاس می رفت بیرون و از بچه ها خداحافظی می کرد دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه... آروم آروم تا اونجاییکه به قول بچه ها تابلو بازی درنیارم و کسی نفهمه دنبالش تا دم در دفتر رفتم و سپردمش به پدربزرگش و ازش خداحافظی کردم.

وقتی برگشتم به کلاس ، چشمم که به دانش اموزام افتاد خشکم زد. همه در حال گریه کردن بودند. زار می زدند و اشک می ریختند. تا یک ربع تمام کلاس مثل ماتمکده ها شده بود. همه با هم گریه می کردیم.

حسین می گفت : خانم یعنی دیگه محمد مهدی را نمی بینیم؟

ابوالفضل می گفت: خانم حالا محمد مهدی چی میشه؟ کجا میره؟

اون یکی ابوالفضل می گفت: اجازه خانم هر وقت بزرگ شدیم میتونیم بریم محمد مهدی را ببینیم؟...

بعد از یک دل سیر گریه کردن خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بچه ها دیگه گریه نکنید با گریه ما چیزی درست نمیشه. ما باید مواظب اعمال و رفتارمان باشیم. باید سعی کنیم هیچ وقت دعوا نکنیم. باید سعی کنیم هیچ وقت عصبانی نشیم و ......کلی صحبت و درد و دل...آخرش هم گفتم همه ی شما باید برای محمد مهدی دعا کنید تا توی زندگیش خوشبخت بشه. شما بچه های کوچک مثل فرشته های خدا هستید بیگناه و پاک. خدا حرف دل شما رو گوش میده. فقط براش دعا کنید.

زنگ سوم وقتی بچه ها اومدند سر کلاس یکی از بچه ها گفت: اجازه خانم! ما زنگ تفریح رفتیم یه جای خلوت نشستیم و برای محمد مهدی دعا کردیم... این دعا را کسی کرده بود که خودش دو سال پیش پدرش را در سانحه تصادف از دست داده بود...

...............................................................

خدایا این دنیا را چه می شود؟

این کودکان بی گناه و معصوم چرا باید قربانیان اصلی ازدواج های ناسالم باشند؟

نمیخواهم کفر بگویم ، اما آخر یک طفل 7 ماهه با یک کودک 7 ساله چه گناهی کردند که باید در آتش این خانواده ها بسوزند؟ این است معنی عدالتت؟

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

يکشنبه 18/10/1390 - 19:35 - 0 تشکر 414196

سلام
چقدر تلخ :(

خدایا مواظب محمد مهدی باش

واقعا تاسف برانگیزه
چطور اینقدر راحت آدم می کشن؟ و چقدر راحت چندین نفر رو بیچاره می کنن!

و حتی با قصاص اون آدم هیچ چیز سر جاش برنمی گرده.
و چقدر وحشتناک که قاتل مادر آدم پدرش باشه!

خیلی بده. اشکم در اومد.

آقای معلم وقتی این تاپیک رو ایجاد کردم هدفم ترک کارهای بدی بود که معلمها یا دانش آموزا انجام دادن.
فکر نمی کردم اینقدر تلخ شه.

ولی بازم به نظرم مفیده. ما هم باید سعی کنیم پدر و مادر خوبی باشیم و هیچ وقت نذاریم فرزندمون به غمی مثل محمد مهدی دچار بشن که تا آخر عمر رو زندگیش تاثیر بدی می ذاره.

 
یا رب الحسین! بحق الحسین اشف صدرالحسین بظهورالحجة
يکشنبه 18/10/1390 - 19:39 - 0 تشکر 414197

teachman گفته است :
[quote=teachman;521731;402290]با نام خدا و سلام
ممنون از مطلبتون و از اینکه دوباره پیداتون شد

 سلام

راستش بچه داری وقت زیادی برام نمی ذاره. هر از چند گاهی میام به انجمن سر می زنم و مطالب جدید رو می خونم و اگه مطلبی برام جالب بود نظر می ذارم.

 ببخشید  کم کاریمو.

 
یا رب الحسین! بحق الحسین اشف صدرالحسین بظهورالحجة
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.