• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن مهدویت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
مهدویت (بازدید: 8771)
جمعه 1/7/1390 - 20:48 -0 تشکر 369444
کتاب .::.::. و آن که دیرتر آمد

سلام

 

خیلی وقته که این کتاب رو دارم... یه هدیه از یه دوست... خیلی وقت هم هست که تصمیم گرفتم تو این انجمن بنویسمش... ولی فرصتش نمی شد، گذاشتم برا بعد کنکور، بعد کنکور هم دادم به یکی از آشنایان که همین امروز برام آوردش:-)

 

خودم این کتاب رو دو سه باری خوندم... کتاب "... و آن که دیرتر آمد" از "الهه بهشتی" و از انتشارات "جمکران"

 

داستان در مورد دو تا سنی هستش و ماجراهایی که براشون رخ میده و موجب شیعه شدندشون می شه... خیلی قشنگه... البته این داستان طبق آنچه که در مقدمه ی کتاب می گه، بر مبنای یکی از وقایعی هست که در کتاب نجم الثاقب آورده شده.

 

انشاءالله کم کم این جا تایپش می کنم... تا همگی بتونید بخونیدش.. حتما بخونید خیلی زیباست.

 

از آقامون حضرت مهدی(عج) می خوام عنایتی کنند تا سربازش باشیم... چه در عصر غیبت و چه در عصر ظهورش...!

 

التمـــــــاس دعا از همگی

 


بعدا نوشت!

 

لینک دانلود این داستان... که برادر گرامی  زحمت ساختش رو کشیدن

 

بــــرای تلفن همــــــــــــــراه

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 5/7/1390 - 13:31 - 0 تشکر 370447

سلام

ممنون از همراهیتون. داریم کم کم به جاهای حساس می رسیما.. همراه باشید...البته باید سر جای مناسبش داستان رو ببندم.. پس صبر داشته باشید

درضمن.. تعداد صفحاتو نمیگم.. باااینکه خیلی کمه و زود تموم میشه.. ولی شاید دلسرد شید از ادامه:)

برای من سخته هم نوشتن هم خوندنش.. اینقده با روح و دل آدم بازی میکنه....

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 5/7/1390 - 13:40 - 0 تشکر 370451

فصل دوم

من در دهی نزدیک حِله که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمدم. دوره ی نوجوانی را آن جا گذراندم. دِهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده ی آبادی مژدگانی بگیریم.

یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده می رسد. بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم. احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:

«عالی شد. اگه کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم».

گفتم:« ولشان کن. دنبال دردسر می گردی؟! هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را که می گیریم قسمت کنیم.»

مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم، و گون فکر می کردیم زود به کاروان می رسیم، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی.

ساعت ها راه رفتیم. چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آن که غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند. احمد ایستاد و با گوشه ی چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت:«مطمئنی درست شنیده ای؟»

گفتم: «با گوش های خودم شنیدم.»

با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایبان چشم کرد و گفت:«پس کو؟ جز خاک چیزی می بینی؟»

به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم: « تا آنجا برویم، اگر خبری نبود برمی گردیم.»

زیرچشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد و اخم کرد و گفت: «برگردیم؟ به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟»

شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید، عصبانی تر می شود. غرغرکنان گفت:« نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.»

تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را می دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد. صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگار تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاهی می رفت. به هر بدبختی ای بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس. نه غبار کاروانی و نه آبادی ای و نه حتی تک درختی. احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.

گفتم: «ننشین که پوستت می سوزد.»

گفت: « تو هم با این خبر گرفتنت!»

گفتم: «تقصیر من چیست؟ هرچه شنیدم گفتم.»

خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.

گفتم: «آخ سوختم!»

گفت: «بسوز! هرچه می کشیم از بی فکری توست.»

مشتی شن به طرفم پراند.

گفتم: «چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم.» و برای اینکه کارش را تلافی کم گفتم: «حتما تا حالا بچه ها کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند.»

دندان قروچه ای کرد و گفت: «پررویی می کنی؟ به حسابت می رسم.»

تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود، برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و او را به کناری پرت کردم. احمد پیش از آنکه پرت شود، یقه ام را چسبید، درنتیجه هردو به پایین تپه غلتیدیم. نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نفهمیدم.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 5/7/1390 - 13:41 - 0 تشکر 370452

به تکان های آرامی به هوش آمدم. انگار سوار شتر راهواری بودم که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر، عجب کجاوه ی نرمی داشت.

کم کم حواسم سرِ جایش آمد. کجاوه ی نرم، شانه ی احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود. نفسش مقطع و پشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تا بر آن شانه های نرم و مهربان حمل شوم. فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته ی شیطان تن دهم.

سایه امان مثل حیوانی عجیب اما باوفا همراهمان می کرد. چشمم که به سایه ی احمد افتاد، دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید. عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود . به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:«خوبی؟»

سر تکان دادم که خوبم. لبخند زد و گفت:«اذیت شدی؟»

حالتش طوری بود که دلم براش خیلی سوخت. نمی دانم مرا چه مقدار راه بر دوش حمل کرده بود، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خود فشردم و گفتم : «حلالم کن»

به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود.

گفت: «طاقت بیاور»

مرگ پیش رویم بود. گریه ی مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اخیتار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد.

گفت:«نترس، بالاخره به یک جایی می رسیم»

گفتم: «کاش زودتر بمیریم.»

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 5/7/1390 - 13:43 - 0 تشکر 370454

لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت: «بیا توسل کنیم.»

گفتم: «توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است.» و نالیدم و مشت بر سر زدم.

احمد گفت: «ناامید نباش. خدا ارحم الراحمین است. به داد بنده اش می رسد.»

احمد درست می گوید. به هر حال از هیچی که بهتر است. گفتم : «ای خدا...»

چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا می کنم.

احمد گریان می گفت:

«خدایا، خداوندا، تو را به عزت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده.»

با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریاد رسانمان شود؟

بالاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کورکننده اش را بر ما می تاباند. کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال. به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمی شدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم می کرد. دلم از خودم و از خانواده ام گرفت، مخصوصا از پدرم. با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد.

هروقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمی دانم، حالا بعد، وقت داری... من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟

در دل گفتم: « یاالله العفو، العفو...»

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 6/7/1390 - 9:12 - 0 تشکر 370662

سلام
خانومی چه داستان نازی من كه گریه ام گرفت تا اینجاشو نمیدونم چه جوری خوندم مطمائنا تا آخرش هم همینجوری هست
قشنگ وشیوا دستت درد نكنه
موفق باشی

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

چهارشنبه 6/7/1390 - 14:42 - 0 تشکر 370700

سلام به همه
امروز یکی از آشنایان گرامی تبیانی این تاپیک رو به من معرفی کرد .
الان هم اومدم که این کتاب رو بخونم. ولی قبل از خوندن و البته اینطور که از نظرات دوستان برمیاد متوجه شدم که کتاب بسیار خوبیه.
دهکده گرامی از شما بابت این کار زیبا تشکر میکنم.

موفق باشید و همیشه خ ن د ا ن !!
:-)

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

چهارشنبه 6/7/1390 - 18:58 - 0 تشکر 370750

خیلی جذابه داستانش. می خواستم دیر به دیر بیام بخونم تحمل نکردم:)

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
پنج شنبه 7/7/1390 - 6:1 - 0 تشکر 370852

ممنون

انشاءالله بعد از تکمیل نسخه همراه و رایانه اشو آماده می کنم

فقط مدیر انجمن بعد تکمیل یه خبری کنند

در هفت قسمت از وبسایتی همین مطالب رو دیدم

التماس دعا 

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

پنج شنبه 7/7/1390 - 11:17 - 0 تشکر 370879

valayat گفته است :
[quote=valayat;190629;370852]

ممنون

انشاءالله بعد از تکمیل نسخه همراه و رایانه اشو آماده می کنم

فقط مدیر انجمن بعد تکمیل یه خبری کنند

در هفت قسمت از وبسایتی همین مطالب رو دیدم

التماس دعا 


سلام.

ممنون از شما.. نسخه ی رایانه اشو خودم انجام میدم.. ممنون میشم برا نسخه ی موبالش....

تو وبسایتی دیدید اینو؟.. یعنی داستانش تکراریه؟؟؟

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 7/7/1390 - 19:27 - 0 تشکر 370975

مرسی دهکده عزیز. داستان جالبیه.

هر بد که به خود نمي پسندي/ با کس مکن اي برادر من
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.