وارد که شدم، مردی که آن بالا بود، گفت:« خوش آمدید!» به نظرم تمام مردم برگشتند و من را با آن همه لباس که پوشیده بودم - مانتو و شلوار و مقنعه - نگاه کردند. انگار وصله ناجوری به نظر می آمدم که البته خیلی زود می توانستم همرنگشان بشوم. چند تا دختر خوش تیپ با تاپ و شلوارک، صدای موسیقیشان را زیاد کرده بودند و گاهی تکانی به خودشان می دادند: پورتوریکه...
حتی زن های چادری اول چادرشان را روی شانه می انداختند و بعد کم کم مانتوهایشان را هم در می آوردند. تنوع رنگ و مدل لباس ها چشم نواز بود. خنکای شهریور که از لابه لای موهای بلند، خودش را به پوست گردنت می رساند، حالت را خیلی خوش می کرد. یک دست بدمینتون حسابی سرحالت می آورد و بعد از آن که آبمیوه ای توی رگ می زدی، ناگهان متوجه می شدی ناخودآگاه داری بلند بلند می خندی، شاید از هجوم یکباره خوشی هایی که هیچ وقت نمی فهمی چرا این قدر ناعادلانه، عمری از آنها محروم مانده بودی: آفتاب ملایم و باد نوازشگر بی واسطه روی پوستت، رقص موها در هوا، قهقهه بلند و بی دغدغه، جست و خیز و حرکات موزون در فضای باز...
پورتوریکه... مرد دوباره از آن بالا، از توی تلویزیون شهری تکرار کرد:« به برنامه امروز ما خوش آمدید!»
واقعا به پارک بانوان «بهشت مادران» خوش آمده بودیم!
از:
http://anidalton.blogfa.com