با نام خدا و سلام
پیرمرد نابینا و نویسنده خلاق
پیرمرد نابینا کنار ساختمانی می نشست و روی تابلوی بالای سرش نوشته بود «من نابیا هستم به من کمک کنید»
نویسنده خلاق از کنارش می گذشت متوجهش شد ودید در کلاه او تنها چند سکه هست او چند سکه در کلاهش نابینا انداخت و بدون اینکه از او اجازه بگیرد طرف دیگر تابلو مطلبی نوشت و تابلو را کنار نابینا گذاشت ورفت.
عصر هنگامی که نویسنده از انجا می گذشت مرد نابینا صدای پایش را شناخت و از او خواست اگر او همان کسی است که روی تابلویش نوشته بگوید که چه نوشته است.
نویسنده گفت: من فقط نوشته شما را طور دیگری نوشتم . و لبخندی زد و رفت.
مرد نابینا هیچ وقت نفهمید که او چه نوشته ولی روی تابلو او خوانده می شد:
«امروز بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم!!!»