• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 11643)
شنبه 15/5/1390 - 18:43 -0 تشکر 348687
*** اینک شوکران ***

 
سلام دوستان خوبم 
 
انشالله میخوام در این تاپیک کتاب اینک شوکران مربوط به شهید مدق رو ثبت کنم. این کتاب فوق العاده است و اونطوری که من اطلاع دارم پرفروشترین کتاب روایت فتح تاکنون بوده.
 
 
خب دوستان حتما همراهی کنید. چیزی از دست نمیدید. من سعی میکنم مطالب رو کم کم ثبت کنم تا بتونید بخونید و لذت ببرید و درس بیاموزید. 
 
انشالله که بتوانیم در راه شهدای عزیزمون حرکت کنیم و  انشالله مرگ ما شهادت در راه حق باشه.
 
ما را از دعای خیر خودتون محروم نکنید. 
 
 
 
 
 

خدا در همین نزدیکی است
چهارشنبه 19/5/1390 - 14:43 - 0 تشکر 350643

پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه ای بود. فریبا می دید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم میشود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود،اما پدر به روی خود نمی آورد.فقط میخواست از تهران دورش کند.بفرستدش اهواز یا اراك،پیش فامیل ها.فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر
کوچکی است راحتتر به کارهایش می رسد.اهواز هم همینطور.
هرجا می فرستادندش بدتر بود.تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی می کند.هرجا خبری بود او حاضر بود.هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد.با دوستانش انتظامات می شدند.حتی نمی دانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی
نمانده بود گیر بیفتد.  

خدا در همین نزدیکی است
شنبه 22/5/1390 - 0:19 - 0 تشکر 351828

فرشته عجب دختر زرنگیه

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
شنبه 22/5/1390 - 17:21 - 0 تشکر 352064

16 آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر وروسری را از سر من کشیدندو با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از آنجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش.

پاهایم می کشید روی زمین.کفشم داشت در می آمد.چند کوچه آنطرفتر نگه داشت.لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: اعلامیه داری؟ کلاه سرش بود صورتش را نمی دیدم. گفتم:آره

گفت :عضو کدوم گروهی؟

گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند.

کلاهش را زد بالا.

-تو اعلامیه ی امام پخش میکنی؟

خدا در همین نزدیکی است
شنبه 22/5/1390 - 17:28 - 0 تشکر 352067

بهم برخورد. مگه من چه م بود؟چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟

گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته،چرا این کار را میکنی؟این وضع است آمدی تظاهرات؟"و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم.چیزی سرم نبود.خب،آن موقع خیلی بد نبود . تازه عرف بود

لباسهایم هم نامرتب بود.

دستش را دراز کرد و اعلامیه هارا خواست.بهش ندادم.گاز موتورش را گرفت و گفت: الان می برم تحویلت می دم.

از ترس اعلامیه هارا دادم دستش. یکیش را داد به خودم.

گفت:"برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال این کارها".

نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید. گفتم:" شما که پیروخط امامید،امام نگفته زود قضاوت نکنید؟اول

ببینید موضوع چیه بعد این حرفهارا بزنید.من هم چادر داشتم هم روسری.آن هارا از سرم کشیدند".

گفت:"راست می گویی؟"

گفتم "دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من بخواهم به شما دروغ بگویم؟"

خدا در همین نزدیکی است
شنبه 22/5/1390 - 19:12 - 0 تشکر 352120

سلام

هیون جان.. ممنونم

مهمون محفل قشنگتم :)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

يکشنبه 23/5/1390 - 9:58 - 0 تشکر 352356

سلام
داستان قشنگیه انشاالله بقیه اش رو هم همراهتون بخونم
ممنون

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

دوشنبه 24/5/1390 - 18:43 - 0 تشکر 353254

دوستان خوبم خیلی خوش  اومدید.  انشالله تا پایان همراه ما باشید.

خدا در همین نزدیکی است
دوشنبه 24/5/1390 - 18:46 - 0 تشکر 353255

اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد.  ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.با دو سه تا موتورسوار دیگر رفتند همان جا که من درگیر شده بودم.حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند وشیشه ی ماشینشان را خرد کردند.بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود برداشت و برگشت.نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام. دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید.
چادر و روسری را داد وگفت:"باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند
اعلامیه ها را گرفت و گفت:"این راهی که می آیی خطرناك است.مواظب خودت باش خانوم کوچولو...."
و رفت

خدا در همین نزدیکی است
دوشنبه 24/5/1390 - 18:51 - 0 تشکر 353261

"خانوم کوچولو!"  بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود  "خانوم کوچولو" به دختر ناز پرورده ای که کسی به ش نمی گفت بالای چشمت ابروست.
چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد.نمی دانست چرا،ولی از او خوشش آمده بود.در خانه کسی به او نمی گفت چه طور بپوشد با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند.اما او به خاطر حجابش مؤاخذه اش کرده
بود.حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود.
گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود. پسر همسای روبروییمان.اما هیچ وقت ندید بودمش.رفت وآمد خانوادگی
داشتیم،اسمش را شنیده بودم،ولی ندیده بودمش.
یک بار دیگر هم دیدمش

خدا در همین نزدیکی است
دوشنبه 24/5/1390 - 19:22 - 0 تشکر 353287

خیلی خوبه اینجا مینویسی دیگه لازم نیست برم کتابشو بخرم

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.