تبیان، دستیار زندگی

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:

دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام !!!!!!!!!!!!! 

اخییییییییییییییی...دلم براش سوخت!دلم برا خودمم سوخت!!
نمیذارن من شکلات بخورم!!!یه هفته محروم شدم!!!!!!!!!!!!!!اخیییییییییییییییییییییییی..(این یکی برا خودم بود)

سلام
آخی...چه قدرسخت .... دلم براتون سوخت ... تحریم سختیه!!!

ممنون بابت همدردیتون!اشکامو پاک میکنم....

سلام
خواهش میکنم...
دستمال بیارم برای اشکاتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یا هم می خواین یواشکی براتون شکلات بیارم؟؟؟

ارههههههه!یواشکی برا سکلات بیارین..میشه؟
دارم از بی شکلاتی میمیرم!

زنه چقدر آینده نگر بوده:))

سلام عزیزم
آره چرا نشه؟؟؟؟
اگه مشهدی باشی که خودم برات با پی می فرستم وگرنه به همین تبیان کفایت می کنم

نه نیستم!!!حیف شد!!!
ای بابا من تا کی وایسم!!!شکلااااااااااااااااااات میخوام خووووووووووب

سلام
واست تو تبیان عکسش رو نمی زارم ون دلت میسوزه و بیشتر وسوسه میشی
این یه هفته ات تموم نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...ا

بالاخره انتظارم به پایان رسید!

امروز این تحریم شکسته شد!

راحت شدم بابا...جات خالی الان جیبای شلوارم پر شکلاته..

من معتاد شکلاتممممممممم...

ممنون بابت همدردیت..

جلو بقیه که اسمشو میاوردم چپ چپ نگام میکردن!

خوبه تو بودیااااااااااااااااااااا!