سلامبهمگی
چند روزه دلم می خواد چند تا جمله درباره کاراکتر "حسن" در بادبادکباز بنویسم...خیلــیــــــــ خلاصه:
می دونید...چند جای قصه عاشقش شدم... مثل:
_ وقتی آصف و رفقاش بار اول اومدن او و امیر روگوشمالی شون بدن و با جرأت جلوشون وایساد!...
_وقتی دنبال بادبادک آبی کرد و آصف کثیف و رفقای عوضی اش اومدن بادبادک رو ظالمانه ازش بگیرن، نم پس نداد...فقط به خاطر امیر عزیزش،حتی با وجودیکه اون طوری شکنجه اش کردن حاضر نشد به مرادش خیانت کنه، تا آخر پای عشقش وایساد، حتی وقتی امیر پیداش شد یه ذره جلوش ضعف نشون نداد، نگفت بخاطر تو چی به سرم اومد!...
_وقتی حتی بعد اون حادثه کذایی لعنتی، سعی داشت رابطه اش رو مثل قبل با امیر حسنه کنه، با اون همه غم عمیق که تو دلش انبار شده بود، و اون بلای نحسی که بخاطر امیر به جون خریده بود، از امیر نه متفر، همچنان مریدش باقی مانده بو و با عشق به او خدمت می کرد!...
_وقتی امیر می خواست از عذاب وجدان لعنتی اش خلاص بشه و حسن رو به رگبار انار گرفت تا حسن جوابش رو بده و بهش حمله کنه، اما حسن هیچ واکنشی نشون نداد، فقط ضربه ای دیگه با انار به سر خودش زد و با دلی خونین صحنه رو ترک کرد!...
_وقتی امیر برای اینکه از وجود عذاب آور حسن رها بشه، براش پاپوش دزدی دوخت و تهمت زد و حسن با وجود بی گناهی تهمت رو پذیرفت و دزدی و گناه نکرده اش رو تایید کرد، با اون حالت سخت و جانکاه، با اون که دل کندن از امیر و آون خونه دیوونش می کرد...اما آخرین وفاداری اش رو انجام داد و همی امیر رو راحت کرد و هم حفظ آبروی امیر رو با ریختن آبروی خودش معامله کرد!...
_وقتی سالها بعد در جوانی مادر نا مادرش که بعد از دنیا اوردن او ترکش کرده بود، سر و کله اش پیدا میشه و نه تنها اون مادر نالایق رو طرد نمی کنه، با آغوش باز قبولش می کنه و میگه اینجا خونه ی خودته! و ما خانواده ی تو!...
_ وقتی دخترش مرده به دنیا میاد، یعنی اولین فرزندش، یعنی دوستداشتنی ترین بخش وجودش، بعد به جا ناشکری پیشونی او رو می بوسه و به خاک می سپاردش، در نهایت غم نه کفر میگه، نه حیرون میشه، نه به عدالت خدا شک می کنه و نه بی تابی می کنه!...
_ وقتی چنان نامه ی پر محبت و زیبایی برای امیر بی وفا و قدرنشناس می نویسه و اون همه حرفهای خوب حواله اش می کنه، بعد دیدن اون همه خیانت و بی معرفتی و رنج و آوارگی و محرومیت!...
_در نهایت...وقتی توی اون عکس ر، چنان ژست پر شکوه و باوقار و با اعتماد به نفسی گرفته بود که به قول امیر، هر که می دید یقین می کرد این مرد در زندگی هیچ غمی نداشته و دنیا خیلی با او خوشرفتاری کرده است!...
-----------
می بینید؟ همه درس های بندگی بود. مخصوصا نکته آخری...
نمونه کامل یه بنده با ایمان وپولاد دل و استوار چون کوه ها...شاکر...خوش بین، با معرفت.....با قلب طلایی مملو از عشق.