• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 4694)
دوشنبه 10/5/1390 - 16:33 -0 تشکر 346469
محبوب ترین شخصیت داستانی شما در کتابیهایی که خوانده اید کیست؟؟؟؟

سلام خدمت همه ی  دوستان کتابخوان و فعال.

تا به حال پیش آمده که در یک داستان کوتاه یا بلند، به شدت شیفته و عاشق یکی از شخصیت ها شوید؟

با اتفاقات تلخ و شیرینی که برایش می افتد بمیرید و زنده شوید؟

یا احیانا بر رنج و شکنجه و غم هایش اشک بریزید؟

یا نمی دانم...اصلا انقدر پاک و خوب (و خیلی خیلی خیلی خوب) باشد که به خاطر این تراکم معصومیت و پاک سرشتی، اشک هایتان جاری شود و...خدای من! آرزو کنید که شبیه او باشید؟

نه! مهم نیست این شخصیت  قهرمان داستان باشد یا نباشد، وجود خارجی داشته باشد یا کاملا خیالی باشد، بحث سر تأثیرگذاری فوق العاده است. اینکه شما او را هرگز فراموش نمی کنید!

بعضی از کاراکترها واقعا آنقدر جذاب و دوست داشتنی خلق می شوند که احساسات و عواطف شما رو به دلخواه نویسنده به اوج می رسانند. (خیلی هنره ها!!!!)

چطوره در اینجا یکی دو مورد از کاراکترهای محبوبتان (در داستان فارسی/غیر فارسی) معرفی کنید و چه بهتر که توضیحاتی در موردش بدهید و اینکه علت علاقه شما چیست؟چه چیزی در این شخصیت نظر شما را جلب کرده؟ در ضمن نام داستان یا کتاب و نویسنده فراموش نشود.

به زودی درباره شخصیت های محبوب خودم: شازده کوچولو، عمو تام در کلبه عمو تام، محمد دالان بهشت ، علی من او ، آنت جان شیفته ، ایوا در کلبه عمو تام ، حسن بادبادک باز ، پرستوی شاهزاده ی خوشبخت  و بسیاری دیگر خواهم نوشت.


 

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


شنبه 15/5/1390 - 19:52 - 0 تشکر 348718

heaven_h گفته است :
[quote=heaven_h;612899;348643]
با تشکر از شما به خاطر ثبت این مطلب جالب

من سوم راهنمایی که بودم ( یعنی حدود ده سال پیش) کتاب کلبه عمو تام رو خوندم و واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. الان اسم شخصیتها یادم نیست ولی چند تا شخصیت خیلی خوب داشت. یکیشون سیاه پوست بود.

شخصیتهای کتابهای رضا امیرخانی رو هم دوست دارم.


کتابهای امیرخانی هم معرکه هستند.

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


شنبه 15/5/1390 - 19:58 - 0 تشکر 348721

heaven_h گفته است :
[quote=heaven_h;612899;348643]
با تشکر از شما به خاطر ثبت این مطلب جالب

من سوم راهنمایی که بودم ( یعنی حدود ده سال پیش) کتاب کلبه عمو تام رو خوندم و واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. الان اسم شخصیتها یادم نیست ولی چند تا شخصیت خیلی خوب داشت. یکیشون سیاه پوست بود.

شخصیتهای کتابهای رضا امیرخانی رو هم دوست دارم.


منم از شما سپاسگزارم به خاطر شرکت در این بحث :)
کلبه عمو تام که بـــــــــــلـــــــــه! دو سه سال پیش خوندمش...باید بگم فوق العاده...یعنی شاهکار بود!
خود شخصیت تام و اون دختر کوچولوی فرشته خوی مسیحی به نام ایونجلین(ایوا) دقیقا مصداق مسیحیان مومن و اصیل و واقعی بودند که از شدت مهربانی اشک آدم رو در می آوردند...
عاشق این کتابم.

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


يکشنبه 30/5/1390 - 2:35 - 0 تشکر 356272

سلام
من کلا تو برزخ اما بهشت و دالان بهشت خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم پدر سالار و ارمیا هم همین طور!

سه شنبه 15/6/1390 - 9:46 - 0 تشکر 363016

سلام
من كتاب صوتی دالان بهشت رو گوش كردم جالب بود
از كتابهای اگاتا كریستین هم خوشم میاد و داستانهای شرلوك هلمز رو عاشقشونم

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

دوشنبه 21/6/1390 - 14:45 - 0 تشکر 364905

ســــــــــــلاااااام
مغسی که نظر خودتون رو مطرح کردید آذر خانم خیلی خیلی ممنون.
من نظرم بیشتر کاراکتر داستانی بود نه خود کتاب یا داستان اما بازم خیلی لطف کردید.
شخصیت شرلوک هلمز و هرکول پوآرو رو دوست دارم(بهشون کلا غبطه خوردم با اون همه فراست) ولی فقط فیلم شرلوک رو دیدم و آگاتا کریستی رو چندتایی بیشتر نخوندم
philomel cottage رو از همه بیشتر دوست داشتم با کاراکتر Alix

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 5/7/1390 - 22:37 - 0 تشکر 370604

سلامبهمگی

چند روزه دلم می خواد چند تا جمله درباره کاراکتر "حسن" در بادبادکباز بنویسم...خیلــیــــــــ خلاصه:

می دونید...چند جای قصه عاشقش شدم... مثل:

_ وقتی آصف و رفقاش بار اول اومدن او و امیر روگوشمالی شون بدن و با جرأت جلوشون وایساد!...

_وقتی دنبال بادبادک آبی کرد و آصف کثیف و رفقای عوضی اش اومدن بادبادک رو ظالمانه ازش بگیرن، نم پس نداد...فقط به خاطر امیر عزیزش،حتی با وجودیکه اون طوری شکنجه اش کردن حاضر نشد به مرادش خیانت کنه، تا آخر پای عشقش وایساد، حتی وقتی امیر پیداش شد یه ذره جلوش ضعف نشون نداد، نگفت بخاطر تو چی به سرم اومد!...

_وقتی حتی بعد اون حادثه کذایی لعنتی، سعی داشت رابطه اش رو مثل قبل با امیر حسنه کنه، با اون همه غم عمیق که تو دلش انبار شده بود، و اون بلای نحسی که بخاطر امیر به جون خریده بود، از امیر نه متفر، همچنان مریدش باقی مانده بو و با عشق به او خدمت می کرد!...

_وقتی امیر می خواست از عذاب وجدان لعنتی اش خلاص بشه و حسن رو به رگبار انار گرفت تا حسن جوابش رو بده و بهش حمله کنه، اما حسن هیچ واکنشی نشون نداد، فقط ضربه ای دیگه با انار به سر خودش زد و با دلی خونین صحنه رو ترک کرد!...

_وقتی امیر برای اینکه از وجود عذاب آور حسن رها بشه، براش پاپوش دزدی دوخت و تهمت زد و حسن با وجود بی گناهی تهمت رو پذیرفت و دزدی و گناه نکرده اش رو تایید کرد، با اون حالت سخت و جانکاه، با اون که دل کندن از امیر و آون خونه دیوونش می کرد...اما آخرین وفاداری اش رو انجام داد و همی امیر رو راحت کرد و هم حفظ آبروی امیر رو با ریختن آبروی خودش معامله کرد!...

_وقتی سالها بعد در جوانی مادر نا مادرش که بعد از دنیا اوردن او ترکش کرده بود، سر و کله اش پیدا میشه و نه تنها اون مادر نالایق رو طرد نمی کنه، با آغوش باز قبولش می کنه و میگه اینجا خونه ی خودته! و ما خانواده ی تو!...

_ وقتی دخترش مرده به دنیا میاد، یعنی اولین فرزندش، یعنی دوستداشتنی ترین بخش وجودش، بعد به جا ناشکری پیشونی او رو می بوسه و به خاک می سپاردش، در نهایت غم نه کفر میگه، نه حیرون میشه، نه به عدالت خدا شک می کنه و نه بی تابی می کنه!...

_ وقتی چنان نامه ی پر محبت و زیبایی برای امیر بی وفا و قدرنشناس می نویسه و اون همه حرفهای خوب حواله اش می کنه، بعد دیدن اون همه خیانت و بی معرفتی و رنج و آوارگی و محرومیت!...

_در نهایت...وقتی توی اون عکس ر، چنان ژست پر شکوه و باوقار و با اعتماد به نفسی گرفته بود که به قول امیر، هر که می دید یقین می کرد این مرد در زندگی هیچ غمی نداشته و دنیا خیلی با او خوشرفتاری کرده است!...

 -----------

می بینید؟ همه درس های بندگی بود. مخصوصا نکته آخری...

نمونه کامل یه بنده با ایمان وپولاد دل و استوار چون کوه ها...شاکر...خوش بین، با معرفت.....با قلب طلایی مملو از عشق.

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


چهارشنبه 6/7/1390 - 10:57 - 0 تشکر 370665

سلااااااااااااااام

بابا چه کردی.. احسنت... خیلی خیلی خوشم میاد از این تحلیل هات... گمونم تو تاپیک بادبادکباز هم یه کمی نوشته بودی... مرسی عزیز

منم از این شخصیت "حسن" توی "بادبادکباز" خیلی خیلی خوشم اومد... همه ی اینایی که گفتی... اتفاقا آدمو ه فکر هم وامیداشت موقع خوندن....

:-)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 6/7/1390 - 11:21 - 0 تشکر 370668

راستی... به ایمیلت هم یه نگاهی بنداز.. کارت دارم...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 6/7/1390 - 18:52 - 0 تشکر 370749

نمیدونم چند نفر از شما کتاب حکایت زمستان رو خوندین ولی خودم بار سومی هست که دارم میخونمش
شجاعت راوی داستان (عباس) من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد و بعد از خوندن این کتاب باورم شد که قهرمانهای شکست ناپذیر فقط مال فیلمها و قصه ها نیست بلکه جوانانی مانند راوی این کتاب بودن که از تمام قهرمانهای خیالی شجاعتر و قهرمانتر بودن

                          I believe in angels 

                     They gave us the gift of love                                    

چهارشنبه 13/7/1390 - 22:3 - 0 تشکر 372561

سلام بر شما دوستی که تحت تاثیر  آواتار و امضای شما قرار گرفتم...:)...خیلی لطافت و ملاحت داره...:)...گمونم روحیه ی لطیف و سلیقه ملیحی نیز داشته باشین :)
شناسه(نام مستعارتون) تون یه کم آدم رو خیالاتی می کنه...خاصه...در عین ابهت داشتن لبخندناکه...حیرت انگیزه...برای من که تازگی دلنشینی داره:)
--------
از اینکه پاسخ دادید خیلی ممنونم:)
--------
متاسفانه نخوندم:( باید کتاب ارزشمندی باشه که بار سوم در حال خوندنش هستید...
منم دلم خواست:)
مدتی ست دوباره هوای هواداری یک قهرمان در سرم افتاده...
می خواهم باز هم عاشق شوم...

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.