بدون عروسی
حسن ارتشی بودوبعداز عقد باید برای گذراندن دوره،می رفت اهواز.بنا بود بعداز
دوره اش،بیاید تهران و مراسم عروسی را برگزار کنیم.هرچهارشنبه برای هم نامه
می نوشتیم.هفت روز انتظار برای یک نامه!خیلی سخت بود.بالاخره صبرم تمام شد.
دلم طاقت نمی آورد؛گفتم می روم اهواز.پدرم قبول نمی کرد؛می گفت:بدون رسم و
رسوم؟!جلوی مردم خوبیت ندارد.فامیل ها چه می گویند؟!
گفتم:جشن که گرفتیم!چندبار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دختر عمو(مادر شوهرم)گفت خودم عروسم را می برم.اصلا چه کسی مطمئن تر از
مادر شوهر؟!
اینطور شد که با اصرار من و حمایت دختر عمو،زندگی مان بدون عروسی رسمی
شروع شد.
شهید حسن آبشناسان
نیمه پنهان ماه12،ص18و19