قسمت سوم (پایانی)
خب تا سخن به اینجا برسد جمع تبیانی ها هم به در
ورودی ساختمان اصلی كه محل برگزاری جشن بود رسیدیم. دیگر شهروندان اصفهانی هم چه
از طرف ارگانها و سازمانها و چه بصورت خودجوش دسته دسته می آمدند و هرچه زمان می
گذشت بر تعدادشان افزوده می شد. (اینكه در بعضی عكسهایی كه ما گرفتیم صندلی های
جلوی جایگاه خالی به نظر می رسد به همین
دلیل است كه ما زود عكس گرفتیم و خیلی ها از اواسط برنامه اضافه شدند كه ما داشتیم
می رفتیم.) از هلال احمر، برخی مدارس، فرماندهان سپاه و ارتش و خیلی های دیگر كه
نام و نشانی نداشتند و خودجوش آمده بودند این روز را تبریك بگویند به كسانی كه
برای ما الگوس لاهای جهاد و تلاش و سالها صبرو انتظار هستند.
از درب ورودی سالن جانبازان كه اهالی ثابت
آسایشگاه هستند كنار راهرو به ردیف روی صندلی یا ویلچرهای خود نشسته بودند و خوش
آمد می گفتند به مهمانان و درمقابل، تبریك مهمانان را جواب می دادند با لبخندهایی
زنده. این زنده بودن را در چهره شان می شد دید. برق شادی در نگاه شان و روحیه قوی
این عزیزان به من جوان روحیه می داد .
گروه موزیك ارتش كارش را با سرود جمهوری اسلامی
تمام كرده بود .ولی در جایگاه منتظر بود تا لابد مجددا برنامه هایی داشته باشد.
قرآن شروع شد و حجم احوالپرسی ها به نسبت كم شد تا همه شنونده آیاتی باشند كه یكی
از جانبازان عزیز قرائت می كرد.قرآن تمام شد و ما هنوز جا برای استقرار پیدا نكرده
بودیم.بهتر بگویم هنوز تصمیم نگرفته بودیم كجا بنشینیم. سالن بزرگی بود كه دور تا
دور آن جانبازان روی ویلچر ها و بعضا تختها، پذیرای مهمانان بودند. محوطه وسط سالن
هم صندلی چیده بودند با راهرویی كه در وسط انداخته بودند برای عبور و مرور. اشكالش
این بود كه یك سمت خانمها می نشستند (و نشسته بودند) وسمت دیگر آقایان و ما جمع تبیانی ها كه می
خواستیم نزدیك به هم باشیم تا عكسهای یادگاری مان - كه لابد بعدها خاطراتی برای
یادآوری این روز شیرین می شوند- همه نفرات را در خود جا بدهد. گروه موزیك یك مارش انقلابی شروع كرده بود و ما
بالاخره با پیشنهاد آقای خدابنده كه تازه به ما ملحق شده بود و خانم آهكی در گوشه
ای از سالن دو –سه ردیف صندلی خالی پیدا كردیم كه هرچند رو به جایگاه نبود ولی می
توانست جمع تبیانی ها را كنار هم جا بدهد. ردیف جلو ما 4-5 نفر آقایون نشستیم و خانمها
در دو ردیف عقبتر!
گلهایی كه از قبل آماده شده بود تقدیم
میزبانانمان كردیم و زحمت عكسهای یادگاری هم با آقای خدابنده بود .(یه توضیحی
اینجا توی پرانتز بدم و اون اینكه در بعضی عكسهایی كه مدیر انجمن یا دیگر دوستان در
تاپیكها گذاشته اند صندلی ها خالی بنظر می رسد باید بگم علتش این بود كه ابتدای
جلسه خیلی ها هنوز نیامده بودند و جمعیت كم بود . ما هم یه كم عجله كردیم و چون
زود می خواستیم بلند شیم سریع در همون ابتدای جلسه عكسهامونو گرفتیم) برگردیم به
جشن. سالن پر جنب و جوش بود. بعضیها شیرینی می چرخاندند هم از طرف میزبان بین
مهمانان و هم از طرف میهمانان برای جانبازان. دیگری شاخه گل تقدیم می كرد به جانبازی. نفری دیگر كه
معلوم بود خود از قدیمیهای جبهه و جنگ بود روبوسی می كرد و گرم گرفته بود یا یكی
دو نفر از جانبازهاو شوخی می كردند با هم. لابد جوك و شوخی هاشون با مجالس ما جوونها
فرق می كندو نمی دانم آنها هم به انچیزهایی كه ما میخندیم خنده شان می گیرید؟ یا
جوك و لطیفه های این قبیله عشق از جنس دیگری است؟ ما جووانها كه به قولی به شكاف
دیوار هم خنده مان می گیرد. نمی دانم چقدر با آنها فاصله داریم در روحیات. ولی
چیزی كه مسلم است اینست كه عقب هستیم .حداقل بالفعلش اینطور است. البته بزرگان
نظام وقتی پای مقایسه دو نسل به میان می آید می گویند كه جوانها ی حالا چیزی كم
ندارند از دوران جنگ فقط به دلیل شرایط زمان به ظهور و بلوغ نرسیده. یعنی مثلا اگر
عرصه ای پیش بیاید برای دفاع از آیین و اعتقادات این جوانها چه بسا بهتر از
جوانهای انقلاب و جنگ 8ساله به میدان می آیند.
مراسم ادامه داشت. جناب آقای كامران و خانم اخوان
نیز تشریف آورده بودند. یك جلد مفاتیح از طرف ایشان لابد بهترین هدیه معنوی بود كه
این روز دریافت می كردند. خود آقای كامران شخصا هدیه می داد به جانبازها. برنامه
بعد از مارش ارتش مدیحه سرایی و مولودی خوانی دو نفر از مادحین اهلبیت بود كه در
اوصاف حضرت اباالفضل العباس خواندند. نفسشان گرم! زیبا خواندند و بعدتر كه خواهیم
رسید سخنرانی یكی از علما آنهم در موضوع همین مناسبت امروز. جنب و جوش در اطراف و
اكناف خیلی زیاد بود و بازار گپ و گفت دوستان قدیمی جنگ یا بعضا جوانها و قدیمیمها
گرم. بی رو دربایستی كسی به سخنان سخنران التفات نداشت. لابد خاطرات قدیمی كه جا
به جا گل كرده بود در زبان جانبازها و همرزمان سابق بیشتر كانون توجه بود. خلاصه وقت
ما تبیانی ها تنگ بود و نمی توانستیم بیش از این در جمع شهدای زنده بمانیم. اجازه
گرفتیم و خارج شدیم. با خاطراتی تلخ و شیرین از این روز.
تلخش را نگفتم . شاید بعدها در تاپیكی مجزا
اشاره كنم. شیرینش هم همینی بود كه عرض شد. گل و شیرینی ، هدیه و گپ و گفت و
خاطراتی كه برای ما بعید می نمود ولی برای همرزمانشان ملموس و باور پذیر .
همرزمانی كه در جمع بودند و بعضا خود از فرماندهان فعلی ارتش و سپاه همچنان در سنگر
دفاع از همیت اسلامی مان، باقی.
كی می شود ما جوانها باور كنیم توان جوانان جنگ
را داریم و حتی بیشتر؟ امیدواریم عمرمان تا ظهور به دنیا باشد .تا دنیا ببیند ما جوونهای جغله چطور در
ركاب حضرت ، الگومی گیریم از جوانهای قدیمی جنگ كه امروز صبرشان را بر روی ولچر و
تختهای آسایشگاه به نمایش گذاشته اند. ان شا الله
یاد باد آن صحبت شبها كه با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذكر حلقه عشاق بود