بسم الله الرحمن الرحیم
چه بی عار مردمی هستیم ما!
چه بی آب چشمانی در سر كاشته ایم!
چه بی رقص دست و پایی به خود آویخته ایم ! (( چه بی نشاط بهاری كه بی روی تو میرسد!))
فریاد! از این روزهای بی فرهاد.
حسرتا!از شبهای بی مهتاب.
فغان! از چشم و دل نا كشیده هجر
آیا هنوز ، نوبت مجنون است و دور لیلی ؟ پنج روزی كه نوبت ماست ، مغلوب كدامین برج نحس است؟ تهمت نحس ، اگر بر زحل ننهیم ، با طالع پرده نشین چه میتوان گفت؟
شكوه تو ، چنین مرا به شكوه واداشت ، و من از صبوری تو در حیرتم .
آرزو نامه های مرا كه یك یك پر میدهم ، به دانه ای در دام انداز ، و آنگاه ، جمله ای چند بر آن بیفزا ؛ تا بدانم كه نوشتن را خاصیتی است شگرف.
اینك كودك دل را به خواب میبرم :
((شكوه چرا ؟ مگر نه اینكه غیبت ، سراپرده جلال است ، و غمگینانه ترین فریاد عاشقان، جشن حضور؟)).
مرا به خدا بسپار تا شاید از غیبت در آیم...
چرا دوری زتو تقدیر ما شد
غم هجران گریبان گیر ما شد
توغایب نیستی مهجور ماییم
دریغـا علتش تقصیـــــر ما شد
التماس دعای فرج