• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 3407)
سه شنبه 27/2/1390 - 10:22 -0 تشکر 318357
از دیار حبیب / سید مهدى شجاعى

بسم الله الرحمن الرحیم

 با سلام

کتاب از دیار حبیت یکی دیگر از آثار فاخر استاد گرانمایه میهن پهناورمون "سید مهدی شجاعی " هست.

این کتاب نیز به نوعی حول محور قیام خونین سالار شهیدان در گردش است.

اگه توفیق همراهمون باشه به امید خدا قراره این کتاب رو مثل کتاب " آفتاب در حجاب" اینجا قرار بدیم.

همراهمون باشید.

 

شنبه 7/3/1390 - 12:58 - 0 تشکر 322654

شب بر زمین و زمان سایه انداخته است


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شب بر زمین و زمان سایه انداخته است و تیرگى لحظه به لحظه غلیظتر و متراكم تر مى شود. ماه چند شبه ، در گیرودار با ابرهاى سیاهى است كه هر لحظه او را سخت تر احاطه مى كنند و خراش بر چهره اش ‍ مى اندازند.
خیمه هاى كوچك و محزون چون كودكان غریب و خسته دست در گردن هم برده و هم را در آغوش گرفته اند؛ كندوهایى كه آواى شیرین قرآن از آنها متصاعد مى شود.
نافع بن هلال دلش در خیمه تن بى تابى مى كند؛ مبادا دشمن نامرد بر محمل تاریكى بنشیند و به خیام حرم یورش آورد، مبادا در خیال خائن دشمن ، محاصره و هجومى ناگهانى شكل بگیرد. مبادا كه من اینجا نشسته باشم ...
از جا بر مى خیزد، شمشیر را بر كمر محكم مى كند،از خیمه بیرون مى زند و با چشمهاى مضطرب و مراقبش دشت را مى كاود. این سایه اى است انگار در اطراف خیام حرم . دست را بر قبضه شمشیر محكم مى كند و محتاط و مراقب به سوى سایه پیش مى خزد. نزدیك و نزدیك تر مى شود.
سایه از صداى نرم چكمه ها بر خاك ، آرام روى برمى گراند؛ اى و اى ، نه ، این سایه نیست ، نور محض است ، نور مطلق است . امام است ! امام در اینجا چه مى كند؟! در این نیمه شب هول برانگیز امام به چه كار از خیمه در آمده است ؟! در این شبى كه باید بر بستر آرامش قبل از طوفان ، لختى بیاساید، چرا رخت آسایش از تن كنده است و پابه بیابان سپرده است ؟!
سؤ ال گفته یا نگفته نافع را امام به نرمى پاسخ مى دهد:
آمده بودم كه فراز و نشیب هاى این اطراف را بنگرم و براى حرم در هجوم و حمله دشمن ، ماءمنى بیندیشم . تو چطور؟ تو را چه نیتى از بستر خیزانده است و از خیمه در آورده است ؟
نافع دست بر قلب مى گذارد، انگار مى خواهد اضطراب و نگرانى خود را بپوشاند. كلامى كه راهش را در گلو باز مى كند نمى داند كه پاسخ امام هست یا نه ، اما نگفتنش را هم نمى تواند:
من نگران شمایم اى امام ، چشمم فدایتان ! شما و این شب و تنهایى و دشمن و خباثت و سفاكى ، مبادا...
كلام در گلوى نافع ، بغض مى شود متراكم و بعد آرام آرام تا پشت پلكها پیش مى رود و آب مى شود و از دیده ها فرو مى ریزد.
امام به مهر دست او را در دست مى گیرد، به لطف مى فشرد و او را با خود همگام مى كند:
چه جاى هراس اى نافع !؟ در وعده خدا كه خلف و خلل راه نمى یابد، مى شود آنچه باید بشود.
نافع ، مریدانه با امام همگام مى شود و به جاى هول و هراس ، صلابت و آرامش گامهاى امام در جانش مى نشیند.
امام دست بر شانه نافع مى گذارد وصمیمانه مى پرسد:
هیچ تمایلى به پرهیز و گریز از این مهلكه در تو هست ؟
واى ! چه سؤ ال غریبى ! نافع و پرهیز؟ نافع و گریز؟ پاهاى نافع سست مى شود آنچنانكه با تمام جانش بر پاهاى امام مى افتد:
مادرم به عزایم بنشیند اگر حتى ابر چنین خیالى لحظه اى در آسمان دلم ظاهر شود. این شمشیر من و هزار شمشیر دشمن ، این اسب من و هزار اسب دشمن ، این تن ناقابل من ، بوسه گاه هزار خنجر دشمن .
اى نازنین ! سوگند به همان خدا كه بر ما منت نهاد و تو را به ما داد. به همان خدا كه ما را رهین لطف تو كرد، من تا آنسوى مرگ خویش از تو جدا نخواهم شد.
امام این شاگرد پیروز در امتحان را با افتخار از جا بلند مى كند، با كرشمه اى عرشى ، توان دوباره اش مى بخشد و روانه اش مى كند. اما او نمى رود، نمى تواند برود؛ جامى دیگر، جرعه اى دیگر اى ساقى ازلى !
به خیمه زینب رسیده اند، امام سر خم مى كند و وارد خیمه خواهر مى شود.
نافع بیرون حرم مى ماند و خیالش از خلال خیمه نفوذ مى كند.
خیال نافع ، زینب را در تشهد آخر نافله شب مى بیند و خیال نافع ، سلام نماز زینب را هم مى شنود. نافع احساس مى كند كه حرم در مقابل امام تمام قد مى ایستد و با نشستن امام ، متواضعانه فرو مى نشیند.اما خیال نافع همچنان در داخل حرم ایستاده مى ماند و این كلام زینب به امام را مى شنود:
عزیز برادر! آیا اصحابت را آزموده اى ؟ آنقدر دل و دین دارند كه تو را در میانه نبرد، تنها نگذارند و به دشمن نسپارند؟
خیال نافع مى شنود كه :
آرى خواهرم ! نور چشمم ! روشناى دلم ! من آنان را آزموده ام ، دلیرند، دلاورند، سر افرازند، دوست شناسند، دشمن شكارند و به این راه ، راه من ،از كودكى به سینه مادر، مانوس ترند، شیفته ترند، عاشق ترند.
نافع ، خیال را گذاشته است و خود رفته است ، آشفته دل و پریشانحال سر به بیابان نهاده است ، گریه امانش را ربوده است و جنون بر تمام وجودش ‍ چنگ انداخته است :
حبیب ! آى حبیب ! این چه گاه خفتن است ؟! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه مى گذارد؟!
ما خفته ایم و زینب ، زینب ، پریشان است ، ما در آرامشیم و عرش ناآرام است ، فلك آشفته است ، ملك بى قرار است ، ما مرده ایم مگر، كه روح مضطر است ، حیات مضطرب است ، آفرینش در تب و تاب است ، بیا، بیا كارى كنیم حبیب ! حبیب بن مظاهر! بیا خاكى به سر كنیم .
جنون نافع چون صاعقه اى در تن و جان حبیب مى پیچد و او را مار حیرت گزیده از جا مى جهاند. انگار خبر زلزله همراه دارد، در اطراف خیمه ها مى دود، هر وله مى كند، مى نشیند، بر مى خیزد و فریاد مى زند:
اى غیرت زادگان ! اى غیور مردان ! اى شیر افكنان ! اى شرف نژادان ! اى فتوت تباران ! گاه خفتن نیست ، برخیزید، بیایید...
در چشم به هم زدنى شیران نر از خیام بیشه ها بیرون مى جهند و حبیب را دوره مى كنند:
چه خبر شده است ؟ دشمن ، یورش آورده است ؟ ما خواب نیستیم ، نبودیم ، منتظر اشارتیم ؟ چه خبر شده است ؟
حبیب ، بى تاب در میان شیران ، چشم مى گرداند و نگاهش به نگاه بنى هاشم گره مى خورد:
شما نه ، شما بروید، شما بنى هاشمید، شما اهل خانه اید. این آتشى است كه بر جان همسایگان افتاده است ؛ شما محرم خانه اید، شما اهل بیتید، بروید و آسوده بخوابید كه این كار، كار ماست و منشا این آتش در خانه ماست .
و بعد رو مى كند به بقیه و مى گوید:
من چه كرده ام ؟ شما چه كرده اید؟ ما چه كرده ایم كه بوى زبونى از مزارع حضور ما به مشام حرم رسیده است ؟ این ننگ نیست براى ما كه حرم در ماندن و نماندنمان تردید كند؟ این عار نیست براى ما كه ما زنده باشیم و حرم در اضطراب و التهاب باشد؟
عرق شرم بر غرور شیران مى نشیند، یكى شرمگین مى گوید:
شاید آن خفاش وشان كه شبانه گریخته اند، اسباب این تردید شده اند. حبیب مى گوید:
هر چه باشد من الان به سمت خیام مى روم ، سرم را بر خاك آستانه حرم مى گذارم و عهد و بیعت بندگى ام را با حرم تجدید مى كنم .
در چشم به هم زدنى حبیب و یاران بر درگاه حرم فرود مى آیند، چون بازهاى شكارى در كنار چشمه آبى .
صداى حبیب براى اهل حرم آشناست :
اى آزادگان رسول الله ! ما شمشیرهاى شماییم و شمشیرهاى جوانان شما جز بر گردن بد خواهان شما فرود نمى آید. و این مسن ترین غلام شما قسم مى خورد كه بتازد ویورش برد بر آنان كه در پى آسیب و گزند شمایند.
به خداوندى خدا سوگند كه اگر انتظار امر امام نبود، هم اكنون با شمشیرهاى آخته بر دشمن هجوم مى بردیم و لحظه اى مهلتشان نمى دادیم .
ما آمده ایم تا بیعت بندگیمان را با شما تجدید كنیم . آمده ایم بگوییم كه تا ملتقاى شهادت دست از حمایت امام و اهل بیت رسول الله بر نمى داریم .
همه گردان و یلان ناگهان این صداى آسمانى را از شبستان حرم مى شنوند كه :
مرحبا به شما اى پاك طینتان و غیور مردان ! حرم رسول الله را پاس ‍ دارید.

شنبه 7/3/1390 - 17:28 - 0 تشکر 322821

سلام

ممنون از ادامه اش... منتظر بودم:)

می دونید... به نظرم از همین داستانا می شه خیلی چیزا رو یاد گرفت... وفاداری.. عشق... ایثار... ایمان... امیدوارم شاگردای خوبی باشیم

آمین

درپناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

يکشنبه 8/3/1390 - 1:14 - 0 تشکر 323010

به نام خدا - سلام .
با تشکر از سلطان فلسفه داداش صدرا ی خودم .
دستت درد نکنه . خیلی کارت درسته .

 برای امام زمان صلوات فرستادی ؟      

خدایا شکرت که هر چه دادی بهترین بود . 


 

دوشنبه 9/3/1390 - 0:34 - 0 تشکر 323765

hamedjonami گفته است :
[quote=hamedjonami;232940;323010]به نام خدا - سلام .
با تشکر از سلطان فلسفه داداش صدرا ی خودم .
دستت درد نکنه . خیلی کارت درسته .

سلام

قابل نداره حامد جون

خیلی دلم برات تنگ شده

دوشنبه 9/3/1390 - 0:35 - 0 تشکر 323766

جان در قفس تن حبیب ، بى تابى مى كند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

جان در قفس تن حبیب ، بى تابى مى كند. حبیب ، به حال خود نیست . انگار رخت پیرى را كنده است ، در چشمه عشق ، وضوى ارادت گرفته است و یكباره جوان شده است .
جوانى كه خویش را به تمامى از یاد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است .
هیچكس حبیب را تاكنون به این حال ندیده است ، گاهى آه مى كشد، گاهى نگاهى به خیام حرم مى اندازد، گاهى به افق چشم مى دوزد، گاهى خود را در نگاه معشوق گم مى كند، گاهى مى گرید و گاهى مى خندد.
بریر به او مى گوید:
حبیب ! این چه جاى خندیدن است ؟! شوخى و خنده آنهم در این هنگام ، در شاءن تو نیست . تو سیدالقرائى ! تو پیر طایفه اى ! تو عالم و فقیهى ! در این و انفساى حصر و مقاتله ، تو را با هزل و مطایبه چه كار؟
و حبیب كه انگار نه بر پاى خویش ، كه بر بالهاى هوا سیر مى كند، دست طرب بر پشت بریر مى زند و مى گوید:
اینجا، در دمدماى وصال ، اگر جاى خنده نیست ، كجا جاى خنده است ؟ نه در این كمركش پیرى كه در اوج جوانى نیز هیچكس از من یك كلام غیر جد نشنیده است . شنیده است ؟! اما...اما تو نیز اگر ببینى كه در وراى این قفس شكستنى چه در انتظار ماست ، تو نیز اگر ببینى كه آن سوى این مرز چه كسى ایستاده و آغوش گشوده است ، جان را همراه خنده رها مى كنى و پر مى كشى . من عمرى را لحظه شمار این مجال بوده ام . اكنون به دیدار این یوسف وصال ، چگونه دست از ترنج بشناسم ؟ چگونه خود را پیدا كنم ، چگونه خویش را دریابم و در چنگ بگیرم ؟
عشق و جنونى كه گریبان حبیب را چاك زده ، از خود بیخودش كرده است .
او نه خود، كه حتى رابطه اش را با امام گم كرده است .
گاهى خود را كودكى نیازمند محبت مى بیند و امام را پدرى با مهر بى نهایت . دوست دارد خود را در آغوش امام گم كند و عطش بیكران دلش را به دستهاى نوازشگر امام بسپارد.
گاه خود را سربازى ساده مى بیند كه با تمام قوا تلاش مى كند رضایت فرمانده قدر خود را به دست بیاورد.
گاه خود را عاشقى مى یابد كه به یك كرشمه معشوق ، خاكستر مى شود.
گاه ، خود را آیینه اى احساس مى كند كه تنها توان انعكاس یك تصویر دارد.
گاه خود را ذره اى مى بیند كه به سمت خورشید، صعود مى كند. گاه احساس ‍ غلامى را پیدا مى كند كه در تب و تاب صدور فرماى از سوى آقاى خود مى سوزد. گاه امام را كودكى مى بیند، لطیف و دوست داشتنى . كودكى پرستیدنى كه در كوچه هاى مدینه بازى مى كند و او به دنبالش مى دود كه مبادا خارى پایش را بیازارد.
وقتى امام در مقابل دشمن ، به اتمام حجت ، سخن مى راند و خطبه مى خواند، و شمر دهان به جسارت مى گشاید و كلام قدسى او را مى شكند، برق غیرت در چشمهاى حبیب مى درخشد، غیرت عاشق به معشوق ، غیرت مرید به مراد، غیرت كودك به پدر و پدر به كودك ، غیرت غلام به آقا، غیرت سالك به پیر غیرت فقیه به دین غیرت قارى به قرآن غیرت دست به چشم و قلب و غیرت ماءموم به امام . غیرتى كه حبیب را چون اسپند از جا مى جهاند و تمام فریادش را بر صورت شمر مى ریزد:
تو در وادى هفتادم شرك و ضلالتى ! تو كجا و درك سخن حسین ؟! تو بر دلت مهر جهالت و قساوت خورده است . تو بمیر و سخن مگو.
و این كلام با صلابت او، شمر را در جاى خود مى نشاند و امام ادامه سخن مى دهد. اما اینها عطش او را فرو نمى نشاند. آتش عطش او انگار تنها با جرعه اى شهادت خاموش مى شود. جنگ براى او شده است چشمه حیات و او مرد كویر دیده تشنگى كشیده .
یسار و سالم دو غلام زیاد و عبیدالله به میدان مى آیند و رجز مى خوانند و مبارز مى طلبند. او بهانه اى مى یابد، عنان را به سمت امام مى كشاند، از اسب پیاده مى شود و رخصت میدان مى گیرد...اما...اما در این سوى مرز شهادت باز مى ماند.
نه ، تو بنشین ، تو باش .
امام نمى خواهد علمدار میسره سپاه را به این زودى روانه میدان كند. با افتادن او یك پرچم مى افتد و یك سوى خیمه سپاه فرو مى ریزد.
عبدالله بن عمیر اذن مى گیرد و امام به او رخصت مى دهد. لحظه ها بر حبیب به كندى مى گذرند. ما جراى زندانى است و آخرین دانه هاى زنجیر. ماجراى كبوتر است و آخرین بندهاى پاى . این اشتیاق ، زمانى بیشتر شعله مى كشد كه مسلم بن عوسجه ، یار صمیمى و دیرین او نیز از اسب به زیر مى افتد و تنها عزم پر كشیدن مى كند.
حبیب بى درنگ خود را بالاى سر مسلم مى رساند و از اسب فرود مى آید.
امام پیش از او به مشایعت مسلم رفته است ، وقتى حبیب مى رسد، او و امام را در حال وداع مى یابد. امام با بشارتى بر بهشت و آیه اى از قرآن او را بدرقه مى كند و بر مى خیزد:
... فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا. پاهاى حبیب سستى مى گیرد و او را در كنار مسلم مى نشاند. حبیب ، سر مسلم را بر زانو مى گیرد و آرام در گوشش نجوا مى كند.
خوشا به حالت مسلم !خوشا به سعادتت ! خوشا به جایگاهت ! بهشت بر تو مبارك !
مسلم با سر و روى خون آلود و باقى مانده هاى رمق ، زمزمه مى كند:
خداوند تو را نیز چنین خیرى عنایت كند.
حبیب ، اشك خویش و خون مسلم را از چهره مى سترد و مى گوید:
اگر من تا لحظاتى دیگر آمدنى نبودم و به شما ملحق شدنى ، دوست داشتم كه وصایاى تو را بشنوم و برایت به انجام رسانم اما...
مسلم آخرین رمقهایش را در كلام مى ریزد و مى گوید:
مى دانم ، خدا خیرت دهاد، اما یك وصیت دارم .
بگو برادر.
حسین ، از حسین دست بر مدارید. پیش از او و پیش پاى او كشته شوید.
حبیب چشمان از حال رفته و نیمه گشوده او را مى بندد، سرش را بر زمین مى گذارد. و به پیكر بى جان او مى گوید: آرى ، به خداى كعبه چنین مى كنم .
و بر مى خیزد و خود را به امام مى رساند.
در اطراف امام غلغله است . گرد و غبار همه جا را پوشانده و صداى شیهه اسبها و چكاچك شمشیرها فضارا آكنده است .
ابو ثمامه صاعدى بالهایش را در مقابل امام گسترده ، سر در مقابل چشمان پر صلابت امام به زیر انداخته و مى گوید:
اى امام ! اى عزیزترین من ! جانم به فدات . هم الان ما به افتخار در پیش پاى تو كشته مى شویم و این یك جان ناقابل را نثار تو مى كنیم . كاش ‍ مى شد كه آخرین توشه این دنیامان نمازى به امامت تو باشد.
امام نگاهى به آسمانى مى اندازد و نگاهى از سر تحسین به ابوثمامه و مى گوید:
خداى ، تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ، هم اكنون اول وقت نماز است . به دشمن بگویید كه جنگ را متوقف مى كنیم تا نماز بخوانیم .
حبیب ، این خطاب را به خود نیز مى گیرد و در مقابل دشمن فریاد مى زند:
جنگ را متوقف كنید. امام مسلمین ، فرزند رسول الله به نماز مى ایستد.
حصین بن تمیم از سر جهل و عناد فریاد مى زند:
نماز شما كه قبول نیست .
و به سمت امام خیز برمى دارد. حبیب باز جسارت به امامش را تاب نمى آورد. خشم آلوده بر سر حصین مى غرد كه :
نماز آل رسول قبول نیست و نماز تو حیوان میخواره قبول است ؟!
و با یك خیز، خود را میان دشمن و امام حائل مى كند. شمشیر از نیام بر مى كشد و پیش از آنكه حصین مجال بالا بردن دست بیابد، شمشیرش را میان دو گوش اسب او جاى مى دهد.
اسب حصین از وحشت شیهه مى كشد و سوارش را بر زمین مى افكند. حبیب فریاد مى كشد:
وقتى امام مى گوید توقف ، یعنى توقف ، تا امام نماز مى خواند هر كه پیش بیاید، راهى جهنم مى شود.
یاران حصین ، وحشتزده او را از زیر دست و پاى اسبها بیرون مى كشند و به سمت اردوگاه مى برند.
جنگ ، لحظاتى آرام مى گیرد و هیچكس جراءت پیش آمدن نمى كند.
امام به نماز مى ایستد و حبیب احساس مى كند كه به قدر كافى براى جنگیدن ، گرم شده است . و بیشتر از آن ، براى نماز خواندن ؛ نمازى به امامت عشق .

سه شنبه 24/3/1390 - 23:50 - 0 تشکر 331590

بسم الله با سلام خب ادامه داره هنوز ولي گفتم اين اعياد تموم بشه که فضا مناسب ادامه ماجرا باشه در پناه حق

چهارشنبه 25/3/1390 - 11:35 - 0 تشکر 331698

سلام كار خوبي مي كنيد.. باشه پس منتظر ادامه اش مي مونيم. ممنونم. درپناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 31/3/1390 - 15:16 - 0 تشکر 334411

دستتون درد نکنه

چهارشنبه 26/5/1390 - 3:16 - 0 تشکر 354023

بســـــــــم الله الـــــرحمن الـــــرحیم

درود بر تو اى فرزند رسول الله !

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

درود بر تو اى فرزند رسول الله ! سلام بر تو اى بهترین خلق جهان !

بر این پیر منت بگذارید و رخصت دهید كه راهى میدان شوم و از دین و امامم دفاع كنم .

این سنت مقدس كربلاست كه هر دلاورى مى خواهد پا به میدان متبرك رزم بگذارد و با دشمن به جنگ بایستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال مى گسترد، بر او سلام مى كند، پیمان ارادت خویش را محكم مى گرداند، و اذن جهاد مى گیرد. هیچكس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمى گذارد. و امام همه را چون فرزند خویش ، با دست ملاطفتى ، با كلام بشارتى ، با ذكر دعا و شفاعتى راهى سفر بهشت مى كند و به دنبال بعضى كاسه شبنمى نیز مى افشاند و از پشت حریر لغزان اشك ، بدرقه شان مى كند.

اكنون حبیب ، چون نهالى در مقابل خورشید زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه امام مى ساید.

امام حبیب را بسیار دوست دارد. این را حبیب نیز با آینیه زلال دل خویش ‍ دریافته است . امام در كربلا یك بار شهید نمى شود، او در تك تك یاران خویش به شهادت مى نشیند. هر رخصتى و هر اذن جهادى انگار تكه اى است از جگر امام كه كنده مى شود و بر خاك تفتیده نینوا مى افتد:

برو اى حبیب ! خدایت رحمت كند و بهشت ، منزلگاه ابدى تو باشد. حبیب آخرین توشه بوسه را از دست و پاى امام مى گیرد و در زیر سایه بان مه آلود نگاه امام روانه میدان مى شود.

از آنسو نیز باید مردى به میدان بیاید. اما كجاست مردى كه بتواند در مقابل حبیب بایستد؟!
شمشیر حبیب آنچه در دست دارد، نیست ؛ شمشیر حبیب ، خاطره دلاوریهاى او در ركاب على است .

پیكر حبیب یك مثنوى رشادت صفین است . طنین گامهاى اسب حبیب خاطره كشته هاى دشمن را برایشان تداعى مى كند. حبیب اما به این بسنده نمى كند. شمشیر از نیام برمى كشد، گرد میدان مى گردد و با رجز خویش ، هراس را در دل دشمن ، دو چندان مى كند:

انا حبیب و ابى مظهر

فارس هیجاء و حرب تسعر

انتم اعد عدة واكثر

و نحن اوفى منكم و اصبر

و نحن اعلى حجة و اظهر

حقا واتقى منكم و اعذر.

آى دشمن ! من حبیب ام و پدرم مظهر است ؛ یل بى نظیرنبردم و یكه تاز میدان جنگم ؛ شما اگر چه زیاد و مجهزید، اما همه تان سیاهى لشكرید؛ و ما اگر چه كمیم ، ما مردیم ؛ با وفا و صفاییم ، استوار و شكیباییم ؛ ما حقانیت آشكاریم و تقواى روشنیم و شما باطل محضید.

سپاه دشمن ، آشكارا عقب مى كشد و همه ، كار را به یكدیگر حواله مى دهند.

حبیب رجز خویش را تكرار مى كند و همچنان مبارز مى طلبد.

چند نفر كه تصور مى كنند مى توانند رویهم مردى شوند در مقابل حبیب ، با هم روانه میدان مى شوند:
مهم نیست ، نامردى كنید. حضور شما در این جنگ ، خود عین نامجان در قفس تن حبیب ، بى تابى مى كندیید،غلغله اى است در خانه سلیمان بن صرد خزاعىیمان بن صرد خزاعى .

حبیب ، پیر مردى هفتاد هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى كه جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست . هر ده نفر حبیب را دوره مى كنند و لحظه اى بعد، یكى به دنبال سر خویش مى گردد، دیگرى دو نیمه تن خویش را از هم جدا مى یابد، سومى دست راست و چپش را روى زمین از هم نمى شناسد، چهارمى زمین و آسمان را واژگون مى بیند، پنجمى بى دست و پا تلاش مى كند كه خود را از زیر دست و پاى اسبها بیرون بكشد، شمشمى به روزن ناگهانى زره خویش خیره مى ماند و هفتمى و هشتمى و... و ده جنازه روى زمین مى ماند، و حبیب یك لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقى مى دهد، و باز رجز مى خواند و مبارز مى طلبد.

رنگ چهره دشمن زرد مى شود. افراد لشكر به یكدیگر نگاه مى كنند و بلافاصله چشمها را از هم مى دزدند و بر زمین مى دوزند. حصین بن تمیم كه یك بار از حبیب زخم خورده است و اكنون مثل مار زخمى در خود مى پیچد و به دنبال جاى نیش مى گردد، سعى مى كند بى لرزشى در صدا به دوستان و هم تبارانش بگوید كه : نه اینجور نمى شود. یكى دو نفر باید از جلو سرش را گرم كنند تا یكى بتواند از پشت كار را تمام كند.

بدیل ، هم قبیله اى اش مى گوید: خودت حاضرى بیایى ؟

حصین رو مى كند به بدیل و یك هم تبارى دیگر و مى گوید:

اگر شما دو تن بیایید، آرى .

سه مرد تمیمى ابتدا پیمانهایشان را محكم مى كنند كه پشت یكدیگر را خالى نگذارند و بعد ناگهان بدیل چون تیرى از چله كمان رها مى شود و دفعتا شمشیرش را بر سر حبیب مى نشاند. تا حبیب خود را دریابد، حصین ، شمشیرى بر پشت او نشانده است . حبیب از اسب به زیر مى افتد و تا اراده بر خاستن مى كند، آن تمیمى دیگر خود را روى او مى اندازد و سرش را از تن جدا مى سازد.
سر در دست تمیمى مى ماند و دشمن كه تازه جراءت یافته است ، بر پیكر بى سر حبیب یورش مى برد و هر كه با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشیر و نیز بر جسم بى جان حبیب مى افتد. یك جاى سالم در بدن حبیب باقى نمى ماند. ناگهان ، یكى به سویى اشاره مى كند و همه چون مگسهایى خطر دیده ، از بالاى جنازه بر مى خیزند و مى گریزند.


امام ، خشمگین و با صلابت به جنازه حبیب نزدیك مى شود.

آنسوى تر به خاطر سر حبیب مشاجره در گرفته است . سه تمیمى هر كدام خود را قاتل حبیب مى شمارند و سر را براى خود مى خواهند. دعوا كه بالا مى گیرد، بدیل از حق خود صرفنظر مى كند و مشاجره حصین و آن تمیمى دیگر شدت مى یابد. حصین مى خواهد سر را بر گردن اسب خود بیاویزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگوید كه من حبیب بن مظاهر را كشته ام .

و آن تمیمى دیگر مى خواهد كه سر را براى ابن زیاد ببرد و جایزه اش را بگیرد. عاقبت به پا درمیانى افراد لشكر قرار مى شود كه هر كدام به بهره خود را از سر حبیب ببرند؛ ابتدا حصین سر را در میان اردوگاه بگرداند و بعد به تمیمى دیگر تحویل دهد تا او نیز جایزه خود را بگیرد.

امام در شگفت از این همه خباثت دشمن ، نگاه از آنان بر مى گیرد و بر سر جنازه حبیب فرود مى آید. خطوط پیشانى امام آشكارا فزونى مى گیرد، چهره امام در هم مى رود و غمى جگر خراش در چشمهایش مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید:

مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى كه یك شبه ختم قرآن مى كردى .

كمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمین برایش دشوار است . در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز مى شود، امام پرده اى دیگر از سر كائنات كنار مى زند و خدا را به معاینه دعوت مى كند. یك جا خون تازه على اصغر را به آسمان پاشیده است و به خدا گفته است : چه باك اگر این همه غم ، پیش چشم تو ظهور مى كند؟

و اینجا نیز تكیه اش را به دست خدا مى دهد و از جا برمى خیزد و مى گوید: خودم و دسته گلهاى اصحابم را به حساب تو مى گذارم ، خدا!

ولایت فقیه استمرار حرکت انبیاء است

http://philsoph.parsiblog.com/

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.