طلبه شهید ....
بسم رب الشهدا و الصدیقین
خاطره ای كه از امروز نقل میشود یه داستان واقعیه برای یكی از بچه محل های خودمون . اگه می خواهید ببینید كه در باغ شهادت باز ، باز است با ما همراه باشید .
... نفهمیدم كی خوابم برد . اما در خواب همش كابوس می دیدم ،.... ساعت ها همین طور به كندی می گذشت كه ناگهان با صدای وحشتناك در حجره ، نیم متر از جا پریدم . قلبم با تمام سرعت می زد.
یك نفر داشت در حجره را از جا می كند . در را قفل كرده بودم ، اما او اصرار داشت كه در را باز كند . دستگیره در پشت سر هم بالا و پایین می رفت . حجره تاریك تاریك بود . از شدت ترس پاهایم سرد شده بود و توان بلند شدن نداشتم . آرام خم شدم و ساعت زنگی كوچكم را نگاه كردم ، ساعت چهار نصف شب بود ، با دیدن ساعت ترسم دو چندان شد.