• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن حوزه علميه > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
حوزه علميه (بازدید: 1284)
سه شنبه 6/2/1390 - 16:44 -0 تشکر 311973
رگ سیدیم گل كرد

  

طلبه شهید ....

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره ای كه از امروز نقل میشود یه داستان واقعیه برای یكی از بچه محل های خودمون . اگه می خواهید ببینید كه در باغ شهادت باز ، باز است با ما همراه باشید .

... نفهمیدم كی خوابم برد . اما در خواب همش كابوس می دیدم ،‌.... ساعت ها همین طور به كندی می گذشت كه ناگهان با صدای وحشتناك در حجره ،‌ نیم متر از جا پریدم . قلبم با تمام سرعت می زد.

یك نفر داشت در حجره را از جا می كند . در را قفل كرده بودم ، اما او اصرار داشت كه در را باز كند . دستگیره در پشت سر هم بالا و پایین می رفت . حجره تاریك تاریك بود . از شدت ترس پاهایم سرد شده بود و توان بلند شدن نداشتم . آرام خم شدم و ساعت زنگی كوچكم را نگاه كردم ، ساعت چهار نصف شب بود ،‌ با دیدن ساعت ترسم دو چندان شد.

 

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:1 - 0 تشکر 311992

ـ حالا توی حجره دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . فکر دیدن جنازه ی قدرت اذیتم می کرد .... رفتم توی پستو ، توی تاریکی نشستم . چشمم از خیسی اشک دیگر جایی را نمی دید ..... صدای در و دستگیره و پنجره با هم بلند شد . چرتم پاره شد ، ترسیدم . فقط یک نفر توی این مدرسه بود که می توانست این طوری در بزند. یعنی می شه .... ساکت شدم و گریه کردن یادم رفت . خوب گوش دادم ، در داشت از جا کنده می شد .
ـ سید ، سید ! باکن ببینم بابا !
صدای داوود بود ، حوصله اش را نداشتم ... می خواستم خسته شود و برود ، ولی او ول کن نبود .
ـ این کارا چیه ؟ واکن ببینم ، کارت دارم ! دیدم رفتی تو و در رو بستی . واکن که کارت دارم !
ظاهراً کلکم نگرفته بود . بالاجبار بلند شدم ، پرده را کنار زدم و در را باز کردم .
ـ خواب بودی ؟
ـ نه ، بیا تو .
ـ مرد حسابی الآن وقت قایم شدنه ؟
آمد تو ، حیاط مدرسه شلوغ شده بود و صدای همهمه از همه جا بلند بود .
ـ لباس بپوش بریم که کار داریم !
ـ کجا ؟
ـ پایین ، زیرزمین دیگه !
ـ واسه چی ؟
ـ واسه چی یعنی چی ؟ مگه بچه ها بهت نگفتن ؟
ـ نه !
ـ راستش می دونی که قدرت الله خیلی عاشق حضرت زهرا بود .
ـ خب .
ـ حتماً هم می دونی که خیلی علاقمند به سیدها بود .
ـ آره این رو هم می دونم .
ـ حقیقتش اینه که امروز صبح وقتی بچه ها توی حجره ش دنبال وصیت نامه می گشتند ، دیدن تو یکی از نوشته هاش آورده :« دوست دارم سیدها من رو بشورند »

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:3 - 0 تشکر 311993

ـ الحمدلله چیزی که زیاده تو مدرسه سیدِ !
ـ اخه مسأله فقط این نیس ! چند روز پیش قدرت الله منو کنار کشید و گفت :« داوود جان اگه یه روزی من مُردم به سید حسین بگو قولی که دادی فراموش نکنی » اون موقع اصلا حرفش رو جدّی نگرفتم ، اما دیشب که جریان ماه رمضون رو از بچه ها شنیدم ، فهمیدم که خبری بوده و قدرت از قبل خبر داشته و اون حرفش هم بی حکمت نبوده ...
پاهایم سست شد .... حرفهای داوود مثل پتکی بود که بالا می رفت و روی قلبم فرود می آمد . آرام گوشه ای نشستم و بی اختیار گریه کردم ... داوود هم ... مثل من گوشه ای از حجره زانوی غم بغل گرفته بود و گریه می کرد . .... آقای زارعی و محسن با هم وارد شدند ... محسن صدا زد : « سید جان پاشو ... پاشو که خیلی دیر شده پاشو سر و صورتت رو آبی بزن و وضویی بگیر و بیا پایین . راستی شال سبزت رو هم بنداز . دو سه تا دیگه از بچه ها هم قراره کمکت کنند . اونها هم شال سبز می اندازن .... »
محسن دست داوود رو گرفت و با هم خارج شدند .
آقای زارعی : « ... می خوام برم این اعلامیه های قدرت الله رو بزنم جلوی مدرسه »
ـ اِ ... اعلامیه هم چاپ کردید ؟
ـ ... بچه ها از دیشب که خبر رو فهمیدند همه دست به کار شدند و هر کسی یه کاری می کنه ....
یکیش رو داد به دستم و گفت :« ببین چه طوری شده ؟ »
اعلامیه را گرفتم ، داشتم شاخ در می آوردم . جمله عجیبی روی اعلامیه جلوه نمایی می کرد ....
جمله ای از حضرت ایت الله بهجت (حفظه الله ) نوشته بود :« ایشان (قدرت الله ) قطعا .... »

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:4 - 0 تشکر 311995

جمله ای از حضرت ایت الله بهجت (حفظه الله ) نوشته بود :« ایشان ( قدرت الله ) قطعاً تاج شهادت به سر خواهد داشت و ان شاء الله مأجور خواهد بود .»
با دیدن این جمله احساس خاصی بِهِم دست داد ... حقیقت این بود که در جریان امیرخانی همش احساس گناه می کردم ، اما این جمله اب سردی بود روی شعله های قلبم .
... واقعاً مانده بودم که آخر چه ارتباطی بین قدرت و حضرت آیت الله بهجت وجود دارد . قدرت الله که طلبه صفر کیلومتر بود و هنوز به جایی نرسیده بود (البته از جنبه درسی عرض می كنم ) كجا و ایشان كجا ؟ یعنی شاید در مقامات عرفانی یك شبه قدمهای بزرگی برداشته باشد اما در مقامات درسی یقیناً اول راه بود و به جایی نرسیده بود كه حداقل بتواند شاگرد درسی ایشان باشد . آخر معمولاً طلبه ها پس از ده سال درس خواندن به سطح درس خارج می رسند و ان وقت است كه می توانند در كلاس درس آیات عظامی مثل حضرت آیة الله بهجت شركت كنند . قدرت الله كه تازه داشت دومین سال طلبگی را پشت سر می گذاشت . پس چه ارتباطی بین آنها بود ؟
تنها جوابی كه برای سؤالم پیدا كردم این بود كه بارها و بارها از بزرگان شنیده بودم كه حضرت آیة الله بهجت چشم برزخی دارند . یعنی ایشان در درجات عرفانی خود به مقامی رسیده اند كه حتی می توانند چهره ی برزخی افراد را هم ببینند و از باطن آنها خبر دار شوند ...

.... از اقای زارعی سؤال كردم : « چه جوری شده كه آقا چنین جمله ای فرموده اند ؟ اصلاً چه جوری خبردار شده اند ؟ نكنه قدرت از نزدیكان ایشان بوده ؟»

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:5 - 0 تشکر 311998

ـ تا اونجا كه من خبر دارم از همون روز اول كه قدرت الله تصادف كرد و تو بیمارستان بستری شد چند نفر از رفقای مدرسه خدمت ایشان رسیده بودند و جریان قدرت الله و نحوهء تصادف رو مطرح كرده بودند . ظاهراً آقای بهجت همان موقع قدرت را دعا كرده بود و حتی مقداری هم خاك تربت كربلا برایش فرستاده بود که خود این حرکت بچه ها را به فکر فرو برده بود که چه سری است که ایشان تا این حد به فکر قدرت الله هستند . به هر حال دیشب هم وقتی قدرت الله تمام کرد بچه ها صبح علی الطلوع خدمت ایشان رسیدند و جریان رو به ایشان گزارش دادند .

بچه ها می گفتند حضرت ایت الله بهجت وقتی خبر فوت او را شنیده بودند متأثر شده بودند و بعد این جمله معروف رو فرموده بودند که بچه ها روی اعلامیه قدرت الله چاپ کردند . تازه اینکه چیزی نیست ! لابد از بقیه ماجرا هم خبر نداری ؟
ـ بقیه ماجرا چیه دیگه ؟ جریان از چه قراره ؟
جریان از این قراره که وقتی بچه ها از آقای بهجت درخواست کرده بودند که برای نماز قدرت الله حاضر شوند ایشان به راحتی قبول کرده بودند . و گفته بودند من برای نماز او خواهم امد ...
ـ جدی می گی ؟
ـ دروغم چیه ؟
ـ یعنی امروز برای خوندن نماز قدرت الله آقای بهجت می یاد ؟
ـ آره همه هم می دونند . بعد از پخش این خبر از صبح یه ول وله ای تو قم پیدا شده که نگو و نپرس . طلبه های مدرسه های دیگه هم از وقتی که شنیدند همین طور دسته دسته میان مدرسه و منتظرند که تشییع جنازه قدبت شروع بشه .
.... همهمه زیادی از توی حیاط نظرمان را جلب کرد ....

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:6 - 0 تشکر 311999

... همهمه زیادی از تو حیاط نظرمان را جلب كرد . آقای زارعی ... از آن بالا داخل حیاط را نگاه كرد و گفت : « فكر كنم جنازه رو آوردند . »

بلند شدم ،‌ دل تو دلم نبود . اما ... دیگه ترس نداشتم . واقعاً جمله ی آقای بهجت قدرتی در من ایجاد كرده بود كه توان وصف آن را نداشتم .

... سر تابوت را گرفتیم و گذاشتیم كنار میز ، همان میزی كه شكل سنگ غسالخانه درست كرده بودند . صدای گریه بچه ها در میان ذكر یا حسین یا حسینشان گم شده بود .

پارچه سفیدی روی بدنش بود ... آرام پارچه را از روی صورتش كنار زدم . با چشمای بسته اش مرا نگاه می كرد . بی اختیار سلام كردم . گویی او هم سلام كرد ...

... خیلی نورانی شده بود . وقتی نگاهم به بدنش افتاد بسیار تعجب كردم . چرا كه این بدن ، بدن آدمی نبود كه با ماشین تصادف كرده باشد . سالمِ سالم بود .

اما چرا ، تنها خراشی كه روی تمام بدنش خودنمایی می كرد ، خراش روی گونه و كبودی گوشه چشمش بود ... آری تمام عشق قدرت در عشق به حضرت زهرا (س) خلاصه می شد و بس. به قدری حضرت زهرائی بود كه حتی می گفت من بیشتر ، هیئت هایی می روم كه نام حضرت زهرا (س) داشته باشد .... (و حالا او زهرائی شده بود ... هجده ساله با صورتی كبود ... )

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:7 - 0 تشکر 312000

هنگام غسل بی اختیار اشك می ریختم و اصلا روم نمی شد كه به صورتش نگاه كنم . (حقیقت این بود كه من با اشك ، قدرت الله را غسل دادم )

آیة الله اعتمادی مرا صدا كردند و فرمودند : « اقا سید می بینم كه انگشتهای دست قدرت الله جمع شده . مثل اینكه چون دیشب در سردخانه بوده انگشت هایش خشك شده ... روایت داریم كه مستحب است بدن مرده به همان صورتی باشد كه در حال عبادت بوده . لذا بهتر است كه شما كمی آب داغ روی انگشتهای او بریزید تا انشاءالله انگشتهایش باز شوند و به حالت معمولی در بیایند ...

انگشتهای قدرت خشك شده بود . چند باری آب داغ ریختم و دستهای او را ماساژ دادم ... برای اینكه انگشتهای مشت شده اش به حالت اول برگردد دستم را داخل انگشتهای او قلاب كردم و .... با كمی فشار كشیدم ... در حالیكه هنوز نوك انگشتانم ،‌ نوك انگشتان قدرت الله را چسبیده بود ... دستم را در دستش شل كردم ....

من دستم را رها كردم اما او دست مرا رها نكرد ....

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:8 - 0 تشکر 312002

من دستم را رها كردم اما او دست مرا رها نكرد . انگشتانش در سردخانه بیش از حد خشك شده بود لذا در یك آن مانند فنر به حالت بسته خود برگشت و با قدرت تمام دست مرا به طرف خود كشید .

... او مانند كسی كه موقع سلام و علیك دست كسی را می فشارد در یك آن دست من را كشید و فشار داد ... همانطور كه ایستاده بودم یكدفعه زانوهایم سست شدند و محكم به زمین افتادم ... واقعاً فكر كردم دست مرا گرفته كه با خود ببرد ...

یكی از بچه ها سریع دوید به طرفم و كنارم نشست و گفت :« سید جان ! چیزی شد؟ حالت بد شده ؟ »

با صدای او به خودم آمدم و آرام گفتم :‌« نه چیزی نشده ، فكر كنم ضعف كردم ... الآن خوب می شم . »

اعضای بدنم آنقدر بی حس شده بودند كه پس از چند لحظه كه به خودم آمدم و سرحال شدم ، دیدم هنوز دستم در دست قدرت الله است و من حتی هنگام ترس قدرت كشیدن دستم را هم نداشته ام . به سرعت دستم را از دستش خارج كردم ... به زور بلند شدم . وقتی نگاهم به صورتش افتاد ناخودآگاه گفتم :« خیلی آدم فلانی هستی ،‌ اینجا هم شوخی رو وِل نمی كنی ؟!!! »

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:8 - 0 تشکر 312003

... خلاصه غسل قدرت تمام شد ... هر كسی به نوعی خود را به جنازه نورانی او می رساند و خود را تبرك می كرد . غوغایی بود ...

شانه را گرفتم و موهای خیس قدرت الله را به یك طرف شانه كردم . نور از تمام چهره او تلألو می كرد . تك تك دوستان خم می شدند و صورت او را برای بار آخر می بوسیدند ... اما من ... دلم نمی آمد به چشمان بسته ی او نگاه كنم . چشمهایش رابستم و برای بار آخر گونه ورم كرده او را بوسیدم و بندهای كفن را بستم ...

احساس می كردم باید دوباره او را ببینم . به همین خاطر بندهای كفن را باز كردم و برای آخرین بار به صورت او نگاه كردم .

... وقتی برای بار آخر بند كفن را گشودم و با سختی به صورت او خیره خیره نگاه كردم ، ناگهان دیدم لبهای خشك شده قدرت الله حركت كردند و خندیدند ... به طوری كه دندانهای سفید او از پس لبهای كبودش نمایان شد ... انگار از من راضی شده بود .

به هر حال آن لبخند داروی شفابخشی بود برای قلب محزون من . در این موقع یكی از دوستان خم شد و بندهای كفن را از دستم گرفت و گفت :« سید جان پاشو ،‌ به خدا دیر شده به مراسم نمی رسیم ها ... »

... اولین جایی كه جنازه را بردند ، روبروی حجره یازده یعنی حجره قدرت الله بود . جنازه را برای لحظاتی در مقابل عبادتگاه او و به تعبیر من میخانه او بر زمین گذاشتند و سپس سفر عرفانی و اسمانی او با ذكر یا حسین (ع) شروع شد ... او را به دور مدرسه چرخاندند ... جایی كه صبح ها قدرت الله با لباس بسیجی خود آنجا ورزش می كرد و ذكر یا علی(ع) می گفت ... تمام بچه های مدرسه ... قدرت الله را در این مسیر بدرقه كردند و ذكر یا علی (ع) می گفتند .

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:9 - 0 تشکر 312004

... هشت سال از ان جریان گذشته بود و من پس از هشت سال ، بار دیگر به مدرسه حقانی برگشتم .... حقیقت این بود كه وقتی هشت سال پیش آن اتفاق افتاد و قدرت الله از پیش ما رفت ، من دیگر طاقت ماندن در مدرسه حقانی را نداشتم ... به هر حال یكی دو ماه بعد از رفتن قدرت الله من هم ساك خود را جمع كردم و انتقالی گرفتم و به مدرسه دیگری رفتم .

حالا پس از گذشت سالها به من گفته بودند كه یك درس « سیوطی » برای بچه های پایه دوم مدرسه بگویم . وقتی این خبر را شنیدم كه باید به مدرسه حقانی بروم و آنجا درس بگویم ، آن هم برای بچه های سال دوم ، اولین چیزی كه فكر مرا به خود مشغول كرد ، یاد قدرت الله بود . چرا كه قدرت الله هم وقتی رفت طلبه سال دوم بود .

.... ما بین عكسهای شهدا ، عكس قدرت الله مرا به خود جلب كرد . با دیدن این تابلو ناخودآگاه یاد كلمات خاص آن خانمی افتادم كه مدام فریاد می زد : « ای كاش نذر نكرده بودم ....»

.... بعدها عبدالله برادر قدرت ... می گفت : قدرت الله وقتی خیلی كوچیك بوده مریضی سختی می گیره كه هر چی دوا و دكتر می كنند ، فایده نمی ده . كار به جایی می رسه كه دكترها هم قطع امید می كنند و منتظر تقدیر می مانند . در این بین پدر و مادر قدرت الله نیت می كنند كه اگر خدا عمر دوباره به قدرت الله بده ، نذر می كنند كه وقتی بزرگ شد بفرستنش در راه خدا تا اینكه شهید بشه ...

.... برادرش می گفت ...قدرت این موضوع رو فهمیده بود لذا هر از چند گاهی پیش مادرش می رفته و می گفته كه مادر جان تو رو خدا دعا كن هر چه زودتر نذرت قبول بشه ....

....و آن روز نذر پدر و مادر قدرت الله محقق شده بود و به گفته حضرت ایة بهجت قدرت الله شهید شده بود .

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

سه شنبه 6/2/1390 - 17:11 - 0 تشکر 312005

.... آهسته كنار حوض نشستم ... یاد آن روز ماه رمضان افتادم .... یاد حرفهای رد و بدل شده بین من و قدرت الله ... از روی سكّوی حوض بلند شدم و سریع نشستم و دنبال آن ضربدر قدرت الله گشتم .... دلم می گفت خدا كنه كه به مرور زمان پاك شده باشه .... اما .... درست همان جا و درست با همان صلابت ، ضربدر قدرت الله خود نمایی می كرد . یكه خوردم و ترس عجیبی تو دلم موج زد . خلاصه روزهای آینده من بودم و ضربدر قدرت الله . هر وقت كه از در حیاط مدرسه وارد می شدم آن ضربدر كنار حوض ، مثل تیری به چشمم می خورد و مرا به یاد قدرت الله می انداخت ...و فاتحه ای برایش می خواندم ....



₪ چند جمله از امیرخانی كه در دفتر خاطراتش با خط درشت نوشته بود :

◊ یا فاطِمَةُ فَبِعَلِّك َ ما بَرِحْت ُ مَنْ بابكْ

ای فاطمه جان به همسرت علی (ع) قسمت می دهم كه من را از در خانه ات دور نكن....

◊ بِذِكْرِكِ یا سَیِدَتی عاشَ قَلْبی

بانوی من به ذكر تو قلب من می تپد ....

و درباره ماجرای كوچه نوشته بود :

◊ زندگی آن است كز غم این محنت عظمی بمیرم ...

◊ عاشق اگر رنگی از معشوق خود نگیرد ، در عشق خود صادق نیست .

او هم مانند حضرت زهرا (س) در سن هجده سالگی با صورتی نیلی به سوی معبودش پرگشود ...

اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلك ...
آمین

(پایان)

منبع 

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.