• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 10084)
يکشنبه 22/12/1389 - 13:38 -0 تشکر 298061
سید مهدی شجاعی

 

زندگی نامه:

سید مهدی شجاعی در شهریورماه 1339 در تهران به دنیا آمد. در سال 1356 پس از اخذ دیپلم ریاضی وارد دانشكده هنرهای دراماتیك شد و در رشته ادبیات دراماتیك به تحصیل پرداخت. همزمان وارد دانشگاه حقوق دانشگاه تهران شد و پس از چند سال تحصیل در رشته علوم سیاسی، پیش از اخذ مدرك كارشناسی، آن را رها كرد و به‌طور جدی كار نوشتن در قالبهای مختلف ادبی را ادامه داد.

 حوالی سالهای 58 و 59 یعنی حدود بیست سالگی اولین آثار او چه در مطبوعات و چه در قالب كتاب منتشر شد. حدود هشت سال مسئولیت صفحات فرهنگی و هنری روزنامه جمهوری اسلامی و سردبیری ماهنامه صحیفه را به عهده داشت. سالهای متمادی نیز سردبیری مجله رشد جوان را به عهده داشت و همزمان در سمت مدیر انتشارات برگ و انتشار حدود سیصد كتاب از نویسندگان و هنرمندان و محققان كشور همت گماشت. مسئولیت داوری چند دوره از جشنواره فیلم فجر و جشنواره تئاتر فجر و جشنواره فیلم كودك و نوجوان و جشنواره مطبوعات از فعالیتهای هنری و فرهنگی او طی سالهای 65 تا 75 به شمار می‌رود.

او اگرچه رشته تحصیلی‌اش ادبیات نمایشی بوده و چند نمایشنامه هم به دست چاپ سپرده، اما بیشتر بر روی داستان‌نویسی متمركز شده و مجموعه‌های متعددی از داستانهای كوتاه و بلند را به كاروان تاریخ ادبیات ایران، هدیه كرده است.

از دیگر آثار هنری سید مهدی شجاعی، قطعات ادبی اوست كه در قالب چند كتاب روانة بازار نشر شده است. فیلمنامه‌های «بدوك»، «دیروز بارانی» و «پدر» كارهای سینمایی مشترك او با مجید مجیدی و فیلمنامه «چشم خفاش» و «قله دنیا» كارهای سینمایی مشترك او با بهزاد بهزادپور است. از دیگر فیلمنامه‌های سید مهدی شجاعی می‌توان به «كمین» و «آخرین آبادی» اشاره كرد كه توسط كانون پرورش فكری كودكان ساخته شده‌اند.

 

شجاعی، در زمینه ادبیات مذهبی، باب تازه‌ای را گشود و قالبهای نوین داستان‌نویسی را در این عرصه تجربه كرد. كتابهای «كشتی پهلوگرفته»، «پدر، عشق و پسر»، «آفتاب در حجاب»، «از دیار حبیب»، «شكوای سبز»، «خدا كند تو بیایی» و «دست دعا چشم امید» حاصل تجربیات او در این زمینه است. ادبیات كودك و نوجوان بخش دیگری از فعالیتهای ادبی جدی و مستمر سید مهدی شجاعی به شمار می‌رود. او در این زمینه تاكنون به تألیف و ترجمه بیش از صد كتاب مبادرت ورزیده است. سرپرستی دایرةالمعارف امام حسین(ع) از دیگر فعالیتهای تحقیقی او به شمار می‌رود كه تاكنون 10 مجلد آن منتشر شده است. او هم‌اكنون نگارش فیلمنامه سریالی شهید چمران را به پایان برده و فیلمنامه سریالی حضرت یوسف(ع) را در 26 قسمت نوشته است.

سید مهدی شجاعی ضمن عضویت در هیئت مدیره كانون پرورش فكری، هم‌اكنون مدیر مسئول انتشارات «نیستان» می‌باشد.

 

سوره مهر

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 23/12/1389 - 20:51 - 0 تشکر 298594

بخشهایی از کتاب کشتی پهلو گرفته  (این قسمتها از زبان حضرت زینب سلام الله علیها است) 

----------------------------------------------------------------------------------------

پدر هنوز در کار تغسیل و تدفین پیامبر بود که از بیرون در صدای الله اکبر آمد.

پدر مبهوت از عباس پرسید:

- عمو معنی این تکبیر چیست؟

عباس گفت:

- یعنی آنچه نباید بشود شده است.

...

ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند. همهمه در بیرون در شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستونهای خانه پیامبر لرزید.

- بیرون بیایید! بیرون بیایید وگرنه همه تان را آتش می زنیم.

صدا، صدای عمر بود.

تو با یک دنیا غم از جا بلند شدی و به پشت در رفتی، اما در را نگشودی.

- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.

باز هم فریاد عمر بود:

- علی، عباس و بنی هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند.

- کدام خلیفه؟ امام و خلیفه مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.

- مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن و گرنه آتش می زنم.

یک نفر به عمر گفت:

- اینکه پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ خانه رسول الله...

عمر دوباره نعره کشید:

- این خانه را با هرکه در آن است، آتش می زنم.

به زودی هیزم فراهم شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت.

تو همچنان پشت در ایستاده بودی و تصور می کردی به کسی که گوشهایش را گرفته می توان گفت که هدایت چیست، خیر کجاست و رسالت گونه است.

در خانه تنی چند از اصحاب رسول الله هم بودند؛ اما هیچکس به اندازه تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود.

تو حلقه میان نبوت و ولایت بودی، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت.

محال بود کسی نداند آنکه پشت در ایستاده، پاره تن رسول الله است.

...

وقتی آتش از در خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بیار معرکه ابوبکر، آنچنان به در حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان در و دیوار به آسمان رفت.

مادر! مرا از عاشورا مترسان، مرا به کربلا دلداری مده.

عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست!

...

مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخهای خونین را دیدم.

نگو گریه نکن مادر! باید مرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد.

ما سخت جانی کرده ایم که تا کنون زنده مانده ایم.

نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست!

در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می رسد، اما تو کودک نیامده ات- محسن ات- به شهادت رسید.

من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی:

- مرا بگیر فضه که محسن ام را کشتند.


...

تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.

پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشمهای خشمناکش درخشید، خندق وار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیر غرید:

- ای پسر صحاک! قسم به خدایی که محمد را به پیامبری بر انگیخت، اگر مامور به صبر و سکوت نبودم، به تو می فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟

و باز خندق وار از روی او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نکند.

اما... اما... تداعی اش جگرم را خاکستر می کند.

به خود نیامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران، ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.

ریسمان در گردن خورشید، طناب بر گلوی حق. مظلومیت محض.

تو باز نتوانستی تاب بیاوری. خودت نمی توانستی به روی پا بایستی اما امامت را هم نمی توانستی در چنگال دشمنان تنها بگذاری.

خود را با همه جراحت و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی.

- من نمی گذارم علی را ببرید.

نمی دانم تازیانه بود، غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوی مجروح تو زد که تو از حال رفتی و دستت رها شد.

انگار نه بازو و پهلوی تو که بر قلب ما می زد؛ اما ما جز گریه چه می توانستیم بکنیم؟

و پدر هم که خود در بند بود.

تو از هوش رفتی و پدر را کشان کشان به مسجد بردند. در راه رو به سوی پیامبر برگرداند و گفت:

یا بن امّ انّ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی.

برادر! این قوم بر ما مسلط شده اند و دارند مرا می کشند.

یعنی همان کلام هرون به برادرش موسی در مقابل بنی اسرائیل.

...

عمر به پدر گفت:

- علی بیعت کن.

پدر گفت:

- اگر نکنم چه می شود؟

عمر به پدر، به برادر و وصی پیامبر، به جان پیامبر گفت:

- گردنت را می زنم.

پدر گردن برافراشت و گفت:

- در اینصورت بنده خدا و برادر پیامبر خدا را کشته ای.

عمر گفت:

- بندا خدا آری اما برادر پیامبر نه.

پدر تا این حد وقاحت را تصور نمی کرد، پرسید:

- یعنی انکار می کنی که پیامبر بین من و خودش، صیغه برادری جاری کرد؟

عمر گفت و ابوبکر هم:

- انکار می کنیم. بیعت کن.

پدر گفت :

- بیعت نمی کنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آنجا این بود که شما انصار به پیامبر نزدیک تر بوده اید؛ پس خلافت از آن شماست. من بر مبنای همین استدلال به شما می گویم که خلافت حق من است، هیچکس به پیامبر نزدیکتر از من نبوده و نیست. اگر از خدا می ترسید انصاف دهید.

هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند.

اما عمر گفت:

- رهایت نمی کنیم تا بیعت کنی.

پدر رو به عمر کرد و گفت:

- گره خلافت را برای ابوبکر محکم می کنی تا او فردا آن را برای تو باز کند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببری. به خدا که اگر با شما غاصبان نیرنگ باز بیعت کنم.

تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی:

- علی کجاست؟

فضه گفت که او را به مسجد بردند.

من نمی دانم تو با کدام توان به سوی مسجد دویدی و وقتی علی را در چنگال دشمنان دیدی و شمشیر را بالای سرش فریاد کشیدی:

- ای ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم بر نداری، سرم را برهنه می کنم، گریبان چاک می زنم و همه تان را نفرین می کنم. به خدا نه من از ناقه صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.

همه وحشت کردند، ای وای اگر تو نفرین می کردی! ای کاش تو نفرین می کردی.

پدر به سلمان گفت:

- برو و دختر رسول الله را دریاب. اگر او نفرین کند...

سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض کرد:

- ای دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد...

تو فریاد زدی:

- علی را، خلیفه به حق پیامبر را دارند می کشند...

اگرچه موقت دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند. و تو تا پدر را به خانه نیاوردی، نیامدی. ولی چه آمدنی. روح و جسمت غرق جراحت بود.

و من نمی دانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.

تو از علی، خسته تر، علی از تو خسته تر. تو از علی مظلوم تر، علی از تو مظلوم تر.

هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنی.

تو چون کشتی شکسته، پهلو گرفتی.

و پدر درست مثل چوبانی که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.

قبول کن که غم عاشورا هر چه باشد، به این سنگینی نیست.

پدر به هنگام تغسیل، روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را.

و پدر را از این پس هزار عاشوراست.

(السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و معدن الرسالة ) 

السلام علیک یا فاطمة الزهرا 

خدا در همین نزدیکی است
دوشنبه 23/12/1389 - 21:32 - 0 تشکر 298610

بخشهایی از کتاب سقای آب و ادب درباره حضرت ابالفضل

عباس عباس...


ماه، روشنی‌اش را، گرمی‌اش را، هستی‌اش را و هویتش را از خورشید می‌گیرد. و ماه، بدون خورشید به سکه‌ای سیاه می‌ماند که فاقد هویت و ارزش و خا‌صیت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساخته‌اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب می‌فهمیده‌اند!

من به طفیلی حسین آمده‌ام و به عشق حسین زیسته‌ام. من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم اما آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بسازد.

بزرگترین موهبت خداوند متعال در حق من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیده‌ام نائل شده‌اند.

چه کسی می‌تواند ادعا کند که داشتن یک آینه تمام نما از خداوند را آرزو ندارد؟ چه کسی دوست ندارد که خدایی ملموس و محسوس در کنار خود داشته باشد؟ چه کسی به دنبال یک تجلیگاه تمام و کمال از خداوند بر روی زمین نمی‌گردد؟

حسین آینه تمام نمای خداوند است و من همه عمر تاکنون کشیده‌ام که آینه حسین بشوم. از خودم هیچ نداشته باشم، هیچ نباشم. از خودم خالی شوم و سرشار از حسین. از خودم تهی شوم و لبریز از حسین. فدایی حسین شوم. فناء در حسین شوم و آنچنان شوم که در آینه نیز جز تصویر حسین نبینم.

عباس، مشک را بر دوش می‌اندازد، دو دست به زیر آب می‌برد و فرا می‌آرد، تا پیش روی چشم. عجبا! این تصویر اوست در آب یا حسین؟! این درست همان لحظه‌ای است که عباس یک عمر برای رسیدن به آن تلاش کرده است؛ این که در آینه نیز جز تصویر حسین نبیند.

اکنون دیگر چه نیازی به آب؟! دستهایش را باز می‌کند و آب را به شریعه برمی‌گرداند دل به حکم امام عشق می‌سپارد و سپاه عقل را مضمحل می‌کند. مگر تو از آب توان می‌گیری؟! مگر تو به مدد جسم راه می‌روی؟

برای من اکنون جنگیدن اصل نیست. عشق به حسین اصل است. حتی جنگیدن در راه حسین هم به اندازه خود حسین اصل نیست. اصل، حسین است.
اصل این است که وقتی حسین تشنه است، وقتی سکینه حسین تشنه است، وقتی سکینه حسین تشنه است، وقتی بچه‌های حسین تشنه‌اند، آب خوردن من نامردی است، نامریدی است، نابرادری است، ناعاشقی است، نامواساتی است، خلاف اصول عشق ورزیدن است خلاف از خود تهی ماندن و از معشوق پر بودن است.

والله لا اذوق الماء و سیدی الحسین عطشانا... به خدا که من لب به آب نمی‌زنم وقتی که محبوبم؛ حسین تشنه است. سر اسب را به سمت خشکی بر می‌گرداند و با لب و دهانی به خشکی کویر، این شعر را با خود زمزمه می‌کند:
یا نفس من بعد الحسین هونی
و بعده لا کنت آن تکونی
هذا الحسین وارد المنون
و تشربین با رد المعین
تالله ما هذا فعال دینی

اکنون دیگر او تشنه آب نیست. تشنه دیدار کسی است که تصویرش را در آب دیده است و انگار او نه مشک که آب حیات عالم را با خود حمل می‌کند.

هیچکس پیش رو نیست سکوتی مرموز و سرشار از التهاب بر فضای نخلستان سایه افکنده است. چندهزار چشم از پشت نخلها سوار را می‌پاید اما هیچکس جلو نمی‌آید. سکوت آنقدر سنگین است که حتی صدای نفس اسب‌ها به گوش می‌رسد و گاهی صدای پابه‌پا شدن ناخواسته اسبها بر صفحه این سکوت خراش می‌اندازد. ‌پیداست که از جنین این سکوت، طفل طوفانی در شرف‌ تولد است.

شب عاشورا-یعنی همین دیشب-زهیربن قین گفت:
عباس! پدرت امیرالمومنین از عقیل که شناسای انساب عرب بود خواست تا زنی از تبار شجاعان عرب برایش پیدا کند فقط به این دلیل که برایش فرزندانی قهرمان و دلیر و دلاور بیاورد برای این مکان و این زمان یعنی کربلا و عاشورا.

اکنون مبادا که در دفاع از برادر و خواهرانت کم بگذارید و سستی و کاهلی کنی...

گفتم: زهیر! اکنون که من خود سرا پا مشتعلم چه جای دامن زدن به این آتش است؟ به خدا قسم دست به کاری می‌زنم که تو هرگز پیش از این ندیده‌ای و نخواهی دید.

خدا در همین نزدیکی است
دوشنبه 23/12/1389 - 21:38 - 0 تشکر 298611

اینم یه داستان طنز بامزه از جناب شجاعی که احتمالا خیلی از دوستان نخوندنش . حتما بخونید وگرنه از دست میدید

امروز بشریت ...

صبح آمد و بی‌مقدمه گفت: « امروز بشریت خسته است».

گفتم: «خب، بله، چه طور؟»

گفت: «راستش دیشب را نخوابیدم».

گفتم: «خب، این بشریت بی همه چیز می تواند از الان تا شب کپه مرگش را بگذارد تا دیگر خسته نباشد».

خمیازه‌ای کشید، مشت‌هایش را به سینه‌اش کوفت و گفت: « د همین دیگر، اگر می تونستم که مساله‌ای نبود».

از اینکه بخواهد دوباره دستم بیاندازد، هراس داشتم؛ ولی احساس می‌کردم این بار استثنائا حرفی گفتنی دارد که برای بیانش دنبال بهانه می‌گردد. خودم را مشغول ورق زدن جزوه درسی‌ام کردم و پرسیدم: «چه طور نخوابیدی؟ کار و بارت که زیاد نیست!».

کلیدی از جیبش در آورد، در گوش راستش چرخاند، کثیفی‌اش را با دست‌هایش سترد و گفت: «کار که نه، راستش دیشب زنم مرد، تا صبح علاف کفن و دفن بودم، نشد بخوابم».

گفتم: «فرید! این حرفها رو نزن، شوخی‌اش هم خوب نیست».

گفت:‌ «جدی‌اش که خیلی بدتر است. آدم را حسابی متاثر می‌کند. ولی حیف شد، زن خوبی بود، من حتی دیشب دو سه بار نزدیک بود از ناراحتی گریه‌ام بگیرد».

گفتم: «یعنی نگرفت؟»

گفت: «خودم را نگه داشتم».

گفتم: «حالا این حرف‌ها که شوخی است، ولی اگر خدای نکرده، زبانم لال، همسرت فوت بکند تو گریه نمی‌کنی؟»

تمسخرآمیز خندید و گفت: «عجب آدمی هستی تو. خدا کرده و زنم هم مرده؛ دیشب مرده». و بعد هم کاغذی از جیبش در آورد و نشانم داد: «این هم جواز دفنش.»

یاد منیژه خانم پیرزن خل همسایه‌مان افتادم، حدود دو سال‌و‌نیم پیش یک روز صبح جلویم را گرفت و گفت: «شوهرم مردها!» و غش غش از ته دل خندید.

ولی فرید دیوانه نبود، گفتم: «فرید! تو را به خدا اگر قضیه جدیست بگو!»

شکم برآمده‌اش را با خش‌خشی خاراند و گفت: «قضیه جدی است. متاسفانه عین واقعیت است. آدم سر جان دیگران که با کسی شوخی نمی‌کند».

گفتم: «پس چرا تو الان اینجا هستی؟».

گفت: «راستش زرنگی کردم، صبح اول وقت هنوز آفتاب نزده بود، همه کارها را ردیف کردم.»

گفتم: «پس چرا این قدر عادی هستی؟ خونسردی!»

گفت: «خودکشی که نمی‌توانم بکنم! ولی ناراحت تا بخواهی هستم. راستش صبح حتی صبحانه هم نتوانستم بخورم، یعنی فرصت نشد، الان اگر چیزی باشد بدم نمی‌آید چند لقمه‌ای...»

پدرش که مرده بود همه ریسه شدیم خانه‌شان، برای عرض تسلیت و دلداری و همدردی و طبعاً با قیافه‌های محزون و غم‌زده. او بالای مجلس نشسته بود و برای رفقا که می‌آمدند و می‌رفتند سر تکان می‌داد. سر شام ما به حسب وظیفه کار کردیم و او بی‌آنکه از سر جایش تکان بخورد، دو پرس غذا را تمام ‌و کمال خورد و بعد مقابل نگاه متعجب بچه‌ها گفت: «آدم اعصابش که به هم می‌ریزد بیشتر غذا می‌خورد.»

گفتم: «گفتم پس چرا آدم‌های داغ‌دیده روز به روز لاغرتر می‌شوند؟»

گفت: «به خاطر اینکه جذب نمی‌شود، مصیبت نمی‌گذارد که جذب شود.»

گفتم: «الان یک چیزی برایت درست می‌کنم.»

و بعد یادم آمد: « راستی کس و کار زنت چی؟ خبرشان کرده‌ای؟»

گفت: «کس و کار که به آن صورت نداشت؛ فقط خاله پیری دارد در شیراز، که مانده‌ام چه‌طور به او خبر بدهم، البته اگر او هم تا حالا نمرده باشد.»

گفتم: «مرگ و میر مسأله ساده‌ایست، نه؟»

گفت: «راستش تا وقتی مربوط به دیگران باشد، بله ولی برای خود آدم نه، مردن کار سختی است.»

گفتم: «خب، اصلاً چه طور شد که خانمت یک مرتبه... این طور شد؟»

گفت: «سر زا رفت، دیشب قرار بود بزاد ولی نزایید، مرد.»

گفتم: «بچه چی؟»

گفت: «او هم همینطور، طفلکی! من که خیلی ناراحت شدم، تو چی؟»

گفتم: «ناراحت؟ من که هنوز باور نمی‌کنم.»

گفت: «عجب آدمی هستی تو! چه‌طور حرف به این سادگی را نمی‌توانی باور کنی؟»

و بعد جوراب‌هایش را در آورد، روی صندلی راحتی لم داد و گفت:« مرا باش که اصلاً تو را برای دیدار و درد‌دل انتخاب کردم، گفتم که پیش یکی بروم که مجرد باشد. هضم این جور مسایل برای دوستان زن‌دار زیاد ساده نیست، همه که صبوری و استقامت من را ندارند. البته این واقعاً حسن تصادفی بود که زنم دقیقاً همان شبی بمیرد که تو روز بعدش خانه باشی!»

گفتم:« خب، حالا می‌خواهی چه کار کنی؟»

گفت:« اگر تو زحمتت باشد، من خودم می‌توانم یک چیزی برای خوردن درست کنم.»

و بعد بلند شد به سمت آشپزخانه برود، بلند شدم و او را نشاندم و گفتم: «نه، خوب نیست تو با این حال و روز کار کنی. بنشین! من خودم یه چیزی درست می‌کنم.»

و او هم از خداخواسته خود را در مقابل تلفن یله کرد و گفت: «باشه، پس من تلفن‌هایم را می‌زنم.»

هنوز گوجه فرنگی‌ها را برای املت کامل خرد نکرده بودم که او آگهی ترحیم را تمام و کمال به روزنامه داده بود. صدایش را از آشپزخانه می‌شنیدم، با همان دست‌های آلوده، آمدم بیرون و پرسیدم: «پس مجلس ختم را برای پنجشنبه گذاشتی؟»

شماره‌ای را که می‌گرفت، نیمه‌کاره قطع کرد تا پاسخ مرا بدهد: «آره، پنجشنبه را خودم تعطیلم و می‌توانم شرکت کنم. برای بقیه هم فکر می کنم مناسب باشد. وقتی آگهی، صبح فردا یعنی چهارشنبه در روزنامه چاپ شود، هر کس که بخواهد می‌تواند برای پنجشنبه بعدازظهر، شرکت کند.»

گفتم: «ممکن است خیلی‌ها روزنامه را نخوانند، رفقا را چه‌طور خبر می‌کنی؟»

دوباره گوشی را برداشت و در حالی که شماره می‌گرفت، گفت: «یک چندتایی را من الان تلفن می‌زنم، یک چندتایی رو هم تو زنگ بزن، بهشان هم بگو که بقیه را خبر کنند.»

گفت: «شب هفت برگزار نمی‌کنیم. سه چهار روز دیگه یه آگهی می‌دهم که هزینه شب هفت را مصرف امور خیریه می‌کنیم، خیلی بشود پانصد تومان.»

گفتم: «هزینه شب هفت؛ پانصد تومان؟!»

گفت: «نه جونم! هزینه آگهی، آگهی که برای آدم الزام نمی‌آورد.»

به آشپزخانه برگشتم تا کار املت را تمام کنم. اولین تلفن به محل کار محمود بود، تا داخلی‌اش وصل شود فریاد کشید: «داری املت درست می‌کنی؟»

گفتم: «آره، دوست نداری؟» و تا دم اتاق آمدم.

گفت: «چرا، می‌خواستم بگویم پیاز یادت نرود، با پیاز درست کن.»

گفتم: «قربون تو آدم عزادار.»

کمی دلخور جواب داد: «پیاز که به عزا و عروسی کاری نداره. دهانم که بو نمی‌گیره، تازه، حالا کو تا پنجشنبه؟!»

برگشتم و مشغول خرد کردن پیاز شدم. منیژه خانم همسایه هم داشت در آشپزخانه پخت و پز می‌کرد؛ سرش را از پنجره درآورد و با آن صدای دخترانه‌اش که هرکس او را نمی‌دید به اشتباه می‌افتاد داد زد: «آقا جواد پیاز ندارین؟»

گفتم: «چرا.» و دو تا پیاز برایش پرت کردم که هر دوتا را در هوا گرفت. آشپزخانه‌شان دومتری با آشپزخانه‌ی ما فاصله داشت؛ همیشه پنجره‌اش را باز می‌گذاشت و زباله‌هایش را هم از بالا به داخل حیاط‌خلوت طبقه پایین می‌ریخت و در مقابل اعتراض دیگران و به خصوص طبقه اولی‌ها می‌گفت: «وا! همه‌اش تقصیر این کلفتمان است. همین روزها جوابش می‌کنم و یک مستخدم حرف شنو می‌آورم.»

باز صدای فرید آمد: «جواد! این محمود باورش نمی‌شود، بیا تو بگو.»

محمود هم حق داشت، به خاطر اینکه بیش از خونسردی فعلی فرید، سابقه خرابش آدم را به شک می‌انداخت. یکبار کلی از بچه‌ها را با زن و بچه برای شام دعوت کرده بود و وقتی بچه‌ها با یال و کوپال و اهل و عیال به آنجا رسیده بودند، با در بسته روبرو شده بودند: «به علت تغییر مکان، کسی در منزل نیست، لطفاً در نزنید.» و همه کنف شده، شرمسار از زن و بچه و دست از پا درازتر برگشته بودند. و بعد که بچه ها به او پرخاش کرده بودند، گفته بود: «ببخشید! خیلی بد شد، ولی در عرض آن دو سه روز، یک خانه‌ی ارزانتر گیرم آمد و سریع اسباب‌کشی کردم، فرصت نشد که بهتان زنگ بزنم، دفعه بعد حتماً...»

و من جواب داده بودم« من یکی به گور پدرم می‌خندم اگر دفعه بعد با طناب تو به چاه بروم.»

و حالا معلوم نبود این هم مثل دفعات قبل، برنامه است یا اینکه جدی است، ولی شواهد، مساله را جدی نشان می‌داد. گوشی را گرفتم و به محمود گفتم: «ظاهراً که جدی به نظر می‌رسد؛ من هم جواز دفنش را دیدم، هم تلفن زدنش را برای آگهی مجلس ترحیم. حالا اگر تو باور نمی‌کنی، تا فردا صبر کن، اگر آگهی در روزنامه چاپ شده بود که بیا، اگر نه که هیچ.»

محمود اصرار می‌کرد که: «اگر تو اطمینان بدهی من می‌آیم.»

گفتم: «اطمینان؟ من بعد از مجلس ختم هم نمی‌توانم مطمئن شوم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی فرید نباشد.» و بعد پشت گردنم احساس سوزش کردم از پس گردنی فرید، که به شوخی زده بود. گوشی را از دستم گرفت، به من نگاه کرد و به محمود گفت: «حالا دیگه ما اینقدر بی‌اعتبار شدیم؟» و نفهمیدم محمود به او چه گفت که فرید دندان‌هایش را سایید و جواب داد: «باشه، صبر کن زنت بمیره، اگه من در مجلس ختم شرکت کردم، فاتحه هم برایت نمی خوانم» و گوشی را گذاشت و به من گفت: «عجب گیری کردیم‌ها! برای مجلس ختم هم باید به زور قول بگیریم.»

و شماره مسعود و بهرام و رامین را خواست که بهش دادم و به آشپزخانه برگشتم. صدای پیاز داغ نمی‌گذاشت که حرفها را بشنوم ولی وقتی املت را آماده کردم و پیش رویش گذاشتم، گفت: «زدم، علاوه بر آن سه تا، به سیروس هم زدم. مسعود نبود، وقتی به زنش گفتم بیا ببین چه آبغوره‌ای می‌گرفت، عجب مردم فیلمندها! زن من مرده، زن یکی دیگر داره گریه می‌کنه.»

بعد از دو سه لقمه‌ای که با اشتها و ولع خورد، گفت: «یک فکری باید کرد. بشریت امروز تنهاست

با این که یک ساعت هم نمی‌گذشت، باز رو دست خوردم، به راستی فکر کردم که حرف اساسی برای گفتن دارد، با جدیت و تعجب پرسیدم: «یعنی چه؟!»

لقمه را به زحمت در دهانش جا داد. گفت: «یعنی چه ندارد! از دیشب تا حالا من تنها هستم، یعنی بدون زن دارم زندگی می کنم.» و از «دیشب» را طوری کشیده ادا کرد که انگار ده سال تمام سپری شده است. و ادامه داد: «آدم بدون زن که نمی‌تواند زندگی کند، حالا تو یک قدری دیوانه‌ای و خودت را علاف درس و دانشگاه کرده‌ای بماند، ولی من وقتی فکر می‌کنم که از امشب چه کسی برایم غذا درست کند، رخت‌هایم را بشوید، خانه‌ام را آب و جارو کند و خیلی چیزهای دیگر... می‌بینم که واقعاً بدون زن نمی‌شود زندگی کرد. من یقین دارم که اگر پدر و مادرت شهرستان نبودند و دخل و خرجت جور می‌آمد تا حالا یکی دو جین زن گرفته بودی.»

نان را چند بار ته ماهی‌تابه مالید، آخرین لقمه را در دهانش گذاشت، روغن چکیده از آن را با انگشت برداشت، لیسید و گفت: «اگر می‌شد در همین یکی دو روز یک زن خوب پیدا کرد...»

کلافه حرفش را بریدم و گفتم: «صبر کن حداقل آب کفن آن یکی خشک بشود.»

خونسرد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ساعت نزدیک یازده است، تا حالا حتماً خشک شده، آنهم با آفتاب داغ قبرستان.»

در حالی که دندانهایش را با چوب کبریتی که از روی فرش پیدا کرده بود، خلال می‌کرد، گفت: «چای باید داشته باشی، نه؟»

گفتم: «آره.»

و رفتم به سمت آشپزخانه. با اینکه می‌دانست صدایش را می‌شنوم، تقریباً با فریاد گفت: «تا بر می‌گردی فکرکن ببین کسی به نظرت می‌رسه برای ازدواج با ما.» و بعد از مکث کوتاهی، بلندتر ادامه داد: «پنجشنبه که ختم است، هیچ. اگر بشود برای جمعه یک مراسم مختصری بگیریم و کار را تمام کنیم بد نیست (!!!!!)

تا چای گرم شود، دوباره چشمم افتاد به منیژه‌خانم که طبق معمول جلوی آینه شکسته‌ی آشپزخانه ایستاده بود و داشت آرایش می‌کرد. حدوداً پنجاه، شصت ساله بود و لاغر و نحیف و مردنی. خانه‌اش از شوهرش به ارث رسیده بود و بچه‌هایش هم به خاطر جنونش تنهایش گذاشته بودند و فقط هر از چند گاهی به او سری می‌زدند و چیزی برایش می‌آوردند. مستمری مختصر شوهر مرحومش را صرف خرید لوازم آرایش و سیگار می‌کرد و اغلب برای نان شبش معطل می‌ماند. لباس‌های عجیب و غریب می‌پوشید، هر روز موهایش را یک رنگ می‌کرد، آرایش غلیظ می‌کرد و در مقابل سؤال‌های همه پاسخ می‌داد: «امروز و فردا قرار است یک خواستگار برایم بیاید و مرا ببرد.»

وقتی مرا در آشپزخانه دید، کرم پودر در دست به جلوی پنجره آمد و گفت: «سیگار نداری؟ کلفتم رفته سیگار بخره هنوز نیامده.»

گفتم: «صبر کن!» و از فرید دو نخ سیگار گرفتم و به آشپزخانه‌اش انداختم، نگاهی به سیگارها انداخت و گفت: «عصری پسِت می‌دهم،‌ جاش خارجی می‌دهم.»

گفتم: «نمی‌خواهم.»

چای را آوردم، فرید داشت جلوی آینه موهای فرفری‌اش را شانه می‌زد، سبیل‌هایش را هم که شانه زد، نشست و گفت: «خب، کسی را فکر کردی برای ازدواج با ما؟»

گفتم: «هست، ولی ازدواج را نمی‌شود مثل بقیه کارها مفت و مجانی تمام کرد، با این سنگینی مهریه ها...»

حرفم را قطع کرد و گفت: «فکرش را هم نکن، راستش یک کار جدیدی دست و پا کرده‌ام که مهریه میلیونی را هم راحت قورت می‌دهد، ولی حالا نمی‌گویم، بعد که تمام شد خودت می‌فهمی.»

این حرفش باورکردنی بود؛ با اینکه هیچ وقت کار ثابت و درستی نداشت، درآمدش از همه بروبچه‌های دیگر بیشتر بود. درست دو سال پیش، خودم شاهد بودم که خانه اجاره‌ای‌اش را با پنج نفر، جدا جدا قولنامه کرد، از هر کدام صدهزارتومان بیعانه گرفت و قرار گذاشت که سه ماه بعد خانه را تحویل دهد. با پانصد‌هزار تومان در مدت سه ماه، بیش از صدهزار تومان کاسبی کرد، پولها را به صاحبانش باز گرداند و با یک عذر‌خواهی از همه خریداران، سر و ته قضیه را هم آورد. تازه منشا اصلی این کار ابداً نیاز و احتیاج نبود، به قول خودش: «فقط کم کردن روی رفقا.»

در یک جلسه دوستانه گفته بود: «من اگر اراده کنم، ماهی چهل‌هزار تومان را راحت می‌توانم در بیاورم ولی حوصله‌اش را ندارم.»

و بعد که بچه‌ها مسخره‌اش کرده بودند، گفته بود: «درست سه ماه دیگه نشانتان می‌دهم.»

گفتم: «اگر از نظر روحی آمادگی داری، از لحاظ مالی هم مشکلی نداری، خب...»

گفت: «پس سراغ داری؟»

گفتم: «یک خانمی هست در همسایگی خودمان...»

طاقت نیاورد، باز حرفم را قطع کرد و گفت: «خب، شرایطش؟»

گفتم: «البته دختر نیست،‌ قبلاً یک بار ازدواج کرده،‌ اما تا بخواهی سر زنده است، ‌من خودم هیچ وقت او را بدون آرایش ندیده ام، در ضمن از خودش هم خانه دارد، تو را از شر اجاره‌نشینی خلاص می‌کند

هیجان‌زده گفت: «پس چرا نشسته‌ای؟»

گفتم: «قبل از این که بنشینم صحبت کرده‌ام. همان وقت که تو گفتی.»

گفت: «پس حدس من درست بود، داشتم به گوش‌هایم شک می‌کردم. در آشپزخانه که بودی، حرف از خواستگاری و اینها شنیدم، پس مطرح کردی؟ خب؟ خب؟ برای کی قرار گذاشتی؟»

گفتم: «همین الان.»

ذوق زده گفت: «پس تو هم رسیده‌ای به اینجا که برای هر کاری نباید آنقدر لفت و لعاب داد.»

گفتم: «هرکس با تو راه برود به اینجا می‌رسد.»

صدای خنده‌اش اتاق را پر کرد. گفت: «فکر کردم هیچکس به زبر و زرنگی خودم پیدا نمی‌شود.»

گفتم: «به ندرت.»

گفت: «خودت هم باید باشی.»

گفتم: «من فقط می‌آیم برای معارفه، بقیه‌اش با خودت، نه ریش سفیدم، نه تجربه اینجور کارها را دارم، در ضمن منتظر یک تلفن هم هستم، این است که زیاد نمی‌توانم آنجا معطل شوم.»

گفت: «باشد، همین‌قدر هم غنیمت است.» و راه افتادیم. در طول راه دوباره با خودش مرور کرد: «جمعه خوب است، ساعت شش تا هشت، نه، به شام می‌کشد، ساعت پنج تا هفت، خانه خود طرف.»

گفتم: «شاید نپسندی؟»

گفت: «این چه حرفی است؟ لقمه‌ای را که تو برایم بگیری...»

من زنگ زدم، بعد از چند دقیقه‌ای در باز شد و اولین چیزی که از منیژه خانم به چشممان آمد، ماتیک قرمز تند بود و موهای طلایی کم پشت که با دو شانه قرمز تزیین شده بود و بعد پیراهن قرمز بلند و دمپایی سفید صدفی. با همه صورتش، با همه اندامش می‌خندید و چشم و ابرو می‌آمد. هر دو مبهوت ماندیم، تعجب فرید شاید از این شکل و شمایل بود و تعجب من از اینکه چه طور در این مدت کوتاه توانسته بود به این تغییر و تحولات دست بزند.

ما فقط گفتیم: «سلام!»

و منیژه خانم گفت:« علیک سلام. قربون شما، خوش آمدید، لطف فرمودید، متشکرم، خواهش می کنم، حالتون چه طوره؟ بفرمایید!»

وارد شدیم و احساس کردم که آرام آرام بهت و حیرت در چهره فرید دارد جای خود را به خرسندی و رضایت می‌دهد. همچنانکه تا رسیدن به اتاق آشکارا تلاش می‌کرد که در تعارفات از منیژه خانم عقب نماند. «خیلی متشکرم، خیلی ممنون، شما چه طورید؟ مرحمت زیاد، خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم. در آستانه در زیر گوشم گفت: «عجب مادر سرزنده و مهربانی دارد

گفتم: «تازه کجایش را دیده‌ای!»

سبیل‌هایش از خنده رضایت آمیز پهن‌تر شد و گفت: «جداً؟!»

گفتم: «باور بفرمایید.»

وقتی نشستیم، من سر صحبت را باز کردم و گفتم: «بشریت امروز، بشریت بی‌غیرتی است

منیژه خانم سر تکان داد و فرید هم بی‌آنکه حتی حرفم را شنیده باشد، گفت: «بله، همینطور است.»

و من ادامه دادم: «هنوز یکی را زیر خاک نکرده ...»

فرید دندانهایش و دستم را فشرد، یعنی که خفقان بگیر. و من ساکت شدم و فرید قدری راجع به حال و هوا و روزگار صحبت کرد تا اینکه منیژه خانم با عذرخواهی گرم و صمیمی برای آوردن چای از اتاق بیرون رفت.

فرید سقلمه‌ای به من زد و گفت: «عجب آدم بی‌اتیکتی هستی تو!»

گفتم: «ببخشید منظوری نداشتم»

و بعد آرام در گوشم گفت: «ما که با مادرش حرف نداریم، چرا خود دختر خانم زودتر نمی‌آید کار را تمام کنیم

گفتم: «من که به شما گفته بودم، دختر خانم نیست.»

گفت: «خب، همان خانم، تو هم که چه قدر ملا لغتی شده ای!»

گفتم: «تا اینجایش به نظر تو چه‌طور است؟»

گفت: «عالی، راستش من همیشه دوست داشتم با یک خانواده شیک و با اتیکت ازدواج کنم، وقتی مادر به این سن اینقدر مهربان و مؤدب و با اتیکت باشد، تکلیف دختر معلوم است

گفتم: «بعله، خب، واقعاً.»

گفت: «حالا به نظر تو مادرش هم با ما زندگی می‌کند؟»

گفتم: «اینها را دیگر خوت بپرس، من باید بروم.»

به محض آمدن منیژه خانم، من بلند شدم برای رفتن؛ ولی پیش از خداحافظی طوری که منیژه خانم هم بشنود گفتم: «اگر خواستی برای جمعه قرار بگذار!»

و فرید شادمانه گفت: «حتماً حتماً.»

و من عذرخواهی و خداحافظی کردم و در آمدم ولی به خانه نرفتم. تجسم قیافه و عصبانیت و کلافگی فرید بعد از چند دقیقه، سبب می‌شد که من هرچه زودتر از اطراف خانه دور شوم و تا عصر به خانه بر نگردم.

عصر، وقتی به خانه برگشتم، پیش از آنکه در را باز کنم، یکی از بچه‌های همسایه که شاگرد مدرسه‌ام هم بود، مرا دید و گفت: «آقا! نزدیکی‌های ظهر یک نفر آمده بود با شما کار داشت، خیلی هم ناراحت بود، از گوشه پیشانیش خون می‌آمد و پشت لباسش هم پاره بود. با عصبانیت در خانه شما را می‌زد، اما شما نبودید. هی محکم‌تر می‌زد، من به او گفتم که آقا اگر هم خواب بود تا حالا بیدار شده بود، پس حتماً در خانه نیست، و رفتم برایش دستمال کاغذی آوردم تا خون پیشانیش را پاک کند، سنجاق قفلی هم خواست، به او دادم.»

او هم کاغذی از جیبش درآورد، یادداشتی نوشت و از زیر در انداخت توی خانه شما.

گفتم: «پیغامی، چیزی به شما نداد؟»

گفت: «نه، حتی از من تشکر هم نکرد.»

از پسر همسایه تشکر و عذرخواهی کردم و سریع وارد خانه شدم. یادداشت درست در کنار در بود. با خطی درشت، مرتعش و خشمگین نوشته بود: «تو احساس نداری! تو عاطفه نداری! تو پدر مادر هم نداری! تو هیچ چیز نداری! تو احساس و عاطفه مردم را به بازی می‌گیری! دیگر نه من، نه تو.» و امضا کرده بود: «فرید»

و کمی پایین‌تر با خطی ریز نوشته بود: «امروز پدر بشریت درآمد!»

خدا در همین نزدیکی است
سه شنبه 24/12/1389 - 8:53 - 0 تشکر 298695

سلام دوستان خوب كتاب خوان!

اول از همراه خوبمون   amd477 گرامی تشكر میكنم.....و اینكه دوست عزیز انشاءالله تا چندوقت دیگه شما هم میشی جزء اون تاییدی ها....به زودی...

در مورد داستانی كه گذاشتید....خیلی مردد بودم بذارم یا نه...ولی دیگه گذاشتم....چون اجتماعی هم بود...ممنونم ازت

از دوست خوبم heaven_h عزیز هم خیلی خیلی ممنونم.....زحمت كشیدی عزیز....از این كتابایی كه گذاشتی من "كشتی پهلوشكسته" رو خوندم....خودمم كتاب "پدر، عشق، پسر" رو دارم...خیلی زیباست....رفتم تو حال و هوای كتابا...

بازم از همه ممنونم كه باعث پربار تر شدن این مبحث شدین......

در پناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 24/12/1389 - 18:46 - 0 تشکر 299080

سلام بر همگی

این لینكی كه میذارم متنیه از سید مهدی شجاعی....هرچی تو كتابخونه تبیان سرچ كردم فقط همین بود

علم و عالم در مكتب على ( علیه السّلام)

یاحق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 25/12/1389 - 11:4 - 0 تشکر 299285

از دیار حبیب

"می‌ایستد، زانو می‌زند، گریه می‌کند، اشک می‌ریزد، زمینِ زیر پای امام را می‌بوسد، برمی‌خیزد، فرو می‌افتد، به یاری دست و زانو خود را به ‌سوی امام می‌کشاند، لباس بلندش در میان زانوها می‌پیچد، باز به سجده می‌افتد، برمی‌خیزد، چشم به نگاه امام می‌دوزد، تاب نمی‌آورد، ضجه می‌زند، سلام می‌کند و روی پای امام آرام می‌گیرد."

از دیار حبیب، روایت پایمردی پیرمردی عاشق در راه امامی صادق، رنج‌نامه‌ای از دل خسته و تنهای حبیب و بازگویی تنهایی‌های امام‌حسین است. این نوشتار، مقتلی جانسوز از حبیب حسین؛ حبیب‌بن‌مظاهر را در ده نگاه و روایت عاشقانه به تصویر می‌کشد و حرف‌های قلب خسته و شرحه‌شرحه حبیب را در اینه واژگان شرح می‌دهد.

"بر این پیر منت بگذارید و رخصت دهید که راهی میدان شوم و از دین و امامم دفاع کنم. اکنون حبیب چون نهالی در مقابل خورشید زانو زده است و موج‌آسا سر بر ساحل نگاه امام می‌ساید. امام، حبیب را بسیار دوست داشت. این را حبیب نیز با اینه زلال دل خویش دریافته است، امام در کربلا یک‌بار شهید نمی‌شود. او در تک‌تک یاران خویش به شهادت می‌نشیند. هر رخصتی و هر اذن جهادی، انگار تکه‌ای است از جگر امام که کنده می‌شود و بر خاک تفتیده نینوا می‌افتد. برو حبیب، خدایت رحمت کند، بهشت منزل‌گاه ابدی تو باشد

خدا در همین نزدیکی است
چهارشنبه 25/12/1389 - 11:9 - 0 تشکر 299287

پدر، عشق و پسر

"عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمی‌کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این‌همه عاطفه، این‌همه تعلق، این‌همه عشق، این‌همه انس و این‌همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه‌ام."

این کتاب، نگاهی دیگر به کربلای حسین است. نگاهی مستند و نو، نگاهی سرشار از واقعیت‌هایی که هرچه پیش می‌رود، عظمت اندوه حسین را بیش‌تر باز می‌نمایاند. این نوشتار، نگاهی به قامت پرسوز سرو زندگانی امام‌حسین حضرت‌علی‌اکبر است. نگاهی از پنجره یک چشم نجیب و پرراز، نگاهی از چشمان یک اسب.

"سوار من، دلاور من، علی‌اکبر، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده پدر را ببوسد. امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغل‌های پسر برد و او را ایستاند و در آغوش گرفت."

نویسنده با دردی ملموس، سخنی شیوا، تعابیری عمیق و روایتی دلپذیر در ده مجلس شرح شهادت جوان رعنای سپاه حسین را از زبان یک اسب به تصویر می‌کشد.

"امشب شب آخر عمر من است. از فردا این حیات کوچک به اندازه یک اسب خلوت‌تر خواهد شد و من نیز این‌ بار سنگین تن را بر زمین خواهم گذاشت. از فردا، شماتت‌های مردم نیز به پایان خواهد رسید. دیگر کسی نمی‌تواند بگوید همسر حسین، مادر علی‌اکبر، دچار جنون شده است. ساعت‌ها، نفس در نفس، در مقابل اسب فرزند خود می‌نشیند و هر دو با هم اشک می‌ریزند..."

خدا در همین نزدیکی است
چهارشنبه 25/12/1389 - 11:15 - 0 تشکر 299298

آفتاب در حجاب

"بلافاصله جبریل آمد، در حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد، ای زینت پدر، ای درخت زیبای معطر"

آفتاب در حجاب، احساس را با اندوهی همراه می‌کند که در سینه عرش نشسته و به اشاره‌ای بغض می‌شکند و از محنتی عظیم روایت می‌کند، محنت زینب، این سرسلسله پیام‌آوران صبر و استقامت و این اسطوره همیشه جاوید عشق و محبت.

نویسنده، عاشقانه از کودکی‌های دختر علی می‌گوید و با گریزهای سرشار از ذوق، باز از کربلا و تنهایی‌های همة دل زینب؛ حسین سخن می‌راند. این نوشتار برگی از سترگ‌غم‌نامه زینب است. هم‌چنان‌که پابه‌پای پرتوهای حزین این نوشتار، خواننده خود را همراه و راوی این بی‌شمار محنت‌های آن بانوی بزرگ می‌کند و اشک‌واره می‌سراید.

"زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیاده‌اش کن، چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین و چه عالمی دارد تکیه‌کردن دست حسین بر دست تو."

... در خاتمه این روایت جانسوز، آفتاب در کنار قبر پیامبر پهلو می‌گیرد و عاشقانه از اندوه خویش لب می‌گشاید که:

"تعبیر شد خواب کودکی‌های من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده‌ام..."

خدا در همین نزدیکی است
چهارشنبه 25/12/1389 - 12:13 - 0 تشکر 299349

سلام

وای هون عزیز...چی كردی شما.....ممنونم...بابا من هنوز قبلی ها رو كامل نخوندم :)...ممنونم ازت....

حق یارت

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 25/12/1389 - 16:6 - 0 تشکر 299444

سلام و تشکر از این تاپیک خوب.
از کتابایی که معرفی کردید از این عزیز، "پدر، عشق و پسر" و "کشتی پهلو گرفته" و "آفتاب در حجاب" رو خوندم. بسیار بسیار عالی بودن هرسه شون.
توصیه می کنم شمام بخونید.

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.