• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 79625)
پنج شنبه 19/12/1389 - 0:56 -0 تشکر 296391
جایی برای خاطرات و دل نوشته های شما

سلام به گرمی محبت دلهای همه ی شما

سلام دوستان عزیز

تو این تاپیک قصد داریم با شما دفترچه ی خاطرات مشترکی رو داشته باشیم

جایی که بشه خوشی هامونو توش تقسیم کنیم

جایی که بشه توش از غصه هامون بگیم

جایی که بشه گله کرد جایی که بشه تشکر کرد جایی که بشه نوشت و تقدیم کرد

جایی که کسی صدای ما رو بشنوه

جایی که  وقتی تنهاییم شعرامونو توش بنویسیم

جایی که هروقت خیلی شاد شدیم برگردیم و غصه های بقیه رو هم ببینیم

جایی که وقتی خیلی غصه داریم ببینیم هنوزم جای امید هست و هر روز یکی ناراحته و یکی شاده

تو شادی و غم هم شریک باشیم

جملات زیبا رو توش بنویسیم

شعرای قشنگ

و اینجوری دلهامون رو یکی کنیم و از محبت و آرامش روحی لذت ببریم

اینجا جای دل نوشته های شماست

--------------------------------------------------------------------------------------

برای دسترسی راحتتر شما عزیزان به خاطرات و دل نوشته های دوستان در جلوی اسم آنها ستاره هایی وجود دارد که با کلیک بر روی هر ستاره شما به صفحه ای که آن دوست عزیز خاطره و دل نوشته های خود را ثبت کرده هدایت میشوید یعنی هر ستاره بیانگر صفحه ای از خاطرات اون دوست عزیز است

soltan_azdad:* * * * * * * * * * * * * * *
hamedjonami:* * * * * *
jtayebe: * * * *
dehkade2010:* * * * * * * * * * * * * * * *
teachman:* * * * * * * * * *
haniehz:* * * * * * * * * *
QaEtha:* * *
100percent: *
vahidmiladi: *
mahyarglobal: * * * *
hOoOri: * * *
rahilous*
برزخ:* * * *
parniyan75:*
samapharmacist:*
ramginkamun: *
faghih_f :* *
sadaf76* * *
نفس صبحدم: * * * * * * * *
""قـــاف"":* * * * * * * * *
atiyeh74:*
raha0075:* *
لیلای او : * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
talaeieh: * *
modir_e_movafagh:* * * *
yasekaboud63:*
neka57:*
talaeieh:* *
mitra_mvm:* *
kkkkkkkl:*

 

 

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

چهارشنبه 30/5/1392 - 23:19 - 0 تشکر 636097

سلام. مدتهاست که تست کردم.
هر چه کمتر انتظارشو داشته باشم محتمل تره.
از بین هزاران گزینه ی احتمالی که پیش بینی میکنم و توقع دارم،
نهایتا موردی پیش میاد که به مخیله ام هم خطور نکرده بود.

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


پنج شنبه 31/5/1392 - 14:3 - 0 تشکر 636336

لیلای او گفته است :
[quote=لیلای او;399461;636097]سلام. مدتهاست که تست کردم.
هر چه کمتر انتظارشو داشته باشم محتمل تره.
از بین هزاران گزینه ی احتمالی که پیش بینی میکنم و توقع دارم،
نهایتا موردی پیش میاد که به مخیله ام هم خطور نکرده بود.

آره همینطوره

یاد این آیه افتادم

وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا ﴿۳﴾
و از جایى كه حسابش را نمى‏كند به او روزى مى‏رساند و هر كس بر خدا اعتماد كند او براى وى بس است‏خدا فرمانش را به انجام‏رساننده است به راستى خدا براى هر چیزى اندازه‏اى مقرر كرده است (۳)
آیه 3 سوره طلاق

توکل کردن حس شیرینیه:)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 31/5/1392 - 14:8 - 0 تشکر 636338

""قـــاف"" گفته است :
[quote=""قـــاف"";389402;635829]http://img.tebyan.net/Big/1392/05/1c0b5049506844bc887670d7fc17571d.png


پست قبلی رو که خوندم متوجه نشدم، الان تازه فهمیدم یعنی چی.؟؟؟!!!

پلک ار فروبندم جهانی در ظلمات فروخواهد رفت!

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 31/5/1392 - 14:11 - 0 تشکر 636340

سلام

از همین تریبون(!!) به دوستان تهرانی اعلام میکنم

اهم اهم

از شنبه به مدت یک هفته مهمان یکی از دانشگاهای شهرشماییم... یه اردوی آموزشی... ضیافت رسانه....  دانشگاه شهید عباسپور... خواستم که گفته باشم بعد نگید اومد و به ما نگفت;)

ببینم تهران چطوری از ما پذیرایی میکنه:))

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 7/6/1392 - 8:56 - 0 تشکر 638200

dehkade2010 گفته است :
[quote=dehkade2010;591792;636340]سلام

از همین تریبون(!!) به دوستان تهرانی اعلام میکنم

اهم اهم

از شنبه به مدت یک هفته مهمان یکی از دانشگاهای شهرشماییم... یه اردوی آموزشی... ضیافت رسانه....  دانشگاه شهید عباسپور... خواستم که گفته باشم بعد نگید اومد و به ما نگفت;)

ببینم تهران چطوری از ما پذیرایی میکنه:))

سلام
این سفرتون هنوز پا برجاست؟
آقا خاطراتتون رو بزارید
نگید که پذیرایی نکردیماااااااا
من سر کوچه خودمون یه پارچه زدم خیر مقدم گفتماااا
بعد یه شب هم به مناسبت ورودتون شام دادم.شما هم بودید دیگه؟آخه چون شمارو هنوز ندیدم نمیدونم شما هم بودی یا نه:))

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

دوشنبه 11/6/1392 - 21:38 - 0 تشکر 639337

سلام


این خاطره ی که میگم مال زمستون سال پیشه

دو سه ماه ی میشد که از دوره آموزشی سربازی اومده بودم
زمستون بود و هواام سرد.منم که دیگه همیشه پای ثابت سرما خوردگی ها بودم و هستم
دیگه گفتم بهتره برم دکتر یه قرصی شربتی چیزی بده بلکه یه چند مدتی از شر این آب ریزش و عطسه راحت بشم
اینم بگم که از وقتی رفتم سربازی دیگه دل و دماغ جایی رفتنو ندارم ینی از بس بیرون نرفتم الان نمیدونم این واقعا پیرهن و شلوار منه یا داداشم :دی
خلاصه با بدختی لباسامو پیدا کردم مخصوصا شلوارمو که همشون یکرنگه و پوشیدم و کفشمم که حسابی تنگ شده بود پام کردم و اومدم تو کوچه
چند قدمی که از در حیاط دور شدم اومدم یه نگاهی به وضع و ظاهرم بندازم که یهو یادم اومد کلاه کارم  (کلاه سربازی) رو یادم رفته بیارم(آخه فک میکردم دارم میرم پادگان) ...اومدم پایین تر دست کشیدم به جیب شلوارم دیدم یا خدااااا گوشی تو جیب من چکار میکنه؟!ینی یکی ببینه بفهمه گوشی دارم می فهمی چی میشه؟بدبخت میشما:)))
اومدم که برگردم برم سمت خونه که کلاه رو بردارم و گوشی رو بذارم یه لحظه که بخودم اومدم...گفتم بابا اینجا که پادگان نیست!!!
باز به راه خودم ادامه دادم و پیاده رفتیم بسمت درمانگاه,درمانگاه نزدیک خونمون بود حدودا یه ده دقیقه ی باید پیاده میرفتی تا برسی
همیشه وسط های راه باز از اینکه گوشی داشتم یه خورده میترسیدم(بماند که تو همون پادگانشم گوشی می بردیم)میترسیدم نکنه یکی ببینه و بگیره.نکنه حفاظت بگیره .وگرنه 45 روز تو پاچمونه ها:)))
خلاصه رسیدیم به درمانگاه
رفتم شماره گرفتم و رفتم طبقه بالا که مطب پزشک همونجا بود
زیاد شلوغ نبود دو سه نفری جلو تر از من اومده بودن
منم نشستم تا نوبتم بشه
بلاخره نوبتم شد
اومدم که برم تو اتاق دکتر.
همنیکه اومدم در و باز کنم برم تو اتاق همچین پا چسبوندم(ینی احترام نظامی گذاشتم) در حد لالیگا :)))
آقا اینای که تو سالن انتظار نشسته بودن با خود دکتر که سرش رو خم کرده بود رو میز در جا سیخ شدن :)))ااین کی بود؟چی شد؟:))
حالا همه نگاه ها بسمت من بود.منم زودی رفتم تو مطب دکتر و درو بستم
نمیدونم اونای که تو سالن نشسته بودن تو دلشون بمن چی میگفتن:))
شاید میگفتن خدا شفاش بده یا این خله کی بود خدا :)))
دکتره که چیزی نگفت آخه هم میدونست من سربازم و خودشم واسه نظام کار میکرد.ینی نظامی بود
دیگه کارم از پیش دکتر تمام شد و رفتم دارو خونه دارو ها رو گرفتم و اومدم خونه تو راه خونه کلی به کاری که انجام دادم خندیدم:)

بین خودمون بمونه تو همین خونه ام که هستم بعضی وقتا از همین کارا میکنم... نخندین سر شماام میاد:)))

دوشنبه 11/6/1392 - 22:4 - 0 تشکر 639351

ســــکوتــــ گفته است :
[quote=ســــکوتــــ;380031;639337]
سلام


این خاطره ی که میگم مال زمستون سال پیشه

دو سه ماه ی میشد که از دوره آموزشی سربازی اومده بودم
زمستون بود و هواام سرد.منم که دیگه همیشه پای ثابت سرما خوردگی ها بودم و هستم
دیگه گفتم بهتره برم دکتر یه قرصی شربتی چیزی بده بلکه یه چند مدتی از شر این آب ریزش و عطسه راحت بشم
اینم بگم که از وقتی رفتم سربازی دیگه دل و دماغ جایی رفتنو ندارم ینی از بس بیرون نرفتم الان نمیدونم این واقعا پیرهن و شلوار منه یا داداشم :دی
خلاصه با بدختی لباسامو پیدا کردم مخصوصا شلوارمو که همشون یکرنگه و پوشیدم و کفشمم که حسابی تنگ شده بود پام کردم و اومدم تو کوچه
چند قدمی که از در حیاط دور شدم اومدم یه نگاهی به وضع و ظاهرم بندازم که یهو یادم اومد کلاه کارم  (کلاه سربازی) رو یادم رفته بیارم(آخه فک میکردم دارم میرم پادگان) ...اومدم پایین تر دست کشیدم به جیب شلوارم دیدم یا خدااااا گوشی تو جیب من چکار میکنه؟!ینی یکی ببینه بفهمه گوشی دارم می فهمی چی میشه؟بدبخت میشما:)))
اومدم که برگردم برم سمت خونه که کلاه رو بردارم و گوشی رو بذارم یه لحظه که بخودم اومدم...گفتم بابا اینجا که پادگان نیست!!!
باز به راه خودم ادامه دادم و پیاده رفتیم بسمت درمانگاه,درمانگاه نزدیک خونمون بود حدودا یه ده دقیقه ی باید پیاده میرفتی تا برسی
همیشه وسط های راه باز از اینکه گوشی داشتم یه خورده میترسیدم(بماند که تو همون پادگانشم گوشی می بردیم)میترسیدم نکنه یکی ببینه و بگیره.نکنه حفاظت بگیره .وگرنه 45 روز تو پاچمونه ها:)))
خلاصه رسیدیم به درمانگاه
رفتم شماره گرفتم و رفتم طبقه بالا که مطب پزشک همونجا بود
زیاد شلوغ نبود دو سه نفری جلو تر از من اومده بودن
منم نشستم تا نوبتم بشه
بلاخره نوبتم شد
اومدم که برم تو اتاق دکتر.
همنیکه اومدم در و باز کنم برم تو اتاق همچین پا چسبوندم(ینی احترام نظامی گذاشتم) در حد لالیگا :)))
آقا اینای که تو سالن انتظار نشسته بودن با خود دکتر که سرش رو خم کرده بود رو میز در جا سیخ شدن :)))ااین کی بود؟چی شد؟:))
حالا همه نگاه ها بسمت من بود.منم زودی رفتم تو مطب دکتر و درو بستم
نمیدونم اونای که تو سالن نشسته بودن تو دلشون بمن چی میگفتن:))
شاید میگفتن خدا شفاش بده یا این خله کی بود خدا :)))
دکتره که چیزی نگفت آخه هم میدونست من سربازم و خودشم واسه نظام کار میکرد.ینی نظامی بود
دیگه کارم از پیش دکتر تمام شد و رفتم دارو خونه دارو ها رو گرفتم و اومدم خونه تو راه خونه کلی به کاری که انجام دادم خندیدم:)

بین خودمون بمونه تو همین خونه ام که هستم بعضی وقتا از همین کارا میکنم... نخندین سر شماام میاد:)))

سلام
عاااااااااااااااااااااااااالی بود...
:)

حرمت نگه دار دلم! كاين اشك، خون بهاي عمر رفته من است. "حسين پناهي"

دوشنبه 11/6/1392 - 23:1 - 0 تشکر 639379

ســــکوتــــ گفته است :
[quote=ســــکوتــــ;380031;639337]
سلام


این خاطره ی که میگم مال زمستون سال پیشه

دو سه ماه ی میشد که از دوره آموزشی سربازی اومده بودم
زمستون بود و هواام سرد.منم که دیگه همیشه پای ثابت سرما خوردگی ها بودم و هستم
دیگه گفتم بهتره برم دکتر یه قرصی شربتی چیزی بده بلکه یه چند مدتی از شر این آب ریزش و عطسه راحت بشم
اینم بگم که از وقتی رفتم سربازی دیگه دل و دماغ جایی رفتنو ندارم ینی از بس بیرون نرفتم الان نمیدونم این واقعا پیرهن و شلوار منه یا داداشم :دی
خلاصه با بدختی لباسامو پیدا کردم مخصوصا شلوارمو که همشون یکرنگه و پوشیدم و کفشمم که حسابی تنگ شده بود پام کردم و اومدم تو کوچه
چند قدمی که از در حیاط دور شدم اومدم یه نگاهی به وضع و ظاهرم بندازم که یهو یادم اومد کلاه کارم  (کلاه سربازی) رو یادم رفته بیارم(آخه فک میکردم دارم میرم پادگان) ...اومدم پایین تر دست کشیدم به جیب شلوارم دیدم یا خدااااا گوشی تو جیب من چکار میکنه؟!ینی یکی ببینه بفهمه گوشی دارم می فهمی چی میشه؟بدبخت میشما:)))
اومدم که برگردم برم سمت خونه که کلاه رو بردارم و گوشی رو بذارم یه لحظه که بخودم اومدم...گفتم بابا اینجا که پادگان نیست!!!
باز به راه خودم ادامه دادم و پیاده رفتیم بسمت درمانگاه,درمانگاه نزدیک خونمون بود حدودا یه ده دقیقه ی باید پیاده میرفتی تا برسی
همیشه وسط های راه باز از اینکه گوشی داشتم یه خورده میترسیدم(بماند که تو همون پادگانشم گوشی می بردیم)میترسیدم نکنه یکی ببینه و بگیره.نکنه حفاظت بگیره .وگرنه 45 روز تو پاچمونه ها:)))
خلاصه رسیدیم به درمانگاه
رفتم شماره گرفتم و رفتم طبقه بالا که مطب پزشک همونجا بود
زیاد شلوغ نبود دو سه نفری جلو تر از من اومده بودن
منم نشستم تا نوبتم بشه
بلاخره نوبتم شد
اومدم که برم تو اتاق دکتر.
همنیکه اومدم در و باز کنم برم تو اتاق همچین پا چسبوندم(ینی احترام نظامی گذاشتم) در حد لالیگا :)))
آقا اینای که تو سالن انتظار نشسته بودن با خود دکتر که سرش رو خم کرده بود رو میز در جا سیخ شدن :)))ااین کی بود؟چی شد؟:))
حالا همه نگاه ها بسمت من بود.منم زودی رفتم تو مطب دکتر و درو بستم
نمیدونم اونای که تو سالن نشسته بودن تو دلشون بمن چی میگفتن:))
شاید میگفتن خدا شفاش بده یا این خله کی بود خدا :)))
دکتره که چیزی نگفت آخه هم میدونست من سربازم و خودشم واسه نظام کار میکرد.ینی نظامی بود
دیگه کارم از پیش دکتر تمام شد و رفتم دارو خونه دارو ها رو گرفتم و اومدم خونه تو راه خونه کلی به کاری که انجام دادم خندیدم:)

بین خودمون بمونه تو همین خونه ام که هستم بعضی وقتا از همین کارا میکنم... نخندین سر شماام میاد:)))

سلام
جناب سکوت همچنان ارادتمند شماییما
آقا خدا انشالله همیشه دلتونو شاد کنه . بخدا نیستین ببینید بعد چند وقت من دارم اینجوری میخندم . یعنی داشتم تکون میخوردم از خنده ولی جلو دهنمو گرفتم بقیه فکر نکنن خل شدم .
حالا دکتره هیچی نگفت؟ خیلی معمولی سلام کردین؟ یه کلمه نگفتین که عه یادم نبود اینجا پادگان نیست و اینا؟
حالا باز خوبه طرف میشناخته شما :))
ولی عجب حالی کردن اونایی که پشت در دیدن شمارو .. جای من خالی :))
در نهایت
عااااااااااااااااااالی بود :)

میدونی فرق انجمن مدیریت با انجمنای دیگه چیه ؟

دوست داری بدونی ؟ خب فرقش اینه : همه ی انجمنهای تخصصی تبیان فقط یه مدیر داره ، ولی تو انجمن مدیریت هر کس بیاد و فعالیت کنه

خودش یه مدیره پس بیا انجمن مدیریت و با چشمان یک مدیر نگاه کن

 

سه شنبه 12/6/1392 - 11:20 - 0 تشکر 639517

سلام.
ما اکثرن روزای عید میریم با خالمینا صفا سیتی.روزای شهادت هم میریم امام زاده گردی
امام زاده هایی که تاحالا نرفته باشیم میریم.
دیروز هم که شهادت امام صادق بود

میخاستیم بریم ملافات یکی از بستگانم.رفتیم ملاقات.نهار نخورده بودیم.رفتیم امامزاده گردی.3تا از فرزندای امام صادق تو قزوین هستن.امام زاده علی ،امام زاده اسماعیل،امام زاده سلطان سید محمد

خیلی حوصلم سر میرفت.گفتم بریم شام بیرون با خاله اینا
مامانمم اش دوغ گذاشت.گفت زنگ بزن بریم.اماده کردیم رفتیم.

رفتیم فدک...مامانم گفت بریم رو چمن ها...(تو پارک فدک یه قسمتی هست نزدیک دالفک،گودی بزرگیه که چمن کاشتن،خیلی هوای خوبی داره.زیباهم هست)
وارد ورودی پارک که شدیم،اصلن  با صحنه عجیبی روبرو شدیم.خیـــــــــــــــــــــــــــلی شلوغ بود.اصلن جا نبود ماشین رد بشه.پارک کردن و نشستن بماند
خیلی شلوغ بود...اون قسمت چمنا که خیلی صحنه جالبی بود.باورتون نمیشه.یعنی خانواده ها بافاصله0.5متر باهم نشسته بودن.خیلی چیز عجیبی بود.

انقد شلوغ بود.مجبور شدیم بریم بام فدک...جاتون خالی خیلی خوش گذشت...خیلی مزه داد.کلی خاطره تعریف کردیم.
خدا رحمت کنه پدربزرگ و مادربزرگام رو...خیلی ازشون خاطره تعریف کردیم.
چقدر خندیدیم.

خواهر  دوقلومم بود:دی
یه خانواده کنارمون بودن.تقریبن15متر باهم فاصله داشتیم.یکدفعه صدای داد میومد.برمیگشتیم.بعد میدیدیم اقاهه داره خاطره تعریف میکنه.انقد با هیجان تعریف میکرد.صداش تا ما میومد
;)

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

يکشنبه 17/6/1392 - 0:34 - 0 تشکر 640917

نفس صبحدم گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;639517]سلام.
ما اکثرن روزای عید میریم با خالمینا صفا سیتی.روزای شهادت هم میریم امام زاده گردی
امام زاده هایی که تاحالا نرفته باشیم میریم.
دیروز هم که شهادت امام صادق بود

میخاستیم بریم ملافات یکی از بستگانم.رفتیم ملاقات.نهار نخورده بودیم.رفتیم امامزاده گردی.3تا از فرزندای امام صادق تو قزوین هستن.امام زاده علی ،امام زاده اسماعیل،امام زاده سلطان سید محمد

خیلی حوصلم سر میرفت.گفتم بریم شام بیرون با خاله اینا
مامانمم اش دوغ گذاشت.گفت زنگ بزن بریم.اماده کردیم رفتیم.

رفتیم فدک...مامانم گفت بریم رو چمن ها...(تو پارک فدک یه قسمتی هست نزدیک دالفک،گودی بزرگیه که چمن کاشتن،خیلی هوای خوبی داره.زیباهم هست)
وارد ورودی پارک که شدیم،اصلن  با صحنه عجیبی روبرو شدیم.خیـــــــــــــــــــــــــــلی شلوغ بود.اصلن جا نبود ماشین رد بشه.پارک کردن و نشستن بماند
خیلی شلوغ بود...اون قسمت چمنا که خیلی صحنه جالبی بود.باورتون نمیشه.یعنی خانواده ها بافاصله0.5متر باهم نشسته بودن.خیلی چیز عجیبی بود.

انقد شلوغ بود.مجبور شدیم بریم بام فدک...جاتون خالی خیلی خوش گذشت...خیلی مزه داد.کلی خاطره تعریف کردیم.
خدا رحمت کنه پدربزرگ و مادربزرگام رو...خیلی ازشون خاطره تعریف کردیم.
چقدر خندیدیم.

خواهر  دوقلومم بود:دی
یه خانواده کنارمون بودن.تقریبن15متر باهم فاصله داشتیم.یکدفعه صدای داد میومد.برمیگشتیم.بعد میدیدیم اقاهه داره خاطره تعریف میکنه.انقد با هیجان تعریف میکرد.صداش تا ما میومد
;)

سلام نفس
چه برنامه جالبی دارین...متناسب با هر روز...
آره خب الان که تابستون هست شبا معمولا خیلی شلوغه ما هم پارک فدک داریم اینقدر شبا شلوغه که اصلا آدم رغبت نمی کنه بره.

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.