با بچه ها سنگر درست میکردیم.فایده نداشت ولی درست
می کردیم.آتش بالای سرمان خیلی بیشتراز آتش روبه رو بود.
اول صدای موتورش آمدبعد صدای خودش.
داد می زد:چرا کلاه سرتان نیس؟!
همین طور نگاهش می کردم.
فکر کردم" این حاجیه داد میزنه؟!"
دوباره داد زد"اهه وایستاده منو نگاه میکنه،میگم فلانی بچه ها
چرا کلاه ندارن؟"
ترس برم داشته بود.بادست اشاره کردم کلاه هایشان را بگذارند
سرشان.