• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 5132)
شنبه 23/11/1389 - 14:36 -0 تشکر 282536
شهید عماد مغنیه

شهید "عماد مغنیه" مردی از تبار عاشورا

 

تفکر شیعه، تفکریست که ظلم و بی عدالتی را بر‌نمی‌تابد.

دفاع از عدالت طلبی و مبارزه با ظلم در این تفکر، محافظه کاری را نمی‌پسندد و لباس و مقام و جایگاه نمی‌شناسد.

زمان و مکان مبارزه را موقعیتها مشخص می‌کنند نه سیاستها و این عینیت یافتن کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاست.

زمان و مکان شناسی، برای دفاع از حق و حقیقت، درس بزرگ عاشوراست و میراث گرانبهای علی(علیه السلام) و ظلم ستیزی حسین(علیه السلام).

درسی که به ما می‌آموزد مرگ در راه حق و حقیقت را چون عسل شیرین بدانیم و به سوی آن بشتابیم.

و کم نبودند مردان مردی که این تفکر را شناختند و به آن عمل کردند.

شهید "عماد مغنیه" معروف به "حاج رضوان" از مردانی بود که پیام سرخ عاشورا را درک کرده و راه مبارزه با ظلم و بی‌عدالتی را به عنوان هدفی مقدس انتخاب نموده بود.

راهی که در آن دو پایان بیشتر وجود ندارد، یا پیروزی یا شهادت و شهادت قسمت او بود.
مطمئناً شهادت او نه تنها خللی در حرکت مقاومت ایجاد نخواهد کرد، بلکه همچون گذشته با شهادت هر رزمنده روحیه مبارزه و ظلم ستیزی در همرزمان و همفکرانش شعله‌ورتر خواهد شد.
  

برای یک شیعه مبارز، مهم نیست که حرکت و اعتقاد او را چه بنامند.

اگر به تعبیر صاحبان زر و زور و دنیاپرستان کور دل، دفاع از مظلوم و مقابله با ظلم و تجاوز مستکبران و جهانخواران تروریسم است، مبارز شیعه افتخار می‌کند به این به اصطلاح تروریسم بودن، چون این واژگان پوشالی لایق کسانی است که خود تجسم عینی تروریسم بین‌الملل و پروش دهنده آن هستند.

دوستان خوشحال باشند و دشمنان پریشان و سردر گم و بدانند که عماد مغنیه‌های بیشماری در اقصی نقاط جهان آماده جان فشانیند و جانبازی و مرگ در راه خدا و مبارزه با ظلم و بی‌داد را از زندگی خفت بار و زیر یوق ظالمان ترجیح می‌دهند و لحظه شماری می‌کنند برای جهاد در راه خدا.

و چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی":

«زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است.سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند كه در باغ نهاده باشند.و مگر نه آنكه گردن‌ها را باریك آفریده‌اند تا در مقتل كربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند كه حسین(ع) را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟و مگر نه آنكه خانه‌ تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ روح آباد شود؟و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ سرگردان آسمانی، که كره‌ زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟و مگر از درون این خاك اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های كوچك كه به كوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنكه پرنده‌ روح دل در قفس نبندد.

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.

پرستویی كه مقصد را در كوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.»

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 10/12/1390 - 20:54 - 0 تشکر 436995

حاج عماد مغنیه به روایت همرزمان ایرانی

به گزارش گروه بین‌الملل مشرق، روزنامه لبنانی «الاخبار»، به مناسبت سالروز شهادت حاج عماد مغنیه، گزارشی را در این رابطه منتشر کرده و برخی از زوایای فعالیت‌های مغنیه را در فرماندهی نظامی نیروهای مقاومت تشریح کرده است.

روابط مغنیه با ایران، محور اصلی این گزارش است که از اشاره به شرکت هیأت‌های ایرانی شامل علی اکبر ولایتی به نمایندگی از مقام معظم رهبری، حضرت آیت ا... خامنه‌ای و منوچهر متکی، وزیر خارجه وقت کشورمان در مراسم تشییع پیکر وی آغاز شده است.

الاخبار می‌نویسد: ارتباط حاج عماد مغنیه با تهران از زمان پیروزی انقلاب اسلامی ایران آغاز شد و در خلال این ارتباطات بود که زبان فارسی را با لهجه فصیح یاد گرفت و با گویش کاملاً تهرانی صحبت می‌کرد. این را افرادی می‌گویند که با وی دیدار کرده‌اند. یک مسؤول ایرانی که از اوایل دهه هشتاد با مغنیه در ارتباط بوده می‌گوید: «هر بار که من با او دیدار داشتم یا تلفنی با او صحبت می‌کردم، خدا را به یاد می‌آوردم. او شخصی لطیف و خلاق بود. خدا همیشه در زندگی او حضور داشت. هرگز لبخند از چهره‌اش نمی‌رفت. همیشه جان خود را بر کف دست داشت و هر لحظه آماده شهادت بود. عماد مغنیه برای من مانند سید عباس موسوی و جانشینش سید حسن نصرا... بود.او نمادی از تواضع و فروتنی بود

این مسؤول می‌افزاید: «حاج عماد در شب‌های عملیات، متفاوت از قبل می‌شد. سطح هوشیاری‌اش بالاتر می‌رفت و افکارش در یک مسیر متمرکز بود. او مقداری نگران هم بود؛ زیرا از شکستی می‌ترسید که ممکن بود ماه‌ها برنامه ریزی و آماده سازی را به هم بریزد. تحرکات او مانند دیگررزمندگان، بیش‌تر در زیر زمین بود و همین، روی رفتار آن‌ها نیز تأثیر گذاشته بود؛ به‌عنوان مثال، من نمی‌توانم حتی دو ساعت زندگی در این حالت و تحرک با خودروهای ویژه و با اقدامات امنیتی پیچیده را تحمل کنم زیرا همه چیز باید با دقت کامل صورت می‌گرفت.»

این منبع می‌افزاید: «او یک بار پس از جنگ 33 روزه، همراه سید حسن نصرا...، دبیرکل حزب ا... لبنان به تهران آمد و دیدارهای علنی با مقامات ایرانی داشت که البته در آن هنگام، با نام حاج رضوان مقابل دوربین قرار می‌گرفت. ما وارد منزل غلامعلی حدادعادل، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی شدیم. سید در آن زمان، در این خانه با تمام مسؤولان ایران که برای تبریک به مناسبت این پیروزی آمده بودند، دیدار کرد. همه می‌خواستند عکس بیندازند اما عماد مغنیه تنها کسی بود که دوربین را در دست می‌گرفت تا عکس بیندازد تا به این بهانه، خودش در عکس‌ها نباشد اما حتی حدادعادل هم نفهمید که وی عماد مغنیه است

رفقای مغنیه در ایران می‌گویند: «وی از نظر سازماندهی، مردی عجیب و استثنایی بود. مطمئن باش که تهران نیز تمام جزئیات سازماندهی حزب ا... را نمی‌داند. حزب ا... کاملاً مستقل است و از همان ابتدا روی پای خود ایستاده است. تهران تنها مسائل استراتژیک را می‌داند و در برخی جزئیات با حزب ا... رایزنی می‌کند.کم‌تر کسانی هستند که در ایران بدانند حزب ا... واقعاً چگونه است.»

آن‌ها می‌گویند: «عماد مغنیه بسیار به رهبر انقلاب نزدیک بود. آن شهید، بسیار به ایشان علاقه داشت و به تحلیل‌ها و نظرات ایشان در مورد حوادث مختلف اطمینان داشت. او موضوعات را به اختصار مطرح می‌کرد و همیشه به اصل موضوع می‌پرداخت. در تمام دیدارهای حساسی که ایرانی‌ها با همپیمانان استراتژیک خود در منطقه بویژه با سوری‌ها داشتند، مغنیه نقش مترجم را بازی می‌کرد. بیش‌تر آن‌ها عماد مغنیه را نمی‌شناختند البته به جز سرتیپ «محمد سلیمان» که در سال 2008 میلادی در بندر طرطوس ترور شد و تعداد دیگری از مقامات ارشد سوریه.

او گاهی به عمد در ترجمه، مطالبی را شرح و بسط می‌داد و سعی می‌کرد که نشست‌های موفقی شکل گیرد. به این ترتیب او عملاً از طریق ترجمه، مذاکرات را اداره می‌کرد و به این ترتیب، همه به نتایج مورد نظر خود می‌رسیدند.»

یک مسؤول ایرانی می‌گوید: «او فارسی را طوری صحبت می‌کرد که کسی متوجه نمی‌شد زبان مادری او عربی است. من فکر می‌کردم او اصالتاً ایرانی است. حاج عماد به‌شدت نسبت به مخفی کردن هویت واقعی خود، اصرار داشت و همواره سعی می‌کرد در تصاویر نباشد و به احدی اجازه نمی‌داد از او عکس بگیرد.»

برخی که او را می‌شناختند، می‌گویند: «هر گاه ما در ایران یا خارج از ایران، با حاج عماد دیدار می‌کردیم و می‌خواستیم عکس بیندازیم او نخستین کسی بود که دوربین را می‌گرفت تا عکس بیندازد. همیشه نقش تصویربردار را بازی می‌کرد. همه در مقابل دوربین قرار می‌گرفتند غیر از خود وی. او در سفرهای خود به ایران، به شهر قم می‌رفت و با علمای ایرانی به‌ویژه آیت ا... بهجت دیدار می‌کرد.»

او سفرهای زیادی به ایران داشت و برای تحصیل دروس اخلاق و عرفان بارها به ایران و شهر مقدس قم سفر کرده بود.

یک مقام ایرانی می‌گوید: «یک بار در سال 2003 میلادی، مغنیه، من را به همراه یک مسؤول دیگر ایرانی، به جبهه جنوب لبنان برد. او خود رانندگی می‌کرد و همزمان، مواضع حزب ا... و اسرائیلی‌ها را برای ما تشریح کرد. او بسیار شجاع هم بود. یک بار قبل از سال 2000 میلادی، مرا به دیدار مشابهی برد و تشریح کرد که رزمندگان حزب ا...، چگونه کوه‌ها را می‌شکافند و سکوهای موشکی را درون آن قرار می‌دهند که به صورت متحرک به خارج از کوه برود و آماده شلیک شود. در آن سفر هم با خودرو به جنوب رفتیم، تا جایی رفتیم که دیگر خودرو نمی‌توانست حرکت کند و حدود 45 دقیقه هم پیاده رفتیم. راه، قبلاً مشخص شده بود؛ راه باریکی بود که از بین بمب‌های خوشه‌ای عبور می‌کرد و برای ما باور این موضوع مشکل بود که موشک‌های به این بزرگی را زیر چشم صهیونیست‌ها چطور از این راه منتقل می‌کنند. دستاوردهای بزرگی بود، در آن زمان بود که من فهمیدم که اگر اسرائیلی‌ها به لبنان حمله کنند، شکست سختی می‌خورند.»

این مقام ایرانی می‌افزاید: «مغنیه راه استتار حزب ا... را برای ما تشریح کرد. آن‌ها روش‌های خاصی داشتند که اسرائیلی‌ها حتی اگر از روی آن‌ها نیز عبور می‌کردند، نمی‌توانستند تشخیص دهند که این‌ها عناصر حزب ا... هستند.او مرا به یک منطقه آموزشی در بعلبک برد؛ این منطقه، بین دو کوه بود که قله‌های آن با طناب به هم متصل شده بود و نیروهای مقاومت با آن طناب از این کوه به کوه بعدی می‌رفتند. من بعد از سال 2000 میلادی با وی به منطقه رفتم و اتاق‌های مراقبت و رصد را که رزمندگان از آن استفاده می‌کردند و از آنجا صهیونیست‌ها را زیر نظر می‌گرفتند، دیدم.

در همین راستا، یک مسؤول ایرانی که در زمان عقب‌نشینی نیروهای رژیم صهیونیستی از جنوب لبنان در سال 2000 میلادی در این کشور حضور داشته و ظاهراً با شهید مغنیه در اتاق عملیات بوده است، می‌گوید: «شرایط عجیبی بود. لحظه‌ای تاریخی؛ همه چیز آماده بود. نمایشگرها، پخش زنده تلویزیون رژیم صهیونیستی از فرار نظامیان را نشان می‌دادند. هیچ گاه چهره آن افسر اسرائیلی را فراموش نمی‌کنم که از شدت شادی به زمین افتاده و فریاد می‌کشید: "از لبنان خارج شدیم."در همان زمان با همه مجاهدانی که در جبهه‌ها پراکنده بودند در ارتباط بودیم. یک روز با حاج عماد، درباره آن روز عقب نشینی صهیونیست‌ها سخن به میان آمد و او به من گفت: هرگز به اسرائیل اجازه نخواهیم داد که به لبنان تجاوز کند

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا

از میان مؤمنان مردانى‏اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نكردند.

(احزاب/۲۳)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 24/11/1392 - 22:20 - 0 تشکر 684652


روایت مادر شهید مغنیه از آخرین دیدارش با حاج رضوان



































لحظه خروج دوباره روی ابوعماد را می‌بوسم و دستانش را؛ که با نان حلال ۳ شهید را تقدیم اسلام کرده. به‌ام‌عماد هم می‌گویم برای شهادت ما دعا کنید! می‌گوید: شهادت برای شما زود است باید باشید و از سیدالقائد پاسداری کنید، ما که باید برویم.




روایت مادر شهید مغنیه از آخرین دیدارش با حاج رضوان



به گزارش جهان به نقل از تسنیم، چند سالی است، یعنی دقیقا ۶ سال و از‌‌ همان زمان که حاج عماد مغنیه به شهادت رسید و من مثل خیلی‌های دیگر تازه با او آشنا شدم، ولعی عجیب به بیشتر دانستن و شنیدن از شهید عماد مغنیه دارم بماند که اگر ۶ سال جسته گریخته به دنبال تاریخی‌ترین موضوعات هم بودم بیشتر از آنچه که درباره حاج عماد دستگیرم شده، به دست می‌آوردم. گویی مقدر است این مرد کم نظیر بعد از شهادتش هم مانند عمده سالهای حیاتش گمنام بماند. همین هم باعث شد چندی قبل که یک هفته‌ای می‌ه‌مان عروس خاورمیانه بودم در کنار کار‌هایم دغدغه فوق الذکر رادنبال کنم.

دو روز مانده به پایان سفر بلاخره فرصتی شد با خانم زینب مغنیه خواهر حاج عماد که پیش از آن بواسطه برگزاری مراسمات سالگرد شهادت برادرش با ایشان آشنا شده بودم تماس بگیرم، از حضورم در بیروت بگویم و علاقمندیم برای ملاقات ایشان و باز هم شنیدن از برادرش. بسیار خوشحال شد از حضور ما در بیروت و چون در‌‌ همان نزدیکی محل اقامت ما حضور داشت کمتر از یکساعت بعد به اتفاق همسرش به دیدنم آمد. مختصری صحبت کردیم اما هر دویمان برنامه بعدی داشتیم. پیشنهاد داد که فردا به منزل ابو عماد برویم یعنی بیت شهدای مغنیه. (کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا!) پیشنهادی که بی‌درنگ پذیرفتم. بماند که آن شب و فردایش را چگونه و با چه اشتیاقی گذراندم. حضور در خانه‌ی پدر و مادری که از دامان پاکشان ۳ شهید به آسمان پر کشیده‌اند صفای خاصی دارد.


روز بعد حوالی ظهر بود که خانم مغنیه تماس گرفت و عذر خواهی کرد از اینکه به دلیل مشکلی پیش بینی نشده نمی‌توانند امشب میزبان ما باشند. پرسید که چه وقت عازم تهران هستم و وقتی که شنید فردا ظهر گفت پس قرارمان فردا صبح ساعت ۹. از او تشکر کردم و عذرخواهی بابت اینکه پدر و مادر شهید برای میزبانی ما باید صبح زود مهیا شوند.


صبح زود بیدارم می‌شویم. باید چمدان‌هایمان را ببندیم بلیطمان ساعت ۱۲ است و در آن نوشته شده حداقل ۳ ساعت قبل از پرواز در فرودگاه حضور داشته باشید و ما‌‌ همان موقع تازه قرار است به بیت ابوعماد برویم! محل اقماتمان خیلی فاصله‌ای تا منزل ایشان ندارد چند دقیقه مانده به ۹ مقابل ساختمانشان هستیم، آپارتمانی نوساز و حدودا ۱۰ طبقه در مربع امنیتی ضاحیه. (مربع امنیتی زمانی مهم‌ترین قسمت ضاحیه بود که منزل و دفتر بسیاری از مقامات حزب الله از جمله سید حسن نصرالله در آن قرار داشت و به دلیل تدابیر امنیتی که اطراف آن برقرار بود به این نام معروف شد. صهیونیست‌ها در جریان جنگ ۳۳ روزه به خیال ضربه زدن به راس حزب الله در‌‌ همان روزهای اول آنجا را با بمب‌های چند تنی بمباران کرده و با خاک یکسان کردند) ساختمانشان شبیه بسیاری از ساختمان‌های ضاحیه است و این یعنی ان‌ها هم ساکن یکی از آپارتمانهایی هستند که «موسسه اعمار» پس از جنگ ۳۳ روزه به سرعت اقدام به ساخت آن‌ها نمود البته با مدیریت شهید عزیز حاج حسن شاطری (حسام خوشنویس) و ستاد بازسازی ایران در لبنان.


ساعت دقیقا ۹ است که زنگ را می‌زنم و همزمان با صدای «تفضل» درب هم باز می‌شود و وارد می‌شویم. منتظر آمدن آسانسور نمی‌شویم و ۲ طبقه را به سرعت از راه پله‌ها بالا می‌رویم. در آستانه درب خانه ابوعماد به انتظارمان ایستاده است. مشتاقانه به سمتش می‌رویم و مصاحفه می‌کنیم و وارد می‌شویم (ابوعماد را یکبار دیگر هم حدود یکسال پیش به طور تصادفی بر سر مزار حاج عماد زیارت نموده بودم آن روز هم پیراهن مشکی به تن داشت. آنروز خیلی صحبتمان طولانی نشد گویی چندان حال صحبت نداشت گفتم شاید گرمای ظهر تابستان طاقت پیرمرد را بریده است) در راهرو خانم مغنیه و‌ام عماد هم به استقبالمان می‌آیند سلام و علیکی می‌کنیم و‌ام عماد با لبخندی شیرین بسوی اتاق پذیرایی راهنماییمان می‌کند. اولین چیزی که در بدو ورود به چشممان می‌آید تصاویر شهدای خانواده است که در قاب‌های کوچک و بزرگ بر جای جای دیوارهای اتاق جا خوش کرده‌اند و البته در کنارشان هم تصویری از امام، آقا و سید حسن نصرالله.


منتظر می‌مانیم تا ابوعماد و‌ام عماد هم بیایند و بر صدر اتاق بشنینند ما هم روی مبل‌های کناریشان می‌نشینیم. هنوز برایم خیلی قابل باور نیست که در خانه شهید مغنیه و در کنار پدر و مادر او نشسته‌ام. خانه‌ای که اگر چه عمرش کمتر از آن است که حاج عماد را در خود دیده باشد، اما شکی ندارم که شهید زنده است و مگر می‌شود والدینی ۳ پسر داشته باشند و هر ۳ آن‌ها شهید شده باشند آنگاه آن‌ها هیچ وقت به سرکشی پدر و مادرشان نیایند؟ این را آرامش خانه هم به من متذکر می‌شود آرامشی که در کنار دکوراسیون زیبا و خوش رنگ مبل و فرش و پرده اتاق، فضایی دلنشین را رقم زده است. تا خانم مغنیه با سینی چای بیاید من چشمی به تصاویر اتاق دارم و نگاهی هم به میز بانانمان. او که می‌آید معرفی کوتاهی می‌کند و بعد من شروع می‌کنم؛ از علاقه‌مان به حاج عماد می‌گویم علاقه‌ای که در بین بسیاری از جوانان ایرانی فراگیر است، از اشتیاق به بیشتر دانستن درباره او، از نامگذاری کودکانی در ایران به نام‌های عماد و رضوان و رضوانه به عشق حاج عماد و از مراسماتی که در چند سال اخیر به نام و یاد ایشان در ایران برگزار کرده‌ایم.


رو می‌کنم به حاج فائز تا کلامی هم از ایشان بشنوم و به قولی یخ جلسه کامل باز شود اما توفیقی نمی‌یابم در مقابل‌ام عماد اشاره‌ای به چای و شیرینی روی میز می‌کند و بفرمائیدی می‌گوید (شیرینی‌ها مانند حلویات متداول لبنان نیست و چیزی شبیه شیرینی نخودی خودمان است البته با طعم‌های متنوع) و بعد خودش رشته سخن را به دست می‌گیرد خیلی با لهجه و غیر فصیح صحبت می‌کند و همین باعث می‌شود برخی از کلماتش را متوجه نشوم از دوران کودکی پسرانش می‌گوید، از اینکه عماد از فواد و جهاد بزرگ‌تر بود و به نحوی استاد آن‌ها، از علاقه عماد به انقلاب و امام خمینی و از رابطه عاطفی بین او و سید حسن نصرالله و... خیلی با اشتیاق، گرم و دلنشین سخن می‌گوید. من کم کم به جای اینکه حرفهای مادر را بشنوم محو جمالش می‌شوم و نورانیتی که دارد، پیش از این وصفش را زیاد شنیده و فیلم‌هایی از او را دیده بودم که همینگونه از پسرانش خصوصا حاج عماد می‌گفت، شنیده بودم بانویی شجاع، بصیر و خوش سخن است و اکنون آنرا به چشم می‌دیدم.


حتی شنیده بودم که محور بسیاری از کارهای خیر در میان بانوان شیعه است خصوصا با جایگاهی که در میان ایشان بعد از شهادت عماد پیدا کرده است چرا که تا پیش از آن کسی نمی‌دانست که ایشان مادر عماد مغنیه‌ای است که آمریکا و اسرائیل و... سالهاست به دنبال ردی از او هستند.‌ام عماد از سفر‌هایش به ایران می‌گوید و البته سفرهای عماد به ایران و حتی دیداری که به همراه حاج عماد با امام روح الله داشته‌اند. من به همین بهانه از ابو عماد می‌پرسم شما هم بودید؟ که پاسخ منفی می‌دهد و بعد هم می‌پرسم آیا تاکنون با آیت‌الله خامنه‌ای هم دیدار داشته‌اید؟ ابوعماد باز هم پاسخ منفی می‌دهد و البته می‌گوید خیلی مشتاق این دیداریم (این ملاقات کمتر از یک ماه بعد و در فضایی بسیاری صمیمی در یک غروب زمستانی در بیت رهبری محقق شد) اینجا دوباره‌ام عماد رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: آرزویمان دیدن سید القائد است و به همسرش اشاره می‌کند و می‌گوید: بعد از شهادت فواد و جهاد فقط تا چند هفته پدرشان پیراهن مشکی به تن داشت، اما از بعد از شهادت عماد او هیچگاه پیراهن مشکی‌اش را عوض نکرد و می‌گوید تا آخر عمرم عزادار عمادم و بعد از ان بسیار کم سخن شده است. (حالا می‌فهمم چرا هر تصویری که از ابوعماد دیده‌ام با پیراهن مشکی بوده است).


حالا‌ام عماد دارد از آخرین دیدارش با حاج رضوان می‌گوید دیداری که چند روز قبل از شهادتش بوده و در‌‌ همان دیدار به مادرش می‌گوید که عازم دمشق است. می‌گوید عماد کمی سرما خورده بود و من نگران سلامتی‌اش بودم. به چشمانش چشم می‌دوزم قطرهٔ اشکی حلقه زده است و دیگر از لبخندی که از‌‌ همان ابتدای ورودمان بر لب داشت خبری نیست. گویی هنوز هم داغ شهادت فرزند رشیدش بعد از ۵-۶ سال برایش تازه است. من دیگر محو این پدر و مادر شده‌ام. آنقدر که یادم می‌رود حتی به ساعت هم نگاه کنم. صدای زنگ تلفنم مرا به خود می‌آورد دوستی از آن ور خط می‌گوید: مرد حسابی ساعت از ۱۰ گذشته و شما برای ۲ ساعت دیگر بلیط دارید، نمی‌خواهید بیایید؟ می‌گویم: نه! اصلا بزار جا بمانیم که خوب جایی آمده‌ایم و البته بعد اضافه می‌کنم کم‌کم راه می‌افتیم.


وقتی مشغول صحبت با تلفن می‌شوم‌ عماد بیرون می‌رود و حاج فائز هم سیگاری روشن می‌کند. تلفن که تمام می‌شود خانم مغنیه می‌گوید دیرتان شده است؟ می‌گویم مهم نیست می‌رسیم انشالله. در همین حین مادر وارد می‌شود با پاکتی در دست، از‌‌ همان پاکت‌هایی که در ایران خودمان عکاسی‌ها عکس را در آن می‌گذراند، روی‌‌ همان مبل دم در می‌نشیند و ما را بسوی خود فرا می‌خواند. دسته‌ای عکس از درون آن بیرون می‌آورد. خدای من همه، عکس‌هایی از حاج عماد هستند و این برای منی که همیشه در به در تصویری جدید از ایشان بوده‌ام و کمتر توفیقی یافته‌ام چون گنجی گران بهاست. مادر یک به یک عکس‌ها را نشان می‌دهد و درباره هر کدام چیزی می‌گوید، از عکس‌های دوران نوزادی، تا تصاویر دوران جوانی و سخنرانی‌های انقلابی‌اش. البته از دوران حضورش در جایگاه فرماندهی حزب الله کمتر عکسی دارد که طبیعی است. اجازه می‌گیرم تا از بعضی از آن‌ها عکس بگیرم اما اینقدر هواسم پرت خود عکس هاست که از تنظیم کردن دوربین غافل می‌شوم و خیلی عکس‌هایم خوب در نمی‌آید.


من که بی‌خیال بازگشت شده‌ام اما اینبار خانم مغنیه زمان را تذکر می‌دهد و رو می‌کند به مادرش و اینکه ما باید برویم. دل کندن از آن خانه و محروم شدن از شنیدن کلام شیرین و جدا دلنیشن مادر سه شهید برایم بسی سخت است اما گویا چاره‌ای نیست. کلی تشکر می‌کنیم از وقتی که به ما دادند و پذیرایی که کردند خصوصا لطفی که به ما داشتند و گنجینه عکس‌هایشان را به رویمان گشودند. ابراز امیدواری می‌کنم که به زودی در تهران در خدمتشان باشیم که ان‌ها هم مشتاقانه به سفر به ایران، زیارت امام رضا (ع) و دیدار آقا ابراز علاقه می‌کنند. لحظه خروج دوباره روی ابوعماد را می‌بوسم و البته دستانش را، دستانی که با نان حلال ۳ شهید را به اسلام تقدیم کردند، آنهم شهیدی چون حاج عماد مغنیه که بی‌شک جهان اسلام معاصر و محور مقاومت اسلامی از شمال آفریقا تا شرق آسیا مدیون اوست. به‌ام عماد هم می‌گویم برای شهادت ما دعا کنید. می‌گوید: شهادت برای شما زود است باید باشید و از سید القائد پاسداری کنید ما که پیر شده‌ایم باید برویم!

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.