• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 6903)
سه شنبه 28/10/1389 - 12:1 -0 تشکر 275292
حکایت تلخ و شیرین

اگر خاطره یا حکایتی شیرینی از خودت یا دیگران یا گذشته ها داری بیا اینجا

يکشنبه 22/12/1389 - 8:25 - 0 تشکر 297904

علامه حسن زاده آملی می فرماید: یکی از مشایخ روایت می کرد که در سوره ی مبارکه یس اسمی هست که برطرف می شود به برکت آن کوری مادر زادی و پیسی. او را گفتند: آیا اگر کسی تمام سوره را بخواند نفعی از این مقوله که می گویی به او خواهد رسید؟ جواب داد: هرگاه حکیم یک دوایی را برای مریضی مقرّر کرده باشد و آن دوا در دکّان عطاری باشد و مریض برود تمام ادویه دکّان او را بخورد آیا نفعی به او خواهد رسید؟

يکشنبه 22/12/1389 - 8:26 - 0 تشکر 297905

آورده اند هنگامی که تیمور به شیراز لشگر کشید به خدمت خواجه حافظ رسید، سخنانی بین آنها ردّ و بدل شد، سپس تیمور به خواجه گفت: می گویند شما حافظ قرآن هستید. خواجه گفت: بله. تیمور خواجه را امتحان کرد دید درست است. سپس تیمور از آخر قرآن به طرف ابتدای قرآن شروع به تلاوت کرد. حافظ گفت: ای امیر! تو همه چیز را وارونه می بینی حتی کلام خدا را. تیمور خندید و گفت: اگر بدنامی در تاریخ نمی ماند تو را می کشتم.

سه شنبه 24/12/1389 - 10:38 - 0 تشکر 298836

روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک

نموده ام.بهلول جواب داد:

پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!

سه شنبه 24/12/1389 - 10:39 - 0 تشکر 298837

شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید

که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد

آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!

پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!

اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!

سه شنبه 24/12/1389 - 10:39 - 0 تشکر 298839

«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به

دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار

تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی

وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!

استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من

غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم

تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام

باقی تو دانی!!!»

سه شنبه 24/12/1389 - 10:40 - 0 تشکر 298840

از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید

فرمود که پالانی بیاورید و به او بدهید‌ چنان کردند.

چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد

گفت:«ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت

ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر من پوشانید!!!»

سه شنبه 24/12/1389 - 10:41 - 0 تشکر 298842

روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید وجمعی از

یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!

و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!

بهلول گفت: پنجاه دینار!!!

هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!!

بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود

خلیفه که ارزشی ندارد!

سه شنبه 24/12/1389 - 10:41 - 0 تشکر 298843

فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری

گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی

شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.

شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش

خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد

راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!

چهارشنبه 25/12/1389 - 21:39 - 0 تشکر 299529

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;275296]باغ وحش مملو از جمعیت بود ، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد :

" بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ".

بعد از مدتی مجددن از بلند گو اعلام شد :

" بازدیدکننده گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید "

این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد ، آخرین هشدار بلندگو این بود :

" حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید "

دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد .!!!

جالبه!

چهارشنبه 10/1/1390 - 8:55 - 0 تشکر 302295

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.