شهید بهتویی
« اَلَّذینَ آمَنوا وَ هاجَروا وَ جا هَدوا فیِ سَبیلِ اللّهِ بِاَموالِهِم وَ اَنْفٌسِهِم اَعظَم دَرَجةً عِندَاللّه وَ اولئِكَ همُ الفائزون » ( توبه-آیه 20 )
آنها كه ایمان آوردند و هجرت كردند، و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد نمودند، مقامشان نزد خدا برتر است؛ و آنها پیروز و رستگارند.
در طول سالهای انقلاب و دفاع مقدس، تفسیر این آیه شریفه در بسیاری از افراد امت حزب الله و شهادت طلب ایران اسلامی، تبلور عینی پیدا كرد و همین امر بود كه باعث افتخار و اقتدار ملت شریف ایران در جهان گردید.
مادر بهتویی یكی از آن مجاهدان فی سبیل الله است كه با وجود گذشت سالها از حماسه دفاع مقدس، هنوز آن روحیه معنوی و حماسی زمان جنگ را فراموش نكرده و با تحمل كوهی از مشكلات گوناگون زندگی، از آرمانها و اهداف مقدس اسلام، امام و انقلاب، كوتاه نیامده است.
این شهر روزگاری شاهد تلاش خالصانه و شبانه روزی و خستگی ناپذیر مادر شهیدی بود كه از سال60 تا پایان جنگ به طور مداوم در جبهه های جنگ حضوری فعال داشت. او یا پرستار مجروحان جنگ در بیمارستانهای جبهه بود یا حامل كمك های مردمی . یك روز مادر در شهر كرج مشغول جمع آوری دارو و تجهیزات اولیه مورد نیاز رزمندگان بود، و روز دیگر در میان رزمندگان اسلام در جبهه مشغول توزیع آن اجناس .
شاهد ادعای ما نمونه ای از حكم ها و تقدیر نامه هایی است كه در زمان جنگ به ، مادر داده اند كه در پایان این نوشتار خواهد آمد.
نام اصلی مادر « فاطمه حدادی » می باشد، اما بعد از شهادت فرزند نوجوانش « بیژن بهتویی » ، او را مادر بهتویی صدا كردند و از آن پس اهالی محل و به خصوص بچه های رزمنده او را با همین نام می شناسند.
ایشان در سال 1308 به دنیا آمده است و اكنون با گذشت بیش از هفتاد سال از عمر پربركت خود و داشتن ناراحتی های جسمی مختلف، هنوز نمازجمعه و بهشت زهرا رفتن را فراموش نكرده، در اكثر تشییع جنازه های شهدای تفحصی شركت كرده و د رمراسم ها و مناسبت های انقلابی حضور پیدا می كند.
باید گفت، فعالیت های انقلابی مادر بعد از ازدواج با همسرش شروع شده است. زیرا همسر مادر یكی از مبارزان انقلابی بر علیه رژیم شاه بود كه در همین زمینه چندین بار دستگیر ، زندانی و شكنجه گردید.
دست تقدیر این دو یار همراه را بعد از گذشت مدت كوتاهی از هم جدا كرد و این مرد انقلابی و مجاهد دارفانی را وداع گفت. تنها یادگار این ازدواج بیژن بود، كه مدت بسیار كوتاهی سایه پر مهر پدر را بر سر خویش احساس كرد، اما روحیه آزادیخواهی و شهادت طلبی پدر به تمام معنا در او تبلور پیدا كرد.
هنوز پانزده بهار از زندگی بیژن نگذشته بود كه انقلاب پیروز شد و دو سال بعد جنگ تحمیلی عراق بر علیه كشورمان آغاز گشت. بیژن نیز مانند بسیاری از جوانان و نوجوانان دیگر در راه دفاع از انقلاب و كشور خود، احساس تكلیف نمود و به عضویت بسیج پایگاه شهدا در مسجد حجت(عج) شهرك رسالت یا همان عظیمیه سابق ، در آمد.
او بیشتر شبها برای نگهبانی و گشت های شبانه در پایگاه حضور داشت و یكی از اعضای فعال بسیج بود.اما ماندن در شهر نمی توانست روح بلند بیژن را قانع كند.
او دوست داشت به جبهه برود ودر خط مقدم جنگ بر علیه دشمنان مبارزه كند. تنها مشكلات بیژن وجود یك مادر تنها در خانه بود و دوم كم سن و سالی او. ولی به هر حال این مشكلات حل شد و بیژن به جبهه رفت.
داستان اعزام و شهادت بیژن از زبان مادر شنیدنی است:
یك شب زمستانی سال 60، ساعت 12 یا یك شب بود. دیدم در حیاط را محكم می كوبند. تعجب كردم. از جایم بلند شدم و رفتم در را باز كردم، دیدم بیژن است. مرا به داخل خانه برد، خیلی عجله داشت، هر چقدر می پرسیدم چه شده؟ جواب نمی داد. به داخل خانه كه رفتیم روبروی من ایستاد و به من گفت: « مادر می خواهم از تو خواهشی كنم ؛ باید قول بدهی كه قبول می كنی. گفتم: « آخر چه شده؟ من چه چیزی را باید قول بدهم؟ تو چه می خواهی؟ چرا این وقت شب؟» دوباره با عجله ادامه داد:« مادر، می گویم چه می خواهم اما باید به من قول بدهی » بعد رو كرد به قاب عكس حضرت امام و چون می دانست من علاقه شدیدی به امام دارم با یك احساس خاصی گفت:« مادر تو را به جان امام قسم می دهم كه خواسته مرا قبول كنی و اگر قبول نكنی آن دنیا پیش حضرت زهرا(س) شكایت تو را می كنم كه نگذاشتی به دستور فرزندش امام خمینی (ره) عمل كنم ، مطمئن باش چیزی كه از تو می خواهم، خواسته امام است .» دیگر نتوانستم حرفی بزنم. گفتم: « باشد، قول می دهم قبول كنم، حالا بگو چه می خواهی؟» وقتی خیالش راحت شد، لبخندی زد و گفت:« مادر، فردا یك گروه از بچه های بسیج عازم جبهه هستند. من هم می خواهم با آنها بروم.»این آخرین جملات رد و بدل شده بین مادر و بیژن بود.
بیژن رفت و در عملیات بستان به شهادت رسید. اما این آخر قصه نبود. چون بیژن در بین نیروهای عراقی جامانده بود و رزمندگان نمی توانستند او را به عقب انتقال دهند.
مادر هنوز از شهادت پسرش خبر نداشت و منتظر برگشت او بود. دوستان بیژن یكی یكی از جبهه بر می گشتند ، اما از بیژن خبری نبود. مادر از هركس كه سراغ بیژن را می گرفت، یك جواب می شنید.
یكی می گفت بیژن شهید شده، یكی می گفت اسیر شده، دیگری می گفت مفقود شده، بعضی ها هم می گفتند كه بیژن در آتش سوخته ! !
روزها پشت سر هم می گذشت و مادر همچنان منتظر برگشت بیژن بود. تا اینكه یكروز تصمیم گرفت كه كار را یكسره كند، چشم انتظاری داشت او را از پا در می آورد.
شب جمعه بود و حال و هوای مادر هم با شب های دیگر فرق داشت، نه قبری بود كه مادر اشك هایش را آنجا بریزد و نه بیژنی كه با او حرف بزند. به راه افتاد.كجا؟ بهشت زهرا (س) . به كدامین سو؟ به سمت قبر شهید بهشتی؟ مادر رفت و تمام حرفهایش را به شهید بهشتی گفت. به شهید بهشتی علاقه دیگری داشت، به خصوص آنكه از خانواده سادات هم بود. بالاخره بعد از ساعتها درددل موقع خداحافظی رو به شهید بهشتی كرد و گفت: « ای سید بزگوار؛ من بچه ام را از تو می خواهم، زنده یا شهید برایم فرقی نمی كند، تو پیش امام حسین(ع) جایگاه داری؛ باید حاجت مرا به او بگویی و مشكل مرا حل كنی؛ چهل روز بیشتر هم صبر نمی كنم. اگر جوابم را دادی كه هیچ. اگر ندادی…………... .
اما مادر مطمئن بود كه سید واسطه خوبی است و مشكلش را حل خواهد نمود. كمی سبك شد ، قوت قلبی گرفت ، انگار تا چهل روز نیرو جمع كرده بود.
چهل روز نشده بود كه خبر شهادت بیژن را آوردند. چند روز بعد هم پیكر پاكش آمد و همانطور كه مادر در خواب دیده بود، تمام قسمت های بدن بیژن تقریباً سالم بود، به جز ران پای راستش كه جای یك سوختگی بزرگ روی آن بود.
مادر مقاوم و استوار با دستان خودش بیژن را به سوی منزل ابدی برد. هنگام دفن بیژن كاری نكرد كه منافقین از خدا بی خبر سوء استفاده كنند. می گفت بیژن در خوابم آمده و گفته باید كاری كنی كه دل امام شاد شود، نباید منافقین از گریه و زاری تو خوشحال شوند. مقاومت كن و با صبر و بردباری امید منافقین را به یأس تبدیل كن. و مادر هم به قولی كه در خواب به بیژن داده بود چه خوب وفا كرد.
بیژن شهید شد، اما سلاح او بر زمین نماند. بعد از شهادت او تا آخرین لحظه جنگ و تا هم اكنون كه در دوران جهاد اكبر هستیم، این مادر بود كه به شایستگی تمام سلاح بیژن را در دست گرفت و با تمام هستی خود از اسلام، انقلاب و آرمانهای مقدس جمهوری اسلامی دفاع نمود0
منبــــع