• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4252)
يکشنبه 14/9/1389 - 10:51 -0 تشکر 258052
رمان((پاورقی2))نویسنده شادی داودی

رمان((پاورقی 2)) - نویسنده شادی داودی

قسمت اول

ظرفهای تزئین شده ی خرما و حلوا كه همگی با روبانهای مشكی و گلهای شب بو و مریم و نرگس تزئین بسیار زیبایی شده بودند در جای جای سالن پذیرایی روی میزها چیده شده بودند...عكس زیبایی از بهنام كه روی یك میز نیم دایره ای شكل در كنج سالن خودنمایی میكرد با آن شمعهای سیاه رنگ و روشن كه در شمعدانهای كریستال خودنمایی میكردند خبر از غم سنگین لانه كرده در دل خانواده و فامیل را داشت.

مهین خانم با رنگی پریده و لبانی خشك در حالیكه سر تا پا سیاه پوشیده بود به روی یكی از مبلها نشسته بود و كاملا" مشخص بود كه از مرگ نابهنگام تنها پسرش دیگر رمقی در جان و روحش باقی نمانده.

مهستی و هستی نیز حالی بهتر از مهین خانم نداشتند و در كنار یكدیگر نشسته بودند و اطراف آنها را دوستان دانشگاهیشان احاطه كرده بودند.

كوروش و آرش دائم در رفت و آمد بودند و پیوسته مراقبت میكردند تا چیزی در مراسم كم نباشد و همه چیز فراخور حال عزیز از دست رفته شان بوده و تمام تداركات را زیر نظر داشتند.

آرش با تمام گرفتاریهایش دائم به اتاق خواب بهنام نیز در رفت و آمد بود چرا كه از روز فوت بهنام تا امروز كه دو روز گذشته و تازه ساعتی بود از مراسم خاكسپاری برگشته بودند این پنجمین بار بود كه آناهیتا به علت افت فشار و شرایط بد روحی و عصبی به زیر سرم رفته بود.

ماندانا در حالیكه زیر بغل مامان بزرگ را گرفته بود كمك كرد تا او را به سالن پذیرایی بیاورد و با ورود مامان بزرگ یكی از زن عموها كه در كنار مهین خانم نشسته بود سریع از جایش برخاست تا مامان بزرگ در كنار مهین خانم بنشیند.

مهین خانم با دیدن مامان بزرگ بار دیگر اشك و ناله اش به هوا برخاست:ای وای...مامان...قربون اون قلب مریضت بشم كه بهنام همیشه مراقبت بود...مامان چرا دوباره اومدی اینجا؟..شما قلبت ناراحته...دیگه بهنام نیست كه دلواپست باشه...مانی جان چرا مامان بزرگ رو آوردی اینجا؟...

مامان بزرگ در حالیكه آهسته آهسته قدم برمیداشت دائم میگفت:بمیرم برات مهینم...مهین جان اینجوری بیقراری نكن مادر...نكن مادرجان مریض میشی عزیزم...الهی قربون اون بهنام بشم من...گل نازنینم بود به خدا...

مهستی و هستی از جایشان بلند شدند و برای ساكت كردن مهین خانم كه دیگر رمقی در جان نداشت شروع كردند به دلداری او و در میان دلداریهایشان دائم نیز تكرار میكردند:مامان بسه...مامان تو رو خدا...مامان آنیتا الان دوباره شروع میكنه به جیغ زدنها...مامان شما آروم باشی اونم آرومه...

مهین خانم دوباره شروع كرد:ای وای بمیرم برای آنیتا...بمیرم برای دل تنها شده ی آنیتا...

و سپس رو كرد به مامان بزرگ و ادامه داد:ای وای مامان...روزی كه داداش منوچهر و ناهید توی تصادف مردن نفهمیدم چه دردی توی دلت لونه كرده...اون روز نمیفهمیدم مرگ فرزند چقدر سخته...یادته هی میگفتم مامان گریه نكن مامان گریه نكن...یادته بهم میگفتی مهین جیگرم سوخت مهین قلبم آتیش گرفت...حالا من جیگرم سوخته...قلبم آتیش گرفته...حالا میفهمم اون روز چی كشیدی...ای وای مامان بگو چطوری اینهمه سال تحمل كردی...بگو...به منم یاد بده مرگ بچه ام رو تحمل كنم...

مامان بزرگ وقتی به كمك ماندانا روی مبل در كنار مهین خانم نشست دست دخترش را گرفت و شروع به دلداری او كرد ولی همه میدانستند كه مامان بزرگ بعد از فوت پسر و عروسش حالا با مرگ نوه غم جانسوز تر دیگری  به جانش ریشه دوانده...اما بزرگوارانه سعی در آرام كردن دخترش داشت.

آناهیتا كه در اتاق خواب بهنام او را خوابانده بودند و زیر سرم بود با دارویی كه شاهرخ و امیر برای چندمین بار به رگش تزریق كرده بودند او را وادار به خواب نموده و تقریبا"از هیاهوی ایجاد شده بی خبر مانده بود.

آرش وقتی وارد اتاق شد امیر در حال گرفتن مجدد فشار خون از آناهیتا بود وشاهرخ نیز دارویی دیگر به سرم آناهیتا وارد میكرد كه مسلما"چیزی جز آرام بخش نمی توانست باشد.

آرش جلو رفت و به صورت زیبای خواهرش كه حالا در اثر گریه ها و فریاد هایی كه هنگام خاكسپاری بهنام از اعماق وجودش كشیده بود حالتی از یاس مطلق را به نمایش گذارده بود خیره ماند.

آرش بعد از فوت منوچهر خان و ناهید خانم تمام زندگی اش را به پای خواهرها و برادرش گذاشته بود ولی در میان خواهرها و برادرش آناهیتا را به گونه ای دیگر دوست داشت و با وجود حضور دائم مامان بزرگ بعد از فوت والدینشان در كنار خود...ولی آناهیتا دقیقه ای از آرش جدا نشده بود و حتی آناهیتا را به مدت4سال یعنی بعد از شش سالگی تا10سالگی اش هرشب در آغوش خود گرفته و میخوابیدند...

حالا كه سالها از آن روزها و شبها گذشته و آناهیتا برای خود خانمی گشته بود ولی آرش هنوز او را همان دختر بچه ی6ساله میدید و به همان اندازه و روزهای پرتنش و عذاب آور از دست دادن والدینشان او را دوست داشت و از رسیدن هر نوع آسیب و ناراحتی به وی شدیدا"غصه دار میشد.

امیر وقتی فشار آناهیتا را گرفت تازه متوجه حضور آرش شد و رو كرد به او و گفت:آرش جان...نگران نباش...فشارش به حالت عادی داره برمیگرده...داروهایی هم كه شاهرخ بهش تزریق كرده آروم نگهش میداره...فكر میكنم چند ساعتی بخوابه...

آرش در حالیكه صورت خیس از اشكش را پاك میكرد گفت:خدا كنه...خدا كنه آروم بگیره...كاش قبول میكرد ببریمش خونه ی خودمون...اینجا سر و صدا زیاده...طفلك عمه مهین هم...

امیر از روی صندلی بلند شد و دستگاه فشار را جمع كرد و در همان حال گفت:نه آرش جان...اینجا باشه بهتره...بگذار توی محیط باشه...درسته ما دائم سعی میكنیم كه با دارو بخوابونیمش ولی واقعیتش رو بخوای كار چندان درستی هم نمیكنیم...سر مزار موقع خاكسپاری...تو و كوروش نمیگذاشتین جیغ بكشه...نمیگذاشتین راحت گریه هاش رو بكنه...در حالیكه به نظر من...البته الان داشتم این رو به شاهرخ هم میگفتم كه كاش بگذارین هر قدر دلش میخواد جیغ بكشه...گریه كنه...فریاد بكشه...وقتی گریه میكنه و دلش میخواد فریاد بكشه سعی نكنید ساكتش كنید...وقتی به زور و التماس و تهدید از اینكه میبرینش خونه اگه گریه كنه ساكتش میكنید...وضعش همین میشه كه الان داری میبنی...خوب هی میریزه توی خودش...بغض رو قورت میده جای اینكه بریزه بیرون...بعد فشار عصبی كه زیاد بشه اینجوری بیهوش میشه و باید به ضرب و زور دارو و سرم فشارش رو كنترل كنیم...

شاهرخ گفت:راست میگه آرش... هی بهش اصرار نكنید كه گریه نكنه یا جیغ نكشه...بگذارید خودش رو حتی با فریاد هم شده تخلیه كنه...الان بهترین چیز براش اینه كه بگذارید گریه كنه...نه اینكه جلوش رو بگیرید...

آرش در حالیكه خیره به صورت آناهیتا نگاه میكرد گفت:آخه میترسم با اونهمه جیغ و گریه ایی كه این میكنه...بلایی سرش بیاد...

امیر به طرف آرش رفت و گفت:نه...بلا موقعی سرش میاد كه بخواد به زور بغضش رو قورت بده و بیرون نریزه...خودتم حال خوشی نداری...بهنام برای همه ی ما عزیز بود ولی خوب میدونم رابطه ی شما ها خیلی صمیمی بوده و حق دارین غصه دار باشن اما...

كوروش درب اتاق خواب را باز كرد و گفت:آرش تو اینجایی؟!. داشتم دنبالت میگشتم...بیا بیرون بچه ها و كاسبهای پاساژ همه اومدن...عمو مرتضی سراغت رو میگیره...بیاین بیرون...

آرش و امیر از اتاق خارج شدند و شاهرخ بار دیگر سرعت تزریق سرم را تنظیم كرد و نبض آناهیتا را كنترل كرد و سپس او نیز از اتاق خارج شد.......

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 14/10/1389 - 15:18 - 0 تشکر 270541

رمان((پاورقی2))قسمت28 - شادی داودی
شاهرخ به دیوار تكیه داد و در حالیكه صدای گریه های آناهیتا از پشت درب در راهرو می پیچید به انتظار ایستاد.

امیر كه در ماشین كلافه شده بود بار دیگر به داخل ساختمان برگشت و وقتی الهام را نشسته روی پله ها و شاهرخ را با آن وضع دید نگاهی از روی سرزنش به هر دوی آنها انداخته و سپس گفت:كارخودتون رو كردین حالا نشتین اینجا كه چی بشه؟...گفته بودم آنیتا وقتی بفهمه داغون میشه و...

الهام با بی حوصلگی گفت:آره صد بار هم بیشتر گفته بودی...حالا توی چی میگی؟میگی با این حالی كه الان داره ولش كنیم بریم؟...خوب تو اگه خیلی دوست داری بری؛برو...مجبور نیستی مثل ما اینجا بمونی...

امیر با عصبانیت نگاهی به الهام كرد و گفت:چرند نگو...منظورم اینه كه چرا توی راهرو موندین و اون رو توی خونه گذاشتین؟

شاهرخ هیچ حرفی نمیزد و فقط به نقطه ایی خیره بود.

الهام گفت:میگی چیكار كنیم؟...درب بسته اس...اونم كه الان بكشیش درب رو باز نمیكنه...منتظریم ساكت بشه بعد در بزنیم شاید باز كنه...

امیر از پله ها بالا آمد و پشت درب رفته و زنگ را به صدا درآورد...اما آناهیتا درب را باز نكرد.

امیر بار دیگر دستش را روی زنگ گذاشت و چند ضربه ی محكم هم به درب زد.

صدای گریه ی آناهیتا دیگر به گوش نرسید!

شاهرخ از دیوار فاصله گرفت و الهام نیز از روی پله بلند شد و ایستاد.

امیر بار دیگر چند ضربه به درب زد اما هیچ پاسخی از داخل به گوش نمیرسید!

شاهرخ كمی نگران شده بود و رو كرد به امیر و گفت:چرا هیچ صدایی دیگه نمیاد؟!!!

الهام به سمت درب آمد و چند ضربه به درب زد و با صدای بلند گفت:آنیتا خودت رو لوس نكن...درب رو باز كن ببینم...

در همین لحظه درب هال به آهستگی باز شد و آناهیتا در حالیكه مانتو پوشیده و روسری سرش كرده بود با چشمانی قرمز و اشك آلود از منزل خارج شد و درب را بست.

الهام و امیر از جلوی درب كنار رفتند و آناهیتا با صدایی آرام در ضمنی كه هنگام راه رفتن كمی لنگ هم میزد به طرف پله ها رفت و گفت:تلفن زدم آژانس بیاد...همین الان میرسه...میخوام برم خونه ی آرش.

الهام كه پشت سر آناهیتا در حالیكه مراقب او نیز بود از پله ها پایین رفت و گفت:خاك برسرت...چرا به آژانس زنگ زدی؟...خوب ما میرسوندیمت دیگه...چرا مثل بچه كوچولوها رفتار میكنی؟

. لازم نكرده...شما ها بهتره برید و به نقشه هاتون فكر كنید و به من واحساس منم بخندین...

. خفه شو دختره ی دیوونه...واقعا" كه خری...

آناهیتا دیگر پاسخی نداد و به آرامی از پله ها پایین رفت و وارد حیاط شد...الهام نیز پشت سر او حركت میكرد.

امیر رو كرد به شاهرخ و گفت:میدونستم اینطوری میشه...البته بدتر از اینها رو پیش بینی میكردم...ولی شاهرخ الان كه توی ماشین نشسته بودم واقعا به این نتیجه رسیدم كه دیگه اگه عقب بشینی و كوتاه بیای خیلی خری...

شاهرخ لبخندی به روی لبش نقش بست و گفت:عقب بشینم؟!!...كوتاه بیام؟!!...آنیتا همه ی زندگی من شده...امكان نداره ولش كنم...فقط كاری كه كوروش كرده ممكنه یه ذره اوضاع به هم ریخته بشه...اما از طرفی قلبا" از این وضع ناراحت و ناراضی هم نیستم...اتفاقا"یه جورهایی خیلی هم خوشحالم...خسته شده بودم از پنهان كاری...دیوونه شده بودم از اینكه عاشقشم و خودش بیخبره...حالا خیلی بهتر شد.

امیر شاهرخ از پله ها پایین رفتند و جلوی درب حیاط كه رسیدند همان موقع ماشین آژانس هم از راه رسید.

شاهرخ بی معطلی به سمت ماشین رفته و كرایع را پرداخت و ماشین را خالی برگرداند.

آناهیتا با عصبانیت به او نگاه میكرد.

شاهرخ برگشت و با امیر و الهام خداحافظی كرد و گفت:شما ها برید...خودم انیتا رو میبرم خونه ی آرش.

و بعد بازوی آناهیتا را گرفت تا او را به آرامی سوی ماشینش ببرد.

آناهیتا می خواست از كار او ممانعت كند كه الهام گفت:آنیتا تو رو ارواح خاك بهنام دست ازمسخره بازی بردار...زشته به خدا...الان دو سه تا از همسایه های آپارتمانت پشت پنجره ایستادن دارن ما چهارتا رو نگاه میكنن...تو جواب رد دادی خیلی خوب...این كه دیگه دیوونه بازی نداره...مثل بچه ها رفتار نكن...برو شاهرخ میرسوندت خونه ی آرش..اگه جواب رد بهش دادی به جهنم ولی شاهرخ دوست بهنام بوده مگه نه؟حالا هم فكر كن فقط داری سوار ماشین دوست بهنام میشی...همین...یه ذره آدم باش...

شاهرخ طوریكه آناهیتا متوجه نشود به الهام اشاره كرد كه سكوت كند و بعد رو كرد به آناهیتا و گفت:آنیتا خواهش میكنم...فقط بریم برسونمت خونه ی آرش...فقط همین.

و دیگر معطل نكرد و او را به سمت ماشین برد و درب ماشین را باز كرده و آناهیتا را به داخل ماشین فرستاد و بعد برگشت و با حركت دسش با امیر و الهام خداحافظی كرده و سوار ماشین شد و حركت كرد.

................................

................................

الهام و امیر وقتی سوار ماشین شدند برای دقایقی هر دو ساكت نشستند و بعد امیر ماشین را روشن كرده و به راه افتادو

الهام ناخودآگاه بغض فروخورده ی خود را كه تا آن ساعت در گلو خفه كرده بود شكست و به گریه افتاد.

امیر نگاهی به او كرد و گفت:تو دیگه چرا داری گریه میكنی؟!!!

. دلم برای آنیتا میسوزه...امیر باید قبول كنیم كه آنیتا خیلی توی فشار هستش...طفلكی واقعا"از نظر احساسی تنهاس...هیچكس هم سعی نمیكنه دركش كنه...

امیر سعی كرد در ابتدا حرفی نزند اما نتوانست و با عصبانیت گفت:الهام چرند نگو...درك كردن احساس واقعی آنیتا كار هركسی نیست ولی مسئله اینه كه اون زیادی مغروره...رفتارش با بهنام رو یادته؟...بیشتر بحثها و دعواها و حتی كتك كاریهاشون از سر غرور این دختر بود...البته من نمیخوام رفتار بهنام خدابیامرز رو تایید كنم ولی باید قبول كنیم كه آناهیتا به خاطر زیباییهای خدا دادیش و همین طور آآزادیهایی كه بنا به دلایلی توی زندگیش بهش دادن یه ذره زیادی مغرور و خودخواه بار اومده...اون موقعها هم هیچ وقت نمیخواست قبول كنه كه در بیشتر مواقع مقصر هست و همین باعث عصبانیت بیش از حد بهنام میشد...حالا این شاهرخ كلا"بچه ی خوبیه و خیلی هم به اعصابش مسلطه اما مطمئنم اگه هر كسی دیگه جای شاهرخ بود زیاد نمی تونست با اینهمه غرور و یكدندگی این دختر كنار بیاد...

الهام كه در عمق حرفهای امیر حقیقت را حس میكرد دیگر حرف را ادامه نداد اما نتوانست دقایقی از ادامه ی گریه اش خودداری كند.

................................

................................

آناهیتا وقتی در ماشین شاهرخ نشست برای لحظاتی نمی دانست چرا به این راحتی حرف شاهرخ را گوش كرده اما مطمئن بود كه همچنان از خشم و غم لبریز است.

شاهرخ سكوت كرده بود و فقط سعی داشت توجه اش را به مسر پیش رو سوق دهد.

آناهیتا با صدایی غمگین و عصبی گفت:شاهرخ؟

. جانم؟

آناهیتا با حرص دندانهایش را روی هم فشار داد و بعد گفت:به من نگو جانم...من جتن تو نیستم...

شاهرخ حرفی نزد و فقط لبخند غمگین و كمرنگی به لبانش نقش بست.دلش میخواست در آن دقایق ماشین را در گوشه ایی پارك كرده و آناهیتا را با تمام وجود در آغوش بگیرد و بگوید كه او نه تنها جان اوست كه همه ی هستی او...عشق او و زندگی او را در خود خلاصه كرده است.

آناهیتا ادامه داد:ببین شاهرخ...نه من و نه تو هیچكدوم بچه نیستیم...تو رو قرآن این موضوع رو تمومش كن...به خدا من اعصاب ندارم...تو كه میدونی من چقدر بهنام رو دوست دارم...تو كه میدونی من هنوزم دیوونه ی عشق بهنامم...پس تو رو قرآن با این حرفها اعصاب من رو به هم نریز...تمومش كن...وگرنه...

. وگرمه چی؟...تمومش نكنم چیكار میكنی؟...ببین آنیتا...من میدونم تو چقدر هنوز بهنام رو دوست داری...میدونم هنوزم عاشقشی و حتی شبها با فكر كردن به اون به خواب میری...منم اگه عاشقتم یا از تو خواستگاری كردم نخواستم كه همین الان تمام وكمال مال من بشی...هم من دختر اطرافم كم نیست هم تو خاطرخواه كم نداری این رو هم هردوی ما میدونیم...ولی مسئله اینه كه من اگر میگم دوستت دارم یا عاشقتم یا اینكه شنیدی خواستگاری كردم ازت پیش داداشات فقط و فقط دلیلش اینه كه تو با همه ی دخترها برای من فرق داری...تو خودت متوجه نیستی ولی من در وجود تو چیزی رو حس كردم كه هیچ دختری این حس رو به من نتونسته القا كنه...درست مثل همون حسی كه خودت به بهنام داری...همون حسی كه فكر میكنی هیچكس مثل بهنام برای تو نمیشه منم همین حس رو دارم و مطمئنم هیچكسی برام مثل تو نمیشه...فقط چیزی كه هست تو خیلی زود موضوع رو فهمیدی زودتر از اون چیزی كه من میخواستم...به جون خودت كه برام از همه چیز عزیزتره من نه قصد فریبت رو در این مدت داشتم نه خواستم به احساست توهین كنم فقط چیزی كه هست میخواستم یك كم آروم بشی بعد خودم موضوع رو بهت میگفتم ولی حالا...

. شاهرخ؟

. جانم؟

آناهیتا با عصبانیت به او نگاه كرد و با صدای بلندتری گفت:باز میگه جانم...باز میگه جانم...

شاهرخ به میان حرف آناهیتا آمده و گفت:خوب حالا بگو چی میخواستی بگی؟

آناهیتا برای لحظاتی سكوت كرد و بعد نفس عمیقی كشید كه شنیدن آن صدا قلب عاشق شاهرخ را به لرزش می انداخت و گفت:دیگه نمیخوام ببینمت...این رو جدی میگم...اینجوری نه تو اذیت میشی نه اعصاب من خورد میشه...

. من اذیت میشم؟!!!...كی گفته؟!!!...ببین آنیتا...

. نه تو ببین...مگه نمیگی به قول خودت من رو دوست داری یا عاشقمی؟...خوب پس هر چی من دوست دارم تو هم باید دوست داشته باشی...درسته؟

. نه كی گفته؟...من عاشقتم ولی این دلیل نمیشه اونچه رو كه تو دوست داری منم دوست داشته باشم...شاید تو دوست داشته باشی خودت رو بكشی یا خودت رو آزار بدهی یا اعصاب خودت رو روز به روز خرابتر كنی...این دلیل نمیشه من چون عاشقتم سكوت كنم و بگم چون تو دوست داری پس منم باید دوست داشته باشم...

. خوب پس حداقل دوست نداری اعصابم خراب بشه این كه دیگه درسته؟...خوب دیدن تو دیگه اعصابم رو به هم میریزه...بودن با تو از امروز به بعد اصلا مثل روزهای گذشته نیست برام...این رو كه متوجه میشی؛نمیشی؟...من دیگه الان توی شرایطی هستم كه دیدن تو اعصابم رو خورد میكنه؛كلافه میشم...خوب اگه به قول خودت عاشقی پس نگذار اعصابم خورد بشه...نیا كه ببینمت...نخواه كه تحملت كنم...نخواه كه...

. باشه...باشه...دیگه بس كن...منظورت اینه كه حالا چون عاشقتم خودم رو اینجوری فدا كنم برای اینكه اعصاب تو خورد نشه؛درسته؟...یعنی فقط خواسته ی تو مهم باشه دیگه..آره؟

آناهیتا با عصبانیت و صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفت:آره...آره فقط خواسته ی من باید برای تو كه ادعای عاشقی داری مهم باشه...اعصابم رو خورد نكن...دیگه نمیخوام ببینمت...آره...اگه تو به این میگی فدا كردن آره خودت رو فدا كن...مگه نمیگی عاشقی؟...خوب عاشقی یعنی همین دیگه...

شاهرخ دیگر بحث را ادامه نداد و تا جلوی درب منزل آرش سكوت كرده و هیچ حرفی میان آن دو رد و بدل نگشت.

جلوی منزل وقتی ماشین را متوقف كرد و آناهیتا از ماشین پیاده شد او نیز از ماشین پیاده گشت و به سمت اناهیتا رفت و بازوی آناهیتا را كه بی توجه و بدون خداحافظی از او قصد رفتن به سمت درب حیاط را داشت گرفت و او را به آرامی سوی خودش برگرداند و گفت:آنیتا..تو كه مكتب عشقت این درس رو داره میده و از نظر تو عشق و عاشقی اینجوریه فقط دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم...چطور این درس عاشقی رو به من دیكته میكنی در حالیكه خودت وقتی مدعی عاشقی نسبت به بهنام هستی اصلا این قانون رو رعایت نمیكردی...تو عاشق بهنام بودی اما هیچ وقت سعی نكردی اعصابش رو خورد نكنی...یادته؟...به قول خودت دقیقا"كارهایی میكردی كه همیشه عصبی بشه...یادته؟...خودت همیشه توی گریه هات وقتی سرت رو توی سینه ام میگذاشتی بارها و بارها این موضوع رو تكرار كردی...نكردی؟...اما با همه ی این اوصاف...باشه...من درسی كه بهم دادی رو خوب حفظ میكنم حتی به قیمت داغون شدن خودم...تا فقط این رو بهت ثابت كنم كه آره...عاشقتم؛دوستت دارم؛دویوونه اتم...حالا دیگه برو.

شاهرخ وقتی اخرین جملات را میگفت بغض مردانه ایی گلویش را گرفته بود و از شدت عصبانیت و غم تمام صورتش به كبودی می رفت و در حالیكه با ذره ذره ی وجودش عشق و تمنا را نثار اناهیتا میكرد بازوی او را رها كرده و برگشت و سوار ماشینش شده و از آنجا دور شد.

اناهیتا برای دقایقی مات و متحیر از انچه كه شنیده و حس كرده بود سرجایش ایستاد و دور شدن ماشین شاهرخ را نظاره كرد...سپس در حالیكه حس میكرد درمانده تر از همیشه گشته و در گیجی خاصی قرار گرفته بود زنگ درب منزل آرش را به صدا در آورد.
ادامه دارد...پایان قسمت28

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 15/10/1389 - 11:39 - 0 تشکر 270728

رمان((پاورقی2))قسمت29 - شادی داودی
آن شب نیازی نبود آناهیتا از آنچه كه اتفاق افتاده بود حرفی بزند چرا كه آرش با دیدن چهره ی او و دیدن خالات روحی اش كاملا می توانست تشخیص بدهد كه پاسخ او به شاهرخ چه بوده است!

سه شب بعد از آن با خوردن دو قرص آرامبخش در شبها می توانست خواب را به چشمان خویش دعوت كند شب سوم هنوز ساعتی از خوابش نگذشته بود كه خواب بهنام را دید!

در خواب بهنام و او با هم دعوا و بحث مفصلی میكردند...درست مثل همان بحثهایی كه همیشه با هم داشتند...اما شدت ناراحتی و گلایه های بهنام بسیار بیشتر بود...دائم از او آناهیتا گله داشت و...

وقتی آناهیتا از خواب بیدار شد برای دقایقی به سختی گریست و از انچه كه در خواب میان او و بهنام رخ داده بود غمزده تر از همیشه گشت و تا ساعتی پس از آن در خانه راه میرفت و نمی توانست دوباره بخوابد و دائم به جریان خوابی كه دیده بود فكر میكرد!

................................

................................

یك هفته ی دیگر نیز گذشت و در طول این مدا شاهرخ با تمام خواهشهای قلبی كه در وجود خویش به تمنا برخاسته بود اما هیچ تماسی با آناهیتا نگرفت و حتی به دیدن او نیز نرفت...ولی حال روحی و عصبی خودش به شدت دگرگون شده بود.عصبی و گوشه گیر گشته و سعی میكرد تمام وقت خود را در بیمارستان سپری كند و تنها جایی كه به غیر از بیمارستان میرفت رفتن بر سر مزار بهنام بود!...حتی در مهمانی شامی كه قرار بود همراه خانواده به منزل مهین خانم بروند با تمام اصرارهایی كه مادرش كرد شركت ننمود و ترجیح داد همانطور كه آناهیتا خواسته جلوی چشم او نباشد!

آناهیتا نیز به مهمانی منزل عمه مهین نرفت و در همان شب برای شام به منزل الهام و امیر رفت و این در حالی بود كه امیر آن شب به علت شیفتی كه داشت در بیمارستان بود و در منزل حضور نداشت.

الهام از آناهیتا خواست كه همراه او و امیر برای چند روزی به ویلایشان در كلاردشت برود.

آناهیتا در ابتدا تمایلی به این سفر نداشت اما در نهایت با توضیحات و اصرارهای الهام به این نتیجه رسید به راستی مدت طولانی است كه به سفر نرفته و واقعا"از نظر روحی نیاز دارد مدتی از تهران دور باشد و در نهایت پیشنهاد الهام را پذیرفت و همان شب وقتی به منزلش برگشت تلفنی موضوع را به آرش گفت و او را در جریان سفرش قرار داد.

الهام بی نهایت خوشحال شد از اینكه توانست آناهیتا را راضی به این سفر كند و فردای آن شب وقتی موضوع را به امیر گفت امیر برای لحظاتی گیج و مبهوت به الهام نگاه كرد و سپس با عصبانیت گفت:تو دیوونه ایی الهام؟!!!

الهام كه در حال ریختن چای برای امیر بود متعجب از حالت امیر رو كرده به او و گفت:برای چی دیوونه باشم؟!!!...مگه دفعه اوله كه توی مسافرت آناهیتا همراه ما هستش؟...تا قبل فوت بهنام كه همیشه من و تو یه پای سفر اون دوتا بودیم هر وقت میخواستن برن رامسر...حالا چی شده كه آنیتا میخواد با ما بیاد تو اینجوری شدی و میگی من دیوونه ام؟!!!!

امیر فنجان چای را از دست الهام گرفت و گفت:خوب تو یك كلمه قبلش به من میگفتی...آخه چرا برای خودت برنامه ریزی كردی؟

. حالا مگه چی شده؟!!!...خوب ما دو تا تنهایی میخواستیم بریم...تو كه تا برسی اونجا سر و تهت رو بزنن میخوای دنبال باغبون بری و بیاریش تا به درختهای مورد علاقه ات توی حیاط رسیدگی كنی...منم كه باید تك و تنها توی اون خونه بشینم...آناهیتا كه باشه لااقل دیگه تنها نیستم از همه ی اینها گذشته برای روحیه ی اونم خیلی خوبه...اصلا" ببینم تو كه از این اخلاقها نداشتی!!!...چی شده كه نمیخوای آنیتا ایندفعه حالا كه بعد نودبوقی راضی شده بیاد مسافرت اینجوری ادا درمیاری؟!!!

امیر كمی از چای را خورد و لحظاتی به سكوت گذشت سپس به صورت الهام كه متعجب و منتظر پاسخ او بود نگاه كرد و گفت:آخه من به شاهرخ گفتم بیاد...اونم اصلا نمیخواست بیاد اونقدر كنه شدم و پیله كردم به جونش تا بالاخره راضیش كردم...حالا برم بهش چی بگم؟...بگم آنیتا داره میاد تو نیا؟

الهام خنده ی شیطنت باری كرد و گفت:چه بهتر...اصلا شاید این قسمت بوده كه این دوتا با هم آشتی كنن...

امیر عصبی فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:الهام مثل اینكه این مدت توی خونه نشستی زیادی فیلم هندی دیدی آره؟...مسخره...میگم...

الهام دوباره خندید و پشت صندلی امیر ایستاد و دستش را دور گردن امیر انداخت و او را بوسید و گفت:امیر...تو رو خدا جریان رو خراب نكن...به شاهرخ نگو كه آنیتا هست منم به آنیتا نمیگم...بگذار همدیگرو ببینن و این قهر مسخره رو تمومش كنن...تو كه میدونی شاهرخ جون و عمرش انیتاس...

امیر نفس عمیقی از روی عصبانیت كشید و گفت:الهام به جون تو مسافرت رو زهرمارمون میكنن این دو تا با هم...بعد از یكسال میخوایم یه مسافرت بریم خستگی دركنیم...ببین چه بساطی داری راه میندازی...بیخیال شو تو رو جون مادرت...

الهام اخمی كرد و گفت:خوب همون اول راه كه متوجه شدن هر كدوم نخواست نیاد...تو بگذار ما این قدم رو برداریم...

امیر كمی فكر كرد و گفت:آخه مشكل اینه كه شاهرخ همزمان با ما نمیاد...فردا كه ما حركت میكنیم شاهرخ دو روز دیگه گفته میاد...بدبختی این میشه كه این دو تا اونجا همدیگرو می بینن...الهام به خدا من حوصله ی جنگ و دعوا ندارم...تو كه آنیتا رو بهتر از من میشناسی...به جون خودم شاهرخ برسه اونجا دختره مسافرت رو كوفتمون میكنه...

. امیر تو رو خدا...

امیر از روی صندلی بلند شد و ایستاد و كمی به چهره ی ملتمسانه ی الهام نگاه كرد سپس خنده اش گرفت و در حالیكه او را در آغوش میگرفت گفت:خیلی خوب...باشه...ولی به جون الهام اگه اونجا مثل سگ و گربه به همدیگه بپرن من پوست تو رو میكنم...قبوله؟

الهام خندید و گفت:باشه...تو فقط چیزی رو خراب نكن بگذار این دو تا همدیگرو ببینن...اگه دوباره دعواشون شد هر بلایی خواستی سر من بیار...

..................................

..................................

روزی كه به سمت كلاردشت حركت كردند امیر از آناهیتا خواست كه دیگر ماشین نیاورد و همراه آنها با یك ماشین به آنجا بروند.

آناهیتا نیز كه واقعا احساس میكرد نیاز به یك استراحت واقعی دارد و سختی رانندگی مسیر را هم نمیخواست تحمل كند با كمال میل از پیشنهاد امیر استقبال كرد و هر سه سوار ماشین امیر شده و به سمت كلاردشت حركت كردند.

در طول مسیر هر بار كه امیر در مكانی و یا كنار جاده برای دقایقی توقف میكرد آناهیتا ناخودآگاه با یادآوری خاطراتش غمی جانگداز بر جانش ریشه میدواند اما هر دفعه الهام با دقت و هوشیاری كامل سعی میكرد او را از عالم اندوه بیرون آورده و اجازه نمیداد در سیر خاطراتش با بهنام خویش را غرق نماید.

ظهر وقتی رسیدند به ویلا هوا كاملا"ابری بود و دقایقی بعد باران زیبایی شروع به باریدن گرفت.

الهام در آشپزخانه مشغول بود و غذایی را كه از قبل در تهران آماده كرده وبا خود اورده بود سر گاز گذاشت تا گرم شود.

امیر هم كه همیشه بعد از رانندگی مسافتهای طولانی احساس خستگی میكرد به اتاق خواب رفت و روی تخت دراز كشید و خوابید.

آناهیتا هم در اتاقی دیگر مشغول خالی كردن چمدان لباسش بود و آنهایی كه لازم بود را در كمد آویزان و بقیه را در كشو قرار میداد...

برای لحظاتی به یاد خوابی كه چند شب پیش دیده بود افتاد...چقدر دلتنگ بهنام بود فقط خدا میدانست...اما نكته ی عجیب آن خواب برایش این بود كه چرا بهنام تمام حرفهایی را كه گفته و از او گله داشت همان حرفهایی بود كه خود آناهیتا در آخرین دیدار به شاهرخ گفته بود!!!

آناهیتا حتی در خواب نیز تعجب كرده بود كه چرا بهنام می گوید او این حرفها را به وی گفته!!!...در حالیكه تمام آن حرفها و بحثها و جدلها میان آناهیتا و شاهرخ صورت گرفته بود...پس چرا بهنام؟!!!

آناهیتا برای لحظاتی جلوی پنجره ی اتاق خواب ایستاد و پنجره را گشود و از بوی نم و هوای باران خورده ی محیط لذت خاصی در وجود خویش حس نمود...با اینكه بغض گلویش را میفشرد اما سعی كرد چند نفس عمیق بكشد و آن هوای لطیف را به درون ریه های خویش دعوت كرد...سپس وقتی لباسهایش را مرتب كرد برای كمك به الهام راهی آشپزخانه شد.

آن روز بعد از صرف ناهار هر سه برای ساعتی خوابیدند و در بعد از ظهر برای پیاده روی به بیرون از خانه رفتند.

امیر از اینكه میدانست دو روز دیگر شاهرخ نیز به جمع آنها خواهد پیوست از درون احساس ناراحتی میكرد و دائم در این دلشوره به سر میبرد كه مبادا بار دیگر میان شاهرخ و آناهیتا بحثی در گیرد و یا آناهیتا از دست او الهام دلخور گردد.

آن شب الهام و آناهیتا تا دیر وقت بیدار بودند و در بالكن منزل نشستند و با هم صحبت میكردند و وقتی برای خواب آماده شدند ساعت نزدیك سه بامداد بود.

صبح روز بعد امیر زودتر از آنها بیدار شد و برای خرید نان و خامه و كره و پنیر از منزل خارج شد.

ساعت نزدیك9صبح بود كه زنگ درب به صدا در آمد!

الهام با سختی و كسالت از بیخوابی شب گذشته از جایش بلند شد و با عصبانیت از اینكه امیر چرا با خود كلید نبرده كه حالا هنگام بازگشت مجبور به زنگ زدن شده است بدون اینكه اف.اف را بردارد و سوال كند چه كسی پشت درب حیاط است با فشار دادن دكمه درب حیاط را باز كرد.وقتی میخواست باردیگر به سمت اتاق خواب برود و خواب نیمه كاره ی خود را كامل كند در كمال تعجب از شیشه ی پنجره ی مشرف به حیاط شاهرخ را دید كه وارد حیاط شده و درب بزرگ حیاط را باز میكند تا ماشینش را به داخل حیاط بیاورد!!!!

الهام برای لحظاتی متعجب از حضور زودهنگام شاهرخ برای لحظاتی گیج و مبهوت او را نگاه كرد و سپس در حالیكه كاملا" خواب ازسرش پریده بود با عجله درب اتاق خوابی كه آناهیتا در آن خوابیده بود را باز كرد و وقتی مطمئن شد او هنوز خواب است با عجله از هال خارج شده و به حیاط رفت.

شاهرخ با دیدن او شروع كرد به سلام و احوالپرسی و عذرخواهی از اینكه صبح زود مزاحم شده و در همان حال با چشم نمای ساختمان ویلا و پنجره ها و درب ورودی را هم از همان فاصله می كاوید...گویی انتظار داشت پشت سر الهام امیر و شخص دیگری نیز خارج شوند.

الهام با دستپاچگی گفت:امیر رفته احتمالا نون و كره و پنیر بخره...الان برمیگرده...

شاهرخ لبخندی زد و گفت:آنیتا چی؟...خوابه یا بیدار شده؟

الهام كه از تعجب دهانش باز مانده بود و اصلا" توقع نداشت شاهرخ از بودن آناهیتا در آنجا مطلع باشد برگشت و با تردید نگاهی سریع به ساختمان انداخت و دوباره به شاهرخ نگاه كرد و گفت:تو میدونستی اونم اینجاس؟!!!!

شاهرخ كه چشمانش از عشق و شوق دیدار اناهیتا بعد از چندین روز درخشش خاصی به خود گرفته بود در حالیكه لبخندی به چهره ی جذابش داشت پاسخ داد:آره...دیروز آرش رو توی خیابون دیدم...اون بهم گفت...برای همینم دیگه نتونستم تا دو روز دیگه صبر كنم...مرخصیم رو جلو انداختم و ساعت6صبح راه افتادم...جاده یه ذره شلوغ بود و گرنه باید زودتر از این هم می رسیدم...

الهام آب دهانش را فرو برد و گفت:شاهرخ؟

شاهرخ كه به سمت ماشینش می رفت تا آنرا به داخل حیاط بیاورد برگشت و به او نگاه كرد و گفت:میدونم...میخوای بگی آنیتا ممكنه شلوغ كنه...نترس...وانمود میكنم بی اطلاع از بودن اون در اینجا بودم و سرزده اومدم...

و بعد لبخندش عمیق تر شد و چشمكی به الهام زد و سپس ماشین را به داخل حیاط آورد.

الهام به داخل ساختمان برگشت و با نگرانی میز صبحانه را آماده كرد...خدا خدا میكرد آناهیتا به این زودیها از خواب نشود!

از صدای امیر كه با شاهرخ سلام و احوالپرسی میكرد فهمید او نیز از امدن شاهرخ كمی متعجب گشته اما صدای صحبت و خنده ی آنها نشان میداد كه امیر در آن زمان به اندازه ی الهام نگران اوضاع نیست.

وقتی امیر و شاهرخ به داخل خانه آمدند الهام چای را تازه دم كرده و با خریدی كه امیر كرده بود خیلی سریع میز صبحانه ی مفصلی آماده شد.در حال خورد كردن گوجه و خیار برای صبحانه بود كه آناهیتا خواب آلود در حالیكه یك تاپ مشكی و شلواركی كوتاه و تنگ تا سر زانو به تن داشت از اتاق خواب خارج شد...آنقدر خواب آلود بود كه اصلا" متوجه ی حضور شاهرخ نشد و در ضمنی كه به سمت دیستشویی میرفت تا صورتش را بشوید به شوخی گفت:امیر تو مگه بلندگو قورت دادی كه صبح اول صبحی صدات رو سرت انداختی و بلند بلند حرف میزنی نمیگذاری آدم یه خواب راحت بكنه...الهام تو هم كه از كله سحر دیگ و قابلمه به هم میكوبی...معلوم نیست اینجا خونه اس یا بازار مسگرها...

و بعد به داخل دستشویی رفته و درب را بست.

شاهرخ كه روی صندلی در آشپزخانه نشسته و پشتش به آناهیتا بود تا آن لحظه برنگشته بود تا آناهیتا او را ببیند و فقط چشمهایش را روی هم گذاشته بود و از شنیدن صدای او بعد از چندین روز بی نهایت احساس لذت میكرد...اما در عین حال منتظر بود اناهیتا در ادامه ی صحبتش با دیدن او اولین واكنش خود را نیز بروز دهد...ولی وقتی صدای بسته شدن درب دستشویی به گوش شاهرخ رسید چشمانش را باز كرد و تازه متوجه ی چهره ی نگران الهام و در عین حال خنده ی امیر شد كه رو به او كرده و گفت:شاهرخ جان فعلا شانس آوردی...فعلا ندیدت اونقدر كه خواب آلود بود...ولی زیاد امیدوار نباش...الان كه از دستوشیی بیرون بیاد خدا میدونه با دیدنت چی رو برمیداره و توی سرت خورد میكنه...

الهام با اخم به امیر نگاه كرد و در حالیكه خودش نیز كمی خنده اش گرفته بود سعی كرد جلوی خندیدنش را بگیرد و گفت:امیر تو رو قرآن شروع نكن...هر چی هم گفت تو و شاهرخ حق ندارین حرف بزنین...باشه؟

شاهرخ خندید و گفت:الهام تو چرا اینقدر نگرانی؟
ادامه دارد...پایان قسمت29

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 16/10/1389 - 12:17 - 0 تشکر 271003

رمان((پاورقی2))قسمت آخر - شادی داودی
الهام نگاهی از روی التماس به شاهرخ كرد و گفت:به خدا میترسم...دوست ندارم شما دو تا دوباره دعواتون بشه...

شاهرخ در حالیكه لقمه ای كره و مربا برای خودش آماده میكرد گفت:حالا كی گفته ما دو تا دعوامون شده؟!!...آناهیتا فقط از من خواست خونه اش نرم...دیدنش نرم...الانم خونه ی اون نیومدم كه بخواد ناراحت بشه...

در همین لحظه آناهیتا از دستشویی خارج شد و به سما آشپزخانه آمد در ابتدا وقتی شاهرخ را كه پشتش به او و روی صندلی نشسته بود دید تمام وجودش لبریز از تعجب شد و چند ثانیه ایی سر جایش ایستاد.

الهام و امیر به آناهیتا نگاه میكردند و منتظر واكنش بعدی او بودند كه شاهرخ به سمت او برگشت و با لبخند مهربان و همیشگی كه به چهره داشت سر تا پای آناهیتا را نگاهی كرد و گفت:صبح بخیر خانوم...این دو تا در بیدار كردن تو تقصیری نداشتن...همه ی سر و صداها مال من بود...حالا چرا ایستادی؟...بیا بشین...امیر خودش رو كشته رفته نون تازه خریده...تو هم كه عاشق صبحانه با نون تازه هستی...بیا...

و بعد از جایش بلند شد و صندلی كنار خود را عقب كشید تا آناهیتا روی آن بنشیند.

آناهیتا نگاهی به الهام و امیر كرد سپس به سمت صندلی كنار الهام رفت و روی آن نشست و رو به شاهرخ گفت:نمیخوام كنار تو بشینم...

شاهرخ لبخندش عمیق تر شد و پاسخ داد:اتفاقا" این طوری بهتره چون رو به روی من میشینی و بیشتر میبینمت...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...

الهام تمام وجودش را اضطراب از یك گفتگوی شدید میان آناهیتا وشاهرخ فرا گرفته بود و خدا خدا میكرد این اتفاق نیفتد بنابراین برای عوض كردن بحث رو كرد به آناهیتا كه با عصبانیت به شاهرخ خیره شده بود و گفت:آنیتا چای بریزم برات یا اول شیر گرم میخوری؟

امیر از زیر میز با پا ضربه ی ملایمی به شاهرخ زد كه معنی ان این بود تا حرف و بحث را ادامه ندهد و شاهرخ با همان نگاه جذابش و لبخند مهربانی كه به چهره داشت نگاهش را از آناهیتا گرفت و به امیر نگاه كرد و دیگر حرفی نزد و به خوردن بقیه ی صبحانه اش مشغول شد اما در تمام لحظات از نگاه كردن به آناهیتا غافل نمیشد و گویا واقعا" میخواست دلتنگی روزهای گذشته ی خود را در آن دقایق تلافی نماید...

ولی آناهیتا اصلا" به او نگاه نمیكرد و با اخمی در چهره كه زیبایی صورتش را صد برابر كرده همراه با سكوتی كه اختیار كرده بود صبحانه ی مختصری خورد و در تمام مدتی كه امیر و شاهرخ و گاه الهام درباره ی مسائل مختلف با هم صحبت میكردند فقط با فنجان خالی كه در جلویش روی میز بود بازی میكرد و در فكر فرو رفته بود.

بعد از چند دقیقه كه همگی از خوردن یك صبحانه ی كامل اما در جوی نه چندان مطلوب سیر شده بودند امیر به شاهرخ پیشنهاد كرد كه با هم به بالكن رفته و روی صندلی های آنجا بنشینند.شاهرخ نیز بلافاصله موافقت نمود و همراه او به بالكن رفتند.

آناهیتا در حالیكه ظرفهای صبحانه را از روی میز جمع و خودش را باشستن آنها مشغول میكرد با صدایی گرفته گفت:الهام؟...تو و امیر ازش خواستین بیاد چون منم همراهتون بودم مگه نه؟

الهام كه در حال جمع آوری ظرفهای شسته ی شب گذشته از جاظرفی و قرار دادن آنها در كابینت بود گفت:به جون آنیتا اینطوری نبوده...وقتی من از تو خواستم با ما بیای همون روزم امیر از شاهرخ خواسته بود كه بیاد كلاردشت...وقتی هم فهمید من از تو خواستم بیای كلی ناراحت شد كه چرا قبلش به اون نگفته بودم اما واقعا" نمی تونست یعنی دیگه روش نمیشد به شاهرخ بگه كه نیاد...ولی قرار نبود به این زودی بیاد!...قرار بود دو روز دیگه اینجا باشه...اما واقعیتش آرش رو دیروز دیده اونم بهش گفته كه تو با ما اومدی...این شده كه زودتر اومده اینجا...آنیتا تو رو جون هر كی دوست داری بدخلقی نكن...به خدا شاهرخ خیلی دوستت داره...نگاهش؛رفتارش؛حرف زدنش همه و همه داره فریاد میزنه كه چطوری عاشقته...

الهام توقع داشت آناهیتا با داد و فریاد این بحث را ادامه بده اما در كمال تعجب دید كه او به آرامی دو قطره اشكی كه از چشمهایش سرازیر شده بود را پاك كرد و سپس گفت:میدونم...الهام من نفهم نیستم...می فهمم شاهرخ دوستم داره...ولی...

در همین لحظه امیر به داخل هال آمد و گفت:چه بارون شرجی و قشنگی داره میاد...الهام چایی بریز بیاین توی بالكن همگی اونجا چایی بخوریم...

الهام كه هنوز به نیمرخ زیبا و گریان آناهیتا چشم دوخته بود در همان حال گفت:باشه...بگذار یه ذره اینجاها رو جمع و جور كنیم الان میایم...

آناهیتا گفت:من نمیام...برای من چایی نریز...ظرفها رو كه شستم میخوام برم قدم بزنم...

الهام متعجب گفت:توی این بارون؟!!!...مگه دیوونه شدی دختر؟!!!

امیر با اشاره به الهام فهماند كه جلوی تصمیم آناهیتا را نگیرد چرا كه شاهرخ هم همین را گفته!

الهام با حالتی مستاصل و نگران اشاره كرد كه حداقل امیر نگذارد شاهرخ به دنبال آناهیتا برود اما امیر توجهی نكرد و با بالكن برگشت.

آناهیتا ظرفها را خیلی سریع شست و مانتو و روسریا اش را برداشت و آماده شد.وقتی از درب هال خارج شد باران زیبایی تمام محیط را به بهشتی دل انگیز همراه با مه اندك و رقیقی كه دل هر بیننده را می ربود تبدیل كرده بود.

شاهرخ وقتی اناهیتا را عازم رفتن بیرون از منزل دید بدون معطلی از جایش برخاست و همقدم با آناهیتا از پله های بالكن پایین رفت و با هم از درب حیاط خارج شدند.

الهام در حالیكه سینی محتوی دو فنجان چای در دستش بود از درب هال خارج شد و ضمنی كه به بیرون رفتن آن دو نگاه میكرد آهسته به امیر گفت:خدا به خیر كنه...

امیر به آرامی خندید و گفت:نترس...این شاهرخی كه من میبینم با این اراده ی قوی و اعتماد به نفسی كه داره حتما" به نتیجه میرسه.

الهام روی صندلی نشست و سینی را روی میز گذاشت و گفت:البته آناهیتا هم به نظر من نرم شده...فكر میكردم قیامت به پا كنه وقتی شاهرخ رو ببینه...اما خدا رو شكر زیاد سگ اخلاقی نكرد!

امیر گفت:اتفاقا"منم متوجه شدم...آناهیتا با تمام غمی كه داره ایندفعه خیلی هم از دیدن شاهرخ ناراضی نبود...

.................................

.................................

شاهرخ و آناهیتا بی آنكه صحبتی با یكدیگر كنند دقیقه ای در زیر نم نم باران زیبایی كه لذت خاصی به هر انسانی می بخشید قدم زدند و بعد آناهیتا در حالیكه بی اختیار اشكهایش سرازیر گشته و همزمان آب ریزش بینی اش نیز شروع شده بود با صدای غمگینی گفت:شاهرخ؟

شاهرخ كه در حال دیدن مناظر اطراف بود نگاهش را به صورت آناهیتا امتداد داد و گفت:جانم؟...بگو.

آناهیتا نگاه كوتاهی به اطراف انداخت و گفت:دوستم داری مگه نه؟

شاهرخ دستش را به دور شانه ی اناهیتا انداخت ودر حالیكه قدم میزدند به نوعی او را در پناه آغوش خود گرفت و گفت:عاشقتم...نمیتونی حدس بزنی این چند روز كه ندیدمت چقدر كلافه بودم...چقدر دلتنگت بودم...چقدر نذر و نیاز كردم كه فقط یه ذره تو هم به اینمه عشقی كه بهت دارم توجه كنی...به خدا هر روز میرفتم سرمزار بهنام...شاید باور نكنی ولی دیگه از بهنام خواستم...خواستم كه خودش یه جوری حالیت كنه كه چقدر دوستت دارم...

آناهیتا ایستاد و به صورت شاهرخ نگاه كرد و گفت:جدی؟!!!

. آره...باورت نمیشه ولی مثل آدمی بودم كه میره امازاده و نذر و نیاز میكنه...مزار بهنام شده بود برام مثل یه امازاده یا یه جای مقدس كه هر روز میرفتم و التماسش میكردم...

آناهیتا كه دیگر از شدت قطرات اشك و ریزش نم نم باران تمام صورتش خیس شده بود گفت:پس بدون نذر و نیازت اثر بخشیده...چون خودش اومد به خوابم...باورم نمیشد حرفهایی كه بهم میزد و گله هایی كه توی خواب از من میكرد همه و همه شكایتی بود از حرفهایی كه به تو زده بودم اما توی خواب حرفی از تو نمیگفت...اما تمام حرفهایی كه روز آخر به تو گفته بودم رو عینا" برام تكرار میكرد و گفت چرا اینقدر با این حرفهام اذیتش میكنم...چرا آزارش میدم...

آناهیتا دیگر به هق هق افتاده بود و شاهرخ نیز بی اختیار اشكهایش جاری شده و او را سخت در آغوش گرفته بود.

آناهیتا ادامه داد:شاهرخ...تمام حرفهایی كه به تو گفته بودم رو بهنام عینا" تكرار میكرد و میگفت چرا این حرفها رو به اون گفتم!!!...در حالیكه من اون حرفها رو به تو گفته بودم نه به اون...از من گله میكرد و میگفت با این حرفها اذیتش میكنم...میگفت وقتی این حرفها رو میزنم اعصابش رو خورد میكنم...بهم میگفت چرا نمی فهمی عاشقی یعنی چی؟چرا نمیفهمی دوست داشتن یعنی چی؟...شاهرخ میدونی وقتی بیدار شدم چقدر حالم خراب بود...تا چند ساعت گیج گیج بودم...ولی وقتی خوب فكر كردم احساس كردم بهنام میخواد به من بفهمونه عشق تو همون عشق خودشه نسبت به من...اون میخواست حالیم كنه هر ناراحتی كه برای تو به وجود بیارم مثل اینه كه اون رو ناراحت كرده باشم...

شاهرخ در حالیكه دیگر خودش هم به گریه ایی مردانه دچار شده بود روی سر آناهیتا را بوسید و گفت:الهی فدات بشم...آنیتا به قرآن دوستت دارم...به خدا عاشقتم...به روح بهنام قسم كه اگه رضایت بدی تمام زندگیم رو به پات میریزم...قول میدم خوشبختت كنم و در كنار احترامی كه تا آخر عمرم به احساست نسبت به بهنام میگذارم كاری كنم كه یك لحظه اشك به اون چشمای قشنگت نیاد...آنیتا ببین خود بهنام هم بدون اینكه واسطه ایی برای گفتن حرفهاش قرار بده شخصا" اومده و حرفاش رو بهت گفته...درست مثل اون دفعه كه به خواب رزیتا رفته بود و تو رو به سپرده بود...یادته؟...هیچ گلی به غیر از تو مد نظرش نبوده...گلی كه سفارشش رو كرده بود خود تو بودی...آنیتا به خدا عاشقتم...

و بعد صورت آناهیتا را در میان دستانش گرفت و با عشقی بی نظیر به تك تك اعضای صورت او نگاه كرد و گفت:آنیتا حالا چی میگی؟...حالا كه به خودتم ثابت شده كه بهنام هم عشق من رو نسبت به تو قبول داره...حالا چی؟

آناهیتا چشمانش را بست و در حالیكه هنوز گریه میكرد گفت:شاهرخ دوستت دارم.

پایان

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.