به ناااام خدااا
سلاااااااااااااااام
چقدر به نکته رسیدی گویا خانووم!
بله موافق می باشم...ولی خودت هم اشاره کردی...این استرس ه به نظرم با اون استرسی که من گفتم فرق می کنه..
لوک !
هنگامیکه پای خواستگاری و ازدواج و صحبت آن به میان میآید، در استرس و فشار قرارگرفته و تنش حاصل از این امر مهم، بر اعصاب و فیزیولوژی و روان آنان تأثیرهای منفی بهجای میگذارد تا جایی که خیلی از گفتنیها، ناگفته باقیمیماند و خیلی از بررسیها انجام نمیشود و خیلی از تحقیقها به تأخیر میافتد و درنتیجه اگر ازدواج سرنگیرد، تجربه و اندوختهی مثبتی از این گذران وقت، حاصل نمیگردد و حتی سرخوردگی و تنفر، از این ارتباطِ بدانجام شکل
حس می کنم اینجوری نباشه...
یعنی اون استرسی که گفتم ...منظورم همون استرسی ه که بعد ازیکی دو تا خواستگار/خواستگاری رفتن از بین میره..و باعث نمی شه آدم سوالهاش رو نپرسه وحرف هاش نگفته بمونه..
حتی اگه خواستگار اولی هم باشه بعد از یکی دو جلسه آدم مسلط میشه و می تونه فضا و احساساتش رو کنترل کنه..
(گرچه یه حسی بهم میگه ما داریم از جنبه های مختلف به این قضیه نگاه می کنیم!:)
چون استرسی که ناشی از بال رفت سن بوجود میاد با این استرس فرق داره...اونجا شاید بیشتر ترس ه نه استرس....البته به نظر من!!
همون ترس از آینده و نکته سنجی هایی که آدم اوایل نداره ولی باگذش زمان بهشون می رسه و کم کم میشه وسواس..
این استرس لزوماً به معنای هول شدن و اینا نیست! آخه اون طوری که تو گفته بودی، به نظرم اومد منظورت این ه که آدم اولش ممکنه یه کم دست و پاشو گم کنه، که این به مرور برطرف می شه.
هوم؟ بله...منظورم همین بود!
من به یه اصلی معتقدم ...!!!
اینکه ازدواج ها دو مدل ه..
یه مدلش اینه که از قبل آشنایی داشتن و علا وه بر آشنایی احساساتی نیز بهم نشون داده و به عبارتی خودشون می خواستند..
یه مدل دیگه ...اینه که بیشتر رسمی ه ...یعنی خانواده ها بهم معرفی شدند و طی جلسه ی خواستگاری این دو گل نو شکفته با هم آشنا می شوند..
به نظرم هر کدوم یه جور استرس دارند(یعنی با هم می فرقند!)
و اون استرس و ترس از آینده بیشتر در مدل دومی نمود داره ....چون شناخت زیادی از هم ندارند و اصولا باید بیشتر اعتماد کنند به حرف ها و گفته ها و شنیده ها...
مثلاً این فکر که آیا با این فرد خوشبخت می شم؟! نکنه بعداً بفهمم مثلاً اخلاقش بده؟! نکنه پس فردا بزنه زیر قول و قرارهاش و...
هیییی...تازه دو سه روز بود که این افکار و رها کرده بودم و زیبا می اندیشیدم هاااا باز یادم افتاد!
در کل موافقم با صحبت هاتون مادام گویا..:)
هاااااااااای میس آنشقلی!
این اصلا ربطی به اولی و دومی و سومی و... نداره
که اگه داشت من الان واقعا نباس استرس داشته باشم ولی دارم! چرا؟
داره داره...جدی میگم !الان خیلی محکم می تونم بگم که ربط داره
چون به هر حال تو داری مهم ترین تصمیم زندگیتو میگیری. اینقدر شنیدی که احساسی نشید و فلان و بهمان که من همش میترسم. اینقدر دروغ زیاد شده که هر کی هر چی میگه من فکر میکنم دروغ میگه. بحث ترس از ازدواج روح زنگار زده رو اگه نخوندی بخون. همون ترس ها باعث میشه استرس داشته باشی
این ترس ه ...با استرس فرق می کنه که بخاطرش نتونی تصمیم درست بگیری یا سوالاتو بپرسی!
ترس از آینده یه چیزه استرس یه چیز ه دیگه..
اینو با من نبودی ولی...:)
من خیلی جاها دیدم و شنیدم که نباید از گذشته بگید و بپرسید.
من امکان نداره بتونم اینکارو بکنم!! برای من گذشته ی اون شازده خیلی مهم می باشد...
خب نمی تونم بایکی زندگی کنم که ندونم تو گذشته ش چه اتفاقاتی افتاده بوده..
خب اگه مهم بوده من هم باید بدونم!