• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
سينما و تلویزیون (بازدید: 4688)
پنج شنبه 4/9/1389 - 13:48 -0 تشکر 254206
نقد فیلم........

نگاهی به فیلم «آبی بیكران» ساخته لوك بسون

 

آن روزها كه دكوپاژ، پلان، سكانس و اكسپوزیشن را در فیلمنامه نمی‌شناختیم، با دیدن یك فیلم طوری كیف می‌كردیم كه انگار بهترین اتفاق زندگی‌مان افتاده است. حالا كه به لطف كلاس‌های فیلمسازی و استادان كارگردانی تعریف همه اینها را می‌دانیم، هرچقدر هم كه از یك فیلم خوشمان بیاید، باز یك جای آن می‌لنگد و در تعریف و تمجیدمان بالاخره جای یك اما یا ای كاش می‌گذارد.
آن روزها كه «آبی بیكران» از تلویزیون پخش می‌شد، آنقدر از سینما سر در نمی‌آوردم كه بتوانم با دلایل فنی و نگاه تكنیكی بگویم چه فیلم خوبی بود، حالا كه آن را دوباره می‌بینم و می‌خواهم درباره فیلم و شخصیت‌های آن و ارتباط آنها با هم و ارتباط همه‌شان با اقیانوس كه عنصر اصلی فیلم است صحبت كنم، می‌بینم كه هیچ یك از منتقدان فیلم را ندیده‌اند و حرفی درباره‌اش ندارند؛ این شد كه تصمیم گرفتم لذت دیدن آن را با شما تقسیم كنم.

شخصی‌ترین فیلم بسون

فیلمنامه آبی بیكران بتدریج و طی 12 سال تنظیم شد. 4فیلمنامه‌نویس دیگر در كنار «لوك بسون» كارگردان فرانسوی‌تبار فیلم، تیم تحقیقاتی و نگارش فیلمنامه‌ را تشكیل می‌دادند. نتیجه ساعت‌ها گفت‌وگو با معروف‌ترین غواصان و سال‌ها مطالعات زیست‌شناختی بسون، بعلاوه تجربیات شخصی او در سال 1988 تبدیل به فیلمی شد كه در اروپا موفقیت غیرقابل انتظاری را برای او آورد. درخشش فیلم در گیشه سینماهای آمریكا كمتر از اروپا نبود. اگرچه اهالی فیلم در كشور ما لوك بسون را بیشتر با «حرفه‌ای» و «آنجل‌آ» می‌شناسند، اما منتقدان خارجی، آبی بیكران را سكوی پرش او می‌دانند، حتی نسخه قدیمی فیلم را به دلیل استفاده از نماهای زاویه باز كه مخصوص بسون است یكی از تحسین‌برانگیزترین آثار او به شمار می‌آورند.

بعدها كه خواندم لوك بسون خودش حاصل ازدواج 2 مربی غواص است و او بیشترین روزهای كودكی‌اش را در كنار اقیانوس و تماشای غواصی پدر و مادرش می‌گذرانده، بیشتر به این اصل پی بردم كه شخصی‌ترین مسائل یك هنرمند، می‌تواند تبدیل به عمومی‌ترین اثر او شود. به هر حال بسون اگر آبی بیكران را نمی‌ساخت با وجود تمام آثار متفاوت و بحث‌برانگیزی كه از خود به جا گذاشته، قطعا چیزی در كارنامه كاری خود كم داشت، اما جدا از صداقت بسون در روایت داستان، آنچه كه ردپای فیلم را در ذهن مخاطب جا می‌گذارد، حضور «اقیانوس‌» به عنوان ایفاگر نقش اصلی در داستان است و البته نزدیكی بیش از حد انسان به طبیعتی كه همان اقیانوس و دلفین‌هایش است تاجایی كه غواص جوان از میان عشق خود به یك زن و علاقه‌اش به دریا، دومی را انتخاب می‌كند. آبی بیكران داستان انسان‌هایی است كه تلاش می‌كنند به عمیق‌ترین بخش از آنچه كه می‌پرستند برسند و همه‌شان هم در این انتخاب فنا كه نه، جاودانه می‌شوند.

حال خوب آمد دلیل فیلم خوب

اگر چه بسون می‌توانست با حذف برخی صحنه‌ها به ایجاز برسد اما، هرچه كلاهم را قاضی می‌كنم می‌بینم جدا از بازی روان و بدون اغراق ژان رنو و ژان مارك بار و موسیقی خوب اریك‌سرا، نمی‌توانم از صحنه‌های تاثیرگذار فیلم مثل نماهای مربوط به زیر‌آب و صحنه‌های آغاز فیلم یا دیالوگ‌های عجیب آن بگذرم، اگر چه بسون كسی نیست كه بخواهد با ارائه دیالوگ از سهم تصویر بكاهد و حتی معروف به خست در خرج كردن دیالوگ است اما آنجا كه باید با دیالوگ‌هایش وزنی به فیلم بدهد این كار را می‌كند،‌ مثل جایی كه پدر غواص به پسرش كه از او می‌پرسد «تو چرا هر روز باید زیر آب بروی؟» می‌گوید: «برای آن كه تو بتوانی غذا بخوری» یا آنجا كه پدر به پسر می‌گوید: «نگران من نباش اگر خسته شدم پری‌های دریایی كمكم می‌كنند» ما را از ذهنیت به عینیت می‌رساند كه باورپذیر كردن عوامل غیرواقعی برای مخاطب از ویژگی‌های بسون است.

آبی بیكران،‌ به هر حال با تمام آنچه كه گفته شد سال‌هاست از نگاه منتقدان ما جا افتاده، همان‌طور كه بسیاری دیگر از نمونه‌های خارجی مثل «مرا به خاطر بسپار»، «زندگی دیگران»، «if only» و نمونه‌های داخلی مثل «تنها 2 بار زندگی می‌كنیم»، «اشكان، انگشتر متبرك و چند داستان».

پس فیلم خوب الزاما آن فیلمی نیست كه همه منتقدان آن را دیده‌اند و در مدح و مذمتش گفته‌اند. به قول یكی از دوستان منتقد، فیلم خوب حتی اگر یك لحظه هم زودتر دیده شود، یك لحظه زودتر به تو فرصت درك یك حس خوب را داده است.

 

 

با ماباشید تا آخر قضیه..........

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:13 - 0 تشکر 254225

ملک سلیمان، تجربه ای كه باید دید

اول این‌که یک فیلم در سینمای ایران که از بسیاری از استانداردهای تولید و پخش فیلم محروم است دست به تجربه‌ی بی‌نظیری در زمینه‌ی استفاده از ابزار تکنولوژیک و متخصصان بین‌المللی زده، اتفاق فرخنده‌ای است.
استفاده از ویژوال افکت طبق استانداردهای بین‌المللی و اجرای تروکاژها با سیستم DI منجر به خلق صحنه‌هایی در ملک سلیمان شده، که تماشاگر ایرانی را در جا میخکوب می‌کند. سکانس حمله‌ی اجنه و شیاطین به شهر ساحلی زبولون و نبرد یاران سلیمان با آن‌ها در ساحل اجرایی خیره‌کننده دارد؛ هم صورت ظاهری شیاطین که اول به شکل گلوله‌های نورانی رقصان روی هوا و بعد در هیبت دودهای هیولاوار به جان مردم می‌افتند، هم اجرای دقیق افکت‌های صوتی توسط كینسون تسانگ کره‌ای و هم حرکات پیچیده‌ی دوربین حمید خضوعی ابیانه منجر به خلق سکانسی می‌شود که در سینمای ایران بی‌نظیر است. نمونه‌ی دیگر سکانس حمله‌ی شیاطین به تسخیرکنندگان اورشلیم و بعد اهدای خاتم سلیمانی از جانب خداوند و تسخیر اجنه به وسیله‌ی سلیمان است که باز هم تماشاگر را غرق لذت تجربه‌ای نو در سینمای ما می‌کند.

جلوه‌های ویژه‌ی لئو لو بی‌نقص است و ماکت‌های عظیم عبدالحمید قدیریان برای بازآفرینی شهر اورشلیم و زبولون و اریحا و قصر سلیمان نه تنها از زرق و برق بیهوده و تصنعی بودن آثاری مثل یوسف پیامبر و مردان آنجلس رنج نمی‌برد، بلکه حس بدوی و کهنه‌ی لازم برای فضاسازی کار را به خوبی مهیا می‌کند.

موسیقی پانک چان از آن جنس موسیقی‌های است که بیش از شنیده شدن حس صحنه‌ها را به مخاطب القا می‌کند و در حقیقت شنیده نمی‌شود اما اثر عمیقی برجا می‌گذارد. بر خلاف دیگر آثار تاریخی ما که با موسیقی حجیم ارکسترال و غلظت زیاد ـ به سبک موسیقی فیلم‌های تاریخی دهه‌ی پنجاه آمریکا ـ موسیقی همیشه از دل صحنه‌ها بیرون می‌زند و خود را به رخ می‌کشد. نقیصه‌ای که حتی مختارنامه هم دچارش است و در هر صحنه‌ای که دوربین به امام حسن (ع) نزدیک می‌شود موسیقی پرسوز آزاردهنده‌ای برای القای حس معنوی صحنه را پر می‌کند.

موسیقی ملک سلیمان، هم در ابعاد حماسی و هم لحظات غم‌انگیز و معنوی در زیر متن اثر است و مستقل از سکانس‌ها موجودیت نمی‌یابد. این عناصر دست به دست هم می‌دهند تا یکی از مهم‌ترین بخش‌های ساخت آثار تاریخی شکل بگیرد؛ بازآفرینی حس و فضای تاریخی. مخاطب پیش از هر چیزی باید باور کند که در اورشلیم یا اریحای صدها قرن پیش نفس می‌کشد و کوچک‌ترین نقیصه‌ای در دکور، ابزار و ادوات صحنه، گریم، تروکاژهای کامپیوتری، بازی بازیگران و سیاهی‌لشگرها می‌تواند ارتباط مخاطب با جهان گذشته را قطع کند. ملک سلیمان تا حدودی زیادی در بخش‌های فنی موفق به بازآفرینی تاریخی می‌شود و این کاری است کارستان.دوم. بازآفرینی تاریخی تنها در یک بعد از ابعاد تکنیکی فیلم محدود نمی‌شود. به عبارتی تکنیک فقط شامل موارد فنی و بهره‌گیری از ابزار تکنولوژیک نیست، بلکه مهم‌تر از این‌ها درام‌پردازی، شخصیت‌پردازی و بینش منحصر به فرد و زاویه‌ی نگاه اثر به واقعه‌ی تاریخی است که "لحن تاریخی" کار را بازآفرینی می‌کند. درآوردن  لحن کاری است به مراتب دشوارتر از خلق جلوه‌های ویژه بصری. ملک سلیمان تلاش می‌کند با ریتم مناسب و خلق پی در پی حوادثی از جمله حمله‌ی شیاطین به شهرها، نبرد لشگریان سلیمان با اجنه، جادوی جادوگر پیر، تسخیر باد به وسیله‌ی سلیمان، اهدای خاتم سلیمانی از جانب خدا و ... مخاطب را در تمام لحظات با اثر همراه کند و با به کار گرفتن تکنیک‌های پیچیده تا حدودی موفق به این کار می‌شود. اما ماندگاری و رسوب فیلم در ذهن مخاطب به آسانی محقق نمی‌شود.

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:16 - 0 تشکر 254226

نقدی بر به فیلم «شکلات داغ»


تماشای فیلم یکی ازجوان ترین کارگردان های سینمای ایران انگیزه ای بود برای تماشای شکلات داغ. فیلمی که بیش از هر چیز از حیث جمع کردن بازیگران سرشناس برای یک کارگردان ۲۷ ساله امتیازبزرگی است. هرچند که نام علیرضا سجادپور به عنوان تهیه کننده فیلم امتیاز بزرگی برای کارگردان بود تا بتواند نظر بازیگران سرشناس را برای اولین فیلم خود جلب کند. همین که وی توانسته اعتماد کسانی مثل داریوش ارجمند، نیکی کریمی، علیرضا خمسه و فریبرز عرب نیا را به خود جلب کند چیزکمی نیست.

حامد کلاهدار درخلق فضای روشنفکرانه و کافی شاپی و روایت موازی خود از شخصیت های متعدد قصه اش خوب عمل می کند. نوع رنگ آمیزی فیلم و بهره گیری از رنگ های تیره در ترسیم فضای کافی شاپ متناسب با روحیه و دنیای درونی آدمهایی است که در این مکان رفت و آمد دارند و فیلمساز به واسطه بهره گیری نمادین از ظرفیت لوکیشن، واقعیت درونی این شخصیت ها را بازنمایی می کند.

ریتم فیلم به دلیل حضور همین آدم ها و انفعالی که در جهان معنایی آنها وجود دارد کند و پایین است اما این سردی و کندی فضای فیلم باعث ملال مخاطب نمی شود به ویژه مخاطبانی که با حال و هوای چنین فضاهایی آشنا هستند و آن را تجربه کرده اند از آن لذت می برند اما مشکل اصلی شکلات داغ این است که نتوانسته قصه اش را جمع و جور کند و هیچ پایانی نمی توان برای آن متصور شد. داستان فیلم با اتفاقات دیگر و ورود شخصیت های جدید می توانست همچنان ادامه بیابد حتی اگر بپذیریم که بازنمایی تنهایی انسان ها و هراس و تردید هایشان، نخ اتصال این تسبیح است.

شاید بتوان پایان باز را برای این قصه مفروض گرفت اما روایت قصه به گونه ای پیش می رود که نمی توان منطق دراماتیکی برای این صورت بندی پایانی درنظر گرفت. کارگردان سعی کرده است تا به واسطه روایت معمایی خویش از درام،مدام ذهنیت و پیش فرض های مخاطب را از اتفاقات بعدی بشکند و قضاوت آنها را درباره آدم های قصه اش به چالش بکشد. ولی بالاخره این ساختار شکنی در روایت باید بتواند در نقطه پایانی خود به یک قطعیت فلسفی برسد و دست کم تکلیف کارگردان را با مخاطب خود روشن سازد.

شکلات داغ با استفاده از فضای کافی شاپ تلاش می کند تا روایتی مدرن از شخصیت های قصه ارائه دهد و تناقض دنیای درونی و بیرونی آنها را به تصویر بکشد؛ بازنمایی این پارادوکس روانی – عاطفی از نقاط برجسته فیلم است که دنیای درونی و دغدغه های شخصی همه آدم های قصه را نسبت با یک سوژه مشترک بیرونی به تصویر می کشد. لذا می توان شکلات داغ را با وجود کاراکترهای متعدد واجد یک قهرمان اصلی دانست که نیکی کریمی نقش آن را بازی می کند، در واقع محور این قصه زنی است که با ورود خود به کافی شاپ به فرافکنی دنیای درونی مردهایی دامن می زند که در پیله تنهایی و دنیای شخصی خود فرو رفته اند.

مردانی که در تعامل با دیگری متفاوت، منویات درونی شان و جهان شخصی خود را برون فکنی کرده و در یک تجربه و درد مشترک که تنهایی است بازتاب می دهند. در واقع این زن یک عامل محوری است که هم خود تعلیق ایجاد می کند و هم از شخصیت های قصه رمزگشایی می کند. هرچند درباره خود این زن اطلاعات کافی به مخاطب داده نمی شود. شکلات داغ دنیای ملتهب و پرهیاهوی درونی آدم های تنها را در روایتی آرام و کند به تصویر می کشد که تطبیق سازگارانه این دو موقعیت دوگانه به جذابیت دراماتیکی آن کمک می کند. در واقع شکلات داغ واجد یک دوگانگی و کنتراست نمایشی در فرم و محتواست که اگرچه ساختار روایی آن کند به نظر می رسد اما قصه شخصیت هایی را روایت می کند که دنیای آرام و کندی ندارند. شاید داغ بودن شکلات در عنوان فیلم خود نمادی معنایی از این موقعیت متضاد باشد.

اگر بخواهیم به مسئله متفاوتی در این فیلم اشاره کنیم نمی توانیم از گریم متفاوت و عجیب فریبرز عرب نیا در نقش یک پیرمرد ارمنی بگذریم که تا حدودی تداعی کننده بازی جمشید هاشم پور در نقش یک ارمنی در فیلم میم مثل مادر بود.

این کاراکتر قطعا یکی از متفاوت ترین نقش هایی است که عرب نیا در کارنامه حرفه ای خود بازی کرده است. ضمن اینکه کافی شاپ در شکلات داغ مثل رستوران در ماهی ها عاشق می شوند کارکردی دراماتیک پیدا کرده است و تناسب منطقی با فضای مدرن قصه و روایت آن دارد. بهره گیری از ظرفیت نمایشی کافی شاپ از نقاط مثبت فیلم است که به درستی این موقعیت را در خدمت قصه قرار داده است. شکلات داغ به عنوان اولین تجربه یک کارگردان جوان نمره قابل قبولی می گیرد که اگر از تجربیات آن به درستی استفاده شود می توان به بهبود آثار بعدی کلاهداری امیدوار بود.


 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:16 - 0 تشکر 254227

ملک سلیمان; دیدار با پیامبری عزیز


۱) فصل تازه ای در فیلم سازی کشور
فیلم سازی در کشور ما با وجود گذر از سی سالگی انقلاب و به زعم برخی ۱۰۰ سالگی سینما در ایران ـ رویایی خنده دار ـ همچنان بر همان پاشنه بساز و بفروش پیش می رود. در واقع ادعای بین المللی شدن سینمای کشور با وضع موجودی که پرچمداری سینما به دست «ها» افتاده است و از اخراجی هایش گرفته تا افراطی هایش و در آینده اسقاطی ها و ادخالی ها و اشرافی ها و...در کنار تولید بدون هدف و افزایش کمیت به بهانه فضای باز و نداشتن سالن مناسب و نساختن سالن متناسب با جمعیت و...یک لطیفه اس ام اسی است. در چنین فضایی ساخت فیلمی در طراز «ملک سلیمان» سینمای ایران را در بازار جهانی فیلم به یکباره؛ چند پله به جلو می برد. و این فی نفسه هم جای تقدیر دارد و هم ملاکی برای تماشای این فیلم. به واقع پس از تماشای این فیلم مخاطب ایرانی که یادگرفته در سالن تاریک سینما یا خمیازه بکشد و یا به لودگی های روحوضی برخی به اصطلاح بازیگر کمدی بخندد، با غروری خاص و لبخندی حاکی از اعتماد به نفس از سالن سینما خارج می شود چرا که فیلمی را دیده که تا کنون در سینمای ملی نمونه اش وجود نداشته اگرچه در این باره هم حرف هایی هست که در ادامه خواهیم گفت. منتها مخاطب داستان می توانیم و می شود را به راحتی در طول فیلم و پس از تماشای آن در ذهن خود مرور خواهد کرد.

۲) یک سینمای پاک و انسانی
«ملک سلیمان» شهریار بحرانی، از آن ( دست فیلم هایی است که در روزهای فعلی سینما کمتر می توان نمونه اش را یافت؛ از آن دست فیلم هایی که بشود خانوادگی در تاریکی سالن نشست و از تماشای یک فیلم سینمایی در جمهوری اسلامی وارد شده به دهه چهارم، خجالت نکشید و دائم حواس بچه ها و همسر را پرت نکرد که چیزهایی نشنوند و یا نبینند! یک سینمای پاک و انسانی است که دست بر قضا و بر خلاف تصور بسیاری از اهالی سینما، به واسطه داستان جهانی اش، مخاطب جهانی نیز خواهد داشت؛ داستان این فیلم نه به خاطر اینکه بر اساس روایتی قرآنی است و یا داستان پیامبری الهی است بلکه به این دلیل که بر اساس فطرت انسان ها حرکت می کند، مخاطبی جهانی دارد، «خیر و شر» و داستان تقابل این دو از ابتدای تاریخ تا ابد برای هر مخاطبی با هر نژاد و مذهبی، جذابیت دارد.

این فیلم اگرچه رنگ و بوی قرآنی - دینی دارد اما بر خلاف آثار تولید شده در این ژانر، کم فروشی نکرده است و در بالاترین سطح و بهترین کیفیت تولید شده است و این هم از وجوه ممیزه این فیلم نسبت به سایر فیلم های این ژانر است.۳) دیدار با پیامبری عزیز
داستان حضرت سلیمان(ع) را اگرچه اکثر مسلمانان و یا شیعیان بر اساس معجزات الهی این پیامبر شنیده اند، اما ملک سلیمان وجهی دیگر از زندگی این فرستاده الهی را به نمایش می گذارد، به طوری که «فتنه» در جامعه و برخورد مردمان با آن را به خوبی لمس می کنیم، کشتی نجات سلیمان نبی در واقع بر بالهایی از «تقوا و اطاعت از پروردگار» و البته به نوعی اطاعت از ولی خدا بر روی زمین، امت پیامبر را نجات می دهد. دیدار با پیامبری که شدیدا درگیر امت خویش بوده، در دورانی که جهان در انتظار ظهور موعود است، باید لذت بخش باشد.

۴) جلوه های ویژه فیلم
ملک سلیمان بدون تردید، شاهکاری است در حوزه فیلمبرداری، موسیقی و جلوه های ویژه. که در دو تای آخر نمی توان زیاد مکث کرد ولی بر فیلمبرداری فوق العاده فیلم می توان افتخارآمیز درباره اش سخن گفت. شاید وسواس بحرانی برای تولید موسیقی و جلوه های ویژه در خارج از کشور در گام نخست قابل توجیه باشد اما برای قسمت های بعدی ملک سلیمان و برای اینکه ما به یک فیلم صددرصد ایرانی افتخار کنیم، شاید این استفاده از نیروهای غیر بومی زیاد جالب نباشد.

با این حال موسیقی محشر و جلوه های بصری قابل قبول فیلم از نقاط قوتی است که تماشای فیلم برای یک بار را به شدت توجیه پذیر می کند.

و اما بعد...
ملک سلیمان اگرچه داستانی قرآنی دارد و بر همین مبنا با فطرت مخاطب درگیر است و بالطبع مخاطبی جهانی خواهد داشت و در در اکران بین المللی هم موفقیت های چشمگیری خواهد داشت؛ اما به واسطه روایت قصه و عناصر سازنده درام با مشکلاتی مواجه است که نسبت به «مریم مقدس» برای کارگردان یک گام به جلو محسوب نمی شود.

«ملک سلیمان» اگرچه با جذابیت های بصری مخاطب ایرانی را با یک فضای جدید در فیلم سازی مواجه می کند و در بسیاری از وجوه سینمایی قابلیت هایی بالاتر از سینمای ایران و همچنین «مریم مقدس» دارد اما بدون تردید در نوع روایت قصه و پیش بردن داستان به پازلی به هم ریخته شبیه است که هرگز تا پایان فیلم به شکلی قاعده مند و منسجم در کنار هم جمع نمی شود و مخاطب را با یک مجموعه به هم پیوسته روبرو نمی کند.

شاید مشکل اصلی «ملک سلیمان» در تعریف ژانر باشد و یا هدف طراحی شده پیش روی گروه سازنده باشد؛ بحرانی گویا در این فیلم بر سر دوراهی فیلم فاخر و دینی گرفتار شده است؛ به عبارتی هم نگاهی به داستان قرآنی فیلم و شکل منطقی و جذاب روایت آن دارد و هم نیم نگاهی به پروداکشن عظیم پروژه، همین درگیری با هدف، او را از هردوی این مقولات بازداشته است و نه در بحث اتکا به جلوه های ویژه در غایت ظاهر شده و نه در زمینه بیان یک داستان قرآنی نو و ناشنیده و یا کمتر شنیده شده.

به بیان دیگر ملک سلیمان قرار بوده بر داستان قرآنی و جلوه های سمعی - بصری خود اتکا کند که در نسخه نهایی و نمایش داده شده هردوی این بخش ها دارای اشکال است و دست بر قضا روایت داستان با اشکالات بیشتری مواجه است.

ملک سلیمان، خوب آغاز نمی شود، جنبه هایی که قرار است از شخصیت یک پیامبر الهی با ویژگی های منحصر به فرد برای مخاطب تا حدی آشنا به حیات این پیامبر، به نمایش بگذارد، یا نیست و یا به شدت کمرنگ است. در واقع مخاطب در سرتاسر فیلم هرگز از معجزات الهی سلیمان نبی(ع) چیزی نمی بیند جز صحنه هایی از ارتباط با خداوند و یا آنجا که به اذن پروردگار اجنه به لباس ظاهر مبدل و با چشم دیده می شوند، حال آنکه مخاطب با پیش زمینه ای که از حضرت سلیمان(ع) در ذهن دارد، منتظر ارتباط او با مخلوقات غیر انسانی و یا گفت وگو با باد صباست، چیزی که در این فیلم اصلا به چشم نمی آید و امیدواریم در قسمت های بعدی دیده شود.

در مجموع «ملک سلیمان» یک نقطه آغاز است؛ نقطه آغازی برای سرمایه گذاری جهت تولید آثار دیدنی و دینی، نه از آن دست آثاری که در شعارزدگی و سطحی گرایی می مانند و نه از آن دست فیلم هایی که تنها بر بال تکنیک سوار می شوند و از محتوا طرفی نمی بندند برای همین باید امیدوار بود قسمت دوم ملک سلیمان با رفع این نقایص، عیار تازه ای از فیلم سازی مبتنی بر روایت قصه های قرآنی را به تصویر بکشد.

ناگفته نماند که تلاش ستودنی بحرانی در ساخت ملک سلیمان بر هیچکس پوشیده نیست اما بیان برخی نکات مذکور تنها به این دلیل است که توقع از او و فیلم سازی اش به مراتب بیشتر از آن چیزی است که در سلیمان نبی مشاهده کردیم؛ ضمن اینکه بحرانی باید ایمان بیاورد همانطور که در سپردن برخی امور فیلمش به حرفه ای ها در خارج از ایران تکیه کرده، برای بازیگران فیلمش نیز باید چنین وسواسی را می داشت و بهترین ها را برای این فیلم تاریخی و ماندگار انتخاب می کرد و نه تصویری که از برخی بازیگران در ذهنش نقش بسته و سالهاست در ایفای برخی نقش ها حضور دارند و یا به تازگی از پروژ ه ای تاریخی به پروژه ای دیگر می روند و کارنامه حرفه ای بازیگری شان در حد چند فیلم و سریال مذهبی با برخی فیلم سازان شناخته شده است.

● در قسمت های بعد خواهید دید!
در قسمت اول «ملک سلیمان» داستان از مشاهدات حضرت سلیمان(ع) شروع می شود؛ خداوند از طریق آن زمینه ای ایجاد می کند تا حضرت سلیمان(ع) متوجه ضعف های بنیادین حکومت خودش شود. اولین قدم برای بنا کردن ملک این پیامبر(ع) نزدیک شدن به عالم اجنه و شیاطین و در نهایت به تسخیر درآوردن آنان است. راهکاری که خداوند در قرآن مطرح می کند و در آن مردم را به رعایت تقوا و اطاعت از ولی خود رهنمون می کند.

اما قسمت بعدی فیلم ماجرای «ملک» است که حضرت سلیمان(ع) با شکوه تمام آن را اداره می کند، اما چون اجازه نابودی کامل شیاطین را از سوی خداوند ندارد، این بار اتفاق عجیبی می افتد و مردم به سراغ شیاطین می روند و سحر و جادو طلب می کنند. اینجاست که درمی یابیم جهاد اول جهاد اصغر بوده و حالا جهاد اکبر در راه است. در این دوران است که همه ملت کافر می شوند غیر از سلیمان نبی(ع).

در قسمت سوم «ملک سلیمان» نیز ادامه برپایی ملک را خواهیم دید تا جایی که اعمال مثبت انسان تبدیل به وجوه مادی می شود و برزخیات کمرنگ

می شوند و صور مثالی افعال را می بینیم و در نهایت فیلم با حضور بلقیس و ایمان آوردن او که نماد ایمان آوردن بشر است ادامه می یابد و با ماجرای مرگ سلیمان نبی(ع) به پایان می رسد.

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:17 - 0 تشکر 254228

هابیل و قابیل در «زخم شانه حوا»


نگاهی به فیلم «زخم شانه حوا»

زخم شانه حوا فیلمی است اصیل از سینمای دفاع مقدس، کارگردان این فیلم که سال ها دستیار مرحوم رسول ملاقلی پور بوده به خوبی درس های استاد خویش را با ساخت این فیلم پس داده و نشان داده که تفکرات رسول سفر کرده سینمای ایران، تفکراتی همچنان امروزین است. برای اثبات این مسئله لازم است که ما به تفکر سینمایی ای که رسول و امثال رسول را در دامان خود پرورده است توجه و دقت بیشتری بکنیم. تفکر سینمایی ای که مظلوم و مهجور واقع شده و هنوز هم به عنوان یک تفکر پویا می تواند سینمای ایران را تحت تأثیر قرار دهد. این تفکر چیست و خمیرمایه درونی آن چه می باشد؟

تفکر سینمایی رسول مبتنی بر داستان سیال ذهن بود، تفکری فراواقع گرایانه بر مبنای اسلام و دفاع مکتبی فراواقع گرایانه، فراواقعیت یعنی فراتر از واقعیت روزمره ای که آحاد بشر معمولا به آن گرفتار است. یعنی خود انسان از قیدوبند واقعیت های روزمره رها شده و واقعیت خود را دنبال کرده و پیدا کند که هنر انقلاب اسلامی به دنبال آن بوده و هست. برداشتی که روح و محتوای آن را مغایر با برداشت فرهنگ غرب از زندگی و انسان می کند. مسلما فرهنگ غرب چون می خواهد انسان را یک پدیده منحصر به فرد و بدون وابستگی به ملکوت و فرشی (زمینی) اصیل معرفی نماید با برداشت ما که انسان را پدیده ای مخلوق و وابسته به خداوند حکیم و قادر متعال می داند فرق می کند. فرهنگ غربی انسان را پدیده ای مطلقا وابسته به غرایز خویش معرفی می نماید و انسان را یک پدیده کارکردگرا قلمداد می نماید. هر چند بوده اند متفکرانی که انسان را تابع فطرت و ذات خویش می دانسته اند ولی آنچه از تفکرات غربی و تبعات آن برمی آید غلبه کارکردگرایی و تبعات غریزی بر فرهنگ و هنر است. واقعیت این است که سینمای ایران با قرار گرفتن در دو راهی فرهنگ خودی و بیگانه هنوز نتوانسته راه روشنی را طی کند.

شاید وقوع دفاع مقدس و هشت سال حماسه سازی جانانه و انسانی غنیمتی است که فراروی ما و هنرمندانمان قرار گرفته. از جمله هنرمندانی که توانست از این واقعه میمون نهایت استفاده را برای اشاعه تفکر انقلاب اسلامی و نظریه پردازی عملی در سینما ببرد رسول ملاقلی پور بود. رسول سفر کرده سینمای ایران بنابه فطرت خویش فیلم می ساخت. این نکته بسیار مهمی است که ما باید آن را مورد تأکید قرار دهیم. راه روشن فطری هنرمندی مانند او، راهی روشن بود که باید و قطعا توسط شاگردان او دنبال می شد که می شود. وقتی «زخم شانه حوا» را می بینیم و تأثیر سبک انقلاب اسلامی را که رسول از آن برداشت های خاص داشته توسط حسین قناعت که سال ها دستیاری رسول را نموده است در آن مشاهده می نمائیم، امیدوار می شویم که این راه فطری و پاک در سینمای ایران ادامه خواهد یافت. «زخم شانه حوا» از اسم استعاری اش تا ترسیم استعاری زدن به خط مقدم توسط یک مادر، آن هم در کمال شجاعت! به گونه ای نیست که حاوی غلوهای غیرمعمول و شخصیت پردازی غیرواقع باشد. چون مادران ما و مادران سرزمین من! همه پیش از این چنین امتحاناتی را با سرافرازی پشت سر گذارده اند. به شهادت تاریخ جنگ تحمیلی، بانوان ما با شجاعت کامل حتی در خط مقدم حضوری قاطع داشتند. ولی نکته اینجاست که پیش از آن شجاعت خود را با اعزام فرزندانشان به جبهه ها و پذیرفتن شهادت فرزندانشان با آغوش باز و سوداگری با خداوند کریم، نمود عینی و واقعی بخشیده بودند. درواقع آن روی نانوشته حضور زنان در جبهه ها و نیمه پنهان مانده این حضور در این فیلم تجلی یافته است. قناعت به خوبی می داند راهی که رسول ملاقلی پور پیش پای او گشود، راهی است که خاتمه نیافته و قناعت ها موظف به پیمودن آن هستند. چرا که فیلمسازی دفاع مقدس ایجاب می کند که این راه بی انتها ادامه یابد.

داستان مادری داغدار که با شنیدن خبر زنده بودن فرزندش، بال درآورده و راهی جبهه ها می شود تا اثری از فرزندش بیابد و اتفاقا جالب است که او حتی قصد رفتن به عراق را دارد. او در کمال شجاعت تا خود خط مقدم پیش می رودتجزیه و تحلیل این فیلم نشان می دهد که هنوز می توان از لایه های پنهان و مکتوم مانده دوران دفاع مقدس، استخراج نمود و این گنج فرهنگی را تا قرن ها مورد استفاده قرار داد. درواقع محوریت این فیلم بر نقش مادران استوار است، این خود سوژه جدید و جالبی است که می توان مدتها روی آن مانور داد و به آن پرداخت. نکته ای که تا به حال ممکن است مغفول مانده باشد ولی اتفاقا خود مرحوم رسول ملاقلی پور در «میم مثل مادر» به آن پرداخته بود. ولی او و دیگر هنرمندان می دانستند که پرداختن به این موضوع با یک فیلم و دو فیلم پایان نخواهد پذیرفت.

در فیلم «زخم شانه حوا» ابعاد دیگری از نقش مادران کشف و تصویر و بر پرده نقش می بندد. داستان مادری داغدار که با شنیدن خبر زنده بودن فرزندش، بال درآورده و راهی جبهه ها می شود تا اثری از فرزندش بیابد و اتفاقا جالب است که او حتی قصد رفتن به عراق را دارد. او در کمال شجاعت تا خود خط مقدم پیش می رود، درواقع حضور او در خط مقدم، هر چند ممکن است از لحاظ نظامی معادله های جنگ را برهم زند ولی یک پیوند عاطفی میان او و رزمندگانی که غم دوری از مادر را مدت هاست تحمل می کنند ایجاد می کند. آنها با حضور او چون پروانه گرد شمع وجودش جمع می شوند و خلأ عاطفی دلدادگی به مادر را با خدمت به او جبران می کنند. یکی کفش او راو اکس می زند، یکی برای او ماهی می گیرد والخ!! این تجلی عاطفی مادر و حضورش درجبهه ها به راحتی و سلامت روانی تجری خود را در تمامی افراد حاضر در خط نشان می دهد. اوج این عاطفه ها در جا باز کردن مادر دل داوود است.

داوود که نقش وی را احمد پورسراج بازیگر کهنه کار آبادانی بازی می کند، به خوبی نشان دهنده نقش مقدس مادر برای وی است. داوود که پدر و مادر خود را در جنگ از دست داده است با دیدن مادر و فهمیدن علت حضور وی در جبهه ها، فداکارانه می خواهد وی را به آن طرف آب برده و به پسر اسیرش برساند.

در واقع خط داستانی متوازنی از اینجا شکل می گیرد. خط داستانی که برگرفته از قصه هابیل و قابیل نیز هست. چرا که رقیب حسین که در آستانه ازدواج با دختری است که قبلا نامزد حسین (پسر همان مادر) بوده با آمدن خبر زنده بودن حسین، ازدواج را بهم خورده می بیند. این گره مناسب، در فیلم کاملا جا می افتد، یعنی آن نامزد مغبون هم برای یافتن حسین به جبهه ها می رود. حسین هم که آزاد شده او هم به دنبال مادر به جبهه ها می رود و مادر هم که جلوتر از همه در جبهه ها حاضر است.

مادر، حقیقت گمشده خویش را در جبهه ها می یابد. در واقع این حقیقت تلنگری به ایثار اوست. آنگاه که مادری عراقی را که پنهانی به این سوی مرز آمده تا فرزندش را ببیند، بدون اینکه فکر فرزند گمشده خویش را بکند برای کمک به او روی نفس خویش پا می گذارد و راه رفته را در واقع اینجا تمام می کند. چون او به مانند ام وهب چیزی را که در راه خدا داده نمی خواهد پس بگیرد و لذت ایثار در راه خدا را بر خود کور نماید در واقع گمشده او ایثار بوده است که در برخورد با مادر عراقی آن را درمی یابد. آنجا که می گوید: خدایا دوباره می خواهی مرا امتحان کنی؟ اشکالی ندارد!

حضور او در جبهه برای یافتن ایثار وجودش است و حضور نامزد ناکام و عروس او برای مبارزه با این ایثار است. برای کور کردن ایثاری است که وصل ایجاد می کند ولی نامزد ناکام سعی در اهتمام بر فصل و جدایی دارد. او در جبهه ای حضور می یابد که جلوه ایثارگری است و درست او در جهت مخالف این عمل حرکت می کند و سرانجام هنگامی که رودر روی با حسین قرار می گیرد و می خواهد او را از پا بیاندازد، مقابل استقامت او خم می شود و می شکند.

● تکرار داستانی تمام ناشدنی
داستان فیلم نامه این فیلم به زیبایی هرچه تمامتر از داستان انسانی هابیل و قابیل های تمامی ادوار تاریخ بشر گرفته شده است و این بار این داستان در صورتی دیگر در جبهه های دفاع مقدس به بار می نشیند.

هابیل همان حسین است و قابیل نامزد ناکام! شورش و عصیانگری قابیل (نامزد ناکام) درست منطبق بر همان علتی است که قابیل فرزند آدم بر هابیل خشم نمود و بر خدا عصیان نمود و سرانجام او را به قتل رسانید و هابیل را اول شهید تاریخ نمود. او نامزد حسین را حق خود می داند و این موضوع را بارها تکرار می کند بدون آنکه بداند حسین با اتصاف به اخلاق الهی و ایثارگری و حضور در جبهه ها بوده که این گونه محبوبیت بدست آورده است و این را نامزد ناکام می داند ولی نمی خواهد قبول کند.

به هرحال این داستان تمام ناشدنی که عبارت از ایستادگی عنادآمیز خباثت در برابر لطافت و نرمی و رفتارحسنه آدمی، بار دیگر آدمیان و فرزندان حوا را مقابل یکدیگر قرار می دهد تا آزمون دیگری را به تصویر بکشد. مادر به بالاترین ایثار و گذشت خویش دست می یابد، و جهه عاشورایی می یابد و این برای دیگران جز تعظیم و احترام درپیش روی نمی گذارد. به یاد بیاوریم صحنه زیبای آخر فیلم، که پسر حسین جلوی پای مادر به کرنش می افتد و مادر چادر خویش را بر وی می پوشاند. یعنی اینکه مادر همیشه فرزندان را زیر پوشش عفت و حیا و مهر خویش دارد و او را جز این چاره ای نیست.

«زخم شانه حوا» با بازی خوب بازیگرانش به خصوص هنرمند کهنه کار سرکار خانم آهو خردمند در نقش مادر، جلوه ای راستین از قصص قرآنی و تلفیق آن با دوران دفاع مقدس است. قصه ای ملموس از دورانی که یادگاران آن با تکرار آن وقایع در این فیلم سرنوشت شیرین خود را در آن می بینند و مشاهده می کنند؛ چنین باید و جز این مباد!


 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:20 - 0 تشکر 254229

نقد فیلم سینمایی «چهل سالگی»



چهل سالگی یک اثر اقتباسی است. اثری که بیش از هر چیز داستان و شخصیتهایی درونگرا دارد. شخصیت نگار (و به آن بیفزایید جنس بازی لیلا حاتمی را) زنی درونگراست. زیاد حرف نمی زند. احساسات خود را با کسی (حتی همسر و فرزند) در میان نمی گذارد. دوست قدیمی و صمیمی اش (شیرازی) نیز راهی به دنیای درونی او ندارد. اهل درد دل هم نیست تا حرف دلش را بشنویم.

در یک فیلمنامه، آدمها را در تعامل با دیگران می شناسیم. از عملها و عکس العملهایشان در قبال دیگران. از اینکه دیگران در باره آنها چه قضاوتی دارند. در چهل سالگی، نگار هیچ بروز نمی دهد. حتی از همسرش فرهاد یا تنها دوست صمیمی اش شیرازی هم در باره او چیزی نمی شنویم. حتی مستقیم ترین شکل بیان درونیات را که گفتگو با یک همراز است، در چهل سالگی نداریم. فرهاد نیز چنین است. جز جاهایی با بهار (کودک ۱۰ ساله اش) هیچ دوستی، فامیلی و همکاری ندارد که در همنشینی با او، حرف دلش را بشنویم و از احساساتش باخبر شویم.

کوروش هم چنین است. با آن بازی یکسره سرد و سیمای خنثی، هیچ چیز به ما نمی گوید. حتی در فلاش بک دوستی با نگار در ایام جوانی، انگار نه انگار که دارد با کسی صحبت می کند که دل در گروی او دارد. او بی توجه به نگار، یکسره از رفتن سخن می گوید و کوچکترین توجهی به حرف و احساس نگار ندارد. می گوید می خواهد به خارج برود. نگار می گوید باید بماند. کورش هم می گذارد و می رود و خلاص. دریغ از یک جمله یا نگاه که بیانگر نه عشق آتشین ایام جوانی، بلکه یک دوستی ساده باشد. سه شخصیت اصلی داستان یعنی فرهاد و نگار و کورش، هر سه درونگرا هستند. داستان نویس با این مسئله کوچکترین مشکلی ندارد. اساساً انبوه آثار ادبی درخشانی داریم که شخصیتهای درونگرا، سرد و خلوت گزیده دارند. در آنجا دست داستان نویس باز است تا با توصیف و با استفاده از زاویه دید دانای کل، نقب بزند به دنیای درونی و هزارتوی ذهن و احساس آدمها و خواننده را در این مسیر همراه کند. و این است راز لذت خواندن یک رمان. اما فیلمنامه نویس چه؟ او باید راه دیگری را بپیماید. او باید برای این درونگرایی آدمها، معادلهای بیرونی بیابد. اینجا نمی شود از توصیف بهره برد. دانای کلی که با مستقیمترین شکل ممکن، درونیات شخصیتها را برملا کند، وجود ندارد. گیریم که برخی فیلمنامه نویسان به خود زحمت نمی دهند و با گذاشتن نریشن، کار خود را راحت می کنند. اینجا فیلمنامه نویس باید بکوشد به ما «نشان بدهد» (بر نشان دادن تأکید دارم) که چه حس عاشقانه عمیقی بین کوروش و نگار در جوانی وجود داشته است؛ چه صمیمیت و عمق اعتمادی در خانواده کنونی نگار وجود دارد (یا اگر نیست به چه دلیل نیست).

ما می بینیم دو همکلاسی دانشکده گاهی یکدیگر را می بینند. نگار فقط و فقط از قطعه موسیقی ای که نوشته حرف می زند و کوروش هم فقط و فقط از رفتن از ایران و تمام. دریغ از یک سکوت معنادار. حالا چگونه باید دچار دلهره شویم که این زن با دیدن کوروش احتمالاً به تک و تا بیفتد و چگونه نگران باشیم که یک مثلث عشقی شکل بگیرد و چرا باید معلق بمانیم که زن کدام را انتخاب خواهد کرد؟ در سکانس حضور کوروش در خانه نگار، بیهوده است که منتظر رد و بدل شدن یک سکوت یا کلمه ای باشیم که نشان بدهد چیزی از آن (گیریم که بوده باشد) عشق ایام جوانی وجود دارد. هر دو بی حس، هر دو درونگرا. هیچ کدام چیزی بروز نمی دهد و چنین سکانسی که در یک درام سینمایی می توانست به یک سکانس ماندگار تبدیل شود، به دلیل درونگرایی دو شخصیت به سکانسی بی احساس تبدیل می شود که هیچ چیز منتقل نمی کند و برای همه هم قابل پیش بینی است و تماشاگر می ماند که این سکانس که چیزی جز یک ضیافت شام دو همکار نیست، چرا باید این قدر به طول بینجامد؟ همه چیز که قابل پیش بینی است. یعنی تعلیقی وجود ندارد، پس این سکانس قرار است چه نقشی در روایت داشته باشد؟

از آن سو فرهاد که حرفهای اندک این دو را از طریق شنود می شنود، چرا دست به چنین اقدامی زده است؟ در رفتار و سکنات نگار چه دیده است که شک کرده و با رفتاری که ویژه یک رابطه کاملاً بی اعتماد است؛ یعنی با شنود، می خواهد با احساس او رو به رو شود؟ چه چیز باعث شده که او نتواند در یک گفتگوی رودررو با نگار در این زمینه سخن بگوید؟ پس از ۱۰ سال زندگی مشترک دیدن چه مؤلفه هایی باعث شده به همسرش شک کند؟ و پس از همه این سخنان، وقتی به صراحت می شنود که نگار هیچ حسی نسبت به کوروش ارائه نمی دهد و حتی در حد یک همکار اداری نیز با او گرم نمی گیرد، چگونه است که تصمیم می گیرد خودکشی کند؟ اگر به فرض متوجه می شد که زنش می خواهد به او خیانت کند یا هنوز حسی عاشقانه نسبت به کوروش دارد، آنگاه چه می کرد؟

در اینجا یک شوهر نسبت به همسرش شک دارد. متوجه می شود که همسر به او وفاداری کامل دارد و نسبت به دوست سابق کوچکترین احساسی ندارد. هر انسانی در چنین موقعیتی چه می کند؟ بسیار شادمان می شود. به خود افتخار می کند و احساسش به همسرش فزونی می یابد و می کوشد از همسرش قدردانی کند. اما فرهاد چه می کند؟ خودکشی! اجازه می دهید شگفت زده شویم؟! تنها در یک حالت این خودکشی نه تنها شگفتی آور نبود، بلکه کاملاً قابل فهم می بود که فرهاد درمی یافت که همسرش با وجود خیانتکار نبودن، در قلبش، هنوز دلباخته و دلبسته کوروش است. در داستان «کنیزک و پادشاه» نیز چنین است. در چنین حالتی است که او می تواند به خاطر عشق بزرگش ایثار کند و خود را از این مثلث عشقی خارج کند. اما در حالت کنونی جز نابودی خود و خانواده و آینده همسر و فرزندش چه چیزی از این خودکشی نصیب می شود، ما نمی دانیم. درونگرایی فرهاد اجازه نمی دهد دریابیم که چرا او چنین می کند؟ و چون نمی دانیم، این رفتار را بلاهت آمیز می دانیم. در نتیجه نه یک سکانس تأثیرگذار و تراژیک، بلکه یک سکانس بی معنا و ابزورد را شاهدیم. یکسره از درون گرایی آدمها گفتیم. اما این را هم بگوییم که دو آدم برونگرا هم در فیلمنامه داریم. اما متأسفانه این دو نفر هم، به جای حرکت و کنش یکسره حرف می زنند.

هیچ گاه کاری نمی کنند و فقط و فقط حرف می زنند. اولی استاد سابق فرهاد است که چون دریافته عدالت واقعی دست نیافتنی است، قضاوت را کنار گذاشته و گوشه نشین شده است. (می بینید که این آدم نیز اساساً درونگراست.) او تنهاست و زن و فرزند و دوستی هم ندارد. فقط این فرهاد است که به سراغش می رود و او هم یکسره حرف می زند؛ کلمات قصار می گوید، نصیحت می کند، تحلیل ارائه می دهد و... دیگری بهار فرزند ۱۰ ساله فرهاد و نگار است. این فرزند در رمان چهل سالگی ۲۰ ساله است و دانشجو و نگران حفظ کیان خانواده. برای چنان شخصیتی این حرفها بسیار عادی تلقی می شد. اما اینجا یک بهار ۱۰ ساله داریم با حرفهای یکسره غیر منطقی که از بورس و عشق و فلسفه سخن می گوید و معلوم هم نیست اینها را از که آموخته. از پدر و مادری که به زور با هم حرف می زنند؟ نه پدربزرگ عارفی در کار است و نه مثلاً معلم او را می بینیم.

این گفتار را از کجا آموخته؟ جز فیلمنامه نویس که چنین جملاتی را در دهان او می گذارد، کسی دیگر را نمی شود تصور کرد! و هیچ گاه هم درنمی یابیم که چرا سن او باید ۱۰ سال باشد. جز این که فیلمنامه نویس خواسته است این حرفهای مستقیم بهار از زبان یک کودک بیان شود تا شیرین زبانی او، از تلخی مستقیم گویی و شعارها و دیالوگهای غیر منطبق بر شخصیت او بکاهد. اما تماشاگر می ماند که چنین کودکی با چنان پدر و مادری چرا باید به جای فکر کردن به درس و بازی، همه اش دنبال رفتن به تالار بورس باشد تا به پدر توصیه کند سهام فولاد را بخرد و شکر را بفروشد! و این در حالی است که در عالم واقع و نیز بر اساس یافته های روانشناسی کودک، چنین کودکانی مانند پدر و مادر خود درونگرا می شوند و به دنیای تخیلات پناه می برند. یا می کوشند دوست و همنشینی در میان همکلاسیها، افراد فامیل یا بزرگترهای خانواده (مانند پدربزرگ) بیابند. اما بهار چنین نیست.


 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:24 - 0 تشکر 254231

نقدی بر فیلم ابلیس

این فیلم یک تریلر شیطانی است که بیشتر از این که شریرانه باشد، عیب جویانه است.

در محفل تولیدکنندگان سریال های تلویزیونی اعتقاد قدیمی وجود دارد که اگر اپیزود "گیر کردن تو آسانسور" را قبل از سری چهارم اجرا کنید، نشان دهنده ی این است که شما اید ه هایتان ته کشیده است.

برای شروع، ابلیس یک تریلر بی روح و حراف است که برگرفته از داستانی از ام. نایت شایاملان (ااما نه نوشته یا تنظیم شده از او) است که داستان پنج غریبه را تعریف می کند که در اتاقک آسانسور گیر کرده اند و شیطان در میان آنهاست.

هر چند که یک فیلم ۸۰ دقیقه ای با روایتگری کامل است، اما حال و هوای فیلم های گلچین پرده-کوچک دهه های ۸۰ و ۹۰ میلادی را به فضای فیلم می دهد و یاد فیلم هایی چون "داستان هایی از سردابه" یا "حوزه ی گرگ و میش" و "فراتر از مرز" را زنده می کند.

در حالی که فیلم زیاد به فیلم های گیشه ای ِ سواری های هولناک طعنه نمی زند، اما مشکل اصلی فیلم، است که به جای هول انگیز بودن آبکی است..

اولین فیلم به تهیه ی شایاملان "وقایع نگاری شب" - فیلم بعدی "تجلی" الهامی برای "آخرین جن گیری" دنیل استام بود- کل داستان ابلیس در یک برج اداری می گذرد، که در آنجا یک کارآگاه جنایی فیلادفیایی (کریس مسینا) برای مطالعه بر روی یک خودکشی مشکوک به آنجا اعزام شده بود.

پس از این که آسانسوری که با پنج سرنشین در راه بالا رفتن از لابی گیر می کند، که هر کدام از آنها به نوعی غیر قابل تحمل هستند، درگیر ماجرا می شود چرا که هر بار برق قطع می شود یکی از آنها تقدیر کثیفی برایش رقم می خورد.

یک مأمور شیفتی با ظاهر تهدیدآمیز که از فضاهای بسته می ترسد (بوکیم وودبین) یک زن خشن مسن تر (جنی او هارا)، یک فروشنده ی خودنما (جفری آرند) یک سرباز مخفی جنگ بازنشسته (لوگن مارشال گرین) و یک دختر جوان گوشت تلخ که زخم بزرگی بر روی شانه اش دارد (بوژانا نو واکویک) سرنشینان آسانسور هستند.

در این میان، مأمور نظارت ساختمان (مک کراون) و همکار مذهبی لاتین تبارش(جیکوب وارگس)، که از همان ابتدا فهمید پای شیطان در میان است، از روی مانیتورهای امنیتی ناظر بر پیشامدهای نامطبوع هستند.

جان اریک داودل ( کارگردان قرنطیه) کارگردان فیلم شرایط فیلم سازی در فضای بسته را به چالش می کشد. هر چند که امتیاز این فیلم نامه ی آموزنده و پرجلوه برای برایان نلسون (شیرینی سخت) است اما صدای رسای شایاملان از میان فیلم سخن می گوید.

حداقل کاری که کرده این بوده که نگذارد اسانسور در طبقه ی سیزدهم گیر کند.

اما اگر ابلیس زیر ذربین است، پس آن نورهای درخشان و انفجار در تاریکی، موسیقی هیچکاکی است که فرناندو ولاسکز به همراه بازی بی نظیر مسینا، آفریده است و بر این نکته ی مهم تأکید می کند.

▪ اکران: جمعه ۱۷ سپتامبر

▪ تولید: Media Rights Capital, The Night Chronicles Prods

▪ بازیگران: کریس مسینا، لوگن مارشال گرین، جفری آرند

▪ کارگردان: جان اریک داول

▪ فیلم نامه: بریان نلسون

▪ تهیه کنندگان: ام نایت شایاملان، سم مرسر

▪ کارگردان هنری: تاک فوجی موتو

▪ موسیقی:فرناندو ولاسکز

▪ تدوین: الیوت گرین برگ

▪ زمان:۰ ۸ دقیقه

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:26 - 0 تشکر 254232

نگاهی به فیلم «بازگشت پسرها»


نگاهی به فیلم «بازگشت پسرها» ساخته اسكات هیكس به بهانه پخش از برنامه سینما 5

فیلم «بازگشت پسرها» كه این هفته از برنامه سینما 5 پخش خواهد شد و مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت، فیلمی است ملودرام، ساخته اسكات هیكس و محصول سال 2009 استرالیا و انگلستان. البته با توجه به این‌كه بیشتر داستان فیلم در استرالیا می‌گذرد و اغلب عوامل اصلی آن هم استرالیایی هستند، شاید بتوان سهم بیشتری از فیلم را متعلق به سینمای استرالیا دانست.
سینمای استرالیا در این سال‌ها بیشتر با سینماگرانی شناخته شده است كه پس از ارائه آثاری موفق در كشور خود توانسته‌اند راه خود را به سوی جهانی شدن باز كنند. از این میان می‌توان به نام‌های كارگردانانی چون پیتر ویر، گیلیان آرمسترانگ، فرد شپیسی، فیلیپ نویس، جورج میلر و بروس برسفورد اشاره كرد. همچنین از جمله فیلم‌های سینمای استرالیا كه به مطرح شدن این سینما در سطح جهان كمك كردند، می‌توان به فیلم‌های «موران دلال» ساخته بروس برسفورد و «گالی پولی» به كارگردانی پیتر ویر و همین طور به سری فیلم‌های «مكس دیوانه» و «كروكودیل دندی» اشاره كرد. همچنین نباید بازیگری با نام مل گیبسون را فراموش كرد كه بعدها با كارگردانی فیلم‌های شاخصی چون «شجاع دل»، «مصایب مسیح» و «آپوكالیپتو» تبدیل به شخصیتی بسیار مطرح در جهان سینما شد.

كارگردان فیلم بازگشت پسرها، اسكات هیكس كه اكنون 57 ساله است، متولد اوگاندا و اهل استرالیاست. وی بیش از هر چیز با نگارش فیلمنامه و كارگردانی فیلم «درخشش» یك فیلم زندگینامه‌ای درباره دیوید هلفگات، پیانو نواز برجسته استرالیایی شناخته می‌شود. هیكس برای این فیلم نامزد جایزه اسكار بهترین فیلمنامه شد و جایزه امی را هم به خود اختصاص داد. او كه دارای مدرك دكترای هنر است، فعالیت حرفه‌ای خود را با نگارش متن و كارگردانی چند فیلم كوتاه تلویزیونی و مستند در دهه 1980 آغاز كرد. نخستین فیلم بلند او درخشش در سال 1996 نامزد 7 جایزه اسكار شد و جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد را برای جفری راش به ارمغان آورد. هیكس كه كارگردانی شماری از سریال‌های محبوب تلویزیون استرالیا را به عهده داشته، پس از موفقیت این فیلم به آمریكا مهاجرت كرد و در سال 1999 فیلم «برف روی درختان سرو می‌نشیند» را ساخت. این فیلم اقتباسی بود از رمانی به همین نام نوشته دیوید گاترسون، نویسنده معاصر آمریكایی. از این پس هیكس روی اقتباس از ادبیات معاصر متمركز شد و دو سال بعد با اقتباس از رمان «قلب‌های آتلانتیس» نوشته استفن كینگ، سومین فیلم بلند خود را ساخت.

پس از آن هیكس چند سالی به ساخت آگهی‌های بازرگانی روی آورد. او در سال 2007 پس از 6 سال دوری از سینما فیلم «رزو نشده» را كارگردانی كرد. یك سال بعد هیكس مستندی درباره زندگی و آثار فیلیپ گلس، آهنگساز نامدار سینما با عنوان «گلس فیلیپ در دوازده پرتره» ساخت كه در جشنواره‌های جهانی با تحسین فراوان مواجه شد. «بازگشت پسرها» آخرین فیلمی است كه اسكات هیكس تاكنون ساخته است.

این فیلم كه اقتباسی است از رمانی به نام «پسرها به شهر باز می‌گردند»، نوشته سایمون كار، درباره زندگی مردی به نام جو است كه پس از مرگ نابهنگام همسرش، كیتی در ایفای نقش خود به عنوان پدری كه اكنون مجبور است، پسر خود را به‌تنهایی بزرگ كند، با مخاطراتی روبه‌روست. جو سال‌ها زحمت كشیده تا توانسته به عنوان یك خبرنگار و مفسر ورزشی جایگاه مناسبی در یك روزنامه پیدا كند، اما اكنون برای حفظ جایگاه شغلی‌اش و همزمان، رسیدگی به فرزندش دچار سرگردانی شده است. به طوری كه گاهی به نظر می‌رسد در این میانه نمی‌تواند هیچ یك از 2 وظیفه شغلی و خانوادگی‌اش را بدرستی انجام بدهد. مسأله این است كه قبل از مرگ همسرش تمام مسوولیت‌های مربوط به امور خانه و خانواده به عهده كیتی بوده و جو می‌توانسته با خیال راحت به كارش در بیرون خانه بپردازد. اما با مرگ كیتی این مسوولیت‌ها ناگهان بر دوش جو قرار گرفته است؛ باری كه جو به سختی می‌تواند زیر آن كمر راست كند. مسأله وقتی بغرنج‌تر می‌شود كه پای پسر دیگر جو (هری)، از ازدواج قبلی‌اش نیز به زندگی او می‌شود. در این میان، جو می‌فهمد كه در هر دوی زندگی‌هایی كه تاكنون تجربه كرده، چقدر اشتباه داشته و چقدر به مسائل خانوادگی‌اش بی‌توجه بوده است. بخصوص وقتی هری اعتراف می‌كند كه همیشه دوست داشته با پدرش زندگی كند و جو هیچ وقت به این موضوع فكر نكرده بوده كه در جایی دیگر فرزندی دارد كه به محبت و توجه پدرش نیازمند است.

از نكات مهم دیگری كه می‌توان در این فیلم به آنها اشاره كرد، یكی برخورد عجیب آرتی، (تنها حاصل زندگی مشترك جو و كیتی) با مرگ مادرش است. ابتدا به نظر می‌رسد كه مرگ مادر برای آرتی در زمره بازی‌ها و خیال‌پردازی‌های كودكانه‌اش قرار دارد. آرتی ابتدا با زمان مرگ مادرش بازی‌های كودكانه می‌كند. این‌كه مادر او وقت شام می‌میرد یا در وقت خوابیدن یا هر زمان دیگری. حتی وقتی كیتی واقعاً می‌میرد، آرتی این خبر را به گونه‌ای به مادربزرگ می‌دهد كه انگار باز هم در حال بازی دیگری با مسأله مرگ مادرش است. این بازی مدتی دیگر هم ادامه می‌یابد، مثلاً جایی كه آرتی به پدر خود می‌گوید می‌خواهد پیش مادرش و به بهشت برود اما برای این‌كه پدرش ناراحت نشود باز هم پیش پدر خواهد ماند. به هر حال تمام اینها موجب نمی‌شود كه آرتی تلخی نبود مادر را بزودی در دنیای كودكانه‌اش حس نكند. عكس‌العمل‌های بیرونی آرتی در اینجا هم جالب توجه است و نشان از درك بالای فیلمنامه‌نویس و فیلمساز از دنیای كودكانه دارد. آرتی هیچ گاه مستقیم نمی‌گوید كه دلش برای مادرش تنگ شده یا گریه و زاری به راه نمی‌اندازد. بلكه این دلتنگی و غم دوری را با بعضی رفتارهای ناهنجار اعلام می‌كند. مثلاً در سفری كه با پدرش بعد از مرگ مادر می‌روند، ناگهان در مقابل تمام توجهات پدر برمی‌آشوبد و شروع به ناسازگاری‌هایی می‌كند كه با توجه به شرایط و موقعیتی كه در آن قرار دارد، بی‌دلیل به نظر می‌رسد یا جاهایی كه بعضی وقت‌ها بدون یك كلمه حرف، در خانه‌شان مدت‌ها كف زمین دراز می‌كشد.

زمانی كه فیلمنامه بازگشت پسر‌ها به دستم رسید در نگاه اول متوجه نشدم كه براساس خاطرات واقعی فردی به‌نام استیو كیوبیت نوشته شده است. بیش از هر چیز از زاویه نگاه فیلمنامه به موضوع خوشم آمدنكته دیگر حضور گهگاهی كیتی، پس از مرگش در تخیل جو است. كیتی هر وقت كه جو در زندگی شخصی یا شغلی‌اش به مشكل برمی‌خورد، در تخیل او حاضر می‌شود و می‌كوشد با نصایح خود جو را كمك كند. حضور كیتی در تخیل جو هرچند باعث آرامش جو در لحظات سخت زندگی می‌شود، اما موجب نمی‌شود كه حتماً جو به تمام حرف‌های كیتی گوش بدهد و همان كاری را كه كیتی گفته، انجام دهد. به نظر می‌رسد كه جو به عنوان مرد خانواده همواره به دنبال راهكارهای متفاوتی می‌گردد تا از مخمصه‌های زندگی‌اش خلاص شود، راهكارهایی كه گاهی حتی با نظرات كیتی تخیلی هم یكسان نیست. اما، این حربه‌ها به هرحال رویكردی تازه در فیلم‌های سینمایی نیست و در آثار زیادی تكرار شده است. به همین دلیل است كه راجر ابرت در یادداشتی كه درباره فیلم بازگشت پسرها نوشته، به این مورد در فیلم انتقاد كرده است. او نوشته است: «... و لطفاً، به ما یك استراحت كوتاه بدهید از دیدن صحنه‌هایی كه در آنها روح فرد فوت شده‌ای بازمی‌گردد و شروع به حرف زدن می‌كند، انگار كه نمرده است». ابرت همچنین درباره شخصیت جو در این فیلم می‌گوید: «چیزی هست كه در مورد جو خیلی غایب است. من می‌خواهم كه آن را خودخواهی بنامم. در مورد آرتی، او نیاز دارد كه از نزدیك‌تر ببیند و بشنود. فقط به این خاطر كه جو فكر می‌كند كارها دارند خوب پیش می‌روند دلیل بر این نیست كه واقعاً همین طور است».

خود هیكس درباره فیلمش كه طبق رمانی بر مبنای یك زندگی واقعی ساخته شده نظرات متفاوتی دارد. وی گفته است: «زمانی كه فیلمنامه بازگشت پسر‌ها به دستم رسید، در نگاه اول متوجه نشدم كه براساس خاطرات واقعی فردی به نام استیو كیوبیت نوشته شده است. بیش از هر چیز از زاویه نگاه فیلمنامه به موضوع خوشم آمد. رابطه پدر و دو فرزندش را بسیار ملموس و واقعی یافتم، رابطه‌ای كه تاكنون در فیلم دیگری شاهد آن نبوده‌ام. پس از خواندن فیلمنامه سراغ كتاب خاطرات استیو كیوبیت رفتم و بسیار به موضوع علاقه‌مند شدم تا جایی كه با نویسنده كتاب تماس گرفتم و خواستار جزئیات بیشتری از داستان شدم. پس از آن عناصر دیگری را نیز به پیرنگ داستانی افزودم... از یك منظر این فیلم درباره مردی است كه می‌خواهد پدر خوب و شایسته‌ای برای پسرانش باشد و از منظری دیگر فیلم بر اهمیت خانواده تاكید می‌كند و در لایه بعدی، اهمیت توازن و تعادل در خانواده را مورد تحلیل و بررسی قرار می‌دهد. خانواده، پدیده پیچیده‌ای نیست و ما هم در فیلم به سادگی با آن مواجه شده‌ایم. به این دلیل است كه معتقدم فیلم بازگشت پسرها تجربیات متفاوت آدم‌های بسیاری را بازتاب می‌دهد. اما خودم بیش از هر چیز جذب تلاش بی وقفه جو برای تبدیل به پدری شایسته شدم. او در این راه مرتكب اشتباهات فراوانی می‌شود. اما نه به این معنی كه او انسان یا پدر بی‌صلاحیتی است. او فقط باید راه درست را در این مسیر پر پیچ و خم پیدا كند».

با تمام این اوصاف، فیلم بازگشت پسرها را می‌توان روی هم رفته فیلمی گرم و دلنشین دانست كه توانسته داستان خانوادگی عاطفی و تأثیرگذاری را به تصویر بكشد و تماشای آن می‌تواند تجربه‌ای دلپذیر برای یكی از شنبه شب‌های تماشاگران برنامه سینما 5 باشد.

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:28 - 0 تشکر 254233

نگاهی به فیلمنامه سریال -درمسیر زاینده‌رود


حسن فتحی، بعنوان یکی از پركارترین سازندگان آثار تلویزیونی،کاملا شناخته شده است.فتحی همواره در ساخت مجموعه های تلویزیونی، از گروهی نسبتا ثابت بهره جسته و با استناد به آمارهای تلویزیون، در ساخت همه آثارش، چه نزد مخاطبین و چه صاحب نظران تا اندازه ای موفق بوده است.
فتحی "در مسیر زاینده رود" را سه ماه پس از نمایش ناموفق یکی از بهترین آثارش در عرصه کارگردانی،"کیفر"، که در زمان اکران با شکست تجاری مواجه شد،در معرض قضاوت قرار داده است.
"در مسیر زاینده رود"، داستان دو موقعیت چالش برانگیز را مطرح می کند ؛ پدر خانواده ای در اصفهان مدت هاست فرزند کوچک خود را طرد کرده، حال این فرزند به شکلی ناگهانی برای آشتی کنان به منزل پدری باز می گردد اما با بی رحمی تمام از آغوش پدر پس زده می شود، در راه بازگشت از خانه پدری، با فوبالیستی مشهور تصادف می کند، فوتبالیست با وی درگیر می شود و بر حسب اتفاق، پسر می میرد.حال این فاجعه، دامن دو خانواده را می گیرد،از یک سو خانواده مقتول در پی احقاق حق خون وی هستند و از سوی دیگر خانواده قاتل، در تکاپوی رهانیدن وی از مرگ می باشند، این دو موقعیت تا پایان با همین چالش و درگیری ادامه می یابند و با چندین داستان فرعی، تغذیه می گردند.
فتحی در مجموعه جدید خود، درست همان کاری را انجام می دهد که در" کیفر" انجام داده بود،پس از رخداد یک فاجعه، دو گروه دچار نقصان های جدی در زندگی خود می گردند و در پی یافتن سهم گمشده خویش هستند، در این میان اما همواره عاملی اغواگر برای رهایی دغدغه ها وجود دارد: پول. فتحی در هر دو اثر پول را عامل بد سیرتی انسان های جامعه پیرامونش می داند. "در مسیر زاینده رود" نیز از این قاعده مستثنی نیست.برادران و اطرافیان مقتول با شنیدن خبر تعیین سه برابر میزان دیه برای متوفی در ازای آزادی قاتل، سست می گردند و دیگر دم از برادری نمی زنند، اینجاست که طمع مادیات بر اخلاقیات پیشی می گیرد و این از دید فتحی درد بشر امروز است.از این رو حسن فتحی در معرفی جامعه ای سرشار از سیاهی و کژ اندیشی و نمایش انسان های بد سیرت این روزهای این اجتماع، در نگاه اول موفق جلوه می کند.
اولین مشکل اما از جایی بروز می کند که داستان "در مسیر زاینده رود" از محتوای کلی خارج می شود و به جزء می رسد،یعنی جایی که دغدغه ها و موقعیت های چالش برانگیز و محدود کاراکترهای معدود سریال نقش پررنگ تری را از اجتماع پیرامون ایفا می کنند."در مسیر زاینده رود"، سرشار است از داستان های فرعی که همانطور که اشاره شد، برای تغذیه و تقویت داستان اصلی شکل گرفته اند.اما ایراد در اینجاست که به قدری حجم این داستانک های فرعی زیاد است و پرگو، که عملا پرداخت کامل آنها مشکل می شود و به ناچار بخشی از آنها نیمه کاره و الکن باقی می مانند. محوریت داستان اثر، در پی مرگ جوانی شکل می گیرد و پس از آن مهران سارنگ به زندان می افتد و درصدد آزادسازی خود و گرفتن رضایت از خانواده مقتول بر می آید. مشکل اما اینجاست که به یکباره برای تحقق این هدف، با چندین و چند اتفاق مکمل مواجه می شویم که به قدری زیادند كه کارگردان در بخش اجرایی مجبور شده به دلیل وقت کم و صرف هزینه کمتر بخشی از آنها را رها کند.بطور مثال دقت کنید در ماجرای جواهر و ملک منصور،حضور دلال کلاش فوتبالی که به طرز اغراق آمیزی اشاره می کند که قبلا قصابی داشته و چه و چه، داستان جدایی نسل ها از نگاه حاج بهزاد قهرمان و فرزندش، داستان خواهر مهران که پدرش او را سر قمار به یک پیرمرد باخته و وی زندگی نکبت باری دارد و یا داستان خواستگاری ملک منصور از مادر قاتل برای تحقیر وی- که این آخری می تواند نوعی تکرار موفقیت سریال پیشین فتحی، "میوه ممنوعه" را نشانه رفته باشد!- مشکل اینجاست که گاها به قدری حجم این داستان های فرعی زیاد می شود که کارگردان از پرداختن به اصل موضوع در می ماند، داستان مرگ مسعود اکنون به طرز آگانه ای در شرف محو شدن است، اتفاقی که در صورت ایجاد پیش نیاز مناسب، می توانست موفقیت آمیز باشد اما اینجا شکست خورده است.فتحی در" کیفر" نیز از فاجعه اصلی بعنوان مقدمه ای برای نیل به نوعی انسان شناسی مدرن در قیاس کلی با جامعه پیرامون در اشلی بزرگ تر استفاده کرده بود،اما اینجا، در "در مسیر زاینده رود" با وجود جواب دادن برخی از این ارجاعات، بسیاری از آنها از دست رفته اند.بطور مثال دقت کنید در مورد همان دلال فوتبال، گرکانی مرموز که ابتدا دست برادری می دهد و سپس از پشت خنجر می زند، این شخصیت- بخصوص با پرسوناژ غریبی که هومن برق نورد به آن تجسم بخشیده- به شکل اغراق آمیزی ایجاد شده تا مثلا پشت پرده کثیف فوتبال و لیگ ایران را به رخ بکشد- که ابتدا موفق هم می شود- اما از جاهایی تاکید بر شخصیت وی کاملا بی مورد و بی ارتباط با داستان اصلی است.این تاکید بی مورد بر افشاگری،آن هم زمانی که مهران در زندان است و نیازی به شناخت گرکانی نیست،نه تنها مکمل قصه نبوده، بلکه در جاهایی با وجود شخصیت پردازی جالب و منحصر بفرد فتحی، کاملا آسیب زننده عمل کرده و نه تنها مثال خوبی برای ضرب المثل مشت نمونه خروار نیست، بلکه به جزئیات هم لطمه وارد می کند، بطوری که در چندین قسمت اخیر، توسط خود کارگردان حذف شده و تنها در چند دیالوگ می شنویم که این گرکانی عجب آدم فلان و بهمانی است و....اینجا فتحی بر خلاف تمامی آثار پیشین خود، مجال بسط مصالح داستانی خود را پیدا نکرده و این بیش از هر چیزی مربوط به وقت اندکی بوده که وی برای ساخت ای مجموعه داشته است.همین می شود که "در مسیر زاینده رود" را باید از لحاظ کشش داستانی،ضعیف تر از سایر آثار سازنده اش ارزیابی کنیم.اثری که از فرط زیاده گویی، مجبور به حذف برخی داستانک های مکمل شده و در جاهایی با قرار دادن همین داستانک ها، از اصل قضیه غافل شده است، کاری که فتحی در مجموعه ها و ساخته های پیشین خود با چیرگی تمام انجام می داد، اینجا به تجربه ای نسبتا ناموفق منجر شده است.
علاوه بر همه اینها، باید گفت که "در مسیر زاینده رود" به نسبت سایر مجموعه های تلویزیونی اثر بسیار خوبی است.چرا که کارگردانی چون حسن فتحی را پشت دوربین دارد.فتحی می داند که چگونه باید در مدیوم هر چند محدودی چون تلویزیون،از ابزار هنر سینما بهره جوید و اثری بسازد که بالقوه جذاب است.اثری که بر خلاف میل سازندگان آثار سفارشی،شعار نمی دهد، قضاوت نمی کند و تماشاگرش را دست کم نمی گیرد.این سال ها فتحی برای روایت آثارش، همواره مکانیزم ثابتی را می آزماید: شکل گیری یک اتفاق که زمینه سازی می شود برای پیگیری سایر روایت های داستانی.ای کاش فتحی به جای اضافه کردن این همه داستان مکمل،همانند "کیفر"،سعی در تشریح درست داستان اصلی داشته باشد تا ساخت و سپس رهایی داستانک های متعدد،این یک توصیه دوستانه است.

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:28 - 0 تشکر 254234

نگاهی به فیلم دو خواهر ، کپی برابر اصل !!!


سینما در دوران حیات خود همواره با سوژه های محدودی روبرو بوده و سوژه های یادشده با تغییراتی اندک در بسته بندی نو و جذاب به مخاطب عرضه می شود؛اما در این میان موضوعاتی وجود دارد که بیش از دیگران مورد توجه قرار گرفته و نسخه های زیادی براساس آن ساخته شده است.
سوژه دوقلوها سالهاست که در سینمای جهان مورد استفاده قرار گرفته و همچنان طرفداران خاص خود را نیز دارد.در سینمای ایران نمونه هایی همچون خواهران غریب اثر(کیومرث پوراحمد) و دو نیمه سیب به کارگردانی کیانوش عیاری با استفاده از این فرمول قدیمی ساخته شده و در زمان خود بسیار مورد استقبال تماشاگران نیز قرار گرفت.
این دو فیلم نشان می دهد که هنوز تماشاگر وطنی نسبت به این سوژه سمپاتی داشته و می توان با ترکیب آن با داستانی تماشاگر پسند ،به فروشی فوق العاده دست یافت. این کار را محمد بانکی (تهیه کننده و کارگردان دو خواهر) انجام داده و ماجراهای کلاه برداری جوانی زیرک و خوش چهره را با داستان دو خواهر ثروتمند ترکیب کرده و معجونی تماشاگر پسند را به وجود آورده است.

کپی برداری از فیلم های موفق خارجی هم چیز جدیدی نیست که به عنوان نمونه مو به مو بازسازی شده می توان به فیلم عیالوار ساخته پرویز صبری براساس فیلم تنها در خانه ساخته کریس کلمبوس اشاره نمود. اما همین تماشاگر آسان پسند امروزی دیگر شباهتی با تماشاگر دور از جریان سینمای جهان بیست سال پیش نداشته و قادر به تشخیص کپی از اصل می باشد.
بانکی برای نگارش فیلمنامه اش زحمت زیادی به خود نداده و تنها با تهیه کپی فیلم دو تا هم زیاده(two much) ساخته فرناندو تروبا به این مهم دست یافته است! این فیلم نه چندان شناخته شده که در اواخر دهه 1990 ساخته شده،داستان کلاه بردار جوانی با بازی انتونیو باندراس است که از روی آگهی های ترحیم نشانی متوفی را پیدا کرده و با یک تابلوی نقاشی به سراغشان رفته و آنها را تلکه می کند.در یکی از این کلاه برداری ها وی با دو خواهر آشنا شده و به یکی از آنها علاقه مند می شود و ...
حال می رسیم به فیلم دو خواهر که متاسفانه کار را از اقتباس گذرانده و به بازسازی نما به نما روی آورده و جالب اینکه در تیتراژ فیلم نیز اثری از این موضوع به چشم نمی خورد!
حامد کمیلی در دو خواهر
تصادف اتومبیل مینا با امیر به شکل غریبی به فیلم two much شباهت داشته و رنگ تیره لباس الناز شاکر دوست و ماشین کروکی گلزار نعل به نعل و بدون سر سوزن تغییری مانند فیلم فوق بازسازی شده است!باندراس در این فیلم با موهای بلند ظاهر شده و با بستن پشت موها و باز کردنش دو شخصیت متفاوت را خلق کرده که به باور تماشاگر می نشیند.
در دو خواهر نیز گلزار از همین ترفند استفاده کرده و نهایت تلاشش را کرده تا باندراسی وطنی را خلق کند؛اما به هزار و یک دلیل نتوانسته چرا که نویسنده و کارگردان از شوق به دست آوردن فیلمنامه ای برای فروش، دیگر به روابط گرم و جذاب کاراکترهای فیلم two much توجه نکرده و مثلث گلزار،کریمی و شاکر دوست را برای رکورد شکنی کافی دانسته است .جالب اینکه در حرکتی ساختارشکنانه ،به جای دنی آیلوی میانسال از حامد کمیلی جوان بهره گرفته و گیشه اش را تسکین نموده است.
مشکل بزرگ این فیلم که به سادگی فیلمی هالیوودی را کپی کرده ،بازیگری است به نام گلزار.وی در طی دوازده سال کار حرفه ای در سینما هنوز با مفاهیم اولیه این رشته مشکل داشته و متاسفانه قادر به حل آن هم نمی باشد.باندراس هیچگاه بازیگر کمدی نبوده و حتی فیزیک این سبک را هم ندارد.اما در این فیلم با اندک تغییراتی در میمیک چهره و زبان بدنش، کلاه برداری با مزه و زیرک را خلق کرده که هر تماشاگری از هر جای دنیا باورش می کند.اما گلزار با بازی سرد و بی روحش با لبخندهای همیشگی اش ،کاراکتر متفاوتی را خلق نکرده و تنها نام دیگری را به کارنامه کم مایه سینمایی اش اضافه کرده است.
در بخش هایی از فیلم اصلی بخشی از جذابیت های داستان به هول و ولای باندراس برای لو نرفتن باز می گردد که این امر در دو خواهر و بازی خشک و عصا قورت داده گلزار دیده نمی شود.
نظیر چنین اتفاقاتی در بازی دو ضلع دیگر مثلث گیشه(کریمی و شاکر دوست )هم دیده می شود به ویژه کریمی که کاراکتر مهسا را به کلیشه ای ترین شکل ممکن به تصویر کشیده و در قیاس با نمونه غیر ایرانی اش یعنی داریل هانا فوق العاده ضعیف است.بازی نیکی کریمی در چنین فیلمی با توجه به سخت گیری های وی در ال های اخیر بسیار تعجب برانگیز بوده و جز دستمزد بالا دلیل چندانی نمی تواند داشته باشد!
در سال های گذشته در سیاست های معاونت سینمایی در بخش تولید بندی وجود داشت مبنی بر توقیف فیلمی که بازسازی کاری غیر ایرانی بود.در اواسط دهه 1370 فیلم قرمز ساخته فریدون جیرانی با چنین مشکلی مواجه شد و تشابهات آن با فیلم ماتیک دردسرساز شد که با رایزنی های تهیه کننده و عدم اثبات ادعای مذکور، مشکل حل شد و فیلم نیز مورد اقبال عموم قرار گرفت.
حال تکلیف با فیلمی چون دو خواهر که کپی نعل به نعل فیلمی هالیوودی است، چیست و اینکه آیا قانون یاد شده تنها در دهه 1370 اعتبار داشته و اکنون از درجه اعتبار ساقط شده است؟

 

 

 

پنج شنبه 4/9/1389 - 14:29 - 0 تشکر 254235

نقد فیلم 2012



در فیلم ۲۰۱۲ ، کشتی نوح را می بینیم؛ اما اینبار این کشتی از سوی دولت مردان کشور های قدرتمند جهان ساخته شده است و نه به وسیله یک پیامبر ! رولند امریش تاریخ را از نو نوشته ، اما اینک این تاریخ بازنویسی شده ، به روایتیاست که مورد قبول غرب می باشد .

حرکت به سوی درک آخر الزمان ، و تلاش برای رهایی از مصائب پایان دنیا ، موضوعی است که مدتها مورد توجه بشر بوده است . به دنبال بیان نظریات گوناگون درباره چگونگی دگرگونی زمین ، سینما گران هم بیکار ننشسته و اقدام به ساخت فیلم های مرتبط با این جریان کرده اند .

اما اینک ، زمانی خاص برای نابودی دنیا مشخص می شود ، یعنی ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ میلادی ؛ این تاریخی است که بنا به گفته محققین : زمین شاهد اتفاقات طبیعی و در پی آن اتفاقات اجتماعی - سیاسی خواهد بود .

فیلم های " ۲۰۱۲ Doomsday " ( روز قیامت ۲۰۱۲ ) ، " Nostradamus ۲۰۱۲ " ( نوستراداموس ۲۰۱۲ ) و " ۲۰۱۲ " ؛ همگی بر مبنای نظریه کلی نابودی زمین در سال ۲۰۱۲ می باشد ، ولی در اینکه زمین چگونه نابود می شود ، این سه فیلم علاوه بر داشتن دیدگاه های مشترک دیدگاه خاص خود را هم دارد ، البته درباره اینکه در فردای بعد از نابودی چه رخ می دهد ، سه فیلم به نوعی به یک مطلب اشاره می کنند .

این سه فیلم که به نوعی مکمل یکدیگرند، قصد به تصویر کشیدن : آشفتگی زمین و امور آن و و در فردای آشفتگی ، ظهور منجی و جهانی نو را دارد . ولی دیدگاه منجی گرایانه ی این سه فیلم ، خلاف دیدگاه اسلامی است و به نوعی جعل یک رخداد است .

به عقیده من این سه فیلم در یک سیر زنجیره ای قرار دارند و با هماهنگی کامل ساخته شده اند و به بیان دیگر یک پروژه نهایی را در نظر دارند ، چرا که با بررسی هر فیلم متوجه می شویم که هر کدام هدفی خاص را دنبال می کند ، که در نهایت هر یک ، یک تکه از پازل این پروژه را تکمیل می کنند :

فیلم نوستراداموس ۲۰۱۲ ، در پی آن است که با تکیه بر گفته ها و نقاشی های منتصب به نوستراداموس ، و تطبیق آن با حوادث علمی و پژوهش های زمین شناسی و سیاسی ، این فکر را در مخاطبان جاری کند که : اتفاقات کهکشانی در حال رخ دادن است و باعث گرم شدن سطح زمین ، مختل شدن سیستم های مخابراتی و برق رسانی و آب شدن یخ های قطبی می شود و در پی اینها قحطی ، هرج و مرج و سقوط حکومت ها و ... رخ می دهد . در اواخر فیلم هم با تکیه بر سنگ تراشی هایی که در کلیساهای عصر گوتیک و ... می باشد ، به این مطلب اشاره می کند که سازندگان آنها که جوامع ماسونی ( فراماسونهای کنونی ) بودند ، با داشتن علوم مختلف فهمیده اند که جهان در روزی به پایان می رسد و باز در فردای آن مسیح می آید و جهان را اداره می کند !

اگر چه دو مسئله دیگر هم وجود دارد که باید در بررسی این فیلم به آنها توجه کرد : یکی به نمایش در آوردن چهره ای دشمن گونه از ایران ( با به تصویر کشیدن قطعه فیلمی از رئیس جمهور ایران - که در حال صحبت در مورد رژیم صهیونیستی است - و بیان این مطلب که ایران دشمن غرب است ! ) ؛ و مسئله ی دیگر، این است که می خواهد چهره منفور و مخدوش فراماسون ها را - که عامه مردم جهان آنها را افرادی سود جو و عاملین اصلی بسیاری از فجایع تاریخی می دانند ،_ در نزد مخاطب اصلاح کند و آنها را افرادی دارای علوم خفیه بداند و آنها را حامیان مسیح نشان دهد ؛ اگر چه این دو مطلب به خودی خود مهم است و باید مورد موشکافی بیشتری قرار بگیرد ، اما به جهت عدم ارتباط با موضوع این نوشتار، از بررسی این دو مطلب چشم پوشی می کنیم . اینک برای ما هدف اصلی فیلم مهم است ، که همانا ، قبولاندن مفهوم ویرانی زمین در سال۲۰۱۲ و بعد از آن برقراری زمینی نو و روی کار آمد مسیح نو - در فردای بعد از نابودی - ، با ادله علمی و پژوهشی است !

در فیلم قیامت ۲۰۱۲ (۲۰۱۲ Doomsday ) ، باز هم شاهد نابودی زمین در سال ۲۰۱۲ هستیم ، اما هدف اصلی فیلم ، چگونگی نابودی زمین نیست ، بلکه توجه فیلم به آینده زمین و بشریت است . در این فیلم شاهد هستیم که افرادی از نقاط مختلف آمریکا به نحوی متوجه می شوند که باید به معبد مایا بروند ، اما نمی دانند چرا ، و از سوی دیگر زنی باردار هم به معبد آورده می شود ، این زن که در فیلم سخنی از شوهر او به میان نمی آید ، بر روی سکویی سنگی ( درون معبد )، که بر روی دیواره های آن درباره پایان دنیا و آمدن مسیح نوشته شده است ، فرزند خود را به دنیا می آورد ، لحظه به دنیا آمدن فرزند او ، با زمان پایان دنیا تلاقی کرده ، و جالب آنکه همه دنیا زیر و رو می شود ، الا این معبد که تعدادی افراد را از زن و مرد درون خود جا داده ! هدفی که این فیلم دنبال می کند این است : افرادی برگزیده می شوند تا نسل آینده بشر را بعد از نابودی دنیا ، ادامه دهند ( همچون مسافران کشتی نوح ) و جالب اینکه این حامیان منجی آینده ، همگی غربی هستند ! از سوی دیگر ، این افراد پیرامون مسیح آینده جمع شده اند . این کودک که مسیح آینده است ، از مادری زاده می شود که در فیلم شوهری برای او متصور نشده اند ! که به نوعی نماد مریم مقدس است !!

و جالبتر آنکه این افراد خاص و مسیح جدیدشان به جای آنکه در کلیسا جمع شوند ، در یک معبد باستانی متعلق به مایا ها گرد آمده اند ! یعنی مسیحی که در آینده می آید ، از نظر آداب و رسوم و شریعت با مسیح قبلی متفاوت است !

پس تا اینجا این دوفیلم ، دو پازل مهم را تشکیل دادند : یک فیلم از نظر علمی پایان دنیا و آمدن مسیح را اثبات می کند و دیگری فردای بعد از نابودی را به صورت شروعی نو با مسیحی نو به تصویر کشید !!

اما اینک نوبت به پازل اصلی و نهایی این پروژه می رسد و آن فیلم ۲۰۱۲ ، ساخته رولند امریش می باشد . این فیلم که به مراتب از نظر جلوه های ویژه و به قولی زحمات سینمایی از فیلم قیامت ۲۰۱۲ بالا تر و قوی تر است ؛ قصد دارد جهان را پیش روی تماشا گران به کلی نابود کند ! نابودی به معنای واقعی کلمه . هر آنچه از تمدن ، شهرها ، جنگل ها ، و نمادهایی که بشر به آنها دلبستگی دارد ( برج ایفل ، مجسمه مسیح ، کلیسای واتیکان و ... ) ، همگی در این فیلم به طرز حیرت آوری نابود می شود ( البته به غیر از نماد مسلمانان ، یعنی کعبه ، که به گفته کارگردان فیلم ، او از خشم مسلمانان می ترسیده ! )

اما نکته مهم این است که در این فیلم ، کشتی نوح را می بینیم !

اما اینبار این کشتی از سوی دولت مردان کشور های قدرتمند جهان ساخته شده است و نه به وسیله یک پیامبر !

رولند امریش تاریخ را از نو نوشته ، اما اینک این تاریخ بازنویسی شده ، به روایتی مورد قبول غرب می باشد . در ماجرای نوح ، خداوند به او دستور داد که کشتی را بر بلندای کوهی بسازد و او اینکار را کرد ، چنانکه در این فیلم هم شاهد این هستیم که پروژه نجات بشریت که شامل کشتی های غول پیکری است ، بر روی کوه تبت بنا شده است !

از سوی دیگر خداوند به نوح دستور داد که از هر جفت از حیوانات در کشتی سوار کند ، در این فیلم هم این موضوع به زیبایی به نمایش در آمده است.

اما مسئله ما اینجاست که ، خداوند به نوح فرمان داد که افراد مومن را در کشتی سوار کن و حتی نوح پسر کافر خود را هم به کشتی سوار نکرد ، یعنی آینده ای که بعد از نابودی زمین برای ماجرای نوح متصور است ، آینده ای پاک می باشد و جهانی که میراث خواران آن صالحان اند ، چرا که صالحان در کشتی او سوار هستند ، اما در فیلم ۲۰۱۲ ، دو گونه از انسان ها سوار کشتی نجات می شوند ، یک دسته که افرادی انتخاب شده به شیوه های ژنتیکی هستند و عده ای دیگر ثروتمندانی هستند که این پروژه کشتی ها با پول آنها بنا شده است و حتی ما می بینیم که ملکه انگلستان به همراه دو سگ معروفش وارد کشتی می شود !

یعنی آن ارزش والا برای سوار شدن به کشتی نجات که ایمان نام داشت ، جای خود را به ارزشی پست به نام پول و قدرت داد ، و آینده ای که برای این ماجرا متصور می شود ، آینده ای سرمایه داری است ، یعنی نظم نوین جهانی ، نظمی سرمایه داری است !

اما جایگاه دین در این فیلم کجاست ؟ ناکار آمدی دین، در بخش های مختلفی از فیلم به چشم می خورد ، از جمله :

۱) فیلم به وضوح این معنا را بیان می کند که آنانکه برای توبه و طلب بخشش در اماکن مذهبی گرد آمده اند ، به هیچ جا نمی رسند ، چرا که اینک علم به فریاد انسان می رسد و نه دین . این موضع در دو نما از فیلم به روشنی به تصویر کشیده شده است :

زمانی که مسیحیان در کلیسای واتیکان جمع شده و در حال دعا هستند ، زلزله ای رخ می دهد و سقف داخلی کلیسا تَرَک می خورد ، و یک تَرَک بین نقاشی خدا و انسان ( که نشان دهند دمیده شدن روح در انسان است ) ، درست بین انگشت خدا و انسان به وجود می آید که به معنای فاصله افتادن بین خدا و انسان است ! که این نشان از این معنا دارد که خدا روح را در انسان دمید و او را رها کرد که خود زندگی کند و آینده خود را بسازد ( بدون هیچ گونه هدایت " وحیانی " ، زندگی کند ) !

در همین حال گنبد این کلیسا می شکند و بر روی مردمانی که در حیاط مرکزی کلیسای واتیکان جمع شده اند و در حال دعا هستند ، می غلطد و همه را می کشد .

۲) در نمایی دیگر ، زمانی که کاخ سفید در جنب و جوش اقدام برای نجات افراد است مشاور رئیس جمهور درحال دیدن شبکه های تلویزیونی است اخبار وقایع سراسر دنیا را نشان می دهند، از جمله صحنه ای از مردم را نشان می دهد که در خیابان ها راه می روند و با پلاکارد نوشته هایی ، مردم را به توبه فرا می خوانند تا شاید خدا رحم کند . مشاور رئیس جمهور آمریکا با تمسخر می گوید : احمق هایی با تابلو های مقوایی! اما محقق سیاه پوست که در کنار اوست می گوید : آنها که اینجا نیستند ( که بدانند حوادث علمی و طبیعی در جریان است و نابودی زمین حتمی است ) .

این یعنی انسان ها نمی دانند که دین به کارشان نمی آید ، بلکه علم است که نجات بخش است .

۳) فیلم ، وقوع آخر الزمان را به وقایع طبیعی نسبت می دهد ، یعنی این جهان نابود می شود با وقایع طبیعی و نه ماورایی و خواست خدا . در اینجا علم گرایی به چشم می خورد . در حالی که اسلام که دین راستین است ، بر این عقیده است که هر چه از حوادث طبیعی رخ می دهد به خواست و حکمت خداست .

۴) ساشا خلبان روس ، در حالی که با هواپیما در حال سقوط به داخل دَره است ، در آخرین لحظات دعا می خواند و صلیبی می کِشد ، هواپیما در لبه ی پرتگاه می ایستد ، ساشا فکر می کند که نجات یافته ، لبخندی می زند ، اما ناگهان هواپیما به درون دره می افتد . این صحنه از فیلم ، این معنا را می دهد که : اگر چه فکر می کنید دین به فریادتان می رسد ، اما این اعتقاد ، خیالی باطل است .

اما باید توجه داشت که در این فیلم ، یک دین ، نجات دهنده و راهبر است . و آن بودیسم است . در این فیلم شاهد به تصویر کشیده شدن دالایی لاما رهبر بوداییان هستیم ، که از شاگردش می خواهد که برای نجات خود تلاش کند . و شاگرد جوان وی ،جکسون که نقش اصلی فیلم را برعهده دارد، به همراه خانواده اش به محل کشتی های نجات می برد . باید در نظر داشت که عرفان بودایی سالهاست که مورد حمایت و توجه نظام آمریکا است ، چرا که آمریکا می داند که اگر بخواهد مانع رشد ادیان الهی شود ، باید جایگزینی را برای آنها قرار دهد تا مردمان جهان را از نظر روحی تامین کند ، و این جایگزین ، عرفان بودیسم است. در این فیلم، هدایتگر افراد به سوی نجات ، یک بودایی نشان داده می شود . از سوی دیگر ، نکته ای ظریف در این باب نهفته است ، و آن اینکه ، خود دالایی لاما نمی خواهد معبد خود را ترک کند ، و به شاگردش می گوید برو ، و دالایی لاما زنگ آخرین مراسم دینی را به صدا در می آورد و می میرد : این یعنی آنچه از عرفان بودیسم به مردم جهان در جهانی نو، ارائه می شود ، عرفانی اصیل نیست ، بلکه عرفانی رقیق شده است ( چرا که منتقل کننده عرفان بودیسم به آیندگان ، یک شاگرد جوان و کم تجربه بودایی است )

از نکات دیگری که باید در این فیلم به آن توجه کرد ، بهبود وجه آمریکا است . در این فیلم آمریکا را رهبر جهان معرفی می کند ، آمریکاست که دستور تخلیه را برای نجات بشریت صادر می کند ، رئیس جمهور آمریکاست که صادقانه با مردم سخن می گوید و حقیقت را با آنان در میان می گذارد .

در این فیلم رئیس جمهور آمریکا فردی سیاه پوست است ، این مسئله از آن جهت که رئیس جمهور فعلی آمریکا اوباما سیاه پوست است و سیاهان در طول تاریخ ، افرادی مظلوم جلوه گر شده اند ، جای تامل دارد . لذا رئیس جمهور آمریکا را فردی سیاه پوست قرار می دهند تا وجهه قابل قبول تری پیدا کند .

در این فیلم نظام آمریکا را نظامی قابل تغییر نشان می دهد ؛ چرا که آنچه مردم از آمریکا می دانند و تصور می کنند ، نظامی منفعت طلب و همچون امپراتوری های قدیم است ، اما در این فیلم می بینیم که کاخ سفید محلی برای پناه مردم می شود و رئیس جمهور آمریکا در کنار مردم می ماند و بدون هیچ تشریفات و محافظی ، بین مردم قدم می زند و حال آنها را جویا می شود .

از سوی دیگر زمانی که محقق سیاه پوست ، تلفنی با پدرش صحبت می کند ، به او می گوید که رئیس جمهور دستور داده که کاخ سفید را تخیله کنند ( کارکنان بروند و در کشتی ها سوار شوند ) . پدرش می گوید : بالاخره باید اون سطل آشغال تمیز می شد .

این دیالوگ کوتاه ، این معنا را می رساند که نظام آمریکا قابل تغییر است و این تغییر به وسیله یک رئیس جمهور مردمی رخ می دهد !

اما نکته ی دیگر در این فیلم ، نفوذ اعتقادات یهودیت است . نقش اصلی این فیلم ( جکسون ) یک نویسنده است ، اوست که در لحظات آخر ، با اقداماتش باعث نجات افراد حاضر در کشتی می شود ؛ باید توجه داشت که اکثر منجیانی که غرب ارائه می دهند به نوعی اهل قلم هستند و یا در مطبوعات کار می کنند . مثلا سوپر من در روزنامه کار می کرد ، مرد عنکبوتی عکاسی برای مجله بود و اینکه جکسون ، یک نویسنده است . این قضیه ، این معنا را می رساند که : نجات دهند یهودیت و پدر اسرائیل فردی اهل قلم و نویسنده به نام تئودور هرتسل است ! منجیانی اهل قلم ، به یاد آورنده یاد هرتسل یهودی هستند . و این مفهوم زمانی روشن تر و قابل درک تر می شود که ، ما در انتهای فیلم می بینیم که ، دختر جکسون از او می پرسد که کی می رویم خانه ؟ و جکسون به او می گوید : هر جا با هم باشیم ، آنجا خانه ماست !!

این جمله ، از یک سو تمامیت خواهی یهود را به تصویر می کشد که دنیا را برای خود می دانند و از سوی دیگر بحث جهان وطنی را به ذهن می آورد . در باور جهان وطنی ، هدف ، از بین بردن علایق نژادی و ملی افراد است ، و اینکه همه جهان خانه هر فردیست و باید نسبت به آن تعلق خاطر داشته باشد . این نظریه ، نابود کنند عرق ملی و تعلق خاطر به وطن مادری را در افراد به وجود می آورد .

در اواخر فیلم ، پس از اینکه این افراد نجات یافته و سوار بر کشتی نجات ، از دغدغه ها و مشکلات ، جان به در برده اند ، بر روی عرشه می آیند و هوای جهان جدید را استشمام می کنند .

البته باید توجه داشت که قبل از این صحنه ، در دقایق پایانی فیلم ، نوشته ای بر تصویر ظاهر می شود و محتوای آن این است : روز ۲۷ از ماه ۱ و سال ۱ نجات بشریت (!) . در اینجا می بینیم که مبدا مسیحیت برداشته شد و به جای آن مبدا نجات بشریت قرار گرفت ! این که انسان محور قرار بگیرد ، مبحث مربوط به اومانیسم است و همانطور که قبلا اشاره کردیم ، خود فیلم ، اساس نابودی زمین را حوادث طبیعی می داند و قدرت خدا را در این امر و حتی برای نجات انسان انکار می کند و می بینیم که انسان ها هستند که به هم کمک می کنند و هیچ امدادی از سوی خدا متصور نیست و همچنین هیچ درخواست امدادی هم از سوی مردم دیده نمی شود و اگر هم دعا و نیایشی رخ می دهد ، بی فایده است . البته نمونه جالبی از اومانیسم و توجه به تمایلات انسان در این فیلم دیده می شود که خود به تنهایی همه چیز را بیان می کند : زمانی که چارلی بر روی کوهی ایستاده بود و در حال گزارش دادن از وضع آتشفشان بود ، این جمله را بیان کرد : ابر خاکستر این آتشفشان اول لاس وگاس را نابود می کنه و بعد ...

توجه دادن به لاس وگاس و نابودی آن بسیار مهم است . چرا که لاس وگاس مرکز فساد و فحشا است و آرزوی انسان خوش گذران عصر حاضر ، رفتن به این شهر و استفاده از لذایذ آن است . اما اینکه ، در این بخش فیلم ، ابتدا نابودی لاس وگاس را مطرح می کند ، منظور این است که از این لحظه به بعد یکی از ملاک های مهم انسان در مبحث انسان محوری ، یعنی لذت بی قید و بند ، در خط مقدم نابودی است . و این مطلب حس ترس مضاعفی را برای بیننده ، پدیدار می کند و او را نسبت به رخداد پایان دنیا که همه چیز از جمله لذت نابود می شود ، هوشیار تر می کند .

و در آخر باید بیان کرد ، همان طور که سیر فیلم نشان می دهد رهبری جهان در پروژه پایان دنیا و نجات بشریت بر عهده آمریکا است ، و به نوعی موعود و منجی بشریت آمریکا است .

بله اینک جهان غرب علاوه بر اینکه قصد دارد زندگی کنونی انسان ها را تحت تسلط خود در آورد ، برای آینده بشریت هم طرح ریزی می کند و بر آن است که موعود خود را به جهانیان معرفی کند ! اگر چه عیسی مسیح منجی اصلی آخر الزمان نیست - ، بلکه او در رکاب امام زمان (عج) است ، - اما ناراحتی ما از اینجاست که مسیح معرفی شده توسط آمریکا، نه آن مسیح حقیقی ، بلکه مسیحی سرمایدار و غربی است . در یک کلمه مسیحی که در معبد به دنیا بیاید ، و کشتی نجاتش را با سرمایه انسان های پول پرست بنا کند نه با ایمان و یاری الهی ، این مسیح نه تنها نجات بخش نیست ، بلکه گمراه کننده نیز هست .

 

 

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.