• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 19403)
پنج شنبه 6/8/1389 - 10:39 -0 تشکر 246245
دشــــمــــن؛ طنز ِ جبهه ایی


اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم.

بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.

ساکت و بی‌صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می‌خزید، جلو می‌رفتیم.

جایی نشستیم.

یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس‌نفس می‌زند.

کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است.

تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم.

با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.

لحظاتی بعد عملیات شروع شد.

روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:

«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم‌الله دنده‌هایش خرد و روانه عقب شده.»

از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده‌ام!


سه شنبه 18/8/1389 - 17:24 - 0 تشکر 249521

SOHA_1990 گفته است :
[quote=SOHA_1990;373781;249264]این خاطره ای که محبت کردید گذاشتید من رو یاد یه خاطره انداخت ... الان نمی دونم به این خاطره بخندم یا به اون خاطره ...

به هر حال ممنون بعد 3 روز من رو خندوندید

سلام

جدأ؟ خب الحمدلله.

حق یارتون

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:32 - 0 تشکر 250022

اگر بدی دیده‌ اند حقشان بوده

شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یكی از فرماندهان آمده بود وداع كند. خیلی جدی به بچه‌ها می‌گفت: «خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده‌اند (بعد از مكثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده‌اند، حتماً اشتباهی رخ داده است.» بعضی‌ها هم می‌گفتند: «اگر ما را ندیدید عینك بزنید.»
فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)، ص 59

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:41 - 0 تشکر 250027

ترب می خواهی

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجار‌ها دوید طرفم و گفت: "سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر این‌که پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته مان سر در نیاورند، پشت بی سیم باید با کد حرف می‌زدیم. گفتم: "حیدر حیدر رشید" چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:

- رشید به‌گوشم.

- رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

-هه هه! دلبر قرمز دیگه چیه؟

-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟

- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.

-اخوی! مگه برگه کد نداری؟

- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می‌زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.

- رشید جان از همانها که چرخ دارند!

- چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌خواهی؟

- بابا از همان‌ها که سفیده.

- هه هه! نکنه ترب می‌خوای.

- بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!

کارد می‌زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 21/8/1389 - 19:15 - 0 تشکر 250256

سلام ...

ممنون از شما ... شما این مطالب رو تایپ می کنید ... اره ؟

اگر زحمت تایپ مطلب هم پای شماست ... دو اتیشه دستتون درد نکنه ... خیلی ممنون

جمعه 21/8/1389 - 19:29 - 0 تشکر 250257

سلام . حال شما؟
هم آره هم نه! بعضی ها رو خودم، بعضی ها رو هم از یه جا کپی پیست می کنم : ) . قابل شمارو نداره.
اگه موافق باشید می خوام از این به بعد هم بذارم.
در پناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 22/8/1389 - 1:10 - 0 تشکر 250322

یا زیارت یا شهادت

از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودال‌های قبر مانند، سراغش را می‌گرفتی. یکسره مشغول ذکر و عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان "یا زیارت یا شهادت" که حقش را خوردند. از آن‌جا مانده از این‌جا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می‌شد نامش در نمی‌آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 22/8/1389 - 1:46 - 0 تشکر 250330

چه خاکی به سرمان بریزیم!

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میكروفن را گرفت جلوی دهانش و گفت: خودتان را معرفی كنید و اگر پیامی، حرفی دارید بفرمایید.

او هم بدون مقدمه با صدای بلند گفت: شما را به خدا بگویید این كاغذ دور كمپوت‌ها را از قوطی‌هایش جدا نكنند، آخر ما نباید بدانیم چه می‌خوریم؟ آلبالو می‌خواهیم رب گوجه فرنگی در می‌آید، رب گوجه فرنگی می‌خواهیم كمپوت گلابی درمی‌آید. آخر ما چه خاكی به سرمان بریزیم. به امت شهید پرور بگویید شما كه می‌فرستید درست بفرستید. چرا این‌قدر ما را حرص و جوش می‌دهید.

پرتو سخن

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 22/8/1389 - 1:51 - 0 تشکر 250331

رضایت‌نامه پدر

رفت ثبت نام. گفتند سن‌ تو قانونی نیست. شناسنامه‌اش را دستكاری كرد. گفتند رضایت‌نامه از پدر. رفت دست به دامن یك نفر شد كه پای رضایت‌نامه را انگشت بزند، بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فكر می‌كرد، چرا خودش زیر رضایت‌نامه را انگشت نزده بود؟

پرتو سخن

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 22/8/1389 - 1:58 - 0 تشکر 250336

استوار، بی ‌خیال!

بخشی از خدمت سربازی را در آبادان بودم. قرار بود فرمانده‌ سپاه از تیپ بازدید كند. باید گردان را برای رژه آماده می‌كردند. یكی از این روزها نوبت ما رسید. به صف شدیم. طبل و شیپور نواخته شد. هوا گرم، بچه‌ها خسته و بی‌حال، طبیعی بود كه پاها خیلی بالا نیاید.

معاون فرمانده‌ گروهان در جایگاه ایستاده بود و از ما سان می‌دید. وقتی به جایگاه رسیدم و به اصطلاح نظر به راست كردیم، ایشان اگر از رژه راضی می‌بودند باید می‌گفتند: «گروهان، خیلی خوب.» اما چون رژه‌ ما تعریفی نداشت، با همین آهنگ، به جای خیلی خوب، حیف نان گفتند. ولی بدون معطلی و به صورت غیرقابل انتظاری در جواب او بسیجی صفر كیلومتری كه در صف جلو پا به زمین می‌كوبید، با صدای بلند گفت: «استوار، بی‌خیال.» كه تمام فرماندهان در جایگاه زدند زیر خنده و بقیه‌ تمرین لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.

منبع: كتاب فرهنگ جبهه (شوخ‌ طبعی ها)

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 22/8/1389 - 2:6 - 0 تشکر 250339

خطر هم پیش او احساس خطر می‌کرد!

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان‌های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها کم می‌آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می‌زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می‌کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می‌گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی‌گویی یک هو طرف سکته می‌کند یا حالش بد می‌شود؟» می‌گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی‌شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده‌ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرک هایش چنگ می‌زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند‌ کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می‌روم و خبرش را می‌رسانم. مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه‌ها باشد.

- بارک ا.... خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می‌گویم. اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءا... به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. این طوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می‌گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می‌گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می‌گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.

- آهان بهش می‌گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می‌گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می‌خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما این جا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی‌روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.