خطر هم پیش او احساس خطر میکرد!
تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندانهای صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده میشد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها کم میآورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه میزد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر میکرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر میبست و با شنونده کاری میکرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش میگفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمیگویی یک هو طرف سکته میکند یا حالش بد میشود؟» میگفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»
- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمیشد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرماندهای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرک هایش چنگ میزد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر میکنم تو علم غیب داری و حتی میدانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه میروم و خبرش را میرسانم. مطمئن باش نمیگذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر میدهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچهها باشد.
- بارک ا.... خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان میگویم. اول میروم پسرش را صدا میزنم. بعد خیلی صمیمانه میگویم: ماشاءا... به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. این طوری نه.
آهان فهمیدم. بهش میگویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه میگویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. میگویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش میگویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمیکرد.
- آهان بهش میگویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. میگویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه میخوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت میخواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما این جا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمیروم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه