• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 12687)
شنبه 27/6/1389 - 18:22 -0 تشکر 232797
رمان((قصه عشق))-شادی داودی

رمان((قصه عشق))-نویسنده شادی داودی 

داستان دنباله دار قسمت اول 

ازوقتی نسترن خواهرم ازدواج کرد دیگه مجید خونه ی ما نیومده بود انگار با همه ی ما قهر کرده بود ولی خوب تقصیر مانبود نسترن خودش خواست باکسی غیر ازمجید ازدواج کنه!!!

البته منم وقتی تصمیم نسترن رو فهمیدم داشتم شاخ در می آوردم!!!بهش گفتم:نسترن مطمئنی میخوای با حمید ازدواج کنی؟

گفت:آره...دیگه خسته شدم...چقدر باید صبر کنم...چقدر باید بشینم تا ببینم مجید کی خواستگاری رسمی میکنه...

برای عروسی نسترن هم وقتی علی برادرم کارت عروسی رو برد برای مجید اینطور که از علی شنیدیم طفلکی نزدیک بوده از حال بره و همه اش فکر میکرده علی داره باهاش شوخی میکنه ولی وقتی میفهمه قضیه جدی هستش کارت رو پاره میکنه واز اون تاریخ دیگه خونه ی ما نیومده بود.

اسم من یاسمین هستش وتوی خونه یاسی صدام میکنن.دختر کوچک خانواده هستم و شدید به درس علاقه دارم.تا حالا به هیچ چیز غیر ازدرس عشقی نداشتم واصولا دنبال مسائل عشقی و دوست پسر بازی هم نبودم درست برعکس همه ی دوستام!!!

از نظر قیافه میشه گفت بد نیستم پوست سفیدی دارم با صورتی نمکی که به گفته ی دیگران چشم و ابروم زیبایی عجیبی داره همراه با لب و بینیی که بازم به گفته ی همه خیلی برازنده ی صورتم هستش.از نظر کلی شباهت زیادی با نسترن دارم ولی مامان میگه چهره ی من بیشتر به دل میشینه چون نسترن یک کم گوشت تلخه!!!موهامم بلند وصاف تا کمرم هستش به رنگ قهوه ایی تیره و معمولا با یک تل که به سرم زدم تمام موهام صاف و یکدست دورم ریخته چون بابا موهام رو خیلی دوست داره میگه نبندمشون منم گوش میکنم...قدمم نه کوتاه هست نه بلند یه قد متوسط دارم واز نظر اندام هم میشه گفت متناسب هستم نه زیادچاقم که تو ذوق بخوره نه اونقدر لاغرکه هیچ لباسی به تنم خوشگل نباشه...زیاد از خودم تعریف کردم ولی خوب برای اینکه بتونین چهره ام رو توی ذهنتون مجسم کنید لازم بود.

داشتم میگفتم:

آره از وقتی نسترن ازدواج کرد دیگه مجید نیومده بود خونه ی ما تا وقتیکه دختر نسترن۲سالش شد و من سال سوم دبیرستان بودم.فرداش امتحان داشتم ودرحال خوندن درسهام بودم که صدای زنگ بلند شد.با اف اف در رو باز کردم و در کمال تعجب فهمیدم مجید پشت در هستش!!!!

مامان خونه نبود وقتی در رو باز کردم ومجید اومد داخل دقیقا نزدیک یک دقیقه خیره خیره به من نگاه کرد وبعد لبخندی روی لبش نشست وگفت:ماشالله...توی این سه سال چه بزرگ شدی!!!

مجید رو مثل علی میدونستم درست مثل یه برادر چون اولا هم سن علی و۸سال از من بزرگتر بود دوما اینکه من از وقتی یادم می اومد مجید رو توی خونمون دیده بودم.

لبخندی زدم وبعد از سلام واحوالپرسی های معمول ازش خواهش کردم که بیاد توو اونهم اومد داخل  ونشست حال همه رو ازم پرسید:بابا...مامان...علی. ولی یک کلمه از نسترن سراغ نگرفت!!!براش توضیح دادم که علی رفته سربازی و بابا هم برای کاری رفته چابهار و این روزها فقط وقتهایی که نسترن ودختر خوشگلش اینجا میان مامان یک کم سرحال هستش وگرنه که هیچی...

وقتی اسم نسترن رو آوردم برای لحظاتی به فکر فرو رفت وبعد نگاهش رو از روی فرش به صورت من امتداد داد وبا لبخند نگاهم کرد وگفت:خوب...خودت چیکار میکنی؟

گفتم:هیچی سال سوم دبیرستانم...رشته تجربی رو انتخاب کردم...

اومد میون حرفم وگفت:مثل همیشه هم درسخونی نه؟...حتما هم پزشکی میخوای توی دانشگاه شرکت کنی...آره؟

خندیدم وگفتم:خوب مگه شما درس خون نبودی ورشته مهندسی برق الکترونیک رو دوست نداشتی؟اونقدر هم تلاش کردین تا بالاخره تهران همین رشته رو هم قبول شدین...منم میخوام مثل شما به هدفم برسم.

لبخندی زد وگفت:آفرین...آفرین یاسی...فکرش رو میکردم بعد از سه سال بزرگ شده باشی ولی نه اینقدر...خیلی تغییر کردی...دیگه خانومی شدی برای خودت.

تشکر کردم و برای آوردن شربتی خنک برای مجید به آشپزخانه رفتم در حالیکه هربارکه چشمم به مجید می افتاد میدیدم با لبخند داره نگاهم میکنه...

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 1/8/1389 - 18:53 - 0 تشکر 244539

رمان((قصه عشق))قسمت32 - شادی داودی
در حالیکه چشم به درب ورودی دوخته بودم تا ببینم مجید بالاخره کی برمیگرده لبخندی زدم و نگاهی گذرا به کوروش کردم و گفتم:چرا اتفاقا"در موردش با مجید هم صحبت کردم...

کوروش صندلیش رو به من نزدیک تر کرد و گیلاسش رو روی میز گذاشت.یک پاش رو روی پای دیگرش قرار داده بود و به من نگاه میکرد...نگاهش از روی هوس نبود...ولی خیلی دقیق من رو زیر نظر داشت...مثل این بود که با نگاهش میخواد به عمق فکر نفوذ کنه...نمیتونستم معنی دیگه ایی روی نگاهش بگذارم...دیرکردن مجید کلافه ام کرده بود و دائم با نگاهم در بین جمعیتی که هرلحظه بیشتر میشد و از درب ورودی وارد میشدن دنبال مجید میگشتم.در این لحظه آقای عامری به میز ما نزدیک شد و کوروش با دیدن پدرش پاش رو از روی هم برداشت و بلند شد ایستاد...مشخص بود محبت و احترام خاصی بین آقای عامری و پسرانش حکم فرماس.آقای عامری رو کرد به من و با لبخند گفت:مجید با چه جراتی همسر به این زیباییش رو در این شب تنها گذاشته...؟

کوروش که هنوز نگاه متفکرش روی من بود گفت:مجید سرش شلوغه...خیلی هم شلوغه...تلفنهای بیشمار...اعزام به ماموریت...بالاخره کسیکه همسر زیبا داره باید همه جوره هم تلاش بکنه تا همسرش در رفاه باشه...تا مبادا لحظه ایی برسه که همسرش ناراضی باشه...و در این جلب رضایت ممکنه لحظات تنها شدن هم وجود داشته باشه.............مجید هم مثل بقیه ی مردها وقتی عاشق همسرش هست اعتماد خاصی هم به عشقش داره........

آقای عامری نگاه دقیقی به چهره ی کوروش کرد و بعد به گونه ایی که حرف کوروش رو قطع کرده باشه گفت:بهتر نیست یاسی رو ببری بیرون هوای تازه بخوره در ضمن با هم ببینید مجید کجاس که سرش اینقدر شلوغ شده؟...خودتم بهتره هوایی عوض کنی.........

نفهمیدم چرا آقای عامری بیرون رفتن از اون محیط رو به کوروش هم توصیه میکنه ولی حدس زدم کوروش خاطراتی براش زنده شده که پدرش به خوبی از اونها آگاه هست ولی در اون لحظه چیزی که بیشتر برام اهمیت داشت این بود که مجید رو پیداش میکردم بنابراین وقتی کوروش بنا به توصیه ی پدرش دستش رو به طرف من دراز کرد که با اون به بیرون برم سریع پذیرفتم و به همراه کوروش از سالن خارج شدم.اختلاف دمای داخل و خارج سالن فوق العاده بود برای همین بلافاصله کوروش کتش رو درآورد و روی شونه های من انداخت ازش تشکر کردم و بعد به اطراف نگاه کردم بلکه مجید رو ببینم.کوروش به آرومی و با لبخندگفت:موافقی یه قدمی با هم بزنیم در عین حال اطراف رو هم نگاه میکنیم تا ببینیم این مرد خوشبخت که همسر فوق العاده اش رو تنها گذاشته داره چیکار میکنه؟

احساس کردم در عمق حرفش معنی خاصی نهفته اس برای همین به صورتش نگاه کردم که دستش رو به آرومی زیر بازوی من برد و من رو با خودش همراه کرد.جمعیت خیلی کمی از مهمونها هم در محوطه ی بیرونی سالن حضور داشتن که هر کسی مشغول صحبت با کسی بود.کوروش با اینکه خیلی رعایت ادب رو میکرد ولی از نزدیکی بیش از حدش به خودم حس خوبی نداشتم...هنوز چند قدمی بیشتر از سالن دور نشده بودیم که دیدم مجید لبه ی سنگی یک آبنما نشسته و گیلاس مشروبی هم توی دستش داره...سرش پایین بود و محتویات داخل لیوان رو به آرومی تکون میداد خیلی توی فکر بود.پیشخدمتی که از کنارش رد شد بهش نوشیدنی مجددی تعارف کرد ولی مجید گیلاس توی دستشم در سینی گذاشت و دیگه چیزی برنداشت.سر جام ایستادم و به مجید نگاه میکردم.کوروش خط نگاه من رو دنبال کرد و مجید رو دید.در همین لحظه مجید از جاش بلندشد و وقتی برگشت من و کوروش رو دید.سعی کرد لبخندی به لب بیاره و به سمتمون اومد.برای لحظاتی نمیتونستم بفهمم مجیدچرا اینقدر چهره اش گرفته به نظر میاد ولی بلافاصله یاد تلفنهایی که از ایران بهش میشد افتادم...وقتی کنار ما رسید من کت کوروش رو بهش برگردوندم و مجید کتش رو روی دوش من انداخت...کوروش از من فاصله گرفت تا مجید جای اون قرار بگیره...

گفتم:مجید؟...کسی چیزیش شده؟...بابام؟...مامانم؟...مامانت؟...

مجید لبخندی زد و گفت:نه عزیزم...همه حالشون خوبه...خوب خوب.

کوروش رو به مجید گفت:یاسی خیلی نگرانت شده بود فکر نمیکردیم اینجا باشی...

مجید جواب داد:تازه تلفنم تموم شده بود...یاسی قشنگم من رو ببخش امشب خیلی تنهات گذاشتم...

دوباره گفتم:مجید؟...خواهش میکنم...اگه کسی توی ایران چیزیش شده به منم بگو.

مجید خندید و صورتم رو بوسید و گفت:نه عزیزم...اصلا وقتی برگشتیم خونه با همشون تماس بگیر و تلفنی حرف بزن ببین که همه سالمن...خوبه اینطوری؟

وقتی مجید این حرف رو زد خیالم راحت شد و مطمئن شدم هیچ کس چیزیش نشده.

دیگه تا آخر مهمونی کسی با مجید تماس تلفنی نداشت و تنهامم نگذاشت ولی میدونستم گرفته اس و مثل همیشه سرحال نیست ازش علت رو نپرسیدم چون خودمم گرفته بودم و دلیلشم مسافرت مجید بود...

از وقتی کوروش در محوطه ی بیرون سالن من و مجید رو ترک کرد دیگه تا آخر مهمونی ندیدمش حتی سر شام هم حضور نداشت حدس زدم کاری براش پیش اومده و مجبور شده با عجله بره که خداحافظی نکرده ولی داریوش تا آخرین لحظه در مهمونی حضور داشت.اون شب وقتی داریوش رو به همراه دوست دختر زیباش دیدم برای اولین بار این سوال در ذهنم نقش بست که چرا کوروش رو هیچ وقت به همراه دختری ندیدم!!!!!!!!!!!!در حالیکه کوروش یک پسر فوق العاده به نظر میرسید که مطمئنا"هر دختری با کمال میل حاضر میشد در کنارش باشه...اما از وقتی دیده بودمش تنها بود!!!!

صبح روز بعد تا فرودگاه با مجید رفتم و وقتی هواپیما پرواز کرد با تاکسی به خونه برگشتم.به محض پیاده شدنم از تاکسی دیدم کوروش جلوی درب آپارتمان ایستاده و با لبخند بهم نگاه میکنه...

بارون ملایمی می بارید ولی مشخص بود کوروش دقایقی زیر بارون بوده.به محض اینکه من رو دید به سمتم اومد و گفت:مجید رفت؟

هنوز بغضی که در فرودگاه بعد از پرواز هواپیما ی مجید در گلوم شکسته بود آثارش وجود داشت برای همین بی اختیار اشکم سرازیر شد و با حرکت سرم جواب سوال کوروش رو دادم.کوروش با مهربونی بغلم کرد و با صدایی آروم گفت:برمیگرده...مطمئن باش خیلی زود میگذره این مدت...حالا هم گریه نکن...می خوام این مدت بیشتر ببرمت پیش بنی تا کمتر احساس تنهایی کنی...برای همین منم چند روز مرخصی گرفتم...حالا هم تا بارون بیشتر نشده اگه موافقی با هم بریم پیش بنی...مطمئنم اونم دیگه الان به ساعتهای دیدن تو عادت کرده و حتما منتظرته...

اشکم رو پاک کردم و از کوروش فاصله گرفتم٬لبخندی زدم و گفتم:باشه...بریم.

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 2/8/1389 - 10:41 - 0 تشکر 244641

رمان((قصه عشق))قسمت33 - شادی داودی
اونروز وقتی به همراه کوروش سوار ماشین شدم و حرکت کردیم دقایقی بیشتر طول نکشید که بارون شدت گرفت.کوروش به علت شدت بارندگی مجبور بود آهسته تر از معمول رانندگی کنه.جاده خلوت بود و منم که عاشق بارون بودم حسابی از دیدن مناظر بارونی اطراف لذت میبردم.کوروش در حین رانندگی گفت:دیشب وقتی رفتی خونه با ایران تماس گرفتی که خیالت راحت بشه؟

لبخندی زدم و به کوروش نگاه کردم..مستقیم به مسیرجلو خیره بود و در همون حال منتظر پاسخ منم بود.جواب دادم:وقتی مجید گفت همه خوبن باورم شد دیگه نیازی نبود برای اطمینان این کار رو بکنم...

کوروش دیگه حرفی نزد فقط چند باری سرش رو تکون داد که حدس زدم از اینکه من و مجید اینقدر بهم اعتماد داریم باعث لذتش شده...

وقتی رسیدیم به ویلا طبق حدس کوروش٬بنی واقعا" منتظر من بود چرا که به گفته ی پرستارش وقتی صدای من و کوروش رو شنیده بوده جیغی از خوشحالی کشیده و در حالیکه به کمک نرده های محافظ تختش روی دو پا ایستاده بود صورت خوشگلشم به نرده چسبونده و چشم به درب اتاقش دوخته بود.وقتی هم که من و کوروش وارد اتاقش شدیم با شوق خاصی یک دستش رو از لای نرده به سمت من دراز کرد...اون موقع بود که فهمیدم خودمم در این مدت کوتاه چقدر به بنی وابسته شدم و چقدر وجود بنی برام ارزشمند شده...سریع در آغوشم گرفتمش و چندین بار با شوق بوسیدمش.در تمام مدتی که این کار رو میکردم کوروش از پنجره به بیرون نگاه میکرد و بعد بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد فقط موقع بیرون رفتن گفت:یاسی من پایینم اگر کاری داشتی بگو بهم خبر بدن سریع میام بالا...امروز بارون شدیده مثل اینکه خیال بند اومدن هم نداره برای همین فکر کنم تمام ساعت باید درخونه باشیم......

من سرگرم بنی شده بودم و کوروش هم منتظر پاسخی از من نموند و رفت به طبقه ی پایین.پرستار بچه هم خودش رو به جمع آوری اتاق بنی سرگرم کرده بود ولی گاهی من و بنی رو هم با لبخند نگاه میکرد.

اونروز یه شلوار جین تنگ با یک پولیور بافتنی موهر آبی آسمانی به تنم بود...بنی هم یه سرهمی حوله ایی درست به رنگ پولیور من به تنش کرده بودن که هماهنگی عجیبی بین لباسهای ما به وجود اومده بود و نرمی لباس من برای بنی لذت بخش بود...دائم خودش رو به لباس من میمالید و بعد صورت قشنگش رو که به خاطر پرزهای لباسم به خارش افتاده بود با اون دستهای کوچولوش میمالید...کارش درست مثل حرکات گربه ای بود که انگار صورتش رو میماله........و من چقدر از حرکاتش لذت میبردم.

بنی در آغوشم بود رو کردم به پرستارش و گفتم:میتونم با بنی کمی توی خونه بگردم...

پرستار بنی نگاه مهربونی به من کرد و گفت:خانم...نیازی نیست اجازه بگیرید...آقای دکتر قبلا به من گفتن که شما هر کاری دلتون بخواد میتونید انجام بدید...پس خواهش میکنم راحت باشید.

در حالیکه بنی رو در آغوشم گرفته بودم شروع کردم به دیدن از قسمتهای مختلف اون طبقه...من آدم فضول یا کنجکاوی نبودم ولی اون روز بی اراده به هر اتاقی می رسیدم درش رو باز میکردم و دقایقی در اون اتاق می موندم و از پنجره های اون اتاق مناظر اطراف رو نگاه میکرد...از هر اتاق میشد زاویه ایی خاص از مناظر رو دید...ساختمون فوق العاده زیبایی بود و واقعا در شکوه ساختمون و مناظر اطرافش لحظاتی غرق میشدم.وارد اتاق سوم که شدم اتاق خواب والدین بنی بود......چقدر اون اتاق زیبا بود......همه چیز به رنگ سبز خیلی خیلی ملایم که انگار با دیدن اون رنگ روح نوازش میشد.در عین تمیزی فوق العاده ایی که در همه جا به چشم میخورد ولی کاملا مشخص بود مدتهای زیادی هستش که کسی از این اتاق استفاده نکرده.خیلی دلم میخواست عکسی از والدین بنی می دیدم ولی خیلی خوب متوجه شدم که تمام عکسهای روی دیوار که قبلا در قاب قرار داشته از روی دیوار برداشته شده!!! از اون اتاق خارج شدم و با کنجکاوی به دیوارهای اتاقهای دیگه نگاه کردم...در هر اتاقی کم و بیش دو تا سه قاب از دیوارها برداشته شده بود!!!دوباره به اتاق خواب سبز برگشتم به جای خالی قابهای روی دیوار نگاه میکردم و در همون حال قدم برمیداشتم و به دیوار نزدیک میشدم.بنی سرش روی شونه ام بود و اصلا" متوجه نشده بودم که به خواب رفته.........

جلوی دیوار رو به روی جای قاب خالی ایستادم و خیره به اون نگاه میکردم که صدای کوروش رو در پشت سر خودم شنیدم:روی دیوار دنبال چیزی میگردی؟

به سمت کوروش برگشتم و دیدم در فاصله ی خیلی کمی از من ایستاده و اگه بنی بین ما نبود چه بسا با برگشتنم به سمتش به راحتی در آغوشش قرار میگرفتم.در حالیکه کمی مضطرب شده بودم جواب دادم:چقدر بی صدا اومدی...اصلا متوجه ی حضورت نشده بودم...

کوروش با لبخند نگاهم کرد و گفت:من بی صدا نیومدم...تو غرق در افکارت بودی...بنی خوابش برده...بیا بگذارش روی همین تخت...

و بعد از من فاصله گرفت و تخت دو نفره ی بزرگی که در وسط اتاق بود رو نشونم داد.به آهستگی طوری که بنی بیدار نشه روتختی رو کنار زدم و بنی رو روی تخت گذاشتم و دوباره روش رو پوشوندم٬چون احتمال بیدار شدنش در هر لحظه بود خودمم کنارش نشستم.کوروش هم اومد روی تخت نشست...پاهاش روی زمین بود و یک دستش رو گذاشته بود روی پاش و با همون دستش پشتش گردنش رو شروع به مالیدن کرد...چهره ی کوروش کمی عصبی بود و آثار کلافه گی به خوبی در اون حس میشد برای همین گفتم:کوروش؟...کار بدی کردم اومدم به این اتاق؟

کوروش سرش رو بلند کرد و لبخند همیشگیش رو به لب آورد و گفت:نه...نه...کارت طبیعی بود...منم مثل تو جایی برم که به محیط آشنا نباشم دوست دارم همه جای اون محیط رو ببینم به نوعی ناشناخته های محیط رو برای خودم کشف کنم....

جواب دادم:ولی قصدم فضولی نبود...بیشتر برای دیدن مناظر اطراف از پنجره های اتاقهای این طبقه بود که وارد اتاقها شدم...ولی یه چیزی برام عجیب اومد...و اونم اینکه چرا هیچ عکسی از والدین بنی در هیچ کجای این طبقه نیست؟!!!خیلی دلم میخواست عکسی از اونها رو میدیدم...

کوروش از روی تخت بلند شد و جلوی پنجره رفت نگاهی به بیرون انداخت و گفت:حتما دلیلی داشته که پدر بنی این کار رو کرده...شایدم به خاطر نفرتی که از همسرش داشته نخواسته هیچ عکسی از اون توی این خونه باشه...

گفتم:تو خودت چی.....

هنوز سوالم رو کامل نگفته بودم که کوروش صورتش رو سریع به طرف من برگردوند و نگاه دقیقی به من کرد و گفت:من...خودم چی؟!!!!!!!!!!

گفتم:تو خودت چی عکسی از والدین بنی نداری؟...آخه گفتی با پدر بنی دوست صمیمی هستی...

کوروش اومد کنار من روی تخت نشست و کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت:دارم...ولی اینجا نیست...سر فرصت نشونت میدم.

لبخندی زدم و با سر حرف کوروش رو تایید کردم.

صدای ترمز ماشینی در محوطه ی بیرون که گویا جلوی درب ورودی ساختمون توقف کرده بود به گوش رسید.کوروش از جاش بلند شد و جلوی پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.در اثر بلند شدن سریع کوروش از روی تخت بنی هم بیدار شد.در حالیکه بنی رو در آغوش میگرفتم کوروش از اتاق خارج شد.رفتم جلوی پنجره و ماشین آقای عامری رو دیدم که جلوی پله های ورودی ساختمون پارک کرده و خودشم در حالیکه دو دستش رو در پشت کمرش بهم گره کرده چشم به مناظر اطراف دوخته و از ماشین فاصله گرفته ودر زیر سقف بالکن ایستاده تا از بارون خیس نشه...

از اتاق خارج شدم و بنی رو بر خلاف میلش به پرستارش سپردم و از پله ها پایین رفتم.مسیر هال تا جلوی درب رو که طی میکردم صدای صحبتهای آقای عامری و کوروش رو شنیدم...

کوروش:خوب نتیجه چی شد؟

آقای عامری:هیچی...درست همونطور که تو حدس میزدی...

کوروش:مشخص نشده برای چه کاری این چند روز به سفارت مراجعه میکرده؟

آقای عامری:چرا...مهمان داره...

کوروش:ولی من فکر نمیکنم مهمان باشه...اون هرکی هست...یا صاحب خونه است یا صاحب خونه خواهد شد...درسته؟

آقای عامری:تا اینجا که تمام حدسیاتت درست بوده...فقط این وسط کسی که خودش رو به نفهمی زده جای سوال برای من داره........

کوروش:نه پدر...نفهمی در کار نیست...شما نمیتونی درک کنی که اون در چه شرایطی هستش...باورش براش سخت نیست...غیرممکنه...

صدای پاشنه ی کفشم که روی سنگهای مرمر کف ساختمون برخورد میکرد باعث شد کوروش و آقای عامری به طرف من برگردن.آقای عامری از دیدن من در اونحا متعجب شده بود.بعد از سلام و احوالپرسی کوروش رو به پدرش کرد و گفت:یاسی هر روز میاد اینجا برای دیدن پسر سیروس و کاترین....

نگاه عمیق آقای عامری رو به کوروش دیدم ولی حس کردم باور این موضوع که من از زندگی دوست کوروش آگاه شدم براش کمی سخته بوده...

لبخندی زدم و گفتم:نمیدونستم شما هم با دوستان کوروش دوست هستید...پدر بنی هم مثل من و مجید خیلی خوش شانس هستش که با خانواده ی شما رابطه داره...من فکر میکنم شما از بهترین دوستان هر خانواده ایی محسوب میشید...

کوروش مستقیم به چشمان پدرش چشم دوخته بود و آقای عامری که نگاهی متفکرانه به صورت کوروش دوخته بود گفت:من با پسرانم دوست هم هستم...و هیچ وقت چیزی رو از هم پنهان نمیکنیم...حتی دوستانمون رو...برای همینه که حتی منزل دوستان فرزندانمم به خوبی منزل خود اونها میشناسم...اینطور نیست کوروش؟..............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 3/8/1389 - 10:18 - 0 تشکر 244893

رمان((قصه عشق))قسمت34 - شادی داودی
کوروش با صدایی آروم گفت:بله کاملا درسته...و در هرجا هم که نیاز داشتیم از یک پدر بیشتر به فریادمون رسیدی...در اون لحظات دیگه نه دوست هستی نه پدر...بلکه کوهی هستی که تا ابد برای تکیه گاه میشه روت حساب کرد...

آقای عامری در پاسخ این حرف کوروش هیچی نگفت ولی برای لحظاتی نگاه جدی و ثابت پدر و پسر روی هم ثابت موند...نمیدونم چرا ولی احساس کردم در جمع اون لحظه ی اونها فردی مزاحمم برای همین به آهستگی رو به آقای عامری کردم و گفتم:من رو ببخشید فقط برای عرض سلام خدمت رسیدم من برمیگردم بالا پیش بنی...

کوروش بی صدا از من و آقای عامری فاصله گرفت و جلوی نرده های بالکن ایستاد و به بارش تند بارون خیره شد با نگاه حرکت کوروش رو دنبال کردم و حس کردم تمایل کوروش برای برگشتن من به داخل ساختمون بیش از این حرفهاس بنابراین برگشتم به سمت درب هال که آقای عامری دستم رو گرفت و روو کرد به کوروش و گفت:کوروش؟...من که برگردم خونه...به کتی میگم شام مورد علاقه ات رو درست کنه...به همراه یاسی عزیز برای شام منتظرتونیم...

بلافاصله گفتم:نه...نه...مجید نیست...رفته ماموریت...منم تا غروب دیگه برمیگردم خونه ی خودمون...

آقای عامری با لبخندی پدرانه و مهربون نگاهم کرد و گفت:خوب منم چون میدونم تنهایی نمیخوام شب به منزلت برگردی...

با تعجب گفتم:شما از کجا میدونستین که من تنها هستم و مجید پیشم نیست؟!!!

کوروش به سمت من و آقای عامری برگشت و گفت:پدر صددرصد توی شرکت بوده و خبر ماموریت رفتن مجید به ایتالیا رو فهمیده...درسته پدر؟

آقای عامری نگاه آرومش رو به صورت کوروش دوخت و گفت:امروز در شرکت شنیدم ولی شب گذشته هم در مهمونی از شخص دیگه ایی شنیده بودم...

و بعد دوباره روو کرد به من و گفت:پس منتظرتونیم...

سعی داشتم دعوت اونشب رو کنسل کنم ولی اصرارهای آقای عامری باعث شد تسلیم بشم و بعد دیگه بیشتر ازاین معطل نکردم و پس از خداحافظی با آقای عامری به داخل ساختمون برگشتم ولی کوروش با پدرش نزدیک به یک ساعت در همونجا ایستادن و صحبت میکردن و من که گاهی از پنجره ی اتاق بنی به پایین نگاه میکردم متوجه ی عصبانیت گاه و بیگاه هر دوی اونها در طول صحبت یک ساعتشون میشدم.وقتی آقای عامری رفت کوروش دیگه به بالا نیومد و من تا وقت ناهار با بنی سرگرم بودم.اونروز بنی ناهارش هم که غذای مخصوص کودک بود به زیبایی از دست من خورد و چقدر من از هر قاشقی که به دهنش میگذاشتم خودم لذت میبردم و واقعا در اون لحظات مجید و نبودنش از ذهنم رفته بود.خودمم با کوروش ناهار رو در طبقه ی پایین خوردم.در طول ناهار کوروش صحبتی نکرد و بیشتر سرش توی روزنامه ایی که در کنارش بود گرم میشد و من حس کردم با این کار میخواد من احساس راحتی بیشتری بکنم و واقعا هم من اینطوری راحتتر بودم چون لحظاتی که بنی بین من و کوروش نبود نمیتونستم جمع دو نفری خودم و کوروش رو بپذیرم و بیش از هر لحظه کمبود حضور مجید رو حس میکردم.اونروز بنی چون حسابی شکمش سیر شده بود در نتیجه تموم بعد از ظهر رو خوابید و وقتی من و کوروش هم میخواستیم ویلا رو ترک کنیم بازم اون خواب بود٬حتی وقتی به آرومی روی سرش و موهای طلائیش و حتی دست کوچولو و قشنگش رو بوسیدم بازم بیدار نشد.

کوروش توی ماشین جلوی درب ورودی ساختمون منتظر من نشسته بود و وقتی از ساختمون خارج شدم با صدای بلند که بشنوم گفت:از پله ها میای پایین مراقب باش نیفتی...پله ها حسابی خیس هستن...

بارون تازه بند اومده بود و پله ها ی مرمر سفید ساختمون با کوچکترین غفلت در راه رفتن از سوی هرکسی ممکن بود باعث زمین خوردن طرف بشه برای همین با احتیاط از پله ها که تعداشون کم هم نبود پایین اومدم و در تمام اون لحظات کوروش با نگاهی نگران به من چشم دوخته بود...برای لحظاتی که نگاهم بهش افتاد حس کردم کوروش به من نگاه میکنه ولی مثل این هستش که قبلا دیده کسی روی این پله ها سر خورده باشه....

وقتی توی ماشین نشستم و کوروش ماشین رو به حرکت در آورد با لبخند گفتم:جوری نگاه میکردی که انگار خودت قبلا تجربه ی زمین خوردن توی این پله ها رو داشتی...

کوروش برای لحظاتی به من نگاه کرد و گفت:یاسی تو بعضی وقتها خیلی خوب نگاه رو معنی میکنی...راستش رو بخوای دقیقا الان که تو از پله ها پایین می اومدی یاد روزی افتادم که اینجا بودم و مادر بنی در حالیکه بنی رو باردار بود دقیقا به خاطر خیسی ناشی از بارون روی پله ها به زمین افتاد و باعث شد دو شب بیمارستان بستری بشه....شب بدی بود...

کوروش مستقیم به مسیر خیره شده بود...نگاهش کردم و گفتم:مثل اینکه تو اون وقتها که پدر و مادر بنی از هم جدا نشده بودن بیشتر وقتت رو با اونها میگذروندی درسته؟

کوروش با حرکت سر حرفم رو تایید کرد ولی حرف دیگه ایی نزد منم نخواستم ادامه بدم چون فکر دیگه ایی به ذهنم اومد و اون تعویض لباسم بود بنابراین به کوروش گفتم:میشه لطفا قبل از اینکه به منزل خودتون بریم من رو ببری خونه ی خودمون آخه لباسم برای امشب مناسب نیست...

کوروش به میون حرفم اومد و گفت:نه این چه حرفیه...لباست خیلی هم مناسب و خوبه...امشب یه جمع خونوادگی هستش...لزومی نداره خودت رو در قید و بند یک لباس رسمی بگذاری...احتیاجی نیست...فکرشم نکن...

کوروش درست میگفت وقتی به منزل اونها رسیدیم یک جمع صمیمی و صد در صد خانوادگی بود.کتی با شوق و مهمون نوازی زیاد با من رفتار میکرد و وقتی دوست دختر داریوش هم به جمع ما اضافه شداز اونجایی که ملیت هندوستانی داشت خیلی خونگرم تر از من بود و در نتیجه جمع صفای بیشتری به خودش گرفت.دقایقی بعد از صرف شام آقای عامری و کوروش به همراه داریوش به اتاق مطالعه ی آقای عامری رفته و در رو هم بستن...کتی گفت که چون آقای عامری خیلی دیر به دیر به سوئیس میاد وقتی هم میاد بیشتر وقتش رو برای دو تا پسرش میگذاره و احتمالا اون شب هم هر سه با هم کارهایی داشتن که ترجیح داده بودن با حرفهاشون خانمها رو خسته نکنن.

اون شب هر قدر من اصرار کردم به خونه ی خودم برگردم آقای عامری و کتی که میدونستن مجید نیست به خاطر تنها بودن من با رفتنم موافقت نکردن و کتی خیلی زود اتاق خوابی رو برای خواب شب من مهیا کرد...برام خیلی سخت بود ولی کتی مثل یک مادر مهربون رفتار میکرد وقتی من رو به اون اتاق راهنمایی کرد صورتم رو بوسید و زیاد معطل نکرد و رفت.به دور و بر اتاق نگاه کردم کتی حتی یکی از لباس خوابهای خودشم برای راحتی من گذاشته بود و جالبتر اینکه قرصی رو که هر شب مصرف میکردم با لیوانی آب روی میز کنار تختم قرار داده بودن که حدس زدم باید کار کوروش باشه.بعد از خوردن قرص و تعویض لباسم خستگی طول روز باعث شد برخلاف تصورم خیلی زود به خواب برم.

با وجود تمام مخالفتهای من خانواده ی عامری با مهمان نوازی مطلق سه روز من رو در منزلشون نگه داشتن و در این مدت آقای عامری وقتی گاهی به شرکت رفت و آمد میکرد خبر سلامتی مجید رو هم برام می آورد و دیگه نگرانی نداشتم غیر از انتظار بازگشت مجید.غروب روز سوم بود که از کوروش خواهش کردم من رو به خونه ام برگردونه که باز هم با مخالفت شدید کتی و آقای عامری مواجه شدم و بالاخره تونستم راضیشون کنم که فقط برای یه سرکشی میخوام به منزل برگردم و شب دوباره برخواهم گشت و اونها راضی به رفتن موقت من شدن.

با کوروش به خونه برگشتم وقتی وارد خونه شدم به قصد برداشتن چند دست لباس گرم که این روزها لازمم میشد چون هوا رو به سردی رفته بود به سمت اتاق خواب راهی شدم.کوروش توی هال ایستاد و به عکسهایی از عروسی من و مجید که چند وقت پیش از ایران برامون فرستاده بودن و به دیوار زده بودیم خیره شد و گفت:چقدر عکسهای زیبایی هستن......

با لبخند جواب دادم:آره شب خیلی قشنگی بود...البته فقط لحظاتی که در ایران بودیم یاد آوری بعدش که باید خداحافظی میکردم زیاد برام جالب نیست...

برگشتم که به سمت اتاق خواب برم متوجه شدم چراغ پیغام گیر تلفن خاموش و روشن میشه نگاهی به کانتر تلفن انداختم و متوجه شدم در این مدت که نبودم۲۱تماس تلفنی داشتم با تعجب دکمه ی پخش رو زدم و به سمت اتاق خواب راهی شدم تا در ضمنی که لباس برمیدارم پیغامها رو هم گوش کنم...

وارد اتاق خواب شدم و درب کمد رو باز کردم در عین حال پیغامها هم پخش میشد

۱ :. صدای بوق ممتد...............صدای مامان که به شدت نگران بود

مامان:الو؟...یاسی؟...خونه ایی؟...گوشی رو بردار عزیزم...............سکوت و بعد تلفن قطع شد.

۲ :. صدای بوق ممتد...............صدای مامان این بار با گریه

مامان:الو؟...یاسی؟...قربونت بشم...وردار گوشی رو...چرا با من حرف نمیزنی عزیزم...به خدا منم همین الان فهمیدم.....(صدای گریه شدت گرفت و بعد گوشی قطع شد)

۳ :. صدای بوق ممتد..............صدای عصبی علی

علی:یاسی؟...اگه خونه ایی گوشی رو بردار....یاسی ما همه اینجا به اندازه ی کافی اعصابمون بهم ریخته...تو دیگه داغون ترمون نکن...گوشی رو بردار.....(سکوت و بعد گوشی قطع شد)

۴ :. صدای بوق ممتد.............صدای مامان مجید که با گریه صحبت میکرد

بدری خانم:الو؟...یاسی؟...گوشی رو بردار قربونت بشم...مجید اگه پسر منه...من که شیرم رو حلالش نمیکنم...به قرآن نفرینش کردم...این روزها میشینم پا میشم میکوبم به سینه ام نفرینش میکنم...یاسی تو رو قرآن یه وقت فکر نکنی ما خبر داشتیم...به قرآن نه...منم الان از بچه ها شنیدم...یاسی عزیز دلم گوشی رو بر......

توی اتاق خواب بین دو در باز کمد ایستاده بودم و با چشمای از حدقه بیرون زده به پیغامها گوش میکردم که صدا قطع شد اومدم از اتاق بیرون و با تعجب به تلفن خیره شده بودم که دیدم کوروش کنار تلفن ایستاده و دکمه ی خاموش اون رو زده و به من نگاه میکنه...

رفتم سمت تلفن تا دکمه ی پخش رو دوباره بزنم که کوروش خواست مانع بشه دوباره خواستم این کار رو بکنم که هر دو دست من رو گرفت و گفت:یاسی.......

با بهت و ناباوری و گیجی مفرط فریاد زدم:چرا اینجوری میکنی؟!!!!!!!!!!میخوام ببینم بقیه اش چیه....

کوروش دستهای من رو با دو دستش گرفته بود و گفت:یاسی...خواهش میکنم...من برات توضیح میدم...

حالا دیگه احساس میکردم صدام از اعماق وجودم که چاهی ژرف و بی انتها شده خارج میشه به چشمهای کوروش خیره شدم و گفتم:چی رو توضیح میدی؟...توی ایران چه اتفاقی افتاده که تو میدونی و من خبر ندارم؟!!!!

کوروش به آهستگی به من نزدیک شد و گفت:یاسی توی ایران هیچ اتفاقی نیفتاده...خیالت راحت باشه...

دوباره به سمت تلفن رفتم که دکمه ی پخش رو بزنم ولی این بار کوروش با جدیت بازوهای من رو گرفت و گفت:یاسی...

کوروش رو با فشار دستم عقب زدم و دکمه ی پخش رو فشار دادم:

ادامه ی مکالمه ی بدری خانم:

:. بردار...یاسی خدا پسر من رو ذلیل کنه ولی خدا خواهر تو رو هم خیر نده که باعث و بانی این آبرو ریزی شده...(صدای گریه شدیتر شد).............ارتباط قطع شد

اشک مثل سیل از چشمم جاری شده بود و به کوروش نگاه کردم

۵ :. بوق ممتد.................صدای مامان که گریه میکرد

مامان:یاسی...الهی قربونت بشم...گوشی رو بردار مادر من دارم دق میکنم.......

نفسم تنگ شد و درد شدیدی توی قفسه ی سینه ام حس کردم...به آهستگی نشستم روی نزدیک ترین مبل توی هال....

دوباره بوق ممتد..........ولی این بار کوروش با عصبانیت دکمه ی خاموش رو زد و به سمت من برگشت.

با صدایی گرفته گفتم:مجید ایتالیا نرفته بوده!!!؟....امکان نداره!!!...من خودم رفتم فرودگاه دیدمش که رفت...!!!!

کوروش کنار من نشست و گفت:یاسی...مجید به ایتالیا رفته بوده...هیچ شکی در این نیست...

با تعجب نگاه بی رمقم رو به کوروش دوختم و گفتم:رفته بوده!!!یعنی چی؟...مگه الان ایتالیا نیست؟

کوروش در حالیکه به شدت از وضع ایجاد شده برای من نگران شده بود گفت:الان دیگه نه...اون دیشب به سوئیس برگشته...........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 4/8/1389 - 9:39 - 0 تشکر 245104

رمان((قصه عشق))قسمت35 - شادی داودی
گفتم:دیشب!!!!دیشب برگشته؟!!!!پس چرا به من اطلاع نداده؟!!!!!

کوروش از بین داروهای من که روی میز کنار هال بود خیلی سریع دو تا از قرصهام رو با یه لیوان آب آورد و گفت:یاسی...این دو تا قرصت رو بخور...یک کم که آروم بشی با هم صحبت میکنیم...

و بعد لیوان آب رو به طرف من گرفت و قبل از اینکه قرصها رو بخورم دارویی هم به رگم دستم تزریق کرد.قرصها رو در حالیکه دستام به لرزش بدی دچار شده بود با آب خوردم...یخ کرده بودم و دوباره حس میکردم صدای ضربان قلبم به شدت توی گوشهام میپیچه...درد بدی توی قفسه ی سینه ام حس میکردم که نسبت به دفعات قبل شدیدتر بود.کوروش مچ دستم رو گرفت تا نبضم رو معاینه کنه...با صدای ضعیفی که تمام قدرتم در اون لحظه بود گفتم:کوروش؟...نمیخوام بیشتر از این منتظر بمونم...هر چی میدونی رو بهم بگو...تو خودت میدونی که من چه مشکلی دارم...پس اضطرابم رو بیشتر نکن...بهم بگو چرا اگر مجید دیشب به سوئیس برگشته به من هنوز اطلاعی نداده؟!!!خواهش میکنم کوروش...بگو...

کوروش در حالیکه به دقت نبضم رو معاینه میکرد نگاهی کوتاه به عکسهای عروسی روی دیوار کرد و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت و گفت:یاسی...باشه بهت میگم...چون دیگه فکر میکنم نمیشه چیزی رو ازت پنهان کرد...مجید به سوئیس برگشته ولی فعلا در برن هستش و هنوز به زوریخ نیومده...خیلی مسائل هست که برای منم سوال شده...و مهمترین مسئله اینه که مجید با توجه به اینکه میدونست من و پدرم و داریوش خیلی راحت از اخبار شرکت آگاهی داریم این دروغ بچه گانه چی بود در رابطه با ماموریت به ایتالیا گفته...ببین یاسی...هیچ ماموریتی از طرف شرکت در کار نبوده...من از همون شب مهمونی که تو بهم گفتی مجید برای ماموریت میره به ایتالیا حس بدی بهم دست داد...شاید هم به من مربوط نبوده ولی من از چیزی که همیشه متنفرم دروغ و خیانت توی زندگی هست...و اون شب حس کردم مجید.......

اشکام بی امان از چشمام سرازیر شده بود و نفسم به سختی یاریم میکرد برای همین کوروش گفت:یاسی...بلند شو بریم خونه ی ما...توی راه برات همه چیز رو میگم...اجازه بده داروهایی که خوردی کمی اثر پذیریشون شروع بشه بعدش برات....

با التماس گفتم:کوروش...خواهش میکنم...بگو...

کوروش قبل از اینکه ادامه ی حرفش رو بگه کمک کرد روی کاناپه ی کنار هال دراز بکشم و بعد خودشم کنارم نشست و گفت:ببین یاسی...من یه ذره زیادی کنجکاوی کردم و این طور که فهمیدم مجید از یک ماه قبل از رفتنش به ایتالیا تلفنهای مکرری از یونان داشته و کاشف به عمل اومد این تلفنها از طرف خواهرت بوده...اون در ترکیه مدتی اقامت داشته و بعد به طور قاچاق خودش رو به یونان میرسونه در اونجا دچار مشکل شدید مالی میشه چرا که موقع حرکتش از ترکیه به یونان تمام پولهاش رو بنا به دلایلی از دست میده و چون رسوندن پول بهش از ایران از طرف والدین تو امکان نداشته از طریق آدرس اینترنتی که از شرکت ما به دست میاره میتونه با مدیریت شرکت در سوئیس تماس بگیره و بعد از معرفی خودش خیلی راحت چندین و چندین بار با مجید تماس تلفنی برقرار میکنه و گویا شرایط خودش رو در یونان به مجید میگه...مدتی از مکالمات اولیه ی اونها میگذره و من نمیدونم در اون مدت چه اتفاقاتی می افته که مدتی بعد گویا خواهرت از راه یونان میتونه خودش رو به ایتالیا برسونه که صد البته در این خصوص کمک مالی که از طرف شرکت و با نام مجید به یونان ارسال شده میتونه مدرک خوبی در ساپورت کردن خواهرت و رسیدنش به ایتالیا باشه...و بعد مجید نمیدونم به چه دلیلی تصمیم میگیره مقدمات سفر خواهرت رو به سوئیس فراهم کنه...بارها و بارها به سفارت رفته و بازم از طریق افراد ذی نفوذ شرکت در سفارتهای ایتالیا و ایران در سوئیس خیلی کارها انجام میده ولی در نهایت بنا به قوانین حاکم بر مهاجرت مجبور میشه خودش به ایتالیا بره و شخصا خواهرت رو به سوئیس بیاره...

کوروش سکوت کرد و من بی صبرانه منتظر ادامه ی حرفاش بودم...دیدم همچنان تمایلش به سکوت بیشتر شده برای همین گفتم:خوب کوروش...تا اینجای مسئله اونقدرها هم غیر قابل تحمل نیست...فقط چرا از من پنهان کرده این موضوع رو؟!!!..و یا اینکه حالا که برگشته چرا در برن مونده؟!!!...چرا به زوریخ برنگشته؟!!!...اصلا ببینم الان که برگشته با نسترن اومده اینجا یا تنهاس...؟...تو رو خدا کوروش حرف بزن...این سکوت بیشتر داره عصبیم میکنه...

کوروش چهره اش کمی با دقایق قبل تفاوت کرده بود و گویی توی ذهنش دنبال جملات میگشت...نگاه دقیقی به من کرد و گفت:یاسی...اصل موضوع همین هست که میخوام بهت بگم...ولی باید قول بدی به اعصابت مسلط باشی...باشه؟

با سر قول دادم ولی در اون لحظه فقط خدا میدونه در چه حالی بودم...دیگه صدای ضربان قلبم توی گوشم نمیپیچید بلکه حس میکردم دارم داغ میشم...داغ داغ...همون عرق کلافه کننده رو در کف دستهام حس میکردم و نفسهام کندتر و سختتر از قبل شده بود کاملا حس میکردم کم کم دارم حسهام رو از دست میدم و هر لحظه به بیهوشی نزدیک میشم اما مقاومت میکردم تا جملات آخر کوروش رو بشنوم...

کوروش ادامه داد:مجید وقتی به ایتالیا میره در واقع همه ی کارها رو از قبل در سوئیس و از طریق سفارت و قوانین مهاجرت انجام داده بوده...ببین یاسی...مجید برای اینکه بتونه نسترن رو به سوئیس بیاره باید دلیل محکمی درست میکرده و هیچ دلیلی محکمتر از این نبوده که نسترن همسر قانونی مجید بشه...یاسی متاسفم که این رو میگم...ولی مجید در سفارت ایران خواهر تو رو عقد کرده بوده و با مدرک قوی و رعایت کامل قوانین مهاجرت به ایتالیا میره و در کمترین زمان ممکن و خرج پولی هنگفت و گرفتن یک وکیل عالی در ایتالیا موفق میشه نسترن رو با خودش به سوئیس بیاره و الان هر دو در برن هستن...........

خیره به کوروش نگاه میکردم...دیگه حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم...اشکهام پشت سر هم از چشمم بیرون می اومد...جملات آخر کوروش بارها و بارها توی گوشم تکرار شد...باور نمیکردم...یعنی مجید...مجید من...مجیدی که اینهمه عاشق من بود...حالا نسترن رو عقد کرده...و با خودش به سوئیس آورده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...پس اونهمه عشق چی شد؟...مجید میگفت عاشقمه...میخواد قشنگترین زندگی رو برای من بسازه...این بود اون زندگی که قولش رو بهم داده بود...خدایا...نسترن...من چه بدی توی زندگیم مرتکب شده بودم که خدا اینطوری میخواست مجازاتم کنه؟...به کدامین گناه؟...من که به کسی آزاری نرسونده بودم...خدایا کجایی؟...خدای من کجاس؟...اصلا خدایی دارم که صدا و بغض خفه شده توی قلب من رو الان بشنوه.....

کوروش از جاش بلند شد و به سمت من اومد...به سختی از روی کاناپه بلند شدم و کوروش کمکم کرد و گفت:چیه یاسی؟...حالت خوبه؟...چیکار میخوای بکنی؟بگو من برات انجام میدم...تو الان حالت خوب نیست...نباید راه بری...

با صدایی که میدونم به سختی قابل شنیدن بود گفتم:کوروش...من رو از این خونه ببر بیرون...نه...صبر کن...باید وسایلم رو جمع کنم...کمکم کن...میخوام از اینجا برم...نمیخوام توی این خونه بمونم...من رو از اینجا ببر...

کوروش نگاه غمگینی به صورتم کرد...شاید در اون لحظه دلش به حال من میسوخت...من...دختری که با هزار امید به این کشور قدم گذاشت تا زندگی جدید و قشنگی در کنار کسیکه خودش رو عاشق اون خونده بود بسازه...دختری که به قول نسترن ناقص بود و هیچ مردی اون رو نگه نمیداشت...نسترن درست گفته بود...چقدر زود به حرف نسترن و حقیقت تلخی رسیده بودم...ولی حق من این نبود...

قلبم به شدت درد گرفت طوریکه زانوهام خم شد و اگر کوروش من رو نگرفته بود به زمین افتاده بودم...کوروش آروم آروم کمکم کرد دوباره صاف بایستم ولی درد امانم رو گرفته بود و اشک لحظه ایی رهام نمیکرد دلم میخواست فریاد بکشم ولی قدرتی نداشتم با صدایی ضعیفتر از قبل گفتم:کوروش من رو از این خونه ببر بیرون...

کوروش کیفم رو از روی مبل برداشت و گفت:باشه...بریم خونه پیش مامان و بابا...

سریع گفتم:نه...نه...مطمئنم اونها هم مثل تو از قضیه خبر دارن و دلیل حمایت این چند روزشونم همین بوده...نه کوروش...من رو ببر پیش بنی...میخوام پیش بنی باشم...حداقل تا وقتی بتونم درست تصمیم بگیرم و پدر بنی برنگشته میخوام اونجا باشم...خواهش میکنم کوروش نمیخوام جایی باشم که دیگران از ماجرا خبر داشته باشن و دلشون برام بسوزه...من رو ببر پیش بنی....

کوروش نگاه غمگین و عمیقی به صورتم کرد و گفت:باشه...باشه...میبرمت پیش بنی.

به سختی همراه با کوروش از خونه اومدم بیرون بدون اینکه کوچکترین وسیله ایی از خونه بردارم وقتی توی ماشین نشستم حس میکردم هر لحظه حالم داره بدتر میشه چرا که سستی عضلاتم هر لحظه بیشتر میشد.تمام مسیر حالتی از گیجی داشتم کوروش دائم این جمله رو تکرار میکرد:یاسی...نترس...حالت بد نشده...اثر داروهات هستش که داره بی حست میکنه...یاسی...میدونم درد قفسه ی سینه ات الان کم شده...یاسی...سعی کن نفس عمیق بکشی...یاسی...یاسی...

کم کم همه چیز برام تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم...........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 6/8/1389 - 12:48 - 0 تشکر 246290

رمان((قصه عشق))قسمت36-شادی داودی
وقتی چشم باز کردم برای لحظاتی نمیدونستم کجا هستم...احساس میکردم بدنم سنگین شده و گویی از یه خواب خیلی طولانی بیدار شدم...با سختی و به آهستگی سرم رو برگردوندم دیدم به دستم سرم وصل کردن...توی بیمارستان نبودم...کسی کنار تختم نشسته بود و در حالیکه دستم رو گرفته بود سرشم روی تخت گذاشته بود...باورم نمیشد...مجید بود...روی صندلی کنار تخت نشسته بود.نمیتونستم دستم رو از دستش بیرون بکشم چون سرم داشتم و از طرفی حس کردم مجید داره گریه میکنه...نه...اشتباه نمی کردم...این مجید من بود...همون مجیدی که همیشه میگفت عاشقمه...ولی چرا اینجوری؟...کی برگشته بوده؟...

با صدایی ضعیف گفتم:مجید؟

سرش رو بلند کرد...تمام صورتش از اشک خیس بود...وقتی دید چشم باز کردم از روی صندلیش بلند شد و با دو دستش صورتم رو گرفت و در حالیکه تمام صورتم رو غرق بوسه میکرد گفت:جونم عزیزم؟...جونم؟بگو...

بغض گلوم رو گرفت و اشک تمام چشمام رو پر کرد...من عاشق مجید بودم ولی در عین حال ازش دلگیر هم شده بودم...یادآوری اونچه که از وقایع قبل توی ذهنم بود باورش برام سخت و در عین حال انکار ناپذیر بود بنابراین گفتم:مجید برو از این اتاق بیرون...من حقم این نبود...تو اگه به خودم میگفتی که نسترن رو اینقدر دوستش داری...من خیلی زودتر از اینها خودم رو از زندگیت می...

دستش رو گذاشت روی لبم و گفت:یاسی...خواهش میکنم...یاسی التماست میکنم قبل ازاینکه هر حرف دیگه ایی بزنی به من فرصت بدی...فرصت بدی که منم حرف بزنم...به خدا یاسی عاشقتم...یاسی من بدون تو میمیرم...یاسی نگو از این اتاق برم بیرون...به خدا یاسی همه چیز رو برات میگم...بعدش اگه بازم نظرت این بود که از اتاق برم بیرون با اینکه بدون تو میمیرم ولی باشه...میرم...میرم یه جا خودم رو گم و گور میکنم تا تو راحت باشی...فقط بذار همه چی رو بگم...

با گریه گفتم:چی رو میخوای بگی؟...چی داری که بگی؟...مجید تو به من دروغ گفتی...تو رفتی نسترن رو عقد کردی...من چطور میتونم دیگه روی تو حساب کنم...تو تمام شخصیت من رو نابود کردی...مجید چرا؟...نه...نمیخوام...برو...

صدای آقای عامری رو شنیدم که گفت:ولی یاسی دخترم...تو باید به حرفهای مجید گوش کنی.

صورتم رو برگردوندم دیدم آقای عامری در انتهای اتاق روی مبلی کنار پنجره نشسته و در اونطرفتر هم کوروش در حالیکه دستهاش رو به روی سینه گره کرده ایستاده.کوروش با سر حرف آقای عامری رو تایید کرد.با این حال گفتم:نه...هیچی نمیخوام بدونم...هیچی...

اینبار کوروش گفت:یاسی...ولی تو برای هر تصمیمی هم که بخوای بگیری باید قبلش حرفهای مجید و دلیل تمام این اتفاقات رو بدونی...بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر...تو از دیشب که توی ماشین بی هوش شدی تا الان یک لحظه هم چشم باز نکردی.الان۱۶ساعته که در واقع به نوعی بیهوش بودی...مجید۵ساعت پیش رسید زوریخ و وقتی دیده تو خونه نیستی به همراه پدر که ماجرا رو میدونست به اینجا اومده...مجید یک ثانیه از کنار تخت دور نشده...مجید در تمام لحظات یک عاشق واقعیه...به حرفهاش گوش کن...

بعد رو کرد به پدرش و گفت:بهتره ما دیگه بریم بیرون...مجید باید حرفهاش رو به یاسی بگه...بهتره تنهاشون بگذاریم.

آقای عامری و کوروش اتاق رو ترک کردن و مجید دوباره روی صندلی کنار تخت نشست ولی همچنان دست من توی دستش بود و گفت:یاسی...دوستت دارم به خدا...هیچ وقت دلم نمیخواسته کاری کنم که ناراحت بشی چه برسه به اینکه کاری کنم اون قلبت که زندگی من به تپش اون بستگی داره اینطوری باعث بشه روی تخت بیفتی...همه ی اتفاقهایی که پیش اومده برخلاف تصور همه از۴ماه پیش شروع شد...یاسی یک درصد هم به این فکر نکن که من عاشق نسترنم من هیچ علاقه ایی به نسترن ندارم به چشمات قسم یاسی...همه چیز در شرایطی باور نکردنی پیش اومد...نسترن توی یونان به وضع بدی گرفتار شده بود...پولهاش رو ازش دزدیده بودن...به خدا اولش نمیخواستم هیچ کاری براش بکنم...ولی وقتی فهمیدم داره توی منجلاب بدی می افته نتونستم طاقت بیارم...یاسی من سر سفره ی پدر و مادر تو بارها و بارها نون و نمک خوردم الانم عاشق تو هستم...و خواهم بود...من هیچ وقت زندگیم رو خراب نمیکنم...اونم زندگی با تویی که می پرستمت...یاسی...نسترن توی یونان به کمک یکی از دوستای ایرانیش که اونم مثل خودش از ترکیه اومده بوده آدرس شرکت رو توی اینترنت پیدا کرده بودن...با من تماس گرفت...شرایط بی پولیش رو گفت ولی من اهمیتی ندادم...بارها و بارها تلفن کرد...ولی نمیخواستم براش کاری کنم...از طرفی میدونستم اگه به تو بگم با توجه به شناختی که ازت داشتم تمام ناراحتیهات از دست نسترن رو فراموش میکردی و من رو مجبور میکردی کمکش کنم...اولها به این خاطر ازت پنهان کردم ولی بعد دوستش با من تماس گرفت و گفت نسترن به اعتیاد رو آورده و هر روزم داره بدتر میشه...گفت اگه کمکش نکنم ممکنه برای گذرون زندگی دست به هر کثافتکاری دیگه ایی هم بزنه...بازم باور نکردم...تا اینکه تلفنهای مجدد خود نسترن دوباره شروع شد...صداش عوض شده بود...کم کم مطمئن شدم...دیگه نمیتونستم کاری نکنم از طرفی می ترسیدم بهت بگم طاقت نیاری و از همه بدتر به مامانت هم توی ایران خبر بدی که نسترن چه اتفاقی داره براش میفته...یاسی من تو رو خوب میشناسم...تو حتی تحمل شنیدن این خبر هم نداشتی برای همین شروع کردم براش پول فرستادن ولی اون به جای اینکه توی یونان بمونه و دست از حماقتش برداره مقداری از پولها رو صرف مواد کرد و با مقدار دیگه هم که در سه نوبت براش فرستاده بودم باز به طور قاچاق خودش رو به ایتالیا رسوند...یاسی٬نسترن تازه به اعتیاد رو نیاورده بوده...از وقتی پاش به ترکیه میرسه خودش رو آلوده کرده بوده...یعنی دقیقا نزدیک به شش ماه در مرکز اعتیاد در جاهایی که مواد به راحتی آب خوردن در دسترسش بوده...وقتی سر از ایتالیا در آورد بازم با من تماس گرفت...باورم نمیشد اونجا باشه ولی وقتی مطمئن شدم ازش خواستم دیگه با من تماس نگیره...ازش خواستم زندگیش رو بکنه...و کاری هم به من نداشته باشه ولی وقتی گفت به خاطر اعتیادش و به خاطر اینکه قاچاق وارد اونجا شده کسی بهش کار درست و حسابی نمیده بازم باید ساپورتش میکردم ولی فهمیدم بیش از اندازه داره خودش رو آلوده میکنه...دست خودش نبود...نسترن شدیدا"معتاد شده بود یاسی...بهش گفتم میام ایتالیا وضعیتش رو روو به راه میکنم تا دست از اعتیادشم برداره...ولی وقتی رفتم دیدمش متوجه شدم واقعا به کمک نیاز داره...یاسی...من نمیخواستم تو بفهمی چون طاقتش رو نداشتی...طاقت نداشتی که بفهمی نسترن از زور بی پولی به چه منجلابی داره گرفتار میشه...یاسی به خدا قصدم از پنهان کاری فقط حفظ آرامش تو بود...

با گریه گفتم:حفظ آرامش من؟...تو نسترن رو عقد کردی....این حفظ آرامش من بوده؟

مجید گفت:یاسی نمیشد نسترن رو توی اون خراب شده رهاش کنم و برگردم...نسترن نیاز به حمایت داشت...باید می آوردمش اینجا...پیش تو...دیگه تنها راهی که به نظرم رسید این بود که بیارمش سوئیس ولی قبلش امکانات لازم رو برای ترک دادنش انجام بدم بعد بیارمش پیش خودمون...وقتی خواستم این کار رو بکنم میدونستم تنها راه آوردنش به اینجا اینه که دلیل محکمی باشه تا سفارت ایراد نگیره و شامل قوانین منع مهاجرت نشه...برای همین تنها راه ممکن این بود که عقدش کنم...ولی قبلش مستلزم این بود که...

گفتم:این بود که چی؟...به من دروغ بگی؟...اینهمه نقش بازی کنی؟...بسه مجید...بگو دوستش داشتی..بگو هنوزم دوستش داری...بگو نسترن درست میگفته من به درد تو نمیخورم...زنی که بچه دار نباید بشه...قلبشم دائم مشکل داره به درد نمیخوره...بگو دیگه بگو...

مجید اشک توی چشمهاش پر شده بود ولی نمیدونم چرا دلم از دیدن اون اشک به درد نیومد........فقط حس میکردم مجید باز هم داره بهم دروغ میگه...

مجید ادامه داد:یاسی...به خدا عاشقتم...به قرآن دوستت دارم...اینجوری حرف نزن...من الان که اینجا پیش تو هستم نسترن رو در بیمارستانی در برن بستریش کردم تا اعتیادش رو ترک بدن...درسته که نسترن رو عقد کردم...باور کن خود نسترن راضی نبود به اینکه عقدش کنم...لحظه های آخر فقط گریه میکرد و میگفت یاسی من رو نمیبخشه...ولی یاسی...به خدا من و نسترن هیچ رابطه ایی با هم نداشتیم اولین کاری هم که کردم بعد از رسیدنمون به اینجا بهش گفتم بعد بیمارستان باید بیاد بریم و حکم طلاقمون رو بگیریم...اونم قبول کرده...قول داده تحت هیچ شرایطی مزاحمتی برای من و تو به خصوص ایجاد نکنه...اون فقط نیاز به حمایت داره یاسی...فقط همین...یاسی؟

هم دلم برای نسترن می سوخت هم ازش بدم اومده بود...نمیدونم چرا نمیتونستم حرفهای مجید رو باور کنم.جواب دادم:بله؟...دیگه چی میخوای بگی...مجید تو هنوز شوهر نسترنی از من چه توقعی داری...مجید تو میدونی با احساس من چیکار کردی...تو چرا فکر کردی من اونقدر بچه ام که نمیتونم حقایق رو به درستی درک کنم...چرا تمام این ماجرا رو از ایتالیا که بودی بهم تلفنی نگفتی...تو خیلی چراها رو باید به من جواب بدی...

مجید گفت:باشه...باشه...ولی یاسی به خدا نسترن رو طلاقش میدم...من به هیچ قیمتی حاضر نیستم تو رو از دست بدم...الانم فقط منتظرم نسترن از بیمارستان مرخص بشه حکم طلاق رو بگیریم و مراتب پایانی قانونیشم طی بشه...بعدش دوباره من و تو مثل سابق عقد هم بشیم.

با تعجب به مجید نگاه کردم و گفتم:چی؟!!!!بعدش من و تو مثل سابق عقد هم بشیم!!!!منظورت چیه؟!!!مگه الان عقد هم نیستیم؟!!!!

مجید نگاه پر غصه ایی به چشمهای من کرد و گفت:عزیز دلم...یاسی من...من مجبور بودم برای عقد کردن نسترن طبق قوانین حاکم در ایران توی سفارت ایران در ایتالیا تو رو به صورت غیابی طلاق بدم...برای همینم نسترن شدیدا"مخالفت میکرد...ولی من نمیخواستم تو چیزی از این موضوع تا پایان کار متوجه بشی...اما نشد...وقتی موضوع رو به علی توی ایران گفتم اصلا همه چی ریخت بهم...حتی دیگه جواب تلفنهای منم نمیدادن...یاسی به خدا....

از شدت تعجب داشتم به جنون کشیده میشدم...خدایا...یعنی مجید واقعا من رو طلاق هم داده بوده!!!!!!!!!!...ای خدا....

با بهت و ناباوری گفتم:مجید!!!!تو چیکار کردی؟!!!!یعنی الان من و تو زن و شوهر هم نیستیم؟!!!!!...مجید تو با من چیکار کردی؟!!!!

مجید دوباره صورتم رو بوسید بارها و بارها و در حالیکه اشک می ریخت گفت:یاسی...مجبور بودم...مجبور بودم برای آوردن نسترن به اینجا عقدش کنم...مجبور شدم برای عقد اون تو رو طلاق غیابی بدم...یاسی...میدونم تحمل این موضوع برات سخته...ولی اتفاقی نیفتاده...دوباره عقد میکنیم...یاسی نگذار زندگیمون خراب بشه...یاسی خواهش میکنم...

دیگه با تمام قدرتی که در خودم سراغ داشتم در حالیکه گریه میکردم گفتم:مجید!!!!کدوم زندگی؟!!!!...تو از کدوم زندگی حرف میزنی؟!!!!...مجید برو بیرون...مجید ازت متنفرم...مجید از خودم متنفرم...از نسترن بیزارم...خدایا من از دنیا متنفرم...مجید تو با من چه کردی؟...تو....

مجید با حالتی حاکی از التماس دوباره دستم رو گرفت و گفت:یاسی به خدا...به قرآن در اون شرایط به خاطر قوانین حاکم در سفارت مجبور شدم...گوش کن یاسی...

در اتاق باز شد و کوروش به داخل اومد.........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 7/8/1389 - 13:33 - 0 تشکر 246474

رمان((قصه عشق))قسمت37 - شادی داودی
کوروش رو کرد به مجید و گفت:مجید دیگه کافیه...بهتره اجازه بدی کمی استراحت کنه...

با گریه گفتم:کوروش نمیخوام دیگه مجید رو ببینم...مجید برو از این اتاق بیرون...میخوام تنها باشم...فقط میخوام تنها باشم...برین بیرون...بیرون...

کوروش به طرف مجید اومد و دستش رو روی شونه ی مجید گذاشت و مجید که مشخص بود به هیچ وجه دلش نمیخواد اتاق رو ترک کنه به ناچار همراه کوروش به بیرون رفت و درب اتاق رو هم بستن.

گریه لحظه ایی رهام نمیکرد.باورم نمیشد مجید این کار رو کرده باشه...احساس میکردم پشت و پناهی ندارم و تنها شدن رو در نهایت تصورش حس کردم...مجید به خاطر کمک کردن به نسترن حاضر شده بوده من رو طلاق بده!!!! باورش برام امکان نداشت...نمیتونستم باور کنم که در این بین فقط مسئله کمک کردن به نسترن بوده باشه...دیگه نمیتونستم باور سابقم رو نسبت به مجید داشته باشم...دست خودم نبود حس میکردم تمام این مدت هرچی از مجید شنیدم و دیدم دروغی بیش نبوده...دلم برای اولین بار در عمرم برای خودم سوخت...به گریه ایی دچار شدم که هیچ وقت نظیرش رو در خودم ندیده بودم...چیزی که عذابم میداد این فکر بود که مجید هیچ وقت من رو دوست نداشته و همیشه تمام فکرش نسترن بوده چون اگر این طور نبود چطور میتونست برای نجات نسترن از من بگذره؟!!! پس عشقی به من از اول هم نداشته...خدایا...چقدر برام دردناک بود وقتی به این موضوع فکر میکردم و خودم رو بازیچه ایی حس میکردم در دستان مجید...ولی چرا؟...چرا مجید اینجوری خواست من رو از خودش دور کنه...؟ای کاش با تمام تلخ بودن و سخت بودن قضیه بدون پرده پوشی حقیقت رو بهم میگفت اونوقت بهش ثابت میکردم با تمام عشقی که در اون لحظات بهش داشتم چقدر هم راحت از زندگیش بیرون میرفتم...ولی حیف...حیف که مجید با رفتارش بدترین حالت ممکن رو برای من به وجود آورده بود...من دیگه هیچ اعتمادی به حرفهای مجید نداشتم...مجید از نظر من بازیگر خوبی بود برای نقش آفرینی در رل یک آدم عاشق...دیگه نمیتونستم به هیچ چیز فکر کنم جز به باور خودم و اون این بود که من شکست خوردم...شکستی که برام خیلی سخت بود...دائم به این فکر میکردم من نقشی در نرسیدن مجید و نسترن به هم نداشتم ولی نقطه ی انتقام مجید از نسترن من شدم...مجید نسترن رو از نظر من دوست داشته ولی برای اینکه خوردش کنه لازم میدونسته که از نفر سومی در این وسط استفاده کنه...و اون کسی نبوده جز من...ولی جدایی نسترن از حمید نقشه های مجید رو عوض کرده بوده...ولی چرا؟...چرا من؟........خدایا...

اشک ریختن و گریه کردنم با صدای بلند پایانی نداشت...

ساعتی بعد دیگه صدام در نمی اومد ولی هنوز اشک می ریختم.درب اتاق باز شد و پیش خدمت چاق و مهربونی که چندین بار در منزل والدین بنی دیده بودم به همراه سینی غذا وارد شد و پشت سرش کوروش به داخل اومد و سرم دستم رو از رگم خارج کرد.اشتهایی به غذا نداشتم برای همین گفتم:گرسنه نیستم...

کوروش در حالیکه ست سرم من رو جمع میکرد با جدیت گفت:ولی باید سوپت رو بخوری...الان چندین ساعت هست که هیچی نخوردی...

دوباره گفتم:نمیخورم...

کوروش روی تخت نزدیک من نشست و نگاه همیشه دقیقش رو به صورتم دوخت و گفت:یاسی...اینکه در حال حاضر حوصله نداری...اعصابت بهم ریخته...با مجید مشکل پیدا کردی...همه به کنار...ولی تو الان بیمار من هستی...منم هیچ وقت به بیمارهام این اجازه رو نمیدم که طبق میل خودشون پیش برن و سلامتیشون رو با ندونم کاریهاشون به خطر بیشتر بندازن...سعی کن سوپت رو بخوری...

و بعد بلند شد و اتاق رو ترک کرد.به سینی غذا نگاهی کردم و بدون اینکه قاشقی از محتویات غذاهای داخل اون رو بخورم به پهلو خوابیدم و تا گردن زیر پتو فرو رفتم...من قصد لجاجت و یا تظاهر نداشتم واقعا میلی به غذا در خودم نمیدیدم...برای دقایقی نمیتونستم افکارم رو جمع کنم...گریه ایی که در ساعت پیش کرده بودم حالا باعث شده بودم پلکهام به سوزش بیفتن.احساس کردم بهتره از روی تخت بلند بشم و آبی به صورتم بزنم.به آرومی از جام بلند شدم کمی سرگیجه داشتم ولی لحظاتی بعد از ایستادن اون حس از بین رفت.وارد سرویس بهداشتی همون اتاق شدم و دیدم گویا از قبل پیش بینی این رو کرده بودن که من به حمام خواهم رفت چون حوله ی زنونه ی سفید و تمیزی در رخت آویز قرار داده بودن...شیر آب رو باز کردم و تصمیم گرفتم با گرفتن دوش آب گرم کمی به اعصابم مسلط بشم.

وقتی از حمام اومدم بیرون دیدم تخت خواب رو مرتب کردن و یه چمدون نسبتا"کوچیک که پر از لباسهای نو هست رو روی تخت قرار دادن...جلو رفتم و نگاهی به چمدون کردم...چندین دست لباس از پیراهن و تی شرت و شلوار های متفاوت در اون بود به انضمام چند شیشه عطر و لوازم مورد نیاز برای یک زن......

همونطور ایستاده بودم و به وسایل نگاه میکردم که ضرباتی به درب اتاق خورد بعد از جواب دادن من درب باز شد و پرستار بنی با لبخند وارد اتاق شد...اونقدر دلم به درد اومده بود که حتی حوصله ی پرسیدن حال بنی رو هم در خودم ندیدم برای همین تنها با لبخندی کمرنگ جواب نگاه محبت آمیز پرستار رو دادم.در همون حال پرسیدم:این چمدون و این وسایل رو کی برام اینجا گذاشته؟

فکر میکردم کار مجید باشه...حتی در اون لحظات هم دچار تضاد فکری شده بودم...شایدم عواطف درونیم بود که سر به طغیان برمیداشت و میخواست بهم ثابت کنه که مجید هنوزم عاشقمه اما در درونم فریادی دیگه بلند میشد و صدای عقلم رو خاموش میکرد...

پرستار بنی در حالیکه به سمت سینی غذای سرد شده ی من میرفت گفت:این وسایل رو آقای دکتر به من دادن تا براتون بیارم...وقتی دیدم حمام هستین تخت رو مرتب کردم و اینها رو هم روی تخت گذاشتم...

خدای من چقدر من ساده لوح بودم که برای لحظاتی فکر کردم شاید اینها هدیه هایی باشن که مجید برام از ایتالیا آورده...خدایا چقدر من تصورم بچه گونه بود...چرا با وجود اتفاقات پیش اومده هنوزم میخواستم خودم رو گول بزنم و فکر کنم مجید من رو دوست داره و شاید واقعا هرچی گفته واقعیت داشته...اما نیرویی قوی از درونم فریاد میکشید که مجید جز یک آدم دروغگو چیز دیگه ایی نیست...پس این چمدون و تهیه ی لوازم مورد نیاز من کار مجید نبوده...کار کوروش بوده...

هنوز به وسایل روی تخت خیره بودم که صدای پرستار من رو به خودم آورد:ببخشید...غذاتون دیگه سرد شده میبرم تا عوضش کنم...

حوله رو بیشتر به خودم پیچیدم و روی تخت نشستم و گفتم:هنوز آقای عامری و...

پرستار سریع منظورم رو فهمید و جواب داد:نخیر پدر آقای دکتر همراه مهمانشون رفتن...فقط آقای دکتر تشریف دارن...

دقایقی بعد که یکی از همون تی شرتهای درون چمدون به همراه یک شلوار جین تنم کرده بودم و در حال خشک کردن موهام با حوله ی کوچک دستی بودم درب اتاق باز شد و خدمتکار با سینی غذای دیگه ایی داخل شد و پشت سرش پرستار بنی به همراه بنی هم به داخل اومدن...

بنی وقتی من رو دید جیغی از سر خوشحالی کشید و دستش رو به سمتم دراز کرد...فکر نمیکردم در اون شرایط بد روحی دیدن بنی اینقدر برام مفید باشه...وقتی این حرکت رو از اون دیدم برای لحظاتی همه چیز یادم رفت...با شوق به طرفش رفتم و در آغوش گرفتمش...حسابی به خودم فشارش دادم و صورتش رو بارها و بارها بوسیدم ولی یکباره بغضم به سینه برگشت...اما بیصدا تر از قبل...بنی رو می بوسیدم و اشک می ریختم...مثل این بود که دلم میخواست در کنار گوش بنی از غم درونم بگم...فکر میکردم بنی فرشته ی کوچولویی هست که صدای قلب شکسته ی من رو به وضوح شنیده و حالا میخواد با بودنش تسلی درونم بشه...دقایقی رو با گریه گذروندم اما نگذاشتم بنی متوجه اشکهام بشه...پرستار بنی خواست اون رو ازم بگیره تا راحتتر غذام رو بخورم ولی اجازه ندادم و در حالیکه بنی در آغوشم بود مقدار خیلی کمی از غذا رو خوردم ولی همون مقدار کم هم برام خیلی مفید بود چرا که کاملا حس میکردم با وجود بنی و خوردن کمی از غذا قوای بدنیم از اون حالت ضعف کم کم خارج شد.

هوا رفته رفته به غروب نزدیک میشد و بنی هنوز پیش من بود.گاهی غمم رو فراموش میکردم ولی لحظاتی چنان در افکارم غرق میشدم که اگه بنی سر و صدایی نمیکرد شاید دقایقی طولانی در خودم فرو میرفتم ولی هر بار بنی حرکتی میکرد که باعث میشد بار دیگه ذهنم مشغوله اون بشه...

دلم میخواست دیگه فقط خودم باشم و بنی...حضور شخص دیگه برام تحملش سخت بود و خوشبختانه در اون ساعات کسی مزاحمم نشد.از پنجره به بیرون نگاه کردم...حس کردم نه تنها بنی که خودمم دلم میخواد دقایقی به بیرون از منزل بریم برای همین از پرستارش خواهش کردم لباس مناسبی به تن بنی بکنه تا با کالسکه ی مخصوصش اون رو برای گردش به بیرون ببرم.وقتی به طبقه ی پایین رفتم کوروش که دید برای رفتن به بیرون از خونه عازم هستم بدون هیچ حرفی همراه من و بنی از منزل خارج شد...هیچ صحبتی با من نمیکرد...شاید فکر میکرد سکوت برای من بهتر باشه......

هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و میشد با استفاده از نور غروب خورشیدی مسیری رو به پیاده روی در اون فضای پر از زیبایی و آرامش گذروند.دقایقی بیشتر طول نکشید که متوجه شدم بنی توی کالسکه اش به خواب رفته. با پتوی کوچولویی که پایین پاش بود روش رو پوشوندم و دوباره به راه افتادم.کوروش با صدایی آروم گفت:یاسی؟

نگاهش کردم و گفتم:بله؟

برای لحظاتی نگاهش روی صورتم ثابت موند و بعد دوباره به سمت جلو نگاه کرد و گفت:میدونم به من ارتباطی نداره...و نباید توی زندگی شخصی تو دخالتی بکنم...ولی میخوام سوالی ازت بپرسم البته اگر دوست نداشتی میتونی جوابم رو ندی...میخوام بدونم به حرفهای مجید خوب گوش کردی؟...اجازه دادی حرفهاش رو کامل برات بگه؟

با حرکت سرم جواب مثبت به کوروش دادم و کوروش دوباره به من نگاهی کرد و گفت:یاسی...سعی کن وقتی میخوای تصمیمی بگیری با عجله تصمیم نگیری...میدونم الان عصبی هستی و زمان میبره تا احساساتت رو کنترل کنی ولی دلم میخواد برای گرفتن هر تصمیمی فقط عجله نکنی...باشه؟

نگاه بغض آلودم رو به کوروش دوختم و با اولین پلکی که زدم اشکهام سرازیر شد و گفتم:کوروش...مجید به من دروغ گفته...مجید هنوزم نسترن رو دوست داره و فکر میکنه من این رو نمیفهمم...کوروش چه طور ممکنه مردی همسرش رو عاشقانه دوست داشته باشه ولی برای نجات خواهر همسرش حاضر بشه همسرش رو طلاق بده...چطور چنین چیزی ممکنه؟...مگه غیر از اینه که باید علاقه و عشقی بیش از عشق به همسرش نسبت به دیگری باشه که باعث بشه عشق همسرش رو در حاشیه قرار بده...کوروش از من نخواین که بیش از این به احساسم توهین بشه و چشمهام رو ببندم...کوروش من بچه نیستم...من عشق رو میفهمم...

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 8/8/1389 - 15:38 - 0 تشکر 246724

رمان((قصه عشق))قسمت38 - شادی داودی
کوروش برای لحظاتی خیره به صورتم نگاه کرد و بعد گفت:میدونی چیه یاسی؟...بهت حق میدم اینقدر عصبی باشی...اینقدر دلخور باشی...ولی گاهی یه بخشش از هر انتقامی میتونه لذت بخش تر باشه...

به کوروش نگاه کردم و گفتم:انتقام؟...تو فکر میکنی من دارم انتقام میگیرم؟...نه کوروش من هیچ انتقامی نمیگیرم بلکه به این نتیجه رسیدم با تمام توهینی که به شخصیتم به احساسم شده ولی از زندگی مجید به معنی واقعی برم کنار تا بره با نسترن خوش باشه...با همون نسترنی که یکسال پیش مجید عشقش رو به اون پیش من تکذیب کرد ولی عمل این روزهاش بهم ثابت کرد که مجید دروغ میگفته و در تمام این مدت نسترن رو دوست داشته...الان من یه سد برای رسیدن این دو بهم بیشتر نیستم اما دیگه بیشتر از این نمیخوام خوردم کنن...خودم میرم کنار تا با هم باشن و...

کوروش به میون حرفم اومد و گفت:ولی یاسی...تو داری خیلی زود و با عجله قضاوت میکنی و تصمیم میگیری...ما مردها خیلی خوب همدیگرو میشناسیم...یا زنی رو دوست نداریم یا واقعا عاشقشیم...

سریع جواب دادم:منم همین رو میگم...مجید هنوزم عاشق نسترن هست...

کوروش گفت:یاسی...بگذار حرفم تموم بشه...تو داری با عجله قضاوت میکنی...من به عنوان یه مرد میتونم قسم بخورم که مجید ممکنه در نگفتن حقایق این چند ماه اخیر به تو اشتباه کرده باشه ولی در گفتن این که دوستت داره و عاشقته و تو تنها کسی هستی که توی قلبش جا داری هیچ دروغی نگفته...یاسی...توی تصمیمت عجله نکن...نمیگم و ازت نمیخوامم که به این زودی مجید رو بپذیری ولی میخوام سریع هم تصمیم نگیری...اشتباه مجید بزرگ بوده ولی غیر قابل بخشش نیست...ببین یاسی...مجید اگه واقعا نسترن رو به تو ترجیح میداده چه لزومی داشته اون رو توی برن توی بیمارستان تنها رها کنه و بیاد به زوریخ؟!!!...یاسی باور کن که مجید با تمام وجودش دوستت داره...یک مرد وقتی واقعا به دختری علاقه مند باشه و بعد هم با اون ازدواج کنه دیگه همه ی وجودش به اون تعلق پیدا میکنه...فکرش...یادش...هستیش...زنده بودنش...همه و همه در وجود عشقش خلاصه میشه...و اگه یه روز مشکلی این وسط پیدا بشه دیگه اون مرد نمیتونه جای اون دختر و یا همسرش رو با شخص دیگه ایی پر کنه...

در حالیکه به دقت به حرفهای کوروش گوش میکردم راه رو به سمت برگشتن به ویلا تغییر دادم...کوروش لحظاتی سکوت کرد و بعد ادامه داد:یاسی؟...من اینهایی رو که بهت میگم از توی کتابها نخوندم بلکه همه رو حس کردم...لحظه به لحظه...

با تعجب به کوروش نگاه کردم و گفتم:میخوای بگی تو هم روزی عاشق بودی؟!!!

لبخند تلخی به لب آورد و نگاهم کرد و گفت:چیه؟بهم نمیاد؟اینقدر خشن به نظر میام؟

سریع در جواب گفتم:نه...نه...منظورم این نبود...ولی راستش رو بخوای برام سوال شده بود که چرا همیشه تنهایی...

کوروش در حالیکه کالسکه ی بنی رو از من گرفت و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد گفت:یاسی امشب میخوام چیزی نشونت بدم...بیا...

پشت سر کوروش وارد خونه شدم.پرستار بنی وقتی دید بنی خوابه از کوروش اجازه گرفت و اون رو به اتاقش برد.کوروش وسط هال ایستاد و نگاهی عمیق به من کرد که برای لحظاتی طول کشید و بعد گفت:یاسی؟...چند روز پیش ازم خواستی عکسی از والدین بنی بهت نشون بدم...هنوزم دلت میخواد عکسشون رو ببینی؟

با حرکت سرم جواب مثبتی به کوروش دادم و بعد کوروش با صدایی آهسته در حالیکه به سمت کوریدوری که منتهی به پله های رو به زیر زمین میشد رفت و گفت:دنبالم بیا...

لحظاتی بعد به همراه کوروش وارد زیر زمین ویلا شدم...همه جای این ویلا در نهایت معماری مدرن و شیک ساخته شده بود و زیر زمین هم از این قضیه مستثنی نبود...در طبقه ی زیر زمین هم سالن بزرگی بود که مشخص بود برای تفریحات و کسب آرامش و پذیرایی از مهمانهایی خاص و در عین حال صمیمی طراحی شده...اما با تمام زیبایی لوازم و معماری و پاکیزگی مشخص بود مدتهاس کسی از این قسمت هم استفاده ایی نکرده...!

کوروش ازم خواست روی یکی از مبلهای کنار سالن بشینم و خودش به سمت کمد دیواری بزرگی که در اونجا بود رفت و وقتی در کمد رو باز کرد چندین آلبوم عکس بزرگ از میون تعداد بیشمار قاب و آلبوم جدا کرد و سپس به همراه اونها پیش من برگشت.آلبومها رو روی میز کوچک بین دو مبل گذاشت و خودش هم روی مبل رو به روی من نشست و کمی برای خودش در گیلاس کوچکی مقداری ویسکی ریخت و برعکس همیشه که بسیار با آرمش مشروب میخورد اینبار یک نفس همه ی محتویات داخل گیلاس رو سرکشید و بعد به نقطه ایی خیر شد و گفت:هر پسری توی زندگیش روزی عاشق میشه...ولی عشق برای پدر بنی خیلی زود جلوه کرد...درست از۱۷سالگی عاشق شد...اونم عاشق دختری که۳سال از خودش بزرگتر بود...دختری که با خیلی ها رابطه داشت و پدر بنی بارها و بارها این موضوع رو دیده و میدونست...ولی خوب عشق حرف حساب سرش نمیشه...پدر بنی اون دختر رو دوست داشت...دوست داشتن که نه عاشقش بود...می پرستیدش...هرچی هم باهاش صحبت میکردن که اون دختر به دردش نمیخوره نسبت به اون حریصتر میشد...برای جلب توجه اون دختر هرکاری میکرد از اونجایی که وضع مالی خوبی هم داشت و پدرش همیشه اون رو ساپورت مالی قوی میکرد هر چیزی رو اراده میکرد براش مهیا میشد...هرچیزی....پدر بنی وقتی به دانشگاه راه پیدا کرد دخترهای زیادی سر راهش می اومدن و تازه اینجا بود که توجه اون دختر بهش جلب شد و وقتی تمایل خودش رو به پدر بنی نشون داد دیگه همه چی تموم شد...سیروس لحظه ایی نبود از عشق کاترین غافل باشه...پدر بنی فکر میکرد به تموم خواسته های دنیاییش رسیده و دیگه هیچی نبود که آرزوش رو داشته باشه...۶سال از ورودش به دانشگاه گذشته بود و میخواست دوره ی بالاتری رو طی کنه که کاترین ازش خواست با هم ازدواج کنن...سیروس باورش نمیشد...دیگه تو اوج آسمون میدید خودش رو...البته هرزگی های گاه و بیگاه کاترین رو هم میدید ولی عشق کورش کرده بود...میدید و خودش رو به ندیدن میزد...هر وقت هم کاترین میفهمید که سیروس متوجه موضوعی شده با دروغ سعی میکرد همه چی رو برعکس جلوه بده...سیروس یه عاشق نفهم بود...یه عاشقی که میدید و خودش رو به ندیدن میزد...میفهمید و خودش رو به نفهمیدن میزد...حتی وقتی هم بهش میگفتن خودش رو به نشنیدن میزد...یاسی اون عاشق بود...ولی یه عاشق نفهم...

بعد یکی از آلبومها رو باز کرد و تصویر بزرگی از چهره ی مادر بنی که کاترین نام داشت رو به من نشون داد...زنی فوق العاده زیبا بود...با چشمانی به رنگ چشمان بنی و درست موهایی همرنگ موهای اون...برای لحظاتی محو زیبایی اون زن در عکس شده بودم که کوروش گفت:یاسی...میدونم داری به زیبایی بی نظیر اون زن فکر میکنی...ولی زیبایی که در پس پرده فقط دروغ بود و خیانت و متاسفانه پدر بنی وقتی این موضوع بهش ثابت شد که فکرشم نمیکرد...کاترین بعد از ازدواج به مشروب معتاد شد...خیلی هم زیاد...یک دائم الخمر واقعی شد و سیروس هرچی تلاش میکرد برای ترک اون فایده ایی نداشت چرا که کاترین با کسانی مراوده داشت که همه مثل خودش بودن...سیروس خیلی تلاش کرد ولی نشد...تا اینکه یک شب کاترین توی عالم مستی حقایق تلخی رو به سیروس گفت...گفت که هیچ وقت علاقه ایی به سیروس نداشته و فقط ثروت سیروس بوده که اون رو جذب خودش کرده بوده و در واقع شخص دیگه ایی توی زندگیش به غیر از سیروس وجود داره...اون شب سیروس هر چی شنید زد به پای مستی کاترین و کاترین در اوج مستی حالش بد شد...توی بیمارستان مشخص شد کاترین بارداره و همونجا پس از آزمایشهای لازم سیروس با توجه به سوابق بدی که از کاترین در طول زندگیشون شنیده بود میخواست مطمئن بشه که بچه مال خودش هست یا نه...بعد از آزمایشها اطمینان پیدا کرد که فرزند در بطن کاترین متعلق به خودشه برای همین سعی کرد تمام تلخی های گذشته رو از یاد ببره...موضوع بارداری رو به خود کاترین گفت و ازش خواهش کرد به خاطر اون بچه دست از همه چی برداره و اجازه بده حداقل زندگی اون بچه در آرامش حفظ بشه........ولی افسوس کاترین تمام وجودش با خیانت و دروغ و هوسبازی اجین شده بود...یه روز که سیروس به خونه برگشت و کاترین در ماه دوم بارداری بود متوجه شد کاترین توی خونه...توی اتاق خواب شخصی خودشون با مرد دیگه ایی در حال.....

کوروش از جاش بلند شد و رفت جلوی پنجره های کوتاهی که به محوطه ی بیرون راه داشت...چراغهای روشن محوطه ی بیرون باعث میشد منظره ی زیبای چمنکاری شده در زیر نورچراغهای رنگارنگ قابل دید باشه...حس کردم کوروش دیگه نمیتونه ادامه بده...در تمام لحظاتی که صحبت میکرد مثل روز برام روشن شده بود که پدر بنی کسی نیست جز خود کوروش...چرا که تازه به یاد می آوردم کوروش در لهجه ی فرانسوی سایرس که همون سیروس یا کوروش ما به زبان ایرانی هست ترجمه میشه.......................بنی فرزند کوروش بود و یادگار عشقی کورکورانه و بد فرجام.

به آهستگی آلبوم عکسی رو از روی آلبومها برداشتم و شروع کردم به ورق زدن...حدس من کاملا درست بود...در آلبوم عکسهای کاترین بود در کنار کوروش...

کوروش دوباره برگشت و روی مبل نشست اما خیسی چشمانش گریه ی لحظات پیشش رو به وضوح نمایش میداد.

کوروش ادامه داد:یاسی...من نمیخواستم بهت دروغ گفته باشم ولی وقتی اون روز دیدم میگی دلت میخواد کودکی رو بغل کنی که دور از نگاههای والدینش این کار رو انجام بدی خواستم راحت باشی...برای همین بهت تا الان این واقعیت رو نگفتم که بنی پسر خود منه...ولی میدونم فهمیدنش دیگه سخت نیست...بنی پسر منه...یادگار از یه خاطره که جز تلخیش چیزی برام نمونده...من بنی رو دوست دارم ولی نه اون قدری که یک پدر فرزندش رو دوست داره چون هربار که نگاهش میکنم یاد کاترین میاد توی ذهنم...کاترینی که عشق رو در وجود من به تنفر تبدیل کرد...بنی فرزند منه...از زنی که عاشقش بودم و بعد از اون دیگه نتونستم زنی رو به قلبم راه بدم...کاترین وقتی بنی تازه به دنیا اومد یه شب در اوج مستی مجددش ازم خواست ببخشمش...و با اون رفتاری رو مثل رفتار بقیه مردها که با همسرشون دارن داشته باشم...ولی نمیتونستم...رفتار من دیگه رفتار گذشته وعاشقانه نبود...بهش گفتم هیچ وقت نمیبخشمش...و هیچ وقت نمیتونم دوباره عاشقش بشم...تحملش میکنم...و اجازه میدم توی این خونه بمونه فقط به خاطر بنی......همون شب در اوج مستی سوار ماشین شد و رفت به خونه ی همون کسیکه سالها حتی بعد از ازدواجش با من با اون رابطه داشت و نیمه شب موقع برگشتش به خونه با کامیونی در جاده ی کوهستانی تصادف کرد و دیگه هیچ وقت ندیدمش............یاسی...شاید اگر بخشیده بودمش...با تمام نفرتی که ازش داشتم...حداقل الان زنده بود و بنی هم برای خودش مادری داشت...یاسی من عجولانه حرف زدم و همون حرفم باعث شد کاترین با اون وضعیت خونه رو ترک کنه...با اینکه عشق کاترین وجودم رو نابود کرده و دیگه فکر نمیکنم بتونم حضور زنی رو در زندگیم بپذیرم ولی همیشه میگم ای کاش اونقدر عجولانه پاسخ کاترین رو نداده بودم........یاسی...وقتی عشق تو و مجید رو میدیدم...همیشه لذت میبردم...یاسی باور کن مجید عاشقته...عجولانه تصمیم نگیر...الان بنی برای من فقط یادآور یک عشق تلخ شده...یاسی اگه بچه دار نشدنت برات معضلی شده...بدون تو اون رو معضل میدونی درحالیکه مجید یک درصد هم به این موضوع فکر نمیکنه...یاسی برگرد به خونه ی عشقت...من دلم میخواد وقتی بنی رو به تو میسپرم تو در کنار مجید باشی...بنی الان به کسی مثل تو احتیاج داره...مجید هم همینطور...و قبول کن که تو هم به هردوی اونها احتیاج داری...یاسی من دلم میخواد بنی رو به تو بسپارم ولی نه به این یاسی...همون یاسی عاشق که مردش رو میپرستید...مردی که هنوزم دلش برای تو میتپه و عاشقته...یاسی٬عشق مجید رو باور کن...دوست دارم به حرفهام فکر کنی و خیانت رو توی زندگی من به یاد بیاری...خیانت اون بوده یاسی نه کاری که مجید در اوج صداقت همه چیز رو برات شرح داده...فکرات رو بکن...دلم میخواد روزی با هم بریم پیش مجید و بعد همگی بریم به برن برای عیادت خواهرت...خواهری که واقعا نیاز به حمایتت داره...یاسی...با احساست و غرور زنانه ات کنار بیا و اجازه بده عقلت در فرصتی درست حکم بده نه عجولانه...عجولانه تصمیم نگیر یاسی.............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 9/8/1389 - 12:13 - 0 تشکر 246904

رمان((قصه عشق))قسمت39 - شادی داودی
به نقطه ایی خیره شده بودم و بی اختیار اشک می ریختم...دیگه نمیدونستم دلیل اشکم چیه!!!...مجید؟...بنی؟...کوروش؟...کاترین؟...نسترن؟...یا خودم؟

از روی مبل بلند شدم برگشتم به سمت پله هایی که به طبقه ی هم کف میرفت.کوروش همونطور که روی مبل نشسته بود هیچ صحبت دیگه ایی نکرد و من از زیر زمین خارج شدم.به اتاقی که میدونستم فعلا به من اختصاص دادن رفتم و روی تخت نشستم.نمیتونستم تصمیم بگیرم حتی فکر کردن درباره ی رفتار اخیر مجید عصبیم میکرد...بهش بی اعتماد شده بودم...به عشقش...به حرفهاش...به رفتارش...حس میکردم مجید رو دیگه نمیشناسم و این کسی نیست که من همیشه فکر میکردم عاشقشم و دوستم داره...احساس میکردم خیلی از من دور شده...خیلی زیاد...

لبه های فلزی پایین تخت رو در دستم میفشردم و سعی داشتم به اعصابم مسلط بشم با تمام حرفهایی که کوروش زده بود ولی فکر میکردم دیگه اضافی هستم دیگه مثل یک مهره ی سوخته خودم رو میدونستم که هر چه سریعتر باید از صفحه ی شطرنج زندگی مجید و نسترن خودم رو خارج میکردم...فقط و فقط خودم رو مهره ایی سوخته میدیدم و دیگه هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید........

اون شب اشتهایی به شام هم نداشتم ولی باز هم تحکم کلامی کوروش باعث شد کمی از غذایی که برام تدارک دیده بودن رو بخورم و بعد با خوردن چند قرص به تشخیص کوروش به خواب رفتم...خوابی طولانی و عمیق...نیمه های شب برای لحظاتی احساس کردم کسی کنار تختم نشسته و بهم نگاه میکنه...خاصیت داروهای آرام بخشی که خورده بودم بالا بود برای همین نمیتونستم بین اونچه که دارم میبینم با یک رویا فرق بگذارم...آیا خواب میبینم یا در بیداری هستم؟!!!...به سختی چشمهام رو باز نگه میداشتم و تمایلم به خوابیدن بیشتر بود...توی تاریک و روشن اتاق تنها کلمه ایی که از گلوم به آرومی خارج شد این بود:مجید؟

دیدم اون شخص از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست...صورتش رو در روشنایی کم چراغ خواب دیدم...مجید بود...با صورتی خیس از اشک...کنارم روی تخت نشست و صورتم رو بین دو دستش گرفت و بوسید سپس با صدایی آروم گفت:جونم عزیز دلم؟...

در همون شرایط بار دیگه بغض گلوم رو گرفت و گفتم:چرا تویی که دوستم نداشتی ولی با من موندی؟چرا نگفتی نسترن رو نمیتونی فراموش کنی؟

احساس کردم پیشونیش رو به پیشونی من گذاشت...دیگه حرفهاش برام نامفهوم شد و نمیتونستم صداش رو بشنوم...بار دیگه چشمهام بسته شد و به خواب رفتم...اثر داروها اجازه نمیداد فکرم درست کار کنه...آیا خواب دیدم؟...آیا واقعا این مجید بود که نیمه شب توی اتاق بود؟........

صبح وقتی بیدار شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید همون رویای شب قبلم بود برای همین نگاهی به اطراف اتاق انداختم ولی اثری از حضور مجید نبود...پس رویایی بیش نبوده...مجید دیشب اینجا نبوده و من اسیر یک رویای زودگذر شده بودم...چقدر احمق میدیدم خودم رو که فکر میکردم شاید شب گذشته مجید اومده بوده به اینجا و...

اونروز صبحانه رو به تنهایی خوردم و بعد از صبحانه بنی رو در کالسکه گذاشتم و برای قدم زدن به اطراف رفتم...در حین قدم زدن خیلی فکر کردم و سعی کردم عاقلانه ترین تصمیم رو بگیرم...کم کم از ویلا دور شدم و به قسمتی رسیدم که از نظر زیبایی واقعا خیره کننده بود ولی در عین حال بسیار هم خطرناک بود چرا که در انتهای چمنزار به طور ناگهانی با پرتگاهی عمیق رو به رو میشد که در پایین این پرتگاه برکه ی آب عمیق و نسبتا بزرگی هم به چشم میخورد.لحظاتی روی چمنهای اونجا نشستم و به تصاویر کوههایی که در برکه ی آب از خودشون گذاشته بودن خیره شدم...حضور نسترن در سوئیس اونهم در شرایط یاد شده و کاری که مجید کرده بود برام غیر قابل قبول و تحمل و بخشش بود...برگشتم و به صورت زیبا و خندون بنی که عروسک پلاستیکی رو با ولع به لثه میکشید و دو دندون کوچولوش رو گاهی توی عروسکش فرو میکرد نگاه کردم...چقدر حرف دیشب کوروش مبنی بر اینکه میخواسته بنی رو به من بسپره لحظاتی برام شیرین جلوه کرده بود...ولی گفته بود به من تنها نه...بلکه به من در کنار مجید...کوروش میخواست بنی رو به من بسپره اما وقتی در کنار مجید هستم...کوروش میخواست هر طور هست من رو به مجید برگردونه...حتی با گذشتن از فرزندش...باز هم ترحم...باز هم چیزی که همیشه ازش فرار کرده بودم فکر میکردم داره احاطه ام میکنه...من بنی رو دوست داشتم...ولی وجود بنی رو دلیلی برای ادامه دادن به حماقت خودم نمیدونستم...باور من تغییر کرده بود و این دست خودم نبود......................

از روی چمنها بلند شدم و نگاه دوباره ایی به اون محیط زیبا و در عین حال هولناک انداختم و به همراه بنی به سمت ویلا برگشتم.در طول مسیر باز هم فکر کردم و دیدم نه...دیگه نمیتونم ادامه بدم...باید تصمیمی میگرفتم که بیش از این شخصیتم رو له شده تصور نکنم....

موقع ناهار کوروش به ویلا برگشت.وقتی سر میز نشستیم از نگاههای کوروش متوجه بودم که منتظره تا من حرفی بزنم بنابراین گفتم:کوروش من خیلی فکر کردم...خیلی زیاد...عجله هم نکردم...سعی کردم به همه چیز خوب فکر کنم...اول از همه به خودم...بعد به بنی...به مجید...به نسترن...حتی به تو...به خاطراتت...

کوروش دست از خوردن کشیده بود و دو دستش رو روی میز گذاشته و به صندلیش تکیه داد...عمیق به صورت من خیره شده بود و با حرکت سرش نشون میداد که منتظر شنیدن نتیجه گیری من از فکر کردنهای امروزم هستش...

ادامه دادم:کوروش؟...خیلی دلم میخواست این اتفاقات نمی افتاد و همونطور که تو دیشب گفتی من همون یاسی سابق بودم...و یا حتی مثل سابق میشدم...ولی دیگه نمیتونم...کوروش من میخوام به ایران برگردم...میخوام مجید و نسترن بدون حضور من در کنار هم بمونن...متاسفم که نمیتونم طبق خواسته ی تو هم عمل کنم...من بنی رو بیش از اندازه دوست دارم ولی بنی پدر خوبی مثل تو داره...مطمئنم بالاخره روزی هم میرسه که کسی وارد زندگی پدرش میشه و میتونه جای مادر خوبی رو براش بگیره...

کوروش چهره اش جدی تر از معمول شده بود و حتی کمی اخم هم به چهره اش اضافه شد...با جدیت و دقت کامل به حرفهام گوش میداد و دیگه حتی پلک هم نمیزد...

ادامه دادم:کوروش...من با عجله تصمیم نگرفتم...میخوام برگردم ایران...پیش خانواده ام...فقط میخوام کمکم کنی تا هر چه زودتر برگردم...

کوروش کمی از محتویات داخل گیلاسش رو خورد و برای لحظاتی به گلهای گلدونی که در وسط میز بود خیره شد سپس با صدایی محکم و شمرده گفت:یاسی...ولی من فکر میکردم قبل از هر تصمیمی بخوای یک بار دیگه مجید رو ببینی...یا حتی خواهرت رو...

بغضم رو فرو بردم و گفتم:کوروش...دیدن مجدد اونها نمیتونه در تغییر تصمیم من اثر بگذاره...من تصمیم خودم رو گرفتم...میخوام برگردم.

کوروش دو دستش رو زیر چونه اش گره کرد و برای لحظاتی خیره به صورتم نگاه کرد و گفت:یاسی...تو هنوزم عاشق مجید هستی...

سریع گفتم:نه....

کوروش با کف دست محکم کوبید روی میز و گفت:یاسی...سعی نکن عشق مجید رو انکار کنی...تو عاشق مجید هستی و هیچ شکی در این موضوع نیست...اگه عاشقش نبودی...یا اگه عشقش به نفرت تبدیل شده بود برای گفتن حرف آخرت هم شده دلت میخواست ببینیش...ولی حالا بدون اینکه دیدار آخری باهاش داشته باشی میخوای برگردی به ایران...ببین...من رو نمی تونی گول بزنی ولی خودت رو شاید...اینهم یه مدت بیشتر نیست...تو عاشق مجیدی و بیش از اندازه هم دوستش داری...فقط فعلا از دستش دلخوری...بچه گونه تصمیم نگیر...بگذار این دلخوری رو خود مجید از دلت در بیاره...یاسی من دلم نمیخواد حالا که مطمئنم شما دو تا اینقدر همدیگر رو دوست دارین به راحتی از هم جدا بشین...تو با رفتنت به ایران هیچی رو درست نمیکنی...هیچی...تو داری از عشق مجید فرار میکنی و در همون حال خودتم میخوای گول بزنی که دیگه دوستش نداری...ولی این فقط یه تصمیم نادرست هستش...فقط همین...تو و مجید نمیتونین به این راحتی از هم جدا بشین...این رو قبول کن یاسی...

زدم زیر گریه و با فریاد گفتم:ولی کوروش...من و مجید الانشم از هم جدا شدیم...اون من رو طلاق داده...این که دیگه دروغ نیست...

کوروش مقداری آب برای من در لیوانی ریخت و از جاش بلند شد به سمت من اومد و گفت:عشق رو در نوشته های یک تیکه کاغذ نبین...عقد نامه ی تو و مجید روی کاغذ ثبت شده چون قوانین دنیا این رو میگه...ولی قلب و روح و احساس شما خیلی محکم تر از ذکر تعلق شما دو تا بهم از دست خطی در یک تیکه کاغذه...یاسی...دست از تصمیمی که گرفتی بردار...من هم تو رو دوست دارم هم مجید رو...و میدونم چقدر مجید تو رو...

نگذاشتم حرفش تموم بشه از روی صندلی بلند شدم و گفتم:کوروش...ازم خواستی خوب فکر کنم بعد تصمیم بگیرم...منم تصمیمم رو گرفتم...میخوام برگردم به ایران...

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 11/8/1389 - 11:19 - 0 تشکر 247282

رمان((قصه عشق))قسمت40 - شادی داودی
کوروش به چشمهام خیره و برای لحظاتی بین ما سکوت برقرار شد...سپس با کلافه گی صورتش رو با دستهاش گرفت و بعد گویا سعی کرد با کشیدن یک نفس عمیق به اعصابش مسلط بشه...به آرومی بازوی من رو گرفت و گفت:باشه...باشه...هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم...حالا بشین غذات رو بخور.

دیگه هیچ اشتهایی برای غذا نداشتم ولی مجبور شدم دوباره روی صندلی بشینم و چند قاشقی از غذام رو بخورم......بعد از ناهار کوروش دیگه صحبتی نکرد فقط وقتی میخواستم به طبقه ی بالا برم در حالیکه خودش هم قصد بیرون رفتن از خونه رو داشت گفت:یاسی...من شب میخوام برم منزل پدرم...مامان ازم خواسته که تو و بنی رو هم همراه خودم به اونجا ببرم اگر مایل باشی که شب با هم بریم خوشحالشون کردی...

برگشتم و نگاهی به کوروش کردم و گفتم:دلم نمیخواد توی جمع خانوادگیتون مزاحمتی ایجاد کنم.

کوروش لبخندی زد و گفت:مزاحمت؟...اگر اینطور بود مامان هیچ وقت نمیخواست با من شب به اونجا بری...به هرحال تصمیم با خودته اگر دوست داشتی که بیای برای بعد از ظهر من و بنی به همراه تو به اونجا خواهیم رفت.

بعد از گفتن این حرف کوروش از منزل خارج شد و من صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم سپس خودمم به طبقه ی بالا رفتم و کمی خودم رو با بنی سرگرم کردم و یک ساعت بعد در حالیکه بنی رو در آغوشم گرفته بودم هر دو روی تخت دراز کشیدیم...بنی در آغوش من احساس امنیت خاصی میکرد و این موضوع رو پرستارش بارها به خود منهم گفته بود.اونروز هم وقتی روی تخت دراز کشیدم و بنی رو در آغوش داشتم خیلی طول نکشید که در همون حال به خواب رفت و دقایقی بعد خودم هم به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم که بنی با دستهای کوچیکش در حال بازی کردن با صورت من بود.بلند شدم و بنی رو در آغوش گرفتم و چندین بار صورتش رو بوسیدم.مدت زیادی نبود که من با این کوچولو آشنا شده بودم ولی به قدری توی دلم جا باز کرده بود که گاهی غم نهفته در دلم رو با دیدنش و در آغوش گرفتنش از یاد میبردم اما این فراموشی زیاد طول نمیکشید...فکر جدایی از مجید کلافه ام کرده بود...کوروش درست میگفت من همچنان عاشق مجید بودم ولی این دلخوری...این دلخوری داشت بیچاره ام میکرد...هربار سعی میکردم به خودم بقبولونم که یک بار دیگه مجید رو ببینم ولی دلم رضایت نمیداد...پرستار بنی وقتی دید من و بنی بیدار شدیم برای حمام کردن بنی و آماده کردنش جهت مهمونی شب اون رو از من گرفت منم تصمیم گرفتم دوش بگیرم و بعد کم کم برای رفتن به منزل آقای عامری خودم رو آماده کنم.

وقتی از حمام اومدم بیرون لباس بسیار شیک و مرتبی که یک دست کت و دامن سبز خیلی ملایم بود روی تخت برای من گذاشته بودن...بار دیگه لباسی نو و گرون قیمت...حدس زدم باز هم باید کار کوروش باشه پس امشب یه مهمونی ساده و خونوادگی نبوده که کوروش خواسته این لباس رو بپوشم.وقتی لباس رو تن کردم متعجب بودم که کوروش چقدر در انتخاب سایز من دقیق هستش چرا که لباس درست اندازه ی تنم بود!!!حتی کفشی هم که برام آماده گذاشته بودن درست سایز پام بود!!!تعجب کرده بودم و اینهمه دقت نظر از کوروش روی خودم برام عجیب بود...!

آرایش ملایمی کردم و موهامم طبق معمول با سشوار فقط کمی مرتب کردم چرا که صاف بودنش رو به هر مدل دیگه ایی ترجیح میدادم...چقدر مجید موهای من رو دوست داشت...

هوا دیگه تاریک شده بود که به همراه کوروش و بنی راهی منزل آقای عامری شدیم.در طول مسیر کوروش زیاد صحبت نکرد فقط گفت که چون فردا آقای عامری به ایران برمیگرده یه مهمونی با دوستان خانوادگیشون ترتیب دادن وقتی هم که به اونجا رسیدیم متوجه شدم که واقعا فردا آقای عامری به ایران برمیگرده چقدر دلم میخواست همون موقع منم باهاش به ایران برمیگشتم...ولی به علت گذروندن مراتب قانونی بازگشت من به ایران مدتی طول میکشید و این رو هم کوروش در ماشین برام تا حدودی توضیح داده بود.

بعد از شام حدود ساعت۱۰بود که بنی خوابش گرفته بود و از اونجایی که برای خوابیدن عادت به تخت و محیط آروم اتاقش داشت بد اخلاقی میکرد برای همین به کوروش گفتم که بهتره به منزلش برگردیم...در طول ساعاتی که اونجا بودیم متوجه بودم که کوروش دائم تلفنی در حال صحبت بود و مکررا"به ساعتش هم نگاه میکرد و وقتی پیشنهاد برگشتن به خونه رو بهش دادم مثل این بود که برای برگشتن به خونه بیش از من عجله داشت چرا که بعد از عذرخواهی از پدر و مادرش خیلی سریع آماده برگشتن شد...!

منم بعد از خداحافظی که با خانواده ی آقای عامری کردم در حالیکه بنی رو در آغوش داشتم به طرف ماشین کوروش حرکت کردم.هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که آقای عامری گفت:یاسی؟...دخترم؟

برگشتم به سمت آقای عامری دیدم داره به طرفم میاد وقتی بهم رسید برای لحظاتی بنی رو که کمی نق نق میکرد و خواب آلوده شده بود رو نگاه کرد و گفت:تو یک خانم فوق العاده هستی...از هر نظر که فکرش رو میشه کرد قابل تحسینی...امیدوارم بنی ما رو هیچ وقت تنها نگذاری...

خواستم حرفی بزنم که آقای عامری سریع بنی رو بوسید و بعد پیشونی من رو هم بوسید و خداحافظی کرد و به سمت منزل برگشت.

وقتی توی ماشین نشستم و حرکت کردیم زیاد طول نکشید که بنی به خواب رفت.متوجه بودم که کوروش نسبت به دفعات قبل با سرعت بیشتری داره رانندگی میکنه برای همین گفتم:کوروش؟...چرا اینقدر داری با سرعت میری؟

کوروش بدون اینکه نگاهی به من بکنه گفت:برای اینکه توی خونه مهمون دارم...الان نزدیک دو ساعتی هست رسیدن...نمیخوام بیشتر از این منتظر بمونن.

با تعجب گفتم:خوب چرا زودتر نگفتی به پدرت و زودتر خداحافظی نکردی که برگردی منزل؟!!!

کوروش جواب داد:اشکالی نداره دوستم میدونست پدر فردا به ایران برمیگرده برای همین مشکلی پیش نمیاد.

وقتی رسیدیم جلوی درب ویلا پرستار بنی سریع اومد جلوی ماشین و بنی رو که خواب بود از من گرفت و وارد خونه شد.کوروش و من با هم وارد خونه شدیم و به محض ورودمون خدمتکار خونه به کوروش گفت که مهمونهاش در مهمونخونه منتظر ما هستن...

با تعجب به کوروش نگاه کردم و کوروش بازوی من رو گرفت و گفت:موافقی با هم بریم پیش مهمونهامون؟

گفتم:من!!!...ولی مهمونهای تو هستن...فکر نمیکنم لزومی داشته باشه که منم به جمعتون اضافه بشم...!

کوروش دوباره لبخندی زد و این بار دستش رو دور شونه هام انداخت که کمی احساس ناراحتی کردم ولی کوروش دستش رو برنداشت و درحالیکه با چهره ایی مصمم اما مهربون نگاهم میکرد گفت:ولی من ازت میخوام با من به مهمونخونه بیای...

دلم نمیخواست کوروش رو همراهی کنم ولی مجبور شدم و به همراهش وارد مهمونخونه شدم.وقتی وارد شدیم کوروش کمی از من عقب تر ایستاد برگشتم که ببینم چرا عقب ایستاد که صحنه ایی از مهمونهای توی مهمونخونه رو که فقط برای چند ثانیه دیده بودم دوباره در ذهنم مرور کردم................!!!!

بار دیگه به دو نفری که در مهمونخونه حالا ایستاده بودن نگاه کردم........!!!

خدای من.....!!!مجید بود و.........نسترن!!!

دوباره به کوروش نگاه کردم اعصابم از دیدن اونها ریخته بود بهم...مجید به طرفم اومد...

برگشتم به سمت درب مهمونخونه که از اونجا خارج بشم ولی کوروش سد راهم شد.با فریاد گفتم:برو کنار کوروش...میخوام برم...

ولی کوروش محکم سرجاش ایستاده بود.

صدای مجید رو از پشت سرم شنیدم که گفت:یاسی...خواهش میکنم...

بعد هم صدای نسترن رو شنیدم:یاسی؟

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 12/8/1389 - 15:57 - 0 تشکر 247656

رمان((قصه عشق))قسمت41 - قسمت پایانی - شادی داودی
41قسمت آخر

وقتی صدای نسترن رو شنیدم از شدت عصبانیت احساس میکردم تمام عضلاتم منقبض شدن...به طرف صدایی که بیش از هر چیزی در اون لحظه آزارم داده بود برگشتم.مجید در فاصله خیلی کمی از من قرار گرفته بود و مشخص بود به هر طریق ممکن میخواسته جلوی خروج من رو از اتاق بگیره وقتی برگشتم مجید هم سرجاش ایستاد و با نگاهی آکنده از التماس به من چشم دوخت...به آرومی با دست زدمش کنار...نسترن رو نگاه کردم...نسترنی که زمانی عزیزترین مونسم بود...اون رو بهترین خواهر دنیا میدونستم...چه شبها و روزهایی رو درکنار هم روی یک تشک تا صبح خوابیده بودیم...چقدر با هم لحظه های خوشی رو گذرونده بودیم که از یادآوری هرکدومشون گاهی خنده و گاهی گریه مهمون حالمون میشد...ولی حالا...

نگاهش کردم...خیلی لاغر شده بود...خیلی زیاد...دیگه اون شادابی گذشته در چهره اش دیده نمیشد...موهاش رو کوتاه کرده بود...هیچ آرایشی نداشت...تی شرت و شلوار جین به تن داشت...تیپی که یادم می اومد همیشه ازش نفرت داشت ولی حالا دقیقا همون رو به تن کرده بود...تمام صورتش از اشک خیس بود و چشمهاش نشون میداد که گریه ی زیاد چقدر پلکهاش رو متورم کرده...ولی دیگه دلم براش نمی سوخت...حتی حس دلتنگی هم نسبت بهش نداشتم...به طرفش رفتم و در همون حال گردنبندی که خودش روز عقد بهم هدیه کرده بود و قبل از تمام این ماجراها مجید قفلش رو برام تعمیر کرده بود رو از گردنم کندم...با قدمهایی آهسته به سمتش رفتم و مستقیم به چشمهاش نگاه کردم...چشمهای همون کسی که یک روز بهترین خواهر دنیا میدونستمش...وقتی درست مقابلش رسیدم لرزش بدنش رو میدیم که از گریه به وجود اومده بود.دست راستش رو گرفتم و زنجیری که حالا پاره شده بود رو گذاشتم کف دستش و گفتم:نسترن...هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی در این شرایط ببینمت...من هیچ وقت توی زندگیم نخواستم و سعی نکردم تو رو آزار بدم...کاری که تو دقیقا از یک سال و نیم پیش با من شروع کردی و تا اینجا هم ادامه دادی...ثابت کردی یک عاشق واقعی هستی...از شوهرت...از بچه ات...از زندگیت...از جوونیت...از زیباییت...از سلامتیت هم حتی گذشتی تا به مجید برسی...به هدفتم رسیدی مگه نه؟...دیگه بیشتر از این خوردم نکن...یه روزی گفتی نه مجید نه هیچ مردی حاضر به نگه داشتن من نیست...ای کاش همون روز می فهمیدم منظورت چیه؟...حیف که بچه گی کردم...حیف که حماقت کردم و حتی حرفهای مجید رو هم باور کردم...نسترن...تو و مجید همدیگرو دوست دارین و هیچ شکی در این مورد ندارم...پس از اینجا برین و راحتم بگذارین...من که توقعی ندارم...میدونم باختم...و این باخت رو پذیرفتم...مجید وقتی حاضر شده برای نجات تو از من که همسر قانونیش بودم بگذره و طلاقم بده...دیگه هیچ جای حرف و بحث و فکری برای من باقی نگذاشته...از اینجا برین...من فقط یه بازیچه بودم برای مجید و تو با رفتارت ثابت کردی چقدر عاشق مجیدی...گله ایی از هیچکدومتون ندارم...فقط راحتم بگذارین...من برمیگردم ایران...شما هم بی هیچ دغدغه ی فکری با هم زندگیتون رو بکنین...

اشکهام بار دیگه بی اختیار از چشمهام سرازیر شد و ادامه دادم:

فقط باور کنین...اگر به خودم گفته بودین...خیلی بهتر و بی دردسر تر از این حرفها خودم رو میکشیدم کنار...

نسترن به هق هق افتاده بود ولی من فقط به آرومی اشک می ریختم...برگشتم که به طرف درب مهمونخونه برم ولی مجید سد راهم شد و هر دو بازوی من رو گرفت...رنگ صورتش از خشم به کبودی رفته بود و در حالیکه من رو نگه داشت با فریاد رو به نسترن گفت:لعنتی بگو...بگو بهش...بگو که چقدر ازت متنفرم...بگو که بهت گفتم اگر یاسی از زندگیم بره بیرون چیکار میکنم...بهش بگو به خاطر نجات تو...فقط به خاطر بیرون کشیدن تو از اون کثافت مجبور شدم این حماقت رو بکنم و غیابی برای مدتی از تنها عشقم که یاسی هستش چشم بپوشم...نسترن بهش بگو چقدر ازت بیزارم...بهش بگو چه قسمی خوردم...

مجید مستقیم به چشمهای من نگاه کرد و بعد درحالیکه دو قطره اشک به بزرگی قطره های بارون بهاری از چشمهای آبی و جذابش بیرون ریخت با صدایی که دیگه به لرزش افتاده بود گفت:یاسی...به عشقی که بهت دارم قسم...به چشمات قسم...که اگه بخوای از زندگیم بری...اول نسترن رو میکشم بعد خودم رو...اصلا هم شوخی ندارم...قسم خوردم...یاسی من از نسترن متنفرم...میدونی از کی؟...از همون وقتی که علی کارت عروسیش رو آورد جلوی درب خونه ی ما و بهم داد...همون موقع فهمیدم که نسترن شعور عشقی نداره...وقتی هم که برگشتم و عاشق تو شدم و اون بازیها رو سر عسل و حمید درآورد بیش از پیش ازش متنفر شدم...به خدا یاسی...من بدون تو میمیرم...چرا حرفم رو باور نمیکنی...میدونم حماقت کردم...میدونم بهت دروغ گفتم...میدونم توی این مدت خیلی اون روح لطیفت رو آزار دادم ولی به خدا دوستت دارم...یاسی من فقط به حرمت نون و نمکی که توی خونه ی پدرت خورده بودم خودم رو مسئول میدیدم تا نسترن رو از اون کثافتی که داشت توش غرق میشد نجات بدم ولی نمیدونستم برای نجاتش مجبورم اون حرکت رو در سفارت انجام بدم...یاسی به خدا من در یک عمل انجام شده قرار گرفته بودم...

دیگه گریه ام شدت گرفته بود با یک دستم سعی کردم مجید رو از خودم دور کنم و به سمت درب خروجی برم ولی مجید محکم سر جاش ایستاده بود و مانع من میشد. نسترن گفت:یاسی؟...میدونم چقدر بهت بد کردم...میدونم نفرت انگیزترین خواهر روی زمین شدم دیگه...ولی بگذار منم یه اعترافی بکنم...آره من به عشق مجید خیلی کارها کردم...زندگیم رو خراب کردم...از شوهرم از بچه ام از زیباییهام از به قول تو حتی سلامتیم گذشتم تا بتونم به هر بهانه ایی شده دوباره مجید رو به دست بیارم...ولی ای کاش مجید٬مجید سابق بود...یاسی...مجید عاشق هست ولی نه عاشق من...مجید با تمام وجودش تو رو می پرسته...تمام فکر و ذکرش تویی...اون نسبت به من هیچ حسی نداره جز نفرت...مجید به معنی واقعی از من متنفر و برعکس عاشق تو هستش...درست چیزی که من برعکس فکر میکردم...همیشه فکر میکردم مجید برای انتقام از من٬تو رو بازیچه قرار داده ولی توی این چند ماه اخیر فهمیدم که اصلا اینطور نبوده...مجید شاید یک روزی به من علاقه داشته ولی درحال حاضر اون علاقه به دنیایی از نفرت تبدیل شده و برعکس عشق و محبت واقعی رو در زندگی با تو میدونه...همیشه فکر میکردم با بهانه ی اینکه تو قلبت ناراحته و اجازه ی بارداری بهت داده نمیشه میتونم مجید رو به طرف خودم بکشم ولی مجید بهم ثابت کرد که چقدر احمقم...توی ایتالیا همین لباسی که الان به تن کردی رو نبودی ببینی با چه عشقی برات خرید...بارها و بارها تو رو توی این لباس تجسم میکرد...با من یک کلمه صحبت نمیکرد ولی هر بار که لباس رو توی دستش میگرفت میتونستم حس کنم داره تو رو توی این لباس تجسم میکنه...نه تنها این لباس هر خریدی که برات میکرد...یاسی٬مجید حتی به اندازه سرسوزنی به من علاقه نداره...به خدا قسم تویی که توی قلبش جا داری نه شخص دیگه...من که هیچ...من دیگه حتی ارزش داخل انسان بودن هم ندارم...ولی به خدا قسم تویی که تموم زندگی مجید هستی...

لباس...!!! لباسی که به تن داشتم...!!! پس اینها...همه کار مجید بوده...!!! رو کردم به کوروش و گفتم:ولی من فکر میکردم تمام چیزهایی که این چند روز اخیر به اتاقم آورده میشه کار تو بوده...

کوروش به سمت میز سرو نوشیدنی رفت و کمی برای خودش در یک گیلاس نوشیدنی ریخت و در همون حال گفت:نه...هیچکدوم کار من نبوده...تو اینجا بودی ولی مجید ثانیه ایی از تو غافل نبود...حتی شب که میشد و تو با کمک داروهایی که بهت میدادم به خواب میرفتی به اینجا می اومد و تا صبح کنار تخت مینشست...یاسی من واقعا نمیدونم و نمیتونم تصور کنم مجید چقدر دوستت داره...ولی همین قدر میتونم قسم بخورم که تا به حال توی زندگیم مردی به عاشقی مجید ندیدم...حتی خود من که روزی فکر میکردم عاشق ترین مرد روی زمین هستم عشقی در حد و اندازه ایی که مجید عاشق توست من به همسرم نداشتم...

فشار بغض داشت خفه ام میکرد...حس گیجی و ناتوانی برای گرفتن یک تصمیم درست افکارم رو فلج کرده بود...صدای نسترن رو شنیدم که گفت:یاسی...به خدا من نمیخوام مجید رو از تو بگیرم...شاید یک روزی این قصد رو داشتم ولی حالا دیگه با توجه به اطمینان از نفرتی که مجید نسبت به من داره دیگه این قصد رو ندارم...یاسی من برای۲۴ساعت تونستم اجازه ی ترخیص از بیمارستان بگیرم چون مجید تلفنی بهم گفت که تو گفتی میخوای ترکش کنی و به ایران برگردی...یاسی خواهش میکنم...التماست میکنم...حرفم رو باور کنی...مجید عاشقته و فقط در یک موقعیت خاص مجبور شد اون کار رو بکنه ولی مطمئن باش در اولین فرصت من میرم کنار یعنی نمیتونم نرم کنار...تو فکر میکنی اگر ترکش کنی حاضر میشه یک ثانیه من رو تحمل کنه...مجید همین الانشم مطمئنم خودش رو کنترل کرده که من رو خفه نکرده...میدونی چرا؟...تا من واقعیت رو بگم...بگم که مجید مجبور شد به انجام چنین کاری...مجید هیچ وقت بدون تو نمیتونه زندگی کنه...این رو قسم میخورم...مجید هر قدر عاشق تو هستش هزاران برابرش از من متنفره...یاسی خواهش میکنم باور کن.

به آرومی سمت درب خروجی مهمونخونه رفتم و گفتم:میخوام چند دقیقه ایی تنها باشم...میخوام برم قدم بزنم...کسی دنبالم نیاد خواهش میکنم...میخوام تنها باشم...

وقتی از مهمونخونه خارج میشدم نسترن خواست دنبالم بیاد که صدای کوروش رو شنیدم:لطفا"اجازه بدین دقایقی تنها باشه...

از مهمونخونه خارج شدم و به سمت درب خروجی ویلا رفتم ولی صدای پاهایی که به سرعت دنبالم اومد رو شنیدم صدای پای کسی نبود جز مجید.....

نور مهتاب همه جا رو روشن کرده بود و به راحتی میشد مسیر رو تشخیص داد.به سمت جایی رفتم که اون روز صبح با بنی به اونجا رفته بودم...آروم آروم قدم برمیداشتم...ضربان قلبم شدت گرفته بود و حس میکردم بار دیگه ضعف قلبم نمایش دیگه ایی رو میخواد برام به تصویر بکشه...مجید با فاصله ایی کم در پشت سر من حرکت میکرد بدون هیچ حرفی...

وقتی به اون محیط رسیدیم نزدیک پرتگاه ایستادم و به تصویر زیبای مناظر که در برکه ی آب زیر نور مهتاب منعکس شده بود چشم دوختم...نفسم تنگ شده بود و سعی کردم با کشیدن چند نفس عمیق به خودم کمک کنم...اشک لحظه ایی رهام نمیکرد...روحم رو زخم خورده میدیدم درحالیکه هنوز قلبم از عشق مجید میتپید...پس من درست دیده بودم...نیمه شبها کسی جز مجید نبوده که کنار تخت من با چشمانی خیس مینشسته...این مجید بوده که وسایل مورد نیاز من رو به اونجا می آورده...مجید در همه ی اون لحظات در کنار من بوده ولی من غافل از حضورش بودم...باز هم نفس عمیق دیگه ای کشیدم...مجید مقابل من ایستاد و با دو دست صورت من رو گرفت و گفت:یاسی؟...حالت خوبه؟

با حرکت سر جواب مثبتی به مجید دادم و بعد ازش فاصله گرفتم و باز به اون برکه در عمق پرتگاه چشم دوختم و گفتم:مجید؟...به عشقت شک کرده بودم...فکر میکردم توی عشق بهم دروغ گفتی...فکر میکردم با اومدن نسترن دیگه جایی ندارم...به خصوص وقتی فهمیدم عقدش کردی و من رو طلاق دادی...دیگه برام مسلم شده بود که گولم زدی...باور کرده بودم که عشقی بهم نداشتی و همیشه نقش بازی کردی...بهم ترحم کردی که نگهم داشتی...

مجید پشت سرم ایستاد و دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و گردنم رو به آرومی بوسید موهام رو بو کشید و گفت:یاسی...من بدون تو میمیرم...این حرفها رو نگو...

هنوزم اشک رهام نکرده بود ادامه دادم:میخواستم برگردم به ایران ولی امروز صبح وقتی اومدم به اینجا تصمیم گرفته بودم اگر به هر دلیلی نتونم به ایران برگردم برای خارج کردن خودم از زندگی تو و نسترن خودم رو از این پرتگاه به پایین بندازم...

مجید من رو به سمت خودش برگردوند...بغض مردونه اش و چشمان اشک آلودش قلبم رو بیشتر به درد آورده بود خودم رو توی آغوشش جا دادم و گفتم:مجید...کوروش راست میگه...من از هر چیزی بتونم فرار کنم از عشق تو نمیتونم فرار کنم...من عاشقتم و ترس از دست دادن تو و حضور نسترن دیوونه ام کرده بود...فکر میکردم فقط من بودم که تو رو دوست داشتم و تو هیچ علاقه ایی با حضور نسترن دیگه به من نداری........

مجید با تمام وجود من رو در آغوش گرفت و بعد از اینکه من رو بوسید بغض مردونه اش شکست و با صدای بلند شروع کرد به گریه...گریه ایی که در انتهاش امید بود...امید به ادامه زندگی من و او...در کنار هم....

سه هفته پس از اون شب من و مجید بار دیگه به عقد هم در اومدیم و نسترن هم طی سفری که علی و مهناز به سوئیس با دعوت من و مجید داشتن به همراه اونها به ایران برگشت.کوروش در کمال بزرگواری تنها فرزندش بنی رو که نتیجه ی یک عشق بد فرجام برایش بود به من و مجید سپرد و من و مجید طی گذروندن مراحلی قانونی بنی رو به فرزندی قبول کردیم..............

هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی من در طی مدتی کوتاه اینقدر برام بازی و قصه سازی کنه اما چیزی که بهم ثابت شد عشق و علاقه ی بیش از حد مجید به خودم بود...مجید بی نهایت در عشق به من وفادار و صمیمی نشون داد و باقی موند...

امروز زندگی در کنار مجید و تنها فرزندمون بنی برای من لذت بخش ترین نعمتی هست که خداوند بهم هدیه کرده................

پایان

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.