• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 12691)
شنبه 27/6/1389 - 18:22 -0 تشکر 232797
رمان((قصه عشق))-شادی داودی

رمان((قصه عشق))-نویسنده شادی داودی 

داستان دنباله دار قسمت اول 

ازوقتی نسترن خواهرم ازدواج کرد دیگه مجید خونه ی ما نیومده بود انگار با همه ی ما قهر کرده بود ولی خوب تقصیر مانبود نسترن خودش خواست باکسی غیر ازمجید ازدواج کنه!!!

البته منم وقتی تصمیم نسترن رو فهمیدم داشتم شاخ در می آوردم!!!بهش گفتم:نسترن مطمئنی میخوای با حمید ازدواج کنی؟

گفت:آره...دیگه خسته شدم...چقدر باید صبر کنم...چقدر باید بشینم تا ببینم مجید کی خواستگاری رسمی میکنه...

برای عروسی نسترن هم وقتی علی برادرم کارت عروسی رو برد برای مجید اینطور که از علی شنیدیم طفلکی نزدیک بوده از حال بره و همه اش فکر میکرده علی داره باهاش شوخی میکنه ولی وقتی میفهمه قضیه جدی هستش کارت رو پاره میکنه واز اون تاریخ دیگه خونه ی ما نیومده بود.

اسم من یاسمین هستش وتوی خونه یاسی صدام میکنن.دختر کوچک خانواده هستم و شدید به درس علاقه دارم.تا حالا به هیچ چیز غیر ازدرس عشقی نداشتم واصولا دنبال مسائل عشقی و دوست پسر بازی هم نبودم درست برعکس همه ی دوستام!!!

از نظر قیافه میشه گفت بد نیستم پوست سفیدی دارم با صورتی نمکی که به گفته ی دیگران چشم و ابروم زیبایی عجیبی داره همراه با لب و بینیی که بازم به گفته ی همه خیلی برازنده ی صورتم هستش.از نظر کلی شباهت زیادی با نسترن دارم ولی مامان میگه چهره ی من بیشتر به دل میشینه چون نسترن یک کم گوشت تلخه!!!موهامم بلند وصاف تا کمرم هستش به رنگ قهوه ایی تیره و معمولا با یک تل که به سرم زدم تمام موهام صاف و یکدست دورم ریخته چون بابا موهام رو خیلی دوست داره میگه نبندمشون منم گوش میکنم...قدمم نه کوتاه هست نه بلند یه قد متوسط دارم واز نظر اندام هم میشه گفت متناسب هستم نه زیادچاقم که تو ذوق بخوره نه اونقدر لاغرکه هیچ لباسی به تنم خوشگل نباشه...زیاد از خودم تعریف کردم ولی خوب برای اینکه بتونین چهره ام رو توی ذهنتون مجسم کنید لازم بود.

داشتم میگفتم:

آره از وقتی نسترن ازدواج کرد دیگه مجید نیومده بود خونه ی ما تا وقتیکه دختر نسترن۲سالش شد و من سال سوم دبیرستان بودم.فرداش امتحان داشتم ودرحال خوندن درسهام بودم که صدای زنگ بلند شد.با اف اف در رو باز کردم و در کمال تعجب فهمیدم مجید پشت در هستش!!!!

مامان خونه نبود وقتی در رو باز کردم ومجید اومد داخل دقیقا نزدیک یک دقیقه خیره خیره به من نگاه کرد وبعد لبخندی روی لبش نشست وگفت:ماشالله...توی این سه سال چه بزرگ شدی!!!

مجید رو مثل علی میدونستم درست مثل یه برادر چون اولا هم سن علی و۸سال از من بزرگتر بود دوما اینکه من از وقتی یادم می اومد مجید رو توی خونمون دیده بودم.

لبخندی زدم وبعد از سلام واحوالپرسی های معمول ازش خواهش کردم که بیاد توو اونهم اومد داخل  ونشست حال همه رو ازم پرسید:بابا...مامان...علی. ولی یک کلمه از نسترن سراغ نگرفت!!!براش توضیح دادم که علی رفته سربازی و بابا هم برای کاری رفته چابهار و این روزها فقط وقتهایی که نسترن ودختر خوشگلش اینجا میان مامان یک کم سرحال هستش وگرنه که هیچی...

وقتی اسم نسترن رو آوردم برای لحظاتی به فکر فرو رفت وبعد نگاهش رو از روی فرش به صورت من امتداد داد وبا لبخند نگاهم کرد وگفت:خوب...خودت چیکار میکنی؟

گفتم:هیچی سال سوم دبیرستانم...رشته تجربی رو انتخاب کردم...

اومد میون حرفم وگفت:مثل همیشه هم درسخونی نه؟...حتما هم پزشکی میخوای توی دانشگاه شرکت کنی...آره؟

خندیدم وگفتم:خوب مگه شما درس خون نبودی ورشته مهندسی برق الکترونیک رو دوست نداشتی؟اونقدر هم تلاش کردین تا بالاخره تهران همین رشته رو هم قبول شدین...منم میخوام مثل شما به هدفم برسم.

لبخندی زد وگفت:آفرین...آفرین یاسی...فکرش رو میکردم بعد از سه سال بزرگ شده باشی ولی نه اینقدر...خیلی تغییر کردی...دیگه خانومی شدی برای خودت.

تشکر کردم و برای آوردن شربتی خنک برای مجید به آشپزخانه رفتم در حالیکه هربارکه چشمم به مجید می افتاد میدیدم با لبخند داره نگاهم میکنه...

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 6/7/1389 - 11:34 - 0 تشکر 235990

رمان((قصه عشق))قسمت12 - شادی داودی
ناخود آگاه یاد نسترن توی ذهنم غوغایی به پا کرد...رو کردم به مجید و با نگرانی که در صدام موج میزد گفتم:مجید...تو در این بین اصلا به نسترن فکر نکردی؟

لبخند روی لب مجید محو شد...کمی روی مبل جا به جا شد و چهره اش فوق العاده جدی شد دستم رو دوباره توی دستش گرفت و گفت:ببین خانم خوشگله...ببین یاسی عزیزم...من چرا باید وقتی میخوام زندگی آینده ی خودم رو بسازم به کسی فکر کنم که هیچ نقشی توی زندگیم نداره...یاسی من دوستت دارم و این دوست داشتنمم الکی نیست...انتخابت کردم برای زندگی ایده آلی که همیشه توی ذهنم ساختمش...ببین یاسی...نسترن باید بفهمه که هیچی بین من و اون وجود نداره...نسترن داره حماقت میکنه و من هیچ قولی به کسی ندادم که به پای حماقتش خودم رو آتیش بزنم...تو گفتی تحت هیچ شرایطی نمیخوای عسل ناراحتی بکشه توی زندگیش بهت گفتم منم نگران عسلم ولی این دلیل نمیشه پا روی دلم بگذارم و از اینکه نکنه حتی خواستگاری من از تو منجر به پاشیدگی زندگی نسترن بشه دست بکشم...ببین یاسی...زندگی بازی نیست...لباس تن هم نیست که اگه امروز با یکی زندگی کردیم خوشمون نیومد فردا عوضش کنیم و یکی دیگه برداریم بپوشیمش...از همه ی این حرفها گذشته...تو اگر راضی بشی با من ازدواج کنی ما ایران نخواهیم موند که حتی یک در صد هم نسترن با دیدن مداوم ما فکرهای مزخرف و پوچش در اون بیدار بشه...!

مجید از جاش بلند شد و اومد کنار من روی مبل نشست و صورت من رو با دو تا دستش گرفت و به صورتم برای لحظاتی خیره شد و ادامه داد:ببین یاسی...من همه ی اونچه رو که میخوام در وجود تو پیدا کردم...زیبایی...نجابت...غرور...وقار...متانت...من واقعا دوستت دارم...نه مثل یک برادر بلکه به عنوان کسی که دوست دارم مال من بشی...تا همیشه و برای همیشه...بهت قول میدم اگه تو هم فکرهات رو بکنی و تصمیم بگیری که به احساس و علاقه ی من جواب مثبت بدی همه ی تلاشم رو برای خوشبختیت خواهم کرد...هر کاری که لازم باشه میکنم تا تو رو خوشبخت در کنار خودم داشته باشم...

به آرومی دستهای مجید رو از صورتم جدا کردم و گفتم:ولی مجید...تو میتونی این حس رو نسبت به نسترن داشته باشی اما من نمیتونم به خاطر آینده ی خودم نسبت به زندگی خواهرم بی تفاوت باشم...ازم نخواه که بی تفاوت باشم و فقط به خودم و آینده ی خودم فکر کنم...

مجید آب دهنش رو فرو داد و برای لحظاتی حس کردم تمام چشمش در دریایی از غم داره غرق میشه و بعد دوباره یک دستم رو توی دو دستش گرفت و گفت:یاسی معنی دوست داشتنم رو درک کن...به این زودی تصمیم نگیر...دارم بهت میگم از ایران میریم و اینجا نخواهیم بود که نسترن حتی ما رو ببینه...

بغض کرده بودم و سعی داشتم این بغض راه به چشمم پیدا نکنه و اشکم رو درنیاره ولی نشد و اشکم سرازیر شد و گفتم:ولی مجید...اگه نسترن واقعا دوستت داشته باشه چی؟...اگه نسترن واقعا عشق و علاقه قلبی گذشته اش بیدار شده باشه چی؟...من فکر میکنم اون واقعا دوستت داره که حاضره حتی از عسل هم...

مجید با حالتی که کلافه گی و عصبانیت از اون هویدا بود دست من رو رها کرد و از جاش بلند شد دو سه قدمی توی هال راه رفت و بعد برگشت سمت من و گفت:من چی؟...این وسط من چی میشم؟...یه ذره به من فکر کردی؟...اصلا به من چه ربطی داره که نسترن چه حسی الان داره...مهم اینه که من هیچ حسی دیگه بهش ندارم...یاسی تو داری من رو از خودت دور میکنی چون نسترن اسیر هوس شده؟!!!...چون نسترن به علت یه هوس شوم حس مسئولیت مادرونه اش رو از یاد برده چرا من باید زخم خورده بشم؟!!!...یاسی من عاشقت شدم و بی نهایت هم دوستت دارم میتونی این حرفم رو درک کنی؟...بر فرض هم تو من رو از خودت دور کنی فکر میکنی من به هوس نسترن جواب میدم؟...نسترن وقتی زندگیش رو خراب کنه نه تنها در نظر من که در نظر هیچکس جایگاهی نخواهد داشت ولی اگه خوب فکرهات رو بکنی و عشق من رو باور کنی...هم من رو به نهایت عشق و آرزو و خوشبختیم رسوندی...هم خوشبختی تو رو با خون خودم تضمین میکنم...هم نسترن متوجه میشه که هیچ عشقی در من نسبت به اون وجود نداره...یاسی خواهش میکنم سریع و از روی احساس دلسوزانه و خواهرانه ایی که به نسترن داری تصمیم نگیر...

دوباره کنارم نشست و صورتم رو بین دو دستش گرفت و گفت:یاسی خواهش میکنم...فقط در جواب دادن به من عجله نکن...خوب به حرفهام فکر کن...به خدا دوستت دارم یاسی...

در همون حال که صورتم رو بین دو دستش گرفته بود با انگشتاش اشکهام رو پاک کرد و گفت:یاسی تو بیخود نگرانی...باور کن نسترن اینطوری بهتر میفهمه که حقیقت امر چیه...خواهش میکنم اگه فقط به خاطر نسترن میخوای جواب رد به من بدی این کار رو نکن...این کار عقلانی نیست...احساسی عمل نکن...خوب فکرهات رو بکن ببین اگه نمیتونی من رو قبول کنی به دلیلی به غیر از نسترن اونوقت خبرم کن...قول میدم با وجودی که واقعا عاشقتم ولی هیچ وقت مزاحمت نشم اما اگه دلیلت فقط نسترن هستش این رو بدون کارت غلطه...این راهش نیست...چون نسترن در اشتباه خودش بیشتر غرق میشه و زندگی عسل هم بیش از پیش تهدید میشه...

صدای حرف و صحبت از حیاط به گوش رسید...نسترن و حمید و عسل اومده بودن.از جام بلند شدم مجید هم بلند شد و سریع دستم رو گرفت و گفت:منم فهمیدم نسترن و حمید اومدن...ولی یاسی بذار ببینه که کنار هم نشستیم...بذار بفهمه...

با التماس دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:مجید نه...تو رو خدا...یعنی فعلا نه...خواهش میکنم مجید...من اصلا نمیتونم تصور کنم وقتی بفهمه واکنشش چیه...

مجید دوباره اومد طرفم و بازوهای من رو گرفت و به صورتم خیره شد و گفت:الهی قربون اون اضطرابت بشم...بذار هر واکنشی میخواد داشته باشه...ولی بعدش میفهمه که...

با دو دستم به سینه ی مجید فشار آوردم و اون رو از خودم دور کردم و گفتم:ولی مجید شوهر نسترن هیچی از ماجرای گذشته ی شما دو تا نمیدونه...من نمیخوام واکنشی هم اگه میخواد صورت بگیره درحضور حمید باشه...به من فرصت بده مجید...تو رو خدا.

مجید این بار بهم نزدیکتر شد و با دستهاش سرم رو گرفت و پیشونیم رو به آرومی بوسید و گفت:باشه...باشه قشنگم...هر چقدر بخوای بهت فرصت میدم...فقط منطقی تصمیم بگیر...باشه؟

از مجید فاصله گرفتم و گفتم:بیا بریم توی حیاط...توی خونه نمونیم بهتره...اونها هم توی حیاط نشستن.

در همین لحظه نسترن درب هال رو باز کرد و من رو دید.مجید در زاویه ایی قرار گرفته بود که از راهروی جلوی درب که منتهی به هال بود مجید برای نسترن قابل دید نبود.

نسترن گفت:چطوری یاسی؟مامان میگفت امروز توی مدرسه حالت بد شده؟آره؟

سریع با نسترن سلام و احوالپرسی کردم و گفتم:داشتیم ما هم می اومدیم توی حیاط....

نسترن گفت: می اومدین؟!!!!!!!!!!

مجید وارد راهرو شد و خیلی عادی با نسترن سلام و احوالپرسی کرد و بعد هم درحینی که با حمید که در حیاط بود سلام و علیک میکرد از کنار نسترن گذشت و رفت به حیاط.

نسترن کمی ایستاد و خیره خیره به صورت من نگاه کرد.نمیدونستم چی باید بگم و معنی نگاه نسترن رو نمیفهمیدم....

در همین لحظه عسل وارد راهرو شد در حالیکه لباس رکابی لیمویی خوشگلی هم تنش بود و موهای مشکی و خوشگلش رو نسترن از دو طرف با گلسر براش بسته بود. رفتم به طرفش و بغلش کردم بعد برگشتم به نسترن نگاه کردم دیدم هنوز داره نگاهم میکنه!!!گفتم:نمیای بریم توی حیاط؟

جوابم رو نداد نگاهش رو ازم گرفت و از کنار من گذشت و وارد حیاط شد.

مجید و حمید مثل دفعات قبل گرم صحبت با هم شده بودن.مامان متوجه ی حال خراب نسترن شده بود.من با اینکه خودم رو با عسل سرگرم کرده بودم ولی اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود...نسترن سکوت کرده بود و حرفی نمیزد چند باری هم که مامان ازش چیزی پرسید اصلا متوجه نشد و مامان مجبور بود سوالش رو دوباره تکرار کنه...بیست دقیقه که گذشت نسترن از حمید خواست که برگردن خونه و با وجود جیغ و گریه ایی که عسل راه انداخت و دوست داشت بمونه خداحافظی کردن و رفتن.

وقتی اونها رفتن و درب حیاط رو بستیم احساس کردم پاهام داره میلرزه...دهنم دوباره تلخ شده بود...حس کردم سرم داره گیج میره...دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم...مجید سریع اومد کنارم و گفت:یاسی چیه؟...حالت خوب نیست؟

مامان که داشت وارد هال میشد سریع برگشت توی حیاط و اومد طرف من و گفت:...ا...یاسی؟...تو چرا اینطوری میشی امروز؟چته دختر؟

صدای مجید رو شنیدم که گفت:رنگش خیلی پریده............

و بعد دیگه هیچی نفهمیدم.

وقتی چشم بازکردم دیدم توی کیلینیک هستم...روی تخت با سرمی به رگ دستم.

مامان کنار تختم نشسته بود.مجید وارد اتاق شد و وقتی دید چشمم بازه لبخند مهربونی به لب آورد و گفت:دختر تو که ما رو کشتی؟...

مامان برگشت و گفت:الهی شکر...مجید جان برو به دکتر بگو چشمش رو باز کرده...

در همین لحظه دکتر به همراه یک پرستار وارد اتاق شد.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 8/7/1389 - 12:46 - 0 تشکر 236927

رمان((قصه عشق)9قسمت13- شادی داودی
وقتی برگشتیم خونه ساعت از۱۱گذشته بود.نگران درس فردام نبودم چون مامان برام از دکتر برای دو روز گواهی پزشکی گرفته بود تا استراحت کنم.دکتر گفته بود فشار عصبی شدید باعث شده که در یک روز دوبار فشارم پایین بیفته و بهتر دیده بود که در محیطی آروم این دو روز رو استراحت کنم.

مامان رفت به آشپزخونه تا شامی که مجید از بیرون گرفته بود رو روی میز بچینه.وقتی خواستم از روی مبل بلند بشم هنوزکمی ضعف و سرگیجه داشتم برای همین مجید که از وضع پیش اومده برای من با تمام ظاهر سازی که میکرد معلوم بود به شدت نگرانم شده سریع اومد و کمک کرد تا بلند بشم و برم به اتاقم.توی اتاق مانتوم رو از تنم بیرون آوردم و روی تختم نشستم.مجید هم روی صندلی کنار تختم نشست و با نگرانی گفت:یاسی؟...اگه هنوز حس میکنی حالت بده دوباره ببرمت دکتر...؟

سریع گفتم:وای نه تو رو خدا مجید...بسه دیگه...چیزیم نیست نگران نباش...فقط سرم سنگینه هنوز...دلم میخواد دراز بکشم.

روی تخت دراز کشیدم و مجید با پتوی نازکی که پایین تختم بود رویم رو پوشوند و دوباره نشست روی صندلی ولی صندلی رو جلوتر کشید که کاملا کنارم باشه بعد گفت:یاسی؟...داشتم از ترس سکته میکردم...خبر نداری با دلم چیکار کردی که...به خدا هنوزم نگرانم...

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید تو زحمت افتادی...

خندید و دستم رو گرفت و گفت:زحمت؟!!!زحمت چیه دختر...؟توی حیاط وقتی یکدفعه از حال رفتی افتادی توی بغلم به خدا قسم مرگ خودم رو دیدم...یاسی...نمیتونی باور کنی چقدر بهت علاقه دارم...یعنی نمیتونی تصورشم بکنی...فقط این رو بهت بگم که طاقت هیچ مشکلی رو برات ندارم...یاسی خیلی دوست دارم...فقط این رو باور کن.

چقدر دلم میخواست هنوز مجید رو مثل علی دوستش داشتم...چقدر دلم میخواست نسترن رو اون روز اونطوری نمیدیدم...چقدر دلم میخواست به خودم اجازه ی عاشق شدن بدم...ولی اضطراب و نگرانی لحظه ایی رهام نمیکرد...

مجید به چشمهام خیره شده بود و سریع حسم رو فهمید و گفت:الهی فدای اون چشمهای نازت بشم...نگران نباش...همه چی درست میشه...تو فقط من رو از خودت دور نکن...بهت قول میدم هیچ مشکلی پیش نمیاد...یاسی به قرآن دلم نمیخواد هیچ وقت مریض حال روی تخت ببینمت...

بغض گلوم رو گرفت و گفتم:مجید؟

جواب داد:جون دل مجید...بگو عزیزم.

گفتم:نسترن خیلی ناراحت شد وقتی دید من و تو توی خونه تنها هستیم...تو ندیدی چطوری به من نگاه میکرد...مجید من دلم نمیخواد نسترن غصه بخوره...اون الان پیش خودش چی فکر کرده در مورد من؟

مجید دست من رو به لبش نزدیک کرد و به آورمی بوسید و گفت:یاسی...نسترن باید خیلی چیزها رو از راه درستش بفهمه و درک کنه...نسترن الان باید به زندگیش...به شوهرش...به دخترش فکر کنه...بر فرض هم که الان داره به تو و من که چرا تنها توی خونه بودیم یا چیکار میکردیم بخواد فکر کنه این یک کار صد درصد غلطه...بذار نسترن با خودش کنار بیاد...بذار بفهمه که زندگی هر کسی دست خودشه...این مشکلی که نسترن برای خودش داره درست میکنه به دست خودشم باید حل بشه...تو الان باید به من و خودت فکر کنی...به حرفهایی که بهت زدم...به زندگی که قول دادم برات بسازم...یاسی جون همون عسل که میدونم خیلی دوستش داری با فکرکردن به نسترن خودت رو از من دور نکن...به خدا خیلی دوستت دارم.

صدای زنگ درب بلند شد و مجید برای جواب دادن به اف اف از اتاق خارج شد.دو قطره اشکی که از چشمم بیرون ریخته بود رو پاک کردم و دوباره به آرومی روی تختم نشستم.صدای مهناز و علی رو شنیدم که وارد خونه شدن.از اتاقم بیرون رفتم و مهناز و علی وقتی فهمیدن دوباره حالم بد شده خیلی نگران شدن و علی اصرار داشت دلیلش رو بفهمه که به چه دلیل دکتر تشخیص داده خرابی حال من در اثر فشار عصبی بوده!!!و دائم میگفت:مگه چیزی شده؟...مگه مشکلی پیش اومده؟

مامان هم سعی داشت با حرفهای پراکنده علی رو از کنجکاوی منصرفش کنه.بعد از شام که خیلی هم دیر وقت خوردیم مجید و مهناز تا ساعت۲نیمه شب پیش ما بودن و مجید وقتی از بهبودی نسبی من اطمینان حاصل کرده بود باز هم برای رفتن نگران بود برای همین علی خندید و گفت:مجید جون...پس بفرمایین بنده اینجا هویجم دیگه...نترس داداش من...برو هیچیش نمیشه...اگرم شد خودم هستم نگران نباش...

و بعد کلی با هم شوخی کردن و مجید هم از ناحیه ی مهناز که میخواست با علی برگرده خونه کلی سربه سر علی گذاشت.

یک هفته ای گذشت و در طول این یک هفته نسترن اصلا به خونه ی ما نیومد و هر وقت هم مامان پای تلفن اصرارش میکرد سریع بهانه هایی برای نیومدن جور میکرد و من مطمئن بودم که نسترن نمیخواد من رو ببینه چون زمانهایی که من مدرسه بودم می اومد و به مامان سر میزد ولی وقتی من بودم نه!!!

مجید هر روز می اومد خونه ی ما ولی من به علت شروع شدن امتحانات آخر سال زیاد نمی تونستم وقت آزاد داشته باشم ولی مجید علنا"میگفت که به دقیقه ایی از دیدن من هم راضیه...مجید به قدری راحت ابراز علاقه میکرد که گاهی من جلوی مامان خجالت میکشیدم ولی مجید از هر لحظه ایی برای نشون دادن علاقه اش کوتاهی نمیکرد.

در این بین یکی از برادر شوهرهای نسترن که چندین سال بود در خارج از کشور زندگی میکرد برای دیدن اقوام به ایران اومده بود و مهمونی های خانواده ی شوهرش باعث شده بود سرش حسابی گرم باشه ولی عسل بیشتر خونه ی ما بود چون نسترن کلا در بچه داری ضعف داشت و بدون بچه در مهمانی ها بیشتر خوش میگذروند.

امتحاناتم رو با معدل خیلی عالی به پایان رسوندم و کلی ذوق داشتم که با گرفتن هدیه ایی از مجید خوشحالیم تکمیل شد.مجید یه گردنبد خیلی قشنگ و ظریف طلا برام خریده بود و خودش هم به گردنم انداخت وقتی قلاب زنجیر رو در پشت گردنم می بست برای اولین بار بود که احساس میکردم مجید رو جور دیگه ایی دارم حس میکنم...

در اثر رفت و آمد زیاد مجید و موقعیت ایجاد شده که عسل پیش ما بود و هر روز برای خاطر عسل هم شده ساعتها با مجید بیرون از خونه میگذروندم...کم کم حس میکردم در درونم محتاج محبتهای مجید دارم میشم...محتاج نگاههای پر از عشقش...حرفهای قشنگش...دستهای پر از محبت و نوازشش که همیشه برام قابل لمس بود...صدای گرم و مهربونش...وقتی همه و همه رو با هم جمع میکردم حس عاشق شدن و دوست داشتن نسبت به مجید رو در خودم به خوبی درک میکردم.

بابا بعد از دو ماه که از چابهار برگشت اولین کاری که کرد سراغ نسترن رو گرفت و وقتی مامان رفتار اخیر اون رو برای بابا توضیح داد بابا برای ساعتها به فکر فرو رفت.شب هم که شد دو ساعتی با من در مورد مجید صحبت کرد و وقتی فهمید من نسبت به مجید بی میل نیستم از مامان خواست که موضوع رو بطور جدی با بدری خانم مطرح کنه و هر چه سریعتر ببینن مجید برنامه اش چیه.....؟

فردای اونروز وقتی مامان قضیه رو تلفنی به بدری خانم گفت دقیقا نیم ساعت بعدش مجید از شرکت مرخصی گرفت و اومد خونه ی ما...اونقدر توی چشماش عشق و خوشحالی دیده میشد که حد نداشت و به قدری از خودش بیخود شده بود که اگه بهش اخم نکرده بودم و تذکر حضور بابا رو نداده بودم بعید نبود جلوی بابا بغلمم میکرد!!!

با مامان و بابا صحبت کرد و قرار شد برای تعیین روز عقد محضری و پیگیری کارهای سفارت همون شب با بدری خانم و نسرین و شوهر نسرین به خونه ی ما بیان.مهناز هم که مدتی بود دائم خونه ی ما بود خودش!!!

مامان هم وقتی مجید رفت به بدری خانم دوباره تلفن کرد و خواست حالا که دارن شب میان پس برای شام تشریف بیارن..........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 10/7/1389 - 12:2 - 0 تشکر 237573

رمان((قصه عشق))قسمت14 - شادی داودی
مامان هر چی تلفنی با نسترن صحبت کرد و ازش خواست که برای شام بیاد منزل ما قبول نمیکرد.دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید از طرفی با تمام وجودم دوست داشتم نسترن حتما اون شب بیاد و از طرفی دلم نمیخواست چهر ه ی احتمالا"غمگینش رو در اون شب نظاره گر باشم.مجید دو بار تا غروب تلفنی با من حرف زد و خیلی زود از صدای من فهمید چیزی ناراحت و نگرانم کرده و وقتی موضوع رو فهمید کلی با من صحبت کرد و ازم خواست که منطقی فکر کنم و اینقدر روی رفتار و عکس العملهای نسترن حساسیت نشون ندم چرا که من و مجید به زودی زن و شوهر عقدی هم میشدیم و این نسترن بود که باید حقیقت رو میپذیرفت و جایی برای دلشوره ی من وجود نداشت.

بابا وقتی فهمید نسترن نمیخواد بیاد به شدت عصبی شد و به همراه علی رفتن خونه ی نسترن و تا قبل از شب اون رو با خودشون آوردن.عسل مثل همیشه با اون لباسهای خوشگلش یک عروسک به تمام معنا شده بود و کلی از دیدن من و فهمیدن اینکه قراره عروس بشم با تمام بچه گیش ذوق میکرد و با همون زبون بچه گونه ی خودش دائم میگفت:لباست کو؟لباست کو؟

هر چی بهش میگفتم امشب لباس عروس تنم نمیکنم باور نمی کرد و دست من رو میکشید و میخواست لباس عروس رو نشونش بدم.

نسترن یک کلمه با من حرف نمیزد فقط توی آشپزخونه نشسته بود و چایی میخورد و گاهی هم کمک مامان میکرد.چند باری خواستم باهاش صحبت کنم حتی صداشم کردم ولی یا خودش رو به نشنیدن میزد و یا جواب نمیداد.مامان که از رفتار نسترن تا حدودی کلافه شده بود با اشاره به من فهموند که اهمیتی به رفتارهای نسترن ندم و ازم خواست که سریعتر به حمام برم و برای مهمونی شب خودم رو آماده کنم.

وقتی از حموم بیرون اومدم حمید هم اومده بود و کلی سر به سرم گذاشت و بهم تبریک گفت.خوشحالی حمید از مهمونی اون شب به مراتب از نسترن که خواهرم بود خیلی بیشتر دیده میشد.

علی زودتر رفت دنبال مهناز و اون رو آورد و مهناز هم در سشوار کشیدن موهام که همیشه به خاطر بلندیش دچار مشکل میشدم کمکم کرد.موهام صاف بودن و فقط با کشیدن سشوار کمی مرتب ترش کردیم.به اصرار مهناز کمی هم آرایش کردم و چون چهره ام به خودی خود نقصی نداشت و به قول مامان دلنشین بود همون آرایش کم به قدری توی صورتم جلوه کرده بود که حتی بابا و علی هر بار که نگاهم میکردن با لبخند میگفتن:چقدر خوشگل شدی یاسی........

نسترن حتی نیم نگاه کوتاهی هم به من نمیکرد و این برای حمید جای سوال شده بود و حتی در این مورد به آرومی از مامان پرسید:مامان...نسترن چرا اینقدر اخماش توی هم رفته؟چیزی شده؟با یاسی مشکلی پیدا کردن؟

مامان هم باسیاست مادرانه ی خودش گفت:خواهرن دیگه...گاهی با هم خوبن گاهی بد...تو که اخلاق نسترن رو میدونی...با هر چیزی اخماش تو هم میره...ولش کن تا شب خودش خوب میشه.

حمید هم دیگه کنجکاوی نکرد.

برای شب هم لباس شب دخترونه ایی که چند وقت پیش با مامان خریده بودیم رو پوشیدم.تنگ و بلند بود به رنگ نباتی و روش سنگ دوزی های خیلی قشنگی شده بود یقه ایی هفت و نسبتا باز داشت با آستینهای رکابی...خودم عاشق این لباسم بودم ولی وقتی با صورتی آرایش کرده و موهای مرتب شده اون رو پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم مهناز و مامان که پشت سرم بودن بیشتر از من ذوق کرده بودن.مامان که سریع اسپند دود کرد و مهناز هم در حالیکه میخواست علی رو صدا کنه بیاد توی اتاق من رو ببینه به خودم گفت:وای یاسی الهی قربونت بشم...تو امشب با این ریخت و قیافه مجید ما رو نکشی خیلیه...به خدا من که دخترم از دیدن تو دارم غش میکنم ببین مجید چه حالی بشه وقتی ببینت....

نسترن برای لحظاتی به اتاق اومد لبخند کمرنگی زد و با صدای آرومی گفت:خیلی خوشگل شدی...

خواستم برم سمتش و ببوسمش ولی سریع برگشت و از اتاقم رفت بیرون!!!

با دلی پر غصه ایستادم و بیرون رفتنش رو از اتاق نگاه کردم مهناز اومد سمت من و گونه ام رو بوسید و گفت:عیبی نداره...اهمیت نده...تو رو خدا نذار رفتار دیگران امشبت رو خراب کنه...

حرفی نزدم ولی دلم پر از غصه شده بود...دوست داشتم به هر بهانه ایی شده با نسترن حرف بزنم ولی اصلا محلم نمیذاشت.

خانواده ی مجید وقتی اومدن در اوج ناباوری ما همراه خودشون کلی هدیه هم برای من آورده بودن که عبارت بود از طلا و پارچه و لباس و کیف و کفش به همراه یک سبد بزرگ گل.

مجید چشم از من بر نمیداشت و هر بار که کنار هم می نشستیم به آرومی میگفت:یاسی دیوونه اتم به خدا...یاسی چقدر خوشگل شدی امشب...

نسترن در پذیرایی کردن از مهمونها کمک مامان میکرد ولی بی هیچ لبخند و حرفی.علی دائم از من و مجید و بقیه عکس مینداخت و جلسه ایی که قرار بود فقط برای صحبت کردن برگزار بشه به یه مهمونی قشنگ تبدیل شده بود.

بعد از شام وقتی علی خواست که نسترن و حمید و عسل کنار من و مجید بیان و عکس بندازیم نسترن بازم نمیخواست بیاد دیگه بغض گلوم رو گرفته بود و بابا هم این موضوع رو فهمید.

خواستم برم سمت نسترن و التماسش کنم که بیاد عکس بندازیم که مجید بازوم رو محکم گرفت و گفت:نمیخوام التماس کسی رو بکنی دوست داره بیاد عکس بندازه دوست نداره ولش کن.

برگشتم به مجید نگاه کردم اشک توی چشمم پر شده بود گفتم:مجید تو رو خدا...بذار برم بهش بگم بیاد عکس بندازیم.

بابا از جاش بلند شد و رفت سمت نسترن نمیدونم چی بهش گفت که نسترن راضی شد با ما عکس بندازه.

اون شب هیچ بحثی سر مهریه نشد و حتی مقداری که بابا عنوان کرد در اوج ناباوری مامان و بابا از طرف مجید مقدار قابل توجهی هم به اون اضافه شد و قرار روز عقد هم برای دو روز بعد که مصادف بود با تولد حضرت علی گذاشته شد.

بابا به شدت تاکید کرد که مجید باید رعایت خیلی چیزها رو بکنه چون من یک سال از درسم هنوز مونده و باید بیش از وظیفه ی همسری برای مجید در اون یک سال قویا"به درسم برسم.

مجید هم با متانت حرف بابا رو تایید کرد و قرار شد ما یک سال به طور عقد کرده باشیم و من به درسم برسم خود مجید هم دو ترم از دوره ی کارشناسی ارشدش مونده بود و در این دو سال هم باید اقدامات لازم رو برای رفتنمون از ایران انجام میداد و در واقع بنا رو بر این گذاشتن که جشن عروسی ما با جشن خداحافظی از فامیل در یک روز برگزار بشه.

مجید قصد داشت برای زندگی از طریق شرکتی که توش کار میکرد به سوئیس مهاجرت کنیم و در اونجا زندگی و ادامه ی تحصیل بدیم.

آخر شب مهمونها که رفتن وقتی رفتم به اتاقم و درحال عوض کردن لباسم بودم نسترن اومد به اتاقم.چشماش از اشک پر بود کمی نگاهم کرد بعد بغلم کرد و گفت:یاسی...نمیدونم بهت چی بگم؟...ولی خوشحالم که با مجید از ایران میرین...حداقل اینجوری کمتر دل من به آتیش کشیده میشه...

برگشت از اتاقم بره بیرون که دوباره من رفتم طرفش و بغلش کردم دو تایی زدیم زیرگریه.

با گریه بهش گفتم:نسترن به خدا...به قرآن هیچ وقت دلم نخواسته ناراحتت کنم...تو رو خدا از دستم دلگیر نشو...

با همون گریه گفت:حالا که کردی...ولی بدون بد کردی یاسی...خیلی هم با دلم بد کردی...تو و مجید دوتایی خوردم کردین...

داشتم از غصه دق میکردم دهها بار صورتش رو بوسیدم و گفتم:نسترن تو رو خدا اینجوری نگو...

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 11/7/1389 - 11:12 - 0 تشکر 237848

رمان((قصه عشق))قسمت15 - شادی داودی
نسترن دیگه حرفی نزد ولی خیلی اشک ریخت وقتی هم که میخواستن برن حمید با تعجب به چهره ی گریه کرده ی نسترن چشم دوخته بود اما سوالی نکرد.

دو روز مثل برق گذشت البته برای من زود گذشت برای مجید این دو روز کلافه کننده ترین روزهای عمرش شده بود و دائم میگفت چقدر زمان دیر میگذره.........

روز عقد در محضر فقط خانواده ی من و خانواده ی مجید حضور داشتن.ولی وقتی برگشتیم خونه مهمونهای زیادی به دعوت مامان اومده بودن که در واقع همون مهمونهای جشن بله برون علی و مهناز بودن یعنی همون خاله ها و عمه ها وعموها و دایی ها ..........

نسترن کادویی که سر عقد بهم داد خیلی قشنگ بود یک گردنبند با آویزش که اسم مجید بود و روش برلیانهای ریز و قشنگی کار شده و مشخص بود در انتخاب چنین هدیه ایی نهایت سلیقه اش رو به کار برده بوده.

لباسی که مجید برای اون شب من خریده بود یه لباس فوق العاده زیبای شیری رنگ نامزدی بود خودشم کت شلوار خیلی شیکی پوشیده بود که جذابیتش رو فوق العاده کرده بود.

بابا و مامان برای مهمونی اون شب واقعا سنگ تموم گذاشته بودن و من واقعا اون شب شرمنده ی اونها شده بودم و مجید هم دائم از مامان و بابا تشکر میکرد.نسترن برعکس دو شب پیش زیاد گرفته و عصبی نبود گرچه خیلی هم در مقام کسیکه عروسی خواهرشه شاد نبود ولی رفتارش بهتر از قبل شده بود و دائم با عسل یا حمید به همراه بقیه در حال رقص بود...

از اون شب به بعد من دیگه همسر عقدی مجید شده بودم و خوب به مراتب روابطمون هم بیشتر از قبل شده بود و مجید میشه گفت بیشتر اوقاتش رو درخونه ی ما سپری میکرد.ولی تذکرات بابا رو هم از یاد نمیبرد و همیشه حدی که از نظر اخلاقی بابا براش تعیین کرده بود رو کاملا رعایت میکرد.

نسترن رفت و آمدش به خونه ی ما به حداقل رسیده بود و من کاملا میتونستم حدس بزنم دلیلش حضور مجید توی خونه ی ماست.

اواسط شهریور ماه بود ولی هنوز هوا گرمی خودش رو حفظ کرده بود و کولر هم جوابگوی خنکی برای خونه نمیشد.ظهر بعد از ناهار ظرفها رو شستم و برای استراحت به اتاقم رفتم.مجید معمولا تا از شرکت برسه خونه ی ما ساعت۳:۳۰میشد و من تا رسیدن اون فرصت داشتم دو ساعتی بخوابم.بالشت رو از روی تختم برداشتم و روی زمین رو به روی کولر خوابیدم.مدت خوابم طولانی تر از دو ساعت شد و وقتی بیدار شدم که احساس کردم کسی به آرومی دستش رو لای موهام کرده و داره موهام رو نوازش میکنه وقتی چشم باز کردم دیدم مجید کنارم دراز کشیده...

با لبخند نگاهم کرد و گفت:این عروسک خوشگل من نمیخواد بیدار بشه؟...ساعت نزدیک۶شده مردم از بس اینجا کنارت دراز کشیدم نگاهت کردم...دلم داره ضعف میره از اینهمه خوشگلی که خدا توی صورتت کار کرده....

خندیدم و گفتم:چقدر ازم تعریف میکنی مجید...بعد اگه خودم رو برات گرفتم ناراحت نشی...نگی چرا؟

خندید و بغلم کرد و گفت:تو هر کاری هم بکنی من عاشقتم...مگه میشه تو کاری کنی که من ناراحت بشم...من همه ی وجودت رو میپرستم..........

صدای زنگ در حیاط بلند شد.مجید خواست بره درب رو باز کنه گفتم:مامان الان خودش درب رو باز میکنه...

مجید خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت:خانم خوشگله مامان رفته حموم کسی نیست درب رو باز کنه...

بعد از اتاق رفت بیرون.صداش رو شنیدم که درب حیاط رو با اف اف باز کرد.من هنوز توی اتاق دراز کشیده بودم و حدس میزدم باید علی باشه چون بابا که رفته بود چابهار قاعدتا" باید این وقت روز کسی نباشه جز علی....

صدای سلام و احوالپرسی کوتاهی از مجید شنیدم ولی صدای فرد مقابل رو نشنیدم کمی گوشم رو تیز کردم ببینم کی وارد هال شده...!!!

لحظاتی بعد مجید وارد اتاق شد چهره اش گرفته و ناراحت بود با صدایی آورم گفت:یاسی؟...گلم بلند شو بیا بیرون...

گفتم:کی بود؟

جواب داد:بیا بیرون نسترن اومده...

زود از جام بلند شدم و در حالیکه میخواستم از اتاق برم بیرون مجید جلوم رو گرفت و گفت:یاسی...فقط شلوغ نکنی ها...صبر کن مامان از حمام بیاد بیرون...فقط سعی کن آرومش کنی...

با تعجب به مجید نگاه کردم و گفتم:کی رو آروم کنم؟!!!...برای چی شلوغ کنم؟!!!...چی شده مگه؟!!!

مجید به آرومی گفت:فکر میکنم بحث شدیدی بین نسترن و حمید شده باشه...

با اضطراب گفتم:مگه نسترن تنها اومده؟

مجید با سر جواب مثبت داد.

دوباره پرسیدم:بدون عسل؟

جواب داد:برو بیرون یاسی...برو پیشش من همین جا میمونم...

دلشوره همه ی وجودم رو گرفت گفتم:مگه چی شده که نمیخوای دیگه بیای بیرون؟!!!

در حال بیرون رفتن از اتاق بودم که مجید بازوم رو گرفت و من رو برگردوند سمت خودش و گفت:یاسی...شلوغ نکنی ها...فقط آرومش کن...یه لیوان آب قندی چیزی بهش بده تا مامان از حموم بیاد بیرون...

با سر حرف مجید رو تایید کردم و از اتاق بیرون رفتم.

نسترن روی مبل نشسته بود...وقتی وارد هال شدم من رو نگاه کرد...

خدای من!!!!!!!!!!!!!صورت نسترن سیاه و کبود شده بود....و از شدت گریه و اشک تمام صورتش خیس خیس بود!!!!!!!!!!!!!

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 12/7/1389 - 19:48 - 0 تشکر 238144

رمان((قصه عشق))قسمت16 - شادی داودی
نمیدونستم باید چیکار کنم برای لحظاتی گیج گیج شده بودم و قدرت هیچ عکس العملی نداشتم.بالاخره پس از گذشت لحظاتی رفتم طرف نسترن وقتی خواست از جاش بلند بشه از جمع کردن صورتش فهمیدم حتی بدنشم درد میکنه...مشخص بود مدت زیادی از اتفاق پیش اومده نگذشته ولی باورش برام سخت بود...یعنی واقعا حمید دست روی نسترن بلند کرده!!!!حمید خیلی مرد صبوری هستش چی ممکنه باعث این رفتارش شده باشه!!!!

طاقت دیدن نسترن در اون حال برام خیلی سخت بود.مدتی میشد ندیده بودمش...طاقت دیدن اشکش رو نداشتم برای همین وقتی بغلم کرد و زد زیر گریه منم به گریه افتادم.سعی داشتم نسترن رو ساکت کنم ولی چندان موفق نبودم.نسترن به هق هق بدی دچار شده بود وقتی نشست روی مبل در حالیکه خودم هنوز گریه میکردم به آشپزخونه رفتم و براش یه لیوان آب با قند درست کردم و در ضمنی که لیوان رو با قاشق هم میزدم از آشپزخونه اومدم بیرون.دستم یخ کرده بود و دوباره طعم تلخی رو توی دهنم احساس میکردم ولی اینبار درد عجیبی هم توی ناحیه ی قفسه سینه ام که به پشتم میزد رو هم حس میکردم...شدت ضربان قلبم به قدری بالا رفته بود که حس میکردم هر لحظه قلبم میخواد از جا کنده بشه...اضطراب دوباره داشت کار دستم میداد ولی اهمیتی به دردی که احساس میکردم ندادم.وقتی لیوان رو به دست نسترن دادم کمی ازش خورده بود که مامان از حمام اومد بیرون.وقتی نسترن رو با اون وضع دید اولش مثل من برای لحظاتی فقط با بهت و ناباوری به نسترن چشم دوخت بعد گفت:خاک برسرم...نسترن؟!!!...چی شده؟!!!

صدای زنگ درب بلند شد.وقتی اف اف رو جواب دادم فهمیدم علی و مهناز هستن.مامان حوله اش رو به من داد که ببرم توی حیاط و روی بند رخت بندازم و خودش نشست کنار نسترن و در ضمنی که سعی داشت آرومش کنه علت ماجرا رو هم ازش می پرسید.

وقتی به حیاط رفتم مهناز که چشمهای اشکی من رو دید خنده ی روی لبش محو شد و با تعجب گفت:چی شده؟!!!الهی بمیرم...چرا گریه کردی؟!!!

مجید از طریق در اتاق خواب من که به حیاط هم راه داشت اومد داخل حیاط و بعد از سلام و علیک با مهناز و علی کنار من ایستاد.علی رو کرد به مجید و گفت:چی شده؟!!!این چرا گریه میکنه؟!!!

مجید که چهره ی خودشم خیلی ناراحت بود به آرومی گفت:حمید و نسترن بحثشون شده...

مهناز حوله ی مامان رو از من گرفت و روی بند رخت آویزون کرد و اومد کنار من و من رو که بی اختیار اشک میریختم توی بغل گرفت.

علی رو کرد به من و گفت:به جهنم که نسترن و حمید بحثشون شده...تو چرا اینطوری گریه میکنی؟...خوب زن و شوهرن دیگه ممکنه بحثشون بشه...تو فکر کردی من و مهناز بحثمون نشده توی این مدت کوتاه...ده بارم بیشتر...نگاه به این مجید زن ذلیل نکن که همه جوره نازت رو میخره...البته از این مجید هم بعید نیست یکدفعه...

با گریه گفتم:علی...دست از شوخی بردار...نسترن کتک خورده...خیلی هم کتک خورده...تموم صورتش کبوده...

علی که تا اون لحظه لبخند روی لبش بود چهره اش جدی شد و برای لحظاتی به فکر فرو رفت ولی دوباره رو کرد به من و گفت:بازم به جهنم...بازم به تو مربوط نیست که داری اینجوری گریه میکنی...اون حمیدی که من میشناسم شعورش خیلی بیشتر از این حرفاس...ببین نسترن چه غلطی کرده که حمید رو وادار به این کار کرده...نوش جونش حتما حقش بوده...

حرفهای علی بیشتر اعصابم رو بهم ریخته بود...گفتم:چرا علی ذره ایی نمیخوای درست فکر کنی...نسترن هر قدر هم مقصر بوده حمید حق نداشته اینجوری اون رو زیر ضربات مشت و لگد بگیره...تو برو توی خونه صورت نسترن رو ببین...ببینم بعدشم اینطوری حرف میزنی؟

مجید رو کرد به مهناز و گفت:مهناز...یاسی رو ببرش توی خونه...من با علی میخوام صحبت کنم.

با مهناز برگشتیم داخل خونه.نسترن کمی آروم شده بود ولی مامان از حرفاش معلوم بود اونقدر که از دست نسترن عصبی شده از دست حمید عصبی نیست و دائم توی حرفاش به نسترن میگفت:خودت مقصری...خودت مقصری...زن وقتی به مردش بگه ازت بدم میاد...زن وقتی به مردش بگه نمیتونم تحملت کنم...زن وقتی به مردش بگه دیگه نمیخوامت...هر مرد دیگه ایی هم باشه ممکنه عصبی بشه...آخه دختر تو چه مرگته؟...چه دردی داری که مثل آدم نمیشینی زندگیت رو بکنی؟

نسترن با گریه گفت:نمیتونم مامان...نمیتونم...چرا حرف من رو نمیفهمین...بابا نمیتونم باهاش زندگی کنم.

در این لحظه علی و مجید هم اومدن داخل.علی که حرفهای نسترن رو شنیده بود در ضمنی که چشم از نسترن برنمیداشت بدون سلام و احوالپرسی نشست روی یکی از مبلها و گفت:تو غلط کردی...تو بیجا کردی...چطور چند سال پیش که دیدیش آب از لب و لوچه ات راه افتاد...هر کی بهت گفت نکن گفتی میخوامش...هرکی بهت گفت صبر کن گفتی نخیر...هرکی بهت گفت عجله نکن گفتی انتخاب من همینه...حالا چی شده حرف مفت میزنی؟

مهناز کنار من نشسته بود و دست من رو که به شدت یخ شده بود توی دستش گرفته بود مجید هم فقط به من نگاه میکرد چون حس کرده بود حالم داره بد میشه...خودمم حس میکردم که حال درستی ندارم...دیدن اشکهای نسترن و اون صورت کبودش داشت دیوونه ام میکرد وقتی علی حرفهاش تموم شد و منتظر جواب نسترن سکوت کرد من که به نسترن چشم دوخته بودم متوجه شدم جواب نسترن نگاه کوتاه ولی پرمعنی بود که فقط برای چند ثانیه به مجید کرد...هیچکس جز من و علی متوجه ی اون نگاه نسترن نشد...به قدری حالم خراب شد که مامان هم متوجه ی رنگ پریده ی من شد و سریع از جاش بلند شد و گفت:ای وای...یاسی؟...تو چت شده؟!!!!!!!!!!!!!!!!

مجید سریع بلند شد و اومد سمت من ولی من نفسم به سختی در می اومد...اون نگاه چند ثانیه ایی نسترن به مجید عمق فاجعه ایی رو برای من شرح داده بود که از تصورش احساس بدبختی و سقوط میکردم...گویی از بالای کوهی بلند من رو به پایین پرت کردن...سرم گیج میرفت و دهنم تلخ و خشک شده بود...مهناز که کنارم نشسته بود از دیدن وضع من به گریه افتاد و رو کرد به مجید و گفت:مجید زود باش ببریمش دکتر؟

مجید من رو توی بغلش گرفته بود و با ضربات ملایمی به صورتم سعی داشت هوش و حواس من رو برگردونه...تا حدودی متوجه ی اتفاقات اطرافم بودم...ولی هرلحظه حس میکردم بدنم داره بی حس تر و پلکهام سنگین تر میشه...

مجید دائم صدام میکرد:یاسی؟...یاسی جون؟...چشمت رو باز کن...یاسی عزیز دلم صدام رو میشنوی؟...............

ولی کم کم دیگه صدای مجید هم در صداهایی که مثل صدای باد توی گوشم پیچیده بود محو شد و همه جا سیاه شد.

وقتی چشم باز کردم بدری خانم و مامان کنار تختی که من رو بستری کرده بودن با نگاهی مضطرب و نگران ایستاده بودن و مهناز و نسرین سمت دیگه ی تخت.

سنگینی بدی رو روی تمام بدنم حس میکردم...پلکم رو نمیتونستم زیاد باز نگه دارم و سنگین بود...حتی نمیتونستم حرف بزنم.مجید و علی رو دیدم وارد اتاق شدن.علی عصبی بود و رو کرد به مامان و گفت:دکتر گفته اتاقش رو شلوغ نکنین...میشه لطفا دور تختشم خلوت کنین...اصلا با عرض معذرت بدری خانم...مامان...نسرین خانم...مهناز جان بیاین بیرون...الان دکتر بیاد ببینه اینهمه دور تختش رو گرفتین یه چیزی به همه ی ما میگه...

مامان در حالیکه هنوز نگران بود و معلوم بود گریه کرده خم شد و صورتم رو بوسید و به آرومی گفت:الهی قربونت بشم...من همین بیرون میمونم.

بدری خانم و نسرین و مهنازم به آرومی بوسیدنم و به همراه علی از اتاق خارج شدن.

مجید توی چشمش پر غصه بود ولی با لبخند مهربون همیشگیش روی لبه ی تخت نشست و بعد خم شد صورتم رو بوسید و گفت:الهی فدات بشم...چقدر بهت باید بگم غصه ی دیگران رو نخور...ببین با خودت چیکار کردی؟...فکر خودت نیستی فکر دل من باش...به خدا یاسی تا همین الان هزار بار مردم و زنده شدم...

به سختی و با صدایی که از ته چاه گویی بیرون می اومد گفتم:مجید؟

دوباره صورتم رو بوسید و گفت:جون دلم عزیزم؟...چی میخوای؟

گفتم:نسترن کجاس؟

با هر دو دستش صورت من رو گرفت و گفت:الهی قربون اون دل مهربونت بشم...نسترن حالش خوبه...الانم خونه اس...تو رو جون مجید اینقدر خودت رو اذیت نکن...الانم لازم نیست حرف بزنی...فقط استراحت کن...باشه؟

دوباره با سختی گفتم:چرا بستریم کردین؟

جواب داد:چون اون قلب خوشگلت از دست دلسوزی بی موردت یه ذره کلافه شده...فشارت شدید اومده پایین...دکتر گفته باید تا فردا تحت نظر باشی...ولی خدا رو شکر خطر بر طرف شده...فقط فشارت هنوز پایینه...

یاد نگاه نسترن به مجید بار دیگه توی قلبم غوغایی به پا کرد و اشکم از گوشه های چشمم سرازیر شد...مجید اشکهام رو پاک کرد و گفت:یاسی...تو رو خدا...جون من...چرا آخه خودت رو اذیت میکنی...تو داری من رو میکشی با این کارت دختر...

در همین لحظه دکتر و دو پرستار به همراه علی وارد اتاق شدن.دکتر که پیرمرد خوش چهره و مهربونی بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت:چطوری خانم کوچولو؟...مردم در به در دنبال شوهر عاشق میگردن...تو شوهر به این دسته گلی و عاشقی داری پس باید بیخیال دنیا باشی...دست شوهرت رو بگیر برو پی خوشبختیت...شوهر عاشقت از وقتی آوردتت اینجا پوست ما رو کنده...

بعد رو کرد به مجید و گفت:دروغ میگم آقا بگو دروغ میگم؟...اینم از خانم شما...انشالله تا فردا مهمون ما هستش بعد صحیح و سالم تحویل جنابعالی میدیم...چطوره؟

مجید از دکتر تشکر کرد و بعد به همراه علی از اتاق بیرون رفتن تا مزاحم ویزیت دکتر نباشن............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 13/7/1389 - 11:5 - 0 تشکر 238374

رمان((قصه ی عشق))قسمت17 - شادی داودی
اون شب مامان توی بیمارستان موند و روز بعد صبح زود مجید و بعد علی خودشون رو به بیمارستان رسوندن.ترخیص من از بیمارستان تا دکتر بیاد و ویزیت مجدد بکنه تا ساعت۱۱طول کشید.وقتی از ساختمون خارج شدیم مجید در حالیکه دست من رو گرفته بود رو کرد به مامان و گفت:مامان با اجازه من یاسی رو چند روزی میبرم خونه ی خودمون.

مامان با تردید و تعجب به من و مجید نگاه کرد خودمم از حرف مجید خیلی تعجب کردم با اینکه مدتی بود عقد کرده بودیم ولی تا حالا نشده بود من شب خونه ی مجید اینها بمونم چه برسه به اینکه بخوام چند روز اونجا باشم!!!

علی گفت:آره ببریش اونجا بهتره...

با تعجب گفتم:نه...!!!

مجید من رو نگاه کرد و گفت:چرا نه؟

مامان هیچی نمیگفت احتمالا پیش خودش فکر کرده بود که خوب مجید شوهر من هستش و در واقع حتی بدون اجازه هم میتونه من رو ببره ولی به خاطر احترام از مامان اجازه گرفته بود.

علی دست مامان رو گرفت و رو به مجید گفت:من مامان رو میبرم خونه تو هم یاسی رو ببر خونه ی خودتون..اونجا فعلا آرامشش برای یاسی بیشتره...دکتر هم که گفته باید از محیطهایی که عصبیش میکنه دور باشه...بیا بریم مامان.

مامان در حالیکه توی چشماش نگرانی موج میزد گفت:آخه مجید جان...بدری خانم توی زحمت می افته...

مجید بلافاصله گفت:هیچ زحمتی نیست...اصلا خود مامانم گفت این کار رو بکنم...

مامان انگار دیگه نتونست بهانه ایی برای نرفتن من بیاره و با چهره ایی نگران من رو بوسید و گفت:برو قربونت بشم...علی و مجید راست میگن...الان با وجود برنامه ی نسترن ممکنه هر لحظه تو عصبی بشی...خونه بدری خانم فعلا برات بهتره...برو قربونت بشم...منم دائم بهت تلفن میکنم...عصر هم بابات گفته بلیط هواپیما گرفته برمیگرده تهران...شب قراره مامان و بابای حمید بیان خونمون...تو نباشی بهتره...اگرم زود رفتن با بابات یه سر میام خونه بدری خانم...اگرم نشد فردا صبح میایم.

مامان و علی من رو بوسیدن و خداحافظی کردن.وقتی از من و مجید دور میشدن به رفتنشون نگاه میکردم با ماشین که از جلوی من و مجید رد شدن دلم میخواست درست مثل یه بچه کوچولو دنبال مامان بدوم و باهاش برم خونه ی خودمون...

مجید دوباره دستم رو گرفت و به آرومی گفت:بریم خوشگلم؟

فکر بودن چند روزه خونه ی بدری خانم برام سخت بود...در جایی که میدونستم بابا هم بفهمه ممکنه ناراحت بشه...برای همین گفتم:مجید؟

در حالیکه من رو به آرومی سمت ماشینش میبرد گفت:جونم؟

گفتم:نمیشه حالا من رو ببری خونه ی خودمون؟

با مهربونی نگاهی بهم کرد و گفت:نه عزیزم...دکتر گفته باید توی محیط آروم و دور از تنش باشی...خونه ی ما هم فعلا بهترین و آرومترین جا برای توست...

گفتم:آخه بابا.........

مجید نذاشت حرفم تموم بشه و درحالیکه درب ماشین رو برای من باز کرد که من داخل ماشین بشینم به آرومی زیر لب گفت:خودم یادم هست چه قول و تعهدی به بابا دادم...خانم خانما...قربون اون خوشگلیات و خانمیت بشم...برو بشین توی ماشین...

وقتی رسیدیم خونه بدری خانم کلی اسپند دود کرد و قربون صدقه ی من و مجید رفت.به قدری مهربون رفتار میکرد که بعضی وقتها به جای احساس راحتی دیگه موذب بودم.مجید کاملا این موضوع رو حس کرده بود و دائم با لبخند به من نگاه میکرد.یه بار که بدری خانم توی آشپزخونه بود مجیدکه کنار من نشسته بود دستش رو انداخت دور شونه هام و گفت:چیه؟...سختته از رفتار مامان؟

گفتم:نه...اصلا...ولی یک کم خجالت میکشم.

خندید و گفت:مامان همینجوریه...اخلاقشه...نه اینکه فکر کنی الان اینطوری شده...کلا اینطوریه...به خصوص هر چی هم طرفش رو بیشتر دوست داشته باشه این کارهاشم بیشتره...اگه خیلی ناراحتی میخوای بهش بگم دوستت نداشته باشه؟

بعد هر دو زدیم زیر خنده.ساعت۳:۳۰ چون داروهایی که دکتر برام تجویزکرده بود آرام بخش بودن رفتم به اتاق مجید و روی زمین بالشتی گذاشتم و خوابیدم.خوابم عمیق و طولانی شد و توی خواب دائم نگاه نسترن به مجید برام تکرار میشد.وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک و ساکت بود.یادم نمی اومد کجا هستم!!!هر چی فکر میکردم هیچی به ذهنم نمی اومد...برای لحظاتی ترس تمام وجودم رو گرفت...نمیتونستم تشخیص بدم کجا هستم...مثل این بود که تمام ذهنم رو پاک کرده بودن!!!به تندی پتویی که روم بود رو کنار زدم و نشستم...بلافاصله صدایی رو شنیدم و حس کردم کسی که کنارم خوابیده بلند شد و بغلم کرد و گفت:چیه؟...چیزی شده؟

ضربان قلبم بالا رفته بود و نتونستم تشخیص بدم که اون شخص کسی نیست جز مجید...در حالیکه احساس میکردم از ترس به حال مرگ دارم میافتم سعی کردم خودم رو از میون دستهای مجید بیرون بکشم که مجید بلافاصله چراغ خواب کوچولویی رو که کنار دیوار روی زمین گذاشته بود رو روشن کرد و گفت:یاسی...چته؟...منم.

وقتی نور کم چراغ خواب به صورت مجید افتاد انگار خدا دنیا رو بهم داده بود...مثل بچه ها زدم زیر گریه و خودم رو بیشتر توی آغوش مجید جا دادم...مجید در حالیکه روی سرم رو می بوسید گفت:چیه یاسی؟...چرا گریه میکنی قشنگم؟...خواب بدی دیدی؟...ترسیده بودی؟...گریه نکن عزیزم...من رو ببین...به من نگاه کن...خانمم...قشنگم...ببین الان با این گریه ات ممکنه دوباره حالت بد بشه ها...قربونت بشم...چیزی نشده آخه...چرا اینجوری میکنی؟

مجید هرچی سعی داشت صورت من رو از سینه اش جدا کنه و نگام کنه نمیذاشتم و فقط گریه میکردم...دوباره اون نگاه نسترن توی ذهنم بیدار شده بود...اون نگاه پر معنی که به مجید کرده بود...نگاهی که حاکی از علت اصلی کتک خوردنش از حمید بوده...نگاهی که نشون میداد حضور مجدد مجید مانع ادامه ی زندگی اون شده...گریه ی من تموم نمیشد و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم...من عاشق مجید بودم ولی حالا نگاه نسترن و یاد دوباره ی اون نگاه چنان اضطرابی در من ایجاد کرده بود که هر لحظه حس میکردم مجید رو دارم از دست میدم!!!

مجید همونطور که من رو در آغوش گرفته بود و سرم رو میبوسید به آرومی گفت:یاسی...عزیز دلم...به خدا اینجوری داری گریه میکنی الان مامان صدات رو بشنوه فکر میکنه من کاری باهات کردم میاد پوست من رو غلفتی میکنه ها...

و بعد خندید و گفت:جون من یاسی...بسه قربونت بشم...تو شام هم نخوردی...خواب بودی نذاشتم مامان بیدارت کنه...نکنه برای شام داری گریه میکنی؟...بذار برم شامت رو بیارم تا آبرومون رو نبردی...

از شنیدن این حرفش کمی خنده ام گرفت و بعد بالاخره موفق شد سر من رو بالا بگیره..........صورتم رو بوسید و گفت:الهی قربونت بشم...من میمیرم برای خندهات...ولی وقتی گریه میکنی دق میکنم..................

بعد مجید رفت و شامی که بدری خانم برام گرم نگه داشته بود رو آورد و خوردم و وقتی دوباره خوابیدیم ساعت نزدیک۳نصفه شب شده بود.اون شب مجید اونقدر بیدار موند تا من خوابم رفت و تمام مدت سعی داشت به من اطمینان بده که زندگیمون تحت هیچ شرایطی بهم نخواهد خورد.مجید تصور میکرد من از دیدن وضع نسترن به این فکر میکنم که نکنه یه روزی مجید با من هم رفتار بدی مثل رفتاری که حمید با نسترن داشته رو داشته باشه...در حالیکه نگرانی من از خود نسترن بود نه چیز دیگه...من حس خوبی توی اون نگاه ندیده بودم.................!

صبح وقتی بیدار شدم مجید رفته بود شرکت و بدری خانم با محبت زیاد صبحانه من رو آماده کرد.تا ظهر کلی برام حرف زد از جوونیش و خاطراتش با بابای مجید و خلاصه خیلی صحبتهای دیگه و سعی داشت به من بد نگذره و سرگرم باشم.ساعت نزدیک۱۱:۳۰بود که بابا و مامان اومدن اونجا.

بابا طفلک چهره اش بی نهایت گرفته بود...از طرفی قضیه نسترن...از طرفی وقتی شنیده بود من حالم بد شده...از طرفی یک عالمه کار ساختمون سازیش که مجبور شده بود توی چابهار اجبارا"به خاطر موضوعات پیش اومده رها کنه و بیاد...همه و همه باعث شده بود به شدت خسته و گرفته به نظر بیاد.

وقتی از مامان وضع نسترن رو پرسیدم مامان مکثی کرد و گفت:درست میشه انشالله...تو لازم نیست نگران باشی...تو الان باید فکر خودت و مجید باشی...نسترن هم وضعش درست میشه...بین زن و شوهر هر لحظه ممکنه بحث پیش بیاد...تو نگران نباش که اگه یه وقت زبونم لال تو چیزیت بشه مجید پوست همه ی ما رو میکنه...

مطمئن بودم چیزی شده و مامان نمیخواد من در جریان قرار بگیرم و چون میدونستم در چنین مواردی اصرار فایده نداره سکوت کردم.بابا هم در مورد موندن من خونه ی بدری خانم و پیش مجید هیچ ایرادی نگرفت گویا اونهم تشخیص داده بود من از خونه دور باشم بهتره........!

بدری خانم هر کاری کرد مامان و بابا برای ناهار نموندن و برگشتن خونه.ظهر نزدیک ساعت۲مجید از شرکت اومد.به خاطر من زودتر برگشته بود خونه.به بدری خانم در چیدن میز ناهار کمک کردم هنوز ناهار رو نکشیده بودیم که علی و مهناز هم اومدن اونجا.بعد از سلام و احوالپرسی وقتی علی با مجید سرگرم صحبت بودن مهناز گفت:یاسی....بابا با مامان اومدن اینجا حالت رو بپرسن؟

گفتم:آره دیشب نتونسته بودن بیان چون مامان و بابای حمید میخواستن برن اونجا مامان بهم گفته بود امروز میان...

مهناز با تعجب گفت:مامان و بابا رفتن خونه ی حمید اینها نه اینکه مامان بابای حمید بیان اونجا...مامان اینها دیشب اونجا بودن...

دلم میخواست بدونم دیشب چی شده بوده...شدید کنجکاو شده بودم برای همین گفتم:آره همون دیگه اشتباه گفتم...مامان همه چی رو برام گفت...طفلکی نسترن...

خودمم نفهمیدم چرا خواستم یه دستی بزنم دو دستی بگیرم شاید چون فکر میکردم همه به خاطر وضعیت عصبی ایجاد شده برای من نمیخوان در جریان قرار بگیرم و همین باعث شده بود بیشتر کنجکاو بشم.......!

مهناز در ادامه ی حرف من گفت:آره واقعا...طفلکی عسل...الهی بمیرم براش...حمید از خر شیطون پایین نمیاد که نمیاد...یه لنگه پا وایساده میگه میخوام نسترن رو طلاق بدم......

وقتی این جمله ی آخر رو از مهناز شنیدم ضعف تمام بدنم رو گرفت به دیوار تکیه دادم و گفتم:طلاق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و بعد همونجور که پشتم به دیوار تکیه داشت آروم آروم سر خوردم و نشستم روی زمین.مجید و علی سریع از جاشون بلند شدن و اومدن سمت من...مجید با عصبانیت رو کرد به مهناز و گفت:چی بهش گفتی؟

مهناز گفت:به خدا هیچی خودش همه چی رو میدونست.............

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 15/7/1389 - 19:33 - 0 تشکر 239288

رمان((قصه عشق))قسمت18 - شادی داودی
بدری خانم دست پاچه شده بود و سریع یك لیوان آب با چند حبه قند و كمی گلاب برام آورد.مجید كمك كرد تا كم كم از آن بخورم.تموم صورتم از اشك خیس شده بود.طفلكی مهناز دائم از مجید عذرخواهی میكرد و میگفت:به خدا قسم فكر كردم خبر داره...آخه خودش گفت مامان همه چی رو بهش گفته...

مجید اصلا به مهناز نگاه نمیكرد و فقط با چهره ایی نگران در حالیكه صورتش از عرق خیس شده بود دائم سعی داشت من رو آروم كنه.

علی گفت:مجید داروهاش كجاس؟دكتر گفت اگه دوباره دیدین فشارش...

مجید در حالیكه جوری نشسته بود كنار من كه بهش تكیه بدم سریع گفت:برو توی آشپزخونه روی كابینت گذاشتم...

بدری خانم سریعتر كیسه ی داروهام رو آورد و مجید یكی از قرصهایی كه دكتر تاكید كرده بود مواقع عصبی شدن و افت فشار بهم بدن رو گذاشت توی دهنم و دوباره كمی از شربت داخل لیوان رو كمك كرد بخورم.

بدری خانم رو كرد به مهناز و گفت:دختر تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟...مگه ما خودمون لال بودیم از دیروز تا حالا بهش بگیم كه تو یك كاره از راه نرسیده همه چی رو به این دختر گفتی!!!!!!...

مهناز كنار من نشست و صورتم رو بوسید و گفت:الهی بمیرم یاسی...به خدا فكر...

با گریه و سختی گفتم:میدونم...خودم باعث شدم بگی...چون میخواستم بدونم چی شده...

علی گفت:حالا خوب شد...دونستی؟...میخواستی بدونی كه دوباره اینجوری بیفتی؟...

مجید هیچی نمیگفت ولی به شدت عصبی و نگران شده بود.بدنم دوباره داشت سست میشد و نفسم به سختی بالا می اومد.مجید بلند شد و چون اندام درشت و ورزیده ایی داشت به راحتی تونست من رو توی بغلش بگیره...همه چی رو میدیدم ولی حس حركت و یا صحبتم به حداقل رسیده بود...نمیتونستم مانع مجید از بغل كردنم جلوی علی بشم.مجید در حالیكه من توی بغلش بودم به آرومی حركت كرد و من رو به اتاق خودش برد.مهناز و علی سریع از توی كمد رخت خوابی برای من روی زمین پهن كردن و مجید من رو خوابوند.اشك از گوشه ی چشمام هنوز سرازیر بود...فكر عسل...فكر حمید و تصمیم قطعیش در رابطه با طلاق نسترن...زندگی به آخر رسیده ی نسترن یك لحظه از ذهنم دور نمیشد...

بدری خانم و علی و مهناز توی اتاق اومده بودن و به من و مجید كه به شدت عصبی و كلافه و نگران شده بود نگاه میكردن.

مهناز گفت:مجید؟...نمیخوای ببریمش دكتر؟

مجید برگشت و با عصبانیت به بدری خانم و مهناز نگاه كرد و گفت:فقط برین از اتاق بیرون...نذارین بیشتر از این عصبی بشه...همین...

بدری خانم گفت:آخه مجید جان...

مجید كلافه تر از قبل گفت:خواهش میكنم مامان...گفتم برین بیرون...علی نوكرتم این مهناز رو ببرش از اتاق بیرون...مامان شما هم برو از اتاق بیرون در رو هم ببندین...فقط برین بیرون...نمیخوام هیشكی دورش باشه...بیرون.

علی و مهناز به همراه بدری خانم كه نگرانی از چهره اش فریاد میزد از اتاق بیرون رفتن و درب اتاق رو هم بستن.

مجید برگشت سمت من و عاشقانه به صورتم نگاه كرد...میدیدمش ولی هیچ حركت یا حرفی نمیتونستم بگم...فقط اشكم بود كه هنوز سیل وار از گوشه چشمم سرازیر بود.مجید خم شد و صورتم رو بوسید...پیشونیش رو گذاشت روی پیشونیم و با صدایی كه بغض مردونه ایی در اون لونه كرده بود گفت:یاسی...تو رو خدا...تو رو قرآن..تو رو جون من...تو رو جون هركی دوستش داری...بس كن...یاسی من دق میكنم اگه تو چیزیت بشه...یاسی...چیكارت كنم كه اینقدر حساس نباشی...یاسی الهی قربون قشنگیت بشم آخه چرا اینقدر نسبت به وقایع اطرافت حساسیت نشون میدی...یاسی به قرآن من میمیرم اگه یخوای با این كارهات سرخودت بلا بیاری...خدایا چیكار كنم كه این عروسك قشنگ من اینجوری نكنه با خودش.........یاسی من طپش اون قلب مهربونت رو نیاز دارم...یاسی من با صدای قلب توئه كه دارم نفس میكشم...یاسی تو رو خدا...

مجید به گریه افتاده بود...پیشونیش هنوز روی پیشونی من بود و من خیسی اشك چشمش رو كه در امتداد صورتش به صورتم میرسید رو حس میكردم.دلم میخواست فریاد بزنم بگم:مجید تو رو خدا...تو گریه نكن...مجید به خدا عاشقتم...

ولی بی حس شده بودم و دیگه هیچ حرفی هم نمیتونستم بگم.

كم كم به خاطر قرصی كه چند دقیقه پیش به خوردم داده بودن پلكمم سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم.............

وقتی چشم باز كردم درب اتاق باز بود و صدای آروم تلویزیون از هال به گوشم میرسید.حالم بهتر شده بود ولی احساس خستگی شدیدی داشتم مثل كسی بودم كه انگار از یه پیاده روی طولانی و خسته كننده برگشته باشه.به آرومی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.بدری خانم توی هال نشسته بود و داشت قلاب بافی میكرد به محض اینكه من رو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت:الهی قربونت بشم...بهتر شدی مادر؟...الهی شكر.

سعی كردم با لبخند جواب محبت بدری خانم رو بدم و گفتم:ممنونم...ببخشید اینقدر باعث زحمت شما شدم...

بدری خانم گفت:چه زحمتی قربونت بشم...مجید كه نمیذاره من برات كاری بكنم...بیا بشین برم ناهارت رو بیارم.

برخلاف میل خودم كه از محبت بدری خانم شرمنده شده بودم و نمیخواستم به زحمت مجدد بیفته اما بدری خانم وادارم كرد كه كنار پشتی بشینم تا برام ناهار بیاره.وقتی غذام رو آورد و من مشغول خوردن شدم به ساعت دیواری نگاهی انداختم...ساعت از۵بعد از ظهر گذشته بود.رو كردم به بدری خانم و گفتم:علی و مهناز رفتن؟

بدری خانم گفت:آره مادر...علی ماشینش رو نیاورده بود مجید برد برسونشون خودشم میخواست جایی بره نمیدونم...تعمیرگاه...كارواش...خلاصه یه جایی گفت كار داره...الان دیگه باید برگرده...

حس كردم باز هم چیزی داره از من پنهان میشه!!!بنابراین گفتم:مامان بدری...قول میدم حالم بد نشه...تو رو خدا راستش رو بگین...

بدری خانم با مهربونی خاص خودش گفت:وا مادر...چه دروغی!...مجید كار داشت بیرون...اومد از خودش بپرس.

حس كردم مجید به مامانش سفارش كرده كه حرفی به من نگه برای همین نخواستم زیاد بدری خانم رو در گفتن حقیقت به زحمت بندازم.بنابراین دیگه چیزی نگفتم.

برگشتن مجید تا ساعت۹:۲۰شب طول كشید.وقتی اومد خونه چهره اش از شدت ناراحتی فریاد میزد ولی هر بار كه میدید دارم نگاهش میكنم با لبخند میگفت:عاشقتم به خدا...چیكار كنم دست خودم نیست...دیوونه نكنی من رو با این ناز چشمات خیلیه....

شب توی اتاق موقع خواب گفتم:مجید ظهر وقتی من خواب بودم كجا رفته بودی؟

برگشت سمت من و در حالیكه یك دستش رو زیر سرش طوری قرار داده بود كه كاملا به صورت من مسلط شده بود نگاه پر از عشقی به چشمام كرد و گفت:یاسی...میدونم از ظهر به بعد از اصل ماجرای نسترن باخبر شدی...ولی تو رو خدا دنبالش رو نگیر...بیا وقتی كنار همدیگه هستیم فقط به خودمون...به زندگی كه در آینده در یك كشور دیگه قراره پیش رو داشته باشیم فكر كنیم...

گفتم:مجید قول میدم عصبی نشم...حالمم بد نشه...فقط بگو كجا بودی؟

صورتم رو بوسید و گفت:باشه...بهت میگم...ولی یادت باشه قول دادی...با علی رفتیم پیش حمید...میخواستیم ببینیم میشه راضیش كنیم كه نسترن رو طلاق نده...ولی خوب نشد...

گفتم:چرا؟

مجید كمی مكث كرد و دوباره من رو بوسید و گفت:یاسی...چرا اینقدر كنجكاوی میكنی آخه؟...چی میخوای بدونی؟

با التماس گفتم:مجید تو رو خدا...میخوام ببینم حدسم درسته...خواهش میكنم...بگو.

مجید چهره اش مشخص بود كه خیلی ناراحته ولی من رو در آغوشش گرفت و گفت:مگه تو چه حدسی زدی؟

جواب دادم:نسترن به خاطر وجود توئه كه نمیتونه با حمید دیگه زندگی كنه و این رو به حمید گفته...درست میگم؟

مجید سكوت كرد و برای لحظاتی به فكر فرو رفت.

گفتم:آره؟!!!!!!!!!!!!!

مجید با صدایی كه به زمزمه بیشتر شبیه و لبریز از نارحتی بود گفت:نسترن یه آدم احمق و بیشعوره...حیف حمید...حیف عسل....

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 16/7/1389 - 11:33 - 0 تشکر 239561

رمان((قصه عشق))قسمت19 - شادی داودی
دیگه هر کاری کردم مجید یک کلمه در مورد نسترن صحبت نکرد و دائم سعی داشت با شوخی و نوازش فکر من رو از قضیه ی نسترن دور کنه...فهمیدم اصرار فایده ایی نداره ولی دلخور شده بودم و وقتی مجید حس کرد از دستش ناراحت شدم با مهربونی فوق العاده و همیشگیش همونطورکه هنوز در آغوشش نگهم داشته بود گفت:ببین یاسی...دونستن موضوعات مربوط به نسترن برای تو نه تنها مفید نیست و از دستت کاری بر نمیاد بلکه با توجه به حساس بودن تو به قضیه ندونستنش خیلی هم برات مفید تره...ببین گل من...دکتر گفته تو باید از تنشهای عصبی دور باشی...چون تحملت خیلی کمه و این تحمل کم اثر مستقیم روی قلبت میذاره...من نمیخوام به هیچ دلیلی تو عصبی بشی...متوجه میشی منظورم چیه؟...این رو خیلی هم جدی به همه تذکر دادم...هیچکس حق نداره چیزی به تو بگه که باعث عصبی شدنت بشه...حالا هم بگیر بخواب میخوام وقتی به خواب میری نگاهت کنم...من عاشقتم...و فقط سلامتی تو رو میخوام و تحمل هیچ نگرانی و ناراحتی و مریضی رو برات ندارم.

توی روشنایی کمی که از چراغ خواب فضای اتاق رو روشن کرده بود به چشمهای آبی و جذاب مجید نگاه کردم...چشمهایی که حالا همه ی وجود من هم به نگاههایی که از اون چشمها بهم میشد نیاز داشت...مجید سراسر وجود و نگاهش عشق به من بود و من این رو کاملا حس میکرد...دستم رو دور گردنش انداختم و در حالیکه در آغوشش خودم رو غرق شده میدیدم ساعتی بعد به خواب رفتم.

موندن من خونه ی بدری خانم از۳روز به دو هفته کشید.اواخر شهریور شده بود و به زودی مدارس باز میشد و من باید به سر درس و مدرسه برمیگشتم ولی مجید اجازه نمیداد به خونه برگردم و خود مامان و بابا هم هیچ اصراری برای برگشتن من نداشتن چرا که قضیه نسترن به وخامت بدی دچار شده بود و حمید با قبول پرداخت مهریه ی نسترن و قسط بندی کردن مهریه از سوی دادگاه طلاق کار نسترن رو به پایان رسوند.ولی هنوز طلاق صد در صد نشده بود و برای طی شدن مراحل شرعی و قانونی باید سه ماه نسترن و حمید به انتظار میموندن.حدس من درست بود نسترن با بی فکری تموم پرده از علاقه و عشقش نسبت به مجید در نزد حمید برداشته بوده و از حمید خواسته بوده که تا رفتن من و مجید از ایران به نسترن فرصت بده و بعد رفتن ما بلکه آرامش از دست رفته اش رو دوباره پیدا کنه و بتونه دوباره کنار حمید زندگی کنه ولی حمید که به شدت از شنیدن این موضوع ناراحت شده بوده ناخودآگاه نسترن رو زیر ضربات مشت و لگد خودش گرفته و از خونه بیرونش کرده بوده و بعد از اونهم گفته بوده که دیگه به هیچ عنوان حاضر به بخشیدن نسترن نیست چرا که نسترن نه صلاحیت زندگی در کنار اون رو داره نه صلاحیت مادری برای عسل........

مجید سخت دنبال کارهای من و خودش برای مهاجرت به سوئیس از طریق شرکتی که توش کار میکرد بود و در عین حال حواسش به حتی نام نویسی من در دبیرستان برای سال آخرمم بود.

مجید خودش به علت اینکه سه سال در اون شرکت کار کرده بود در مکالمه ی زبان فرانسه که از طریق کلاسهایی که شرکت براش گذاشته بودن هیچ مشکلی نداشت.زبان کشور سوئیس فرانسوی بود به خصوص شهر زوریخ که قرار بود ما به اون شهر بریم همه به زبان فرانسوی صحبت میکردن و چون من اصلا به این زبان آشنایی نداشتم مجید برای راحتی من در آینده اسمم رو در یک کلاس آموزش خصوصی زبان فرانسه هم نوشت که یک خانم فرانسوی به من درس میداد...به گفته ی همون خانم هم من استعداد خوبی در فراگیری زبان فرانسه داشتم که البته شبها خود مجید هم دو ساعتی با من زبان فرانسه کار میکرد و این خودش کمک بزرگی به من بود.

دلم برای خونمون تنگ شده بود و هر چی به مجید میگفتم بریم خونه ی خودمون هر بار بهانه می آورد و گاهی هم علنا"میگفت:نه......

دو روز به پایان شهریور مونده بود و من باید یکسر خونه ی خودمون میرفتم و یکسری وسیله از خونمون برای خودم به منزل بدری خانم می آوردم.صبح اون روز وقتی مجید داشت میرفت شرکت برای خداحافظی که صورت من رو بوسید گفتم:مجید امروز من رو یکسر میبری خونه ی خودمون؟

برای چند لحظه نگاهش روی صورتم ثابت موند بعد در حالیکه حس کردم از حرفم دلخور شده گفتم:به خدا دلم برای خونمون...اتاقم...مامان...حتی نسترن تنگ شده...

مجید سامسونتش رو برداشت و گفت:هر چی لازم داری تلفنی به مامان بگو برات جمع و جور کنه خودشم حاضر باشه ظهر از راه شرکت میرم دنبالشون میارمش اینجا...

با التماس گفتم:مجید تو رو خدا...مامان میدونم بگم اینکار رو میکنه میاد ولی دلم برای نسترن هم....

با جدیت بهم نگاه کرد طوریکه بقیه حرفم رو نتونستم بگم!!!

بدری خانم که داشت چایی تلخ بعد صبحانه اش رو میخورد گفت:مجید جان مادر...خوب ببرش خواهرش رو ببینه...تو نرو توی خونه...بیرون توی ماشین بمون یاسی یه ساعتی بره نسترن رو....

مجید با عصبانیت رو کرد به مامانش و گفت:مامان میشه خواهش کنم در این زمینه اجازه بدی خودم تصمیم بگیرم...

بدری خانم دیگه هیچی نگفت.

مجید رو کرد به من و گفت:اصلا لازم نکرده...هر چی لازم داری همین امروز عصر با هم میریم بیرون برات میخرم...دلتم برای مامان تنگ شده باشه بهش میگم شام با علی و مهناز بیان اینجا...دیگه هم نمیخوام دلت برای نسترن تنگ بشه...تموم شد و رفت.

بعد هم با دلخوری از خونه رفت بیرون.

اونروز اصلا حوصله ی مرور درس زبان فرانسه رو هم نداشتم و تا ساعت۱۰فقط الکی کتاب و دفتر تمرینم رو ورق میزدم.ساعت از۱۰گذشته بود که مجید تلفن کرد و بعد از کلی ابراز محبت و عشق به من گفت که کارهای مهاجرتمون شکر خدا خیلی سریعتر از اونچه که فکرش رو میکرده داره درست میشه و این رو مدیون مدیر شرکتشون که مجید رو مثل پسرش دوست داشت میدونست و گفت که ظهر نمیتونه بیاد خونه چون باید با مدیر شرکت به سفارت برن و احتمالا تا پایان وقت اداری اونجا معطل خواهند بود.

وقتی با مجید خداحافظی کردم دیدم بهترین فرصت برای رفتن به خونمون برام جور شده و تا برگشتن مجید منهم به خونه برمیگشتم.وقتی به بدری خانم موضوع رو گفتم طفلکی خیلی مضطرب شد و دائم میگفت اگه مجید بفهمه غوغا میکنه ولی من با خواهش و تمنا راضیش کردم و گفتم که سریع میرم و برمیگردم و نمیذارمم مجید متوجه بشه....

خیلی زود لباسم رو عوض کردم و با یک ماشین که از آژانس گرفتم راهی خونه ی خودمون شدم...........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 17/7/1389 - 18:3 - 0 تشکر 240193

رمان((قصه عشق))قسمت20 - شادی داودی
وقتی با آژانس جلوی درب خونمون رسیدم نزدیک ظهر بود.به محض اینکه پول کرایه ماشین رو پرداخت کردم و ماشین از جلوی درب دور شد ماشین علی رو دیدم که وارد خیابونمون شد.علی وقتی من رو دید سریع ماشینش رو جلوی درب پارک کرد و ازش پیاده شد و اومد سمت من.داشتم با لبخند نگاهش میکردم که متوجه چهره ی متعجب و در عین حال عصبیش شدم و خنده از روی لبم محو شد.کمی بهم نگاه کرد و بعد گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟!!!

گفتم:اومدم یک کمی از وسایلی رو که نیاز دارم بردارم........

بلافاصله گفت:مجید میدونه؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:وا...علی؟!!!من اومدم خونه ی خودمون...مگه کجا من رو دیدی؟...یا کجا میخوام برم که اینجوری حرف میزنی؟!!!

دستم رو بردم سمت زنگ که زنگ بزنم ولی علی سریع دست من رو گرفت و گفت:ازت پرسیدم مجید میدونه اومدی اینجا یا نه؟

دیگه از شدت تعجب داشتم دیوانه میشدم با عصبانیت به علی نگاه کردم و گفتم:این مسخره بازیها چیه؟...تو و مجید اصلا"چتون شده؟!!!چرا اون نمیذاره من بیام اینجا؟!!!خود تو الان به چه حقی داری مانع ورودم به خونه میشی؟!!!اصلا دلم میخواد بیام اینجا...دلم میخواد توی خونه ی خودمون باشم...همین الانم میخوام برم توی خونه...به هیچ کسی هم ربطی نداره...

علی که متوجه شد من واقعا عصبی شدم سریع جلوی زنگ قرار گرفت به طوریکه جلوی درب رو هم گرفته بود بعد بغلم کرد و با مهربونی گفت:قربونت بشم...آخه تو چی میخوای برداری که اصرار داری بری داخل؟

خودم رو از میون دستهای علی بیرون کشیدم و گفتم:از این لحظه به بعد هیچی نمیخوام...دیگه هیچی...اصلا هم برای بردن چیزی نیومدم...فقط میخوام برم توی خونه...از سر راهمم برو کنار علی تا بیشتر ازاین دیوونه ام نکردی...

و بعد خیلی سریع دستم رو روی زنگ گذاشتم و فشار دادم.لحظاتی بعد صدای مامان رو از اف اف شنیدم:بله؟...کیه؟

علی هنوز اصرار داشت که من رو به خونه ی بدری خانم برگردونه ولی من بدون توجه به علی گفتم:باز کن مامان منم.

مامان که صدای من و علی رو همزمان میشنید کمی مکث کرد و بعد گفت:یاسی؟!!!!!!!!تویی؟!!!!!!!علی....یاسی با کی اومده؟

علی عصبی شد و به مامان جواب داد:خود احمقش تنهایی بلند شده اومده...

مامان درب حیاط رو باز کرد.با نگاهی متعجب از عصبانیت و طرز حرف زدن علی به علی نگاه کردم و بعد درب حیاط رو باز کردم و داخل شدم علی هم پشت سرم اومد توی حیاط.درب هال باز شد و مامان به همراه مهناز با چهره هایی متعجب و مضطرب از خونه خارج شدن.در حالیکه خودمم از این استقبال عجیب و غریب اونها حالتی مثل بهت بهم دست داده بود به طرفشون رفتم و باهاشون روبوسی کردم.علی باز هم میخواست نگذاره من داخل برم و دیگه واقعا از رفتارهای علی که برام خیلی عجیب می اومد عصبی شده بودم ولی متوجه شدم مامان با اشاره به علی فهموند که بیشتر از این عصبیم نکنه و مانع من نشه.وارد خونه که شدم دیدم نسترن از اتاق خوابی که قبل از ازدواجش متعلق به اون بود خارج شد و کمی سر تا پای من رو برانداز کرد و لبخند تلخی بهم زد و با طعنه گفت:به به...به به...عروس خانم تشریف آوردن...چه عجب...آقا مجیدتون میدونن شما داری الان با من ملاقات میکنی؟...

برخورد نسترن برام عجیب بود ولی تا حدودی از قبل حدس میزدم نباید ازش توقع یک برخورد خوب رو داشته باشم با این حال به طرفش رفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:سلام نسترن...خیلی دلم برات تنگ شده بود.

علی عصبی اومد توی هال و روی یکی از مبلها نشست.مهناز کنار من ایستاده بود و مامان هم در حالیکه چهره اش فوق العاده ناراحت نشون میداد روی یکی از مبلها نشست و به من و نسترن چشم دوخت.

نسترن دوباره لبخند تلخی زد و گفت:تو برو توی دلت فقط مجید آقاتون رو جا بده...واسه چی اومدی اینجا؟...تو چیزی اینجا نداری...

با تعجب به مامان و بقیه نگاه کردم.

مامان گفت:نسترن بس کن...دیوونه بازیت اعصاب همه رو خورد کرده...بذار این دختر یه دقیقه بشینه تازه از راه اومده عصبیش نکن...

نسترن دوباره رو کرد به من و با همون لحن بدش گفت:نگفتی عروس خانم...چی میخوای اینجا؟

فهمیدم واقعا برگشتنم به خونه کار درستی نبوده و دلتنگیمم برای نسترن کار غلطی بوده چرا که نسترن تمام وجودش و نگاهش به من بوی نفرت فوق العاده ایی میداد.بهش حق میدادم...حس میکردم جدائی از عسل اینقدر کلافه و عصبی کردش...بنابراین گفتم:به خدا نسترن نمیخوام با دیدن من عصبی بشی...زیاد نمیمونم...فقط اومدم چند تا از وسیله هام رو بردارم برم...حالا هم که فهمیدم اینقدر بودن من اینجا برات سخته خیلی زودتر برمیگردم...

نسترن خنده ایی از روی مسخره کرد و گفت:وسیله هات!!!کدوم وسیله هات؟تو چیزی اینجا نداری...

به حرفش توجه نکردم و رفتم سمت اتاقم که وسیله هام رو بردارم.مهناز پشت سرم اومد و گفت:یاسی؟...ول کن...

جلوی درب اتاقم رسیدم و بدون توجه به حرف مهناز درب اتاقم رو باز کردم...سرجام خشکم زد!!!!!!!این اتاق من نبود!!!!!!!!!هیچی از وسایل من توش نبود...نه تختم...نه کتابخونه ام...نه کمدم...نه میز تحریرم...هیچی و هیچی...حتی پرده و کاغذ دیواریشم عوض شده بود!!!مشخص بود سقف و در و دیوارش رو به تازگی کاغذ دیواری و رنگ کردن...من فقط یه اتاق خالی که یه فرش۶متری وسطش پهن بود رو میدیدم!!!

برگشتم و با تعجب به مامان نگاه کردم دیدم همونجور که ساکت روی مبل نشسته اشک از چشماش هم سرازیره...

با تعجب گفتم:مامان!!!!!!!!!!! اتاق من چرا اینجوری شده؟!!!!وسایلم کو؟

نسترن خنده ی تمسخرآلودی کرد و گفت:من همه رو آتیش زدم...کاش اونشب بودی خودتم توی اون آتیش سوزونده بودم...

علی با عصبانیت از جاش بلند شد و خواست به سمت نسترن بره که مامان بلند شد و جلوش رو گرفت و گفت:تو رو قرآن علی...دوباره شروع نکنین...حداقل جلوی یاسی با هم درگیر نشین...تو رو خدا دیوونه بازی در نیارین...به خدا من جوابگوی مجید نمیتونم بشم اگه یاسی حالش بد بشه...سر به سر نسترن نذار تو که میدونی این دختره الان هرچی از دهنش در بیاد میگه...

نسترن همونجور که روی مبل نشسته بود با لحنی نیشدار و طعنه آلود رو کرد به من و گفت:آشغال عوضی...وجود تو باعث خرابی زندگی من شد...با اون عشق مسخره ایی که بین خودت و مجید ساختی...با اون دلبریهایی که کردی و نذاشتی منم یه آب خوش از گلوم پایین بره...ولی میدونی چیه؟...میدونی دکتر قلبت به مجید چی گفته؟...

علی فریاد زد:خفه شو نسترن به خدا خفه ات میکنم اگه حرف مفت بزنی...به خدا یک کلمه دیگه چرت و پرت بگی خودم خفه ات میکنم...

مامان فریاد زد:علی داد و بیداد نکن...یاسی رو ببرش خونه ی بدری خانم تا این نسترن آتیش به پا نکرده...ببرش.

علی برگشت سمت من و در همون حال رو کرد به مهناز و گفت:تو هم سریع مانتوت رو بپوش شماها رو ببرم خونه بدری خانم بعد برگردم حساب این نسترن عوضی رو برسم...

هاج و واج مونده بودم...نسترن چی میخواست بگه؟...دکتر قلب من!!!

نسترن دوباره خنده ی زشتی کرد و رو به من گفت:بدبخت...زندگی من رو خراب کردی ولی خدا زندگی خودتم به گند کشیده...مطمئن باش اون آقا مجید جونت با وضعیتی که تو داری نگهدارت نیست...زندگی خودتم هیچ دوامی نخواهد داشت...یه دختر ناقص رو هیچ مردی نمی پذیره...

علی دست من رو ول کرد و برگشت سمت نسترن و با تمام ممانعتهایی که مامان میکرد کشیده ایی به صورت نسترن زد و گفت:نسترن به خدا اینها رو ببرم برسونم برگردم زنده نمیذارمت...

و بعد مهناز که مانتوش رو پوشیده بود به همراه علی من رو که بهت زده از شنیدن حرفهایی که نسترن میگفت از خونه آوردن بیرون...

من اونقدر توی بهت و گیجی قرار گرفته بودم که اصلا اخیتاری از خودم نداشتم و دائم این جمله ی نسترن توی ذهنم تکرار میشد((یه دختر ناقص رو هیچ مردی نمی پذیره))....................

بدون هیچ مقاومتی همراه مهناز و علی سوار ماشین شدم و علی با سرعتی دیوانه وار در حالیکه به شدت عصبی شده بود به سمت منزل بدری خانم حرکت کرد..........

ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 18/7/1389 - 10:29 - 0 تشکر 240376

رمان((قصه عشق))قسمت21 - شادی داودی
توی ماشین نشسته بودم ولی همه ی فکر و ذکرم روی جملاتی بود که از نسترن شنیده بودم حتی به بحثی که بین علی و مهناز به خاطر عصبی رانندگی کردن علی درگرفته بود توجهی نداشتم.وقتی جلوی منزل بدری خانم رسیدیم از ماشین پیاده شدم و بدون توجه به مهناز و علی رفتم به سمت درب ورودی آپارتمان.صدای علی رو شنیدم که گفت:مهناز پیاده شو...یاسی ممکنه حالش دوباره....

صدای پیاده شدن مهناز و پشت سرش علی از ماشین رو شنیدم.برگشتم به دوتاشون نگاه کردم و گفتم:نه...حالم بد نیست...نیازی هم ندارم کسی مراقبم باشه.

زنگ خونه رو زدم و صدای مجید رو پای اف اف شنیدم و بعد درب باز شد.

مهناز برگشت و رو به علی کرد و گفت:مجید خونه اس!!!!!!!!!!!!!چرا زود اومده هنوز که ساعت۲هم نشده!!!!!!!!!علی بیا بریم بالا تو رو خدا فعلا بیخیال نسترن بشو...

دیگه منتظر نشدم و وارد کوریدور آپارتمان شدم.به نمایشگر آسانسور نگاهی کردم دیدم داره میاد پایین و چند لحظه بعد درب آسانسور باز شد و مجید در حالیکه از عصبانیت رنگی به چهره اش باقی نمونده بود از اون خارج شد.وقتی من رو دید برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد به طرفم اومد و گفت:یاسی؟!!!!!!!!!!!من به تو چی گفتم امروز صبح؟

علی و مهناز هم اومدن.هیچی به ذهنم برای گفتن نداشتم بدون هیچ حرفی از کنار مجید گذشتم و وارد آسانسور شدم.مجید با تعجب به من نگاه کرد.علی به آرومی گفت:به جون مجید هر کاری کردم قبل از اینکه اون بیشعور رو ببینه برش گردونم اینجا حریفش نشدم...

مجید سریع و با اضطرابی که به وضوح توی صداش موج میزد به علی گفت:نسترن!!!!همدیگرو دیدن...؟

مهناز اومد داخل آسانسور و گفت:بیاین بریم بالا...اینجا درست نیست دارین حرف میزنین الان واحدها یکی یکی سرشون رو میکنن بیرون ببین چه خبر شده...بیاین بریم بالا.

مجید و علی هم داخل آسانسور شدن و مهناز دکمه ی طبقه۴رو زد.

وقتی وارد خونه شدیم بدری خانم بلافاصله برای همه شربت آلبالو آماده کرد.مجید به شدت عصبی شده بود ولی هیچ حرفی نمیزد.متوجه بودم که مهناز آروم آروم توی آشپزخونه ماجرا رو برای مامان بدری تعریف کرد و فقط این جمله رو با صدایی آروم از مامان بدری شنیدم:الهی خیر نبینه این دختر...چقدر همه التماسش کردیم دهنش رو جلوی یاسی باز نکنه...

لیوان شربتم رو که بیشترش مونده بود روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم و رفتم به اتاق خواب مجید...دیگه مطمئن بودم موضوعی این وسط هست که همه میدونن جز من!!!صدای خداحافظی علی رو میشنیدم ولی از اتاق بیرون نرفتم فقط متوجه شدم که مهناز هم با توجه به مخالف بودن علی ولی همراه علی برگشتن به خونه ی ما.

کنار اتاق نشستم روی زمین و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و چونه ام رو روی زانوهام گذاشته بودم.نمیدونستم باید دنبال چی توی خودم بگردم...قلبم؟...افت فشارهای عصبیم...

تکرار کلمه ی((یک دختر ناقص))یه لحظه مغزم رو راحت نمیگذاشت.

مجید اومد داخل اتاق و وقتی دید اونجوری روی زمین نشستم اومد کنارم نشست و با صدای مهربون همیشگیش گفت:قشنگم...نمیخوای مانتو و روسریت رو در بیاری...

میدونستم مجید از رو به رو شدن من با نسترن شدیدا"عصبی شده و این ربطی به آتیش زدن وسایل اتاقم به دست نسترن نداشت...بلکه مربوط میشده به همون حرفهایی که نسترن گفته بود و حالا اون حرفها داشت مثل خوره مغزم رو می جوید.

مجید روسریم رو از سرم برداشت و گفت:یاسی؟...چرا حرف نمیزنی؟...بلند شو مانتوت رو دربیار ...مامان ناهار رو آماده کرده.

با صدایی که از ته چاه انگار در می اومد گفتم:من سیرم...

بعد از جام بلند شدم و شروع کردم به درآوردن مانتوم.مجید هم بلند شد و پشت سرم ایستاده بود و به حرکاتم نگاه میکرد.گفت:تا تو غذا نخوری میدونی که منم نمیخورم...مامان منتظره یاسی...زشته ...بیا بریم ناهار بخوریم.

نگاهش کردم دلم میخواست فریاد بکشم بگم:مجید من چه مشکلی برام پیش اومده؟چی شده که همه باید بدونن غیر از خودم؟

ولی انگار قدرت تکلم رو از من گرفته بودن.مجید اومد طرفم و من رو توی بغلش گرفت...اونقدر با عشق و محبت این کار رو کرد که حس میکردم دارم توی بغلش حل میشم و در وجودش فرو میرم...ولی دلم از غصه ایی ناشناخته پر شده بود...دلم میخواست مجید قبل از هر عشقی با من صادق باشه...نمیخواستم از چیزی که مربوط به شخص خودم میشه از همه بی خبر تر باشم.

گفتم:مجید؟

جواب داد:جون دلم عزیزم؟

خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و گفتم:من میخوام بدونم...چرا همه میدونن ولی خودم باید بیخبر باشم؟

مجیدخواست دوباره بغلم کنه...یک قدم عقب رفتم و این برای مجید باور کردنی نبود که من نخوام در آغوشش باشم.کمی مکث کرد و بعد به آرومی گفت:یاسی...به خدا چیز مهمی نیست...بریم ناهارمون رو بخوریم بعد باهم صحبت میکنیم...الان هم تو عصبی هستی هم من که فکرشم نمیکردم به حرفم اهمیت ندی و تنهایی راه بیفتی بری خونتون...باور کن نمیدونی با چه عشقی اومدم خونه که بهت بگم کارمون بدون هیچ مشکلی تا مراحل پایانی پیش رفته و از شوق گفتن این حرف بعد برگشت از سفارت دیگه شرکت نرفتم و با آقای عامری مدیر شرکت صحبت کردم و زود اومدم ولی وقتی مامان بهم گفت کجا رفتی.........یاسی......چرا نخواستی حرفم رو گوش کنی آخه؟!!

روی تخت مجید نشستم و گفتم:مجید جواب من رو بده...اگه مهم نیست چرا از همه خواستی به من چیزی نگن...اصلا چرا همه از نسترن خواهش کردن دهنش رو جلوی من باز نکنه...مجید من بچه نیستم...دلمم نمیخواد کسی دلش برای من بسوزه...

مجید کنارم نشست و با تمام خودداری که من کردم ولی محکم توی بغلش من رو گرفت و گفت:کدوم احمقی گفته که دلش برای تو میسوزه...چرا باید دل دیگران برای تو بسوزه...یاسی...هیچ مسئله ی مهمی این وسط نیست...باور کن...دکتر فقط گفته چون اعصابت اثر مستقیم روی قلبت میگذاره نباید به هیچ عنوان عصبیت کنن همین...منم به همه گفتم کسی حق نداره به هیچ دلیلی تو رو عصبی کنه...باورکن.

گفتم:ولی نسترن گفت که هیچ مردی حاضر نمیشه یه دختر ناقص رو نگه داره...نقص من چیه این وسط؟...افت فشار که نمیتونه نقص جدی باشه...مجید به من راستش رو بگو...خواهش میکنم.

مجید صورت من رو بوسید و گفت:نسترن غلط کرده...اون جز چرت و پرت گویی کار دیگه ایی در حال حاضر نداره...یاسی باور کن نسترن توی شرایط بد روحیه و یه جورهایی به عشق بین من و تو حسادت میکنه...الهی فدای اون چشمهای نازت بشم...مگه نگفتم به مسائل حاشیه ایی توجه نکن...من دروغی به تو نگفتم.

توی چشمهاش نگاه کردم...لبریز از عشق و محبت بود.بار دیگه من رو بوسید و گفت:باورکن یاسی...به خدا من نمیخوام هیچ چیزی عصبیت کنه...همین.

گفتم:به جون من قسم بخور که داری راست میگی...قسم بخور که من هیچ مشکلی ندارم که عنوان نقص روی من داشته باش...قسم بخور که دکتر قلبم موضوع مهمی رو به تو نگفته...بگو به جون یاسی...

مجید کمی مکث کرد و بعد گفت:یاسی من عاشقتم...هیچ وقتم جون تو رو در هیچ شرایطی قسم نمیخورم...ولی تو که من رو دوست داری و قبولم داری میگم که به جون خودم قسم که تو هیچ نقصی نداری...هیچی.

مجید بالاخره راضیم کرد با هم بریم ناهار بخوریم ولی من در اعماق وجودم حس خوبی نداشتم و میدونستم حقایقی رو دارن از من پنهان میکنن.

بعد از ظهر مهناز تلفن کرد و گفت که مامان قبل از برگشتن اونها نسترن رو فرستاده بوده خونه ی خاله ام و اینطوری از کتک خوردن حتمی نسترن به دست علی جلوگیری کرده بود و علی هم کم کم بعد از دو سه ساعت شدت عصبایتش فروکش کرده بود و تقریبا آرامش نسبی به خونه برگشته بوده...فقط درون من بود که هنوز در غوغایی از تردید غوطه ور بود.

از اون شب به بعد خودمم دیگه واقعا تمایلی به رفتن خونمون نداشتم و هر وقت دلم تنگ میشد مامان می اومد خونه ی بدری خانم و بابا هم هر وقت از چابهار می اومد تهران چندین بار به دیدنم می اومد.

هر ماه باید به دکتر قلبم مراجعه میکردم و به علت فشارم زیر نظرش بودم و هر بار هم مجید من رو میبرد.چندین بار در مطب در مورد سلامتیم از دکتر شخصا سوال کردم ولی دکتر با لبخند نگاهم میکرد و میگفت:با داشتن شوهری که تو داری اگرم مریض بودی شفا میگرفتی...بس کن دختر...برو خدا رو شکر کن.

و هیچ وقت جواب درست و قطعی نمیگرفتم ولی اونقدر در مطب با من و مجید شوخی میکرد که تقریبا وقتی از مطب بیرون می اومدم تا مدتی خیالم راحت بود ولی کماکان تردیدهای درونیم نسبت به سلامتیم ادامه داشت.

سال تحصیلی به همون سرعت که شروع شد با همون سرعت هم به پایان رسید و در طول سال من کلاسهای زبان فرانسه رو هم به خواست مجید با جدیت دنبال میکردم.تاریخ عزیمت ما به سوئیس اواسط مرداد بود و برای همین جشن عروس علی و مهناز رو قرار شد به طور همزمان با جشن عروسی من و مجید در یک شب برگزار کنن چون فامیلها در هر دو عروسی مشترک بودن و از طرفی به نظر همه اینطوری برای همه راحتتر هم بود.تاریخ عروسی رو برای آخر تیر در نظر گرفته بودن ولی چون جای مناسب برای جمعیت دعوت شده پیدا نمیکردن تاریخ عروسی تغییر کرد و به طور خیلی اتفاقی قرار جشن شب عروسی ما به شبی موکول شد که صبح فردای اون روز ساعت۴:۲۰من و مجید به سمت سوئیس پرواز داشتیم چون جای مناسب فقط در اون تاریخ مقدور شد.

دیگه واقعا همه در تکاپوی تدارک جشن بودن و طفلکی این وسط نسرین خیلی خسته میشد چون در یک شب قرار بود هم خواهرش هم برادرش عروسی کنن........

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.