سلام. عالی
پشتکارتون قابل تحسینه. با اینکه اعضای دیگه خیلی فعال نیستند خودتون پیگیر همه بحث ها هستید و به عنوان مدیر انجمن جواب همه افراد رو می دید. معلومه که به کارتون علاقه دارید. خوب مطمئن باشید کسی که پشتکار و علاقه داره پیشرفت می کنه؛ یکی از دلایلش اینه که همیشه آماده برای پیدا کردن و پذیرفتن نقطه ضعف ها و اشکالات و دنبال یافتن راه های جدید و راهکارهای بهتر و موثرتر هست.
یک نکته هم به عنوان جواب این تایپک عرض کنم: به نظر بنده درس رو هر چقدر هم که پیچیده باشه، اگه اولاً برای استاد و معلم آموزش دهندۀ اون درس کاملا شناخته شده و مسلط باشه یعنی درس براش راحت باشه و هیچ اشکالی توش نداشته باشه. و دوماً شروع کنه از مراحل کاملاً ابتدایی ذهن کودک رو با اون مبحث و موضوع آشنا کنه، یعنی از دنیای خود کودک و دانسته هاش و چیزهایی که فهمیدنش برای اون راحته شروع کنه و ارتباط برقرار کنه. با کلمات ساده (نه قلمبه سلمبه و کتابی و... که ما خوندیم) و همینطور که درس پیش می ره مطمئن باشه کودک تا اون مرحله رو کاملا ارتباط برقرار کرده و مفهوم رو فهمیده و ازش سوالاتی بپرسه یا بازیهایی که امتحان رو در قالبش مطرح کنه و بچه خودش ذهنش رو فعال کنه و بخواد بدونه. بدون هیچ نگرانی از امتحان یا دلواپسی از یاد نگرفتن یا مباحث سخت درس. و این زمان شاد و خوشی رو برای بچه خواهد داشت و بعداً هم تداعی می شه براش. یادش هم نمی ره. حالا بعداً مثالهایی که خودم انجام دادم رو می گم...
اینا تجربه خودمه. به غیر از معلم اول و دوم و سوم دبستان، معلمای دبستانم خیلی بداخلاق بودند و اصلا رابطه صمیمی با بچه ها نداشتند و سنشون هم خیلی زیاد بود. سال چهارم از درس ترسیده بودم فکر می کردم خیلی کار خاصیه و... خیلی از بچه ها هم مشقاشونو می دادن والدینشون براشون انجام بدهند (درحالیکه سال چهارم واقعا این کار ظلمه) و معلم درسی رو که قبلا داده بود حاضر نبود تکرار کنه. از نظر اون باید بچه ها کاملا یاد می گرفتند و مشکلی نداشتند. بزرگتر که شدم دیدم سختی درسهای سال چهارم و پنجم فقط به خاطر این بود که معلم از بچه ها خیلی فاصله داشت و اصلا نمی تونست رابطه برقرار کنه. نه رابطه روحی و صمیمیتی، و اینکه بچه ها احساس راحتی باهاش نداشتند و می ترسیدند سوال بپرسند یا بلد نباشند به خاطر همین حفظ می کردند و... دنبال دونستن و یادگرفتن نبودند فقط انگار می خواستند اون رو راضی نگه دارند که یه وقت شاکی نشه. همیشه هم اخم داشت و انگار تازه چند تا پرس غذا خورده بود و حال نداشت. حوصله بچه ها رو نداشت. اینجوری: انگار مجبور بود بیاد سر کلاس و درس بده. قیافه اش هم دقیقا (تا حدودی) این شکلی بود. یا اینجوری
یا اینجوری بعدش بنده چند سال بعد دیدم چه چقدر این چیزا راحت بودند. ما هم که مامانو بابامون تو درسا کمکمون نمی کردند اوضاعمون واویلا بود. همه اش می ترسیدیم وقتی رفتیم پای تخته یه چیزی رو غلط بنویسیم. ولی خیلی چیزهای سخت دیگه که مثلا بازی فکری بودند یا تو یه کتاب نوشته بود راحت یاد می گرفتم ولی نمی دونم این چیکار می کرد که اون دو سال ما مثل محاکمه گذشت. امتحان نهایی پنجم هم از کنکورم بی اغراق سخت تر و پراسترس تر بود.
نتیجه گیری اینه که با زبان بچه ها اون طوری که خودشون تایید کنند و دنبال قضیه رو بگیرند می شه خیلی از مسائل سخت رو به راحتی یادشون داد. به صورت کاملا طبیعی با مثال زدن و زنده کردن درس. مثلا اگه جغرافیه بچه خودش رو اونجا حس کنه و براش ملموس بشه نه اینکه 32 تا محصولات کشاورزی و 12 تا روش زراعت و 6 تا محصولات دامی و اسم 483 تا کشور رو بخواد حفظ کنه و مثل بلبل پای تخته نام ببره اونم در حالی که انگار داره بازجویی می شه و همه بچه ها دلشون به حالش می سوزه و زیر چشمی با خنده نگاهی به اون یا معلم می اندازند و یه جوری قیافه می گیرند که الان معلمه به عنوان نفر بعدی صداشون نزنه. خلاصه اینم خلاصه ای از دوران سربازی ما بود که.. به حضورتون رسید. ولی خودم به شخصه عاشق درسی که می دم و بچه ها و یادگیریشون هستم. اصلا لذت می برم وقتی یاد می گیرند. دوست دارم از جیب خودم براشون کادو بگیرم یا تو کلاس مهمونی بگیرم. جشن بگیریم. دوست دارم از درس و کلاس لذت ببرند و ببینند این دنیا و روابطش که ما می گیم (علم) اونجوریا هم سخت نیست. و محقق و دانشمند شدن هم کار بزرگی نیست. فقط باید به کارت و رشته ات و به دونستن و کشف کردن عشق داشته باشی.