یک خاطره جالب دارم ....یکی از آرزوهای من این بود یک روزی پزشک بشم ،یعنی پزشکی رو خیلی دوست داشتم یادم میاد روزیکه معلم سال پنجم دبستان بهمون برگه ای داد وگفت :میخواید چیکاره بشید خودم ودوستم نوشتیم "پزشک"نه جالبه نوشتیم پرستار یا ماما ...یک چیزی تو این مایه ها بود .....از سر قضا هیچکدوم هم پزشک نشدیم
برحسب علاقه به پزشکی سال دوم دبیرستان رشته تجربی رو انتخاب کردم
بعد از یک هفته انتخاب رشته ورفتن سر کلاس یک مشکلی برام پیش آمد نتونستم برم اون رشته وناچار بودم تغییر رشته بدم
تا اینکه با اکراه رشته ریاضی رو انتخاب کردم
سالها از این ماجرا گذشت ،دیگه قید دکتر شدن رو زده بودم وبا رشته ریاضی انس گرفته بودم ...اما همیشه برام سوال بود خدایا چی شد که نشد؟؟!!!
تا اینکه دختر عموم مریض شد ،ویک عمل جراحی داشت وزخمش طوری بود که باید مدام ضد عفونی میشد وهمان قسمت جراحی شده باز بود وبخیه نزده شده بود وهر روز باید پرستار با گاز وبتادین زخم رو ضدعفونی میکرد
از قضا من یک روزی رفتم ملاقاتش ..وقتی رسیدم که پرستاره داشت زخم رو ضدعفونی میکرد
از من کمک خواست منم حس پرستاریم گل کرد با کمال میل پذیرفتم
رفتم برای کمک ،پرستاره کارش رو شروع کرد قرار بود آخر کار من بهش گاز بدم تا بزاره روی زخم ،من وقتی اون داشت ضد عفونی میکرد وقتی اون قسمت زخم رو دیدم از هوش رفتم ودیگه نفهمیدم چی شد
پرستار بیچاره هم ازخیر کمک رسانی من گذشت
بعد از این ماجرا بود فهمیدم که من اصلا بدرد پزشکی نمیخوردم ...وجواب سوالم رو گرفتم اینکه چرا نشد بشه بشم پزشک ...
درسته خداوند خالق ما انسانها به وضع وحال ما آگاهتره وبهتر میدونه صلاح ما چیه
ولی ماهمیشه غافلیم ،اگر یک روزی یک چیزی ازش خواستیم نداد ،دادمون درمیاد وشروع میکنیم به شکایت
اگر طبق حاکمیت خودش یک چیزی رو ازمون گرفت شکوه نکنیم ،یا اگر حاجتمون نداد ،داد وبیدا نکنیم شاید خیرمون درهمینه خبر نداریم وَالله یَعْلَمُ وَ اَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ