ظهر روز دهم.
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید :
"نوبت جولان اسب کیست ؟"
دشت ، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست !
این صدای آشنای اوست !
این صدا از ماست !
این صدای زاده ی زهراست :
"هست آیا یاوری مارا ؟"
و صدای او به سقف آسمان ها خورد
باز هم برگشت :
"هست آیا یاوری مارا ؟"
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دل فردا و آن سوتر ز فردا رفت
*
دشت ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیاره ای دیگر
از مدار روشن منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شور خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت : "اینک من ،
یاوری دیگر !"
آسمان ، مات و زمین ، حیران
چشم ها از یکدگر پرسان :
"کودک و میدان ؟ "
کار کودک خنده و بازی ست!
در دل این کودک اما شوق جانبازی ست!
از گلوی خسته ی خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت :"تو فرزند آن مردی که لختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافیست !"
کودک ما گفت :
"پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!"
پچ پچی در آسمان پیچید:
"کیست آن مادر که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟"
و صدای آشنا پرسید :
"آی کودک ، مادرت آیا خبر دارد؟"
کودک ما گرم پاسخ داد :
"مادرم با دست های خود
بر کمر شمشیر پیکار مرا بسته است!"
از زبانش آتشی در سینه ها افتاد
چشم ها ، آیینه هایی در میان آب
عکس یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دل آیینه ها افتاد
*
بعد از آن چیزی نمی دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم های آسمان راهم
اشک همچون پرده ای پوشید
من پس از آن لحظه ها ، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می گشت
می خروشید و رجز می خواند:
"این منم، تیر شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان افروز!
برق تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن!"
خواند و آن گه سوی میدان راند
هر یک از مردان به میدان بلا می رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می گفت
از خودش را ذره ای می دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می دید
او خدا را در طنین آن صدا می دید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تا کنون در هر کجا پیران
کودکان را درس می دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می آموخت
چشم هایش را به آن سوی سپاه تیرگی می دوخت
سینه اش از تشنگی می سوخت
چشم او هر سو که می چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می رفت
با خودش تیغی ز برق آسمان می برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می خورد
در زمین کربلا با گام های کودکانه
دانه ی مردانگی می کاشت
گرچه کوچک بود ، شمشیر بلندی داشت!
*
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان غرق تماشا بود
ابرها را ، آسمان از پیش چشم خود پس می زد
و زمین از خستگی در زیر پای او
نفس می زد
آسمان ببر طبل می کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می راند
می خروشید و رجز می خواند
دسته ی شمشیر را در دست می چرخاند
در دل گرد و غبار دشت می چرخید
برق تیغش پاره ی خورشید
شیهه ی اسبان به اوج آسمان می رفت
و چکاچاک بلند تیغ ها در دشت
می پیچید
کودک ما با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد
و سواران را روی زین
بر زمین انداخت
لرزه ای در قلب های آهنین انداخت...
من نمی دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پرزد
پرده ی هفت آسمان افتاد
دشت پرخون شد
عرش ، گلگون شد
عشق ، زد فریاد
آفتاب ، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه ها پیچید
بعد از آن ، تنها خدا می دید
بعد از آن تنها خدا می دید...
قیصر امین پور