• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 9357)
پنج شنبه 21/5/1389 - 19:54 -0 تشکر 220414
رمان ((تلخ و شیرین))- شادی داودی

رمان((تلخ و شیرین))-شادی داودی 

داستان دنباله دار قسمت اولشهریور ماه بود.از وقتی اسمم رو در قبول شدگان كنكور اونهم در دانشگاهﺁزاد تهران دیده بودم به جای اینكه مثل تمام قبول شده ها ازخوشحالی به حد انفجار برسم اما احساس خوبی نداشتم!تمام تلاشم رو كرده بودم تا دانشگاه سراسری قبول بشم اما نشد!بعد از ساعتها ایستادن درصف خرید روزنامه وقتی اسمم رو درصفحه مربوطه دیدم هیچ احساسی نداشتم حتی تبریك چندین دختر و پسركه حدس زده بودن قبول شده ام رو بی جواب گذاشتم و روزنامه رو به یكی ازاونها دادم و راه افتادم.بابا یك كفش فروشی نزدیك بازار داشت و از راه همون مغازه و درﺁمدش امرار معاش میكردیم...فكر میكردم مخارج تحصیل دانشگاهی من اونهم با اون شهریه ها برای بابا خیلی سنگین خواهد بود ﺁخه از طرفی دیگه رضا هم بود كه البته رضا هیچ وقت نگذاشته بود خرج تحصیلات دانشگاهش رو بابا بپردازه و درتمام این سالهایی كه به دانشگاه قزوین رفت و ﺁمد میكرد درعین حال سركار هم میرفت و به خاطر همین موضوع بود كه من فكر میكردم نباید از بابا توقع داشته باشم كه خرج تحصیل من رو بده!میدونستم اگر عزیزجون بفهمه هرطور باشه من رو راهی دانشگاه خواهدكرد اما از واقعیت نمی تونستم فرار كنم میدونستم كه خرج و گرانی بیداد میكند و حالا قبولی من در دانشگاهﺁزاد خرجی بود اضافه برتمام خرجهای دیگه...وقتی رسیدم جلوی درب حیاط هوا تاریك شده بود.میدونستم الان عزیز جون كلی نگرانم شده...صدبار تسبیحش را دور زده و صلوات فرستاده تا من هرچه زودتر به خانه برسم.ﺁنقدر مهربان بود كه تصورش رو هم نمی شدكرد...البته تمام نوه ها و بچه هاش رو دوست داشت ولی همه می گفتن خودش هم میگفت كه سپیده جور دیگه ایه...ﺁخه من رو عزیزجون بزرگ كرده بود.من اصلا"مادرم رو ندیدم...بیماری دیابت نگذاشت سایه اش به سرم بمونه!وقتی رضا رو دنیا ﺁورده بود دكتر گفته بود كه دیگه نباید باردار بشه اما شد و وقتی من رو به دنیا ﺁورد نتونست بمونه تا برام مادری كنه...پدرم در سن30سالگی با یك پسربچه 8ساله یعنی رضا و یك دختر نوزاد كه من بودم تنها ماند.ﺁنقدر مادرم رو دوست داشت كه با وجود هزار و یك مشكل و حتی جوونی خودش راضی نشد دوباره ازدواج كنه.در ابتدا نمی خواست كسی را به خاطر بچه هاش به زحمت بندازه ولی زندگی شوخی بردار نبود!عزیز كه مادرپدرم بود با رضایت قلبی و از دل و جون زندگی در كنار ما رو به هر چیزی ترجیح داد و با وجود كهولت سن باردیگه مادری دو كودك را با ذره ذره ی وجودش تقبل كرد و این شد كه عزیزجون از اون لحظه به بعد برای من هم مادر شد و هم مادربزرگ...كلید انداختم و در رو بازكردم.از حیاطی كه تمامش با شاخ و برگ درخت مو مانند یك حیاط سقف دار شده بود گذشتم و از پله های ایوان بالا رفتم.از كفشهای جلوی در راهرو فهمیدم باید مهمون داشته باشیم.وقتی درب راهرو رو باز كردم صدای عمه مهین رو شناختم كه با مهربانی همیشگیش گفت:بیا عزیز...هی دلنگران بودی...ﺁمد.دنباله ی ماجرا در ادامه ی مطلب وقتی درب راهرو رو باز كردم صدای عمه مهین رو شناختم كه با مهربانی همیشگیش گفت:بیا عزیز...هی دلنگران بودی...اومد.بعد عزیز رو دیدم كه از ﺁشپزخونه انتهای راهرو درحالیكه تسبیحی در دستش بود بیرون اومد و ایستاد خیره به من نگاه كرد.میدونستم در برگشتن به خونه خیلی دیر كرده ام و عزیز بیش از همیشه دلنگرون شده بنابراین به طرفش رفتم و هیكل چاق و مهربونش رو بغل گرفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید...و بعد به عمه مهین سلام كردم.عزیز با اخمی ساختگی به من نگاه كرد و من رو از خودش دور كرد و گفت:همین دیگه ببخشید...نمیگی من پیرزن سكته میكنم...دلم هزار راه رفت...توی این خیابانهای بی صاحب تهرون كه گرگ گرگ رو پاره میكنه چطور دلم شورنزنه...از ساعت3بعد از ظهر رفتی و حالا برگشتی...نمیگی هزار بلا ممكنه سرت بیاورن...به سمت عمه مهین رفتم و صورتش رو بوسیدم اون هم من رو بوسید و با خنده و مهربونی گفت:الهی قربونت بشم عمه جون...خوب عزیز راست میگه...اینهمه وقت...تو هم كه هزار ماشالله با این بر و رو...هركس دیگه هم جای عزیز بود ولله دلشوره میگرفت.صدای امیر از اتاق اومد:حالا نتیجه چی شد؟امیر پسر عمه مهین بود.پزشكی تهران درس خونده بود و برای پایان طرح به اهواز رفته و دوره انترنیش رو اونجا میگذروند.هم سن و سال رضا بود ولی اخلاقش زمین تا ﺁسمون با رضا فرق داشت.همیشه اخمو و ساكت بود درست مثل اینكه از همه طلب داره...اصلا" ازش خوشم نمی اومد البته رفتار اون نیز حاكی از این بود كه خودش هم از من خوشش نمیاد...البته نه از من كه كلا" از دخترهای فامیل خوشش نمی اومد.وقتی عموها و عمه ها به دلیل حضور عزیز در منزل ما هر چند وقت یكبار دور هم جمع میشدن امیر یا نبود یا اگر هم می اومد اونقدر اخمو و بد اخلاق بود كه اصلا" كسی رغبت نمی كرد طرفش بره!از همون راهرو به اون هم سلامی كردم كه مثل همیشه خشك و سرد جوابم رو داد ولی دوباره پرسید:چی قبول شدی؟برگشتم تا از پله ها به طبقه بالا برم و لباسم رو عوض كنم كه متوجه شدم از اتاق بیرون اومده و به درگاه تكیه داده و من رو نگاه میكنه.عمه و عزیز هم به من نگاه میكردن و منتظر جوابم بودن.نگاهی به هر سه انداختم و گفتم:چیز زیاد جالبی قبول نشدم...انشالله سال بعد.و شروع كردم به بالا رفتن از پله ها كه صدای امیر رو دوباره شنیدم:ولی ادبیات فارسی رشته خیلی خوبیه...اونهم در تهران.فهمیدم زودتر از من اسمم رو در روزنامه دیده و خونده!!!عمه و عزیز هر دو خوشحال شدن و مباركه مباركه از دهنشون خارج شد.كلی در دلم از دست امیر حرص خوردم...نمی خواستم به كسی بگم چی قبول شدم چون قصد داشتم امسال دانشگاه اصلا"نرم...نمی فهمیدم از كی تا حالا این امیر عبوس و همیشه بد اخلاق فضول هم شده بوده!روی پله ها ایستادم و برگشتم نگاهش كردم.همونجا در درگاه ایستاده بود و هنوز نگاهم میكرد.جواب تبریكهای عزیز و عمه مهین رو دادم و دوباره به امیر نگاه كردم و گفتم:ولی من نمی خوام در این رشته تحصیل كنم...امیر همونطور كه دستهایش رو روی سینه به هم گره كرده بود و نگاهم میكرد گفت:اگر نمی خواستی چرا انتخابش كردی؟!!تو هیچ میدونی امثال تو با این كارهاتون چه صدمه ای به داوطلبان دیگه میزنین؟خوب بگذارید اونهایی كه واقعا" این رشته ها رو می خوان و دوست دارن در یك حد تعادل و صحیح لااقل به دانشگاه راه پیداكنن...عزیز گفت:امیر جان سپیده رو ول كن اخلاقش همینطوره...الان یك چیزی میگه ولی یكی دو روز دیگه تصمیمش عوض میشه...مگه من میگذارم نره.برگشتم و از پله ها بالا رفتم.وقتی وارد اتاقم شدم روپوش و مقنعه ام رو درﺁوردم.موهایم طبق معمول از شدت لختی و صافی گل سر رو خوب نگه نداشته بود.مجبور شدم گلسر رو باز كنم و برسی به موهام كه تا زیر كمرم بود كشیدم و یك تل به جلوی موهام زدم تا حداقل از ریختن ﺁنها به صورتم جلوگیری كنم.به خودم كه در ﺁینه نگاه میكردم یاد حرف عزیز افتادم كه همیشه میگفت:خدا اگه ناهید(اسم مادرم ناهیدبود)رو از بابات گرفت در عوض كپی ناهید رو هم بهش داد.عزیز راست میگفت.من عكسهایی كه از مادرم داشتم رو هر وقت نگاه میكردم شباهت زیادی بین مادرم و خودم میدیدم...با همان سفیدی پوست...چشم و ابرویی كشیده...گونه ها وچانه ای خوش فورم...لبها و بینیم نیز اینطور كه همه میگفتن خیلی قشنگ و متناسب بودن...تنها تفاوت من با مادرم رنگ چشمهام بود كه به بابا رفته بود...چشمهام میشی روشن یا همان عسلی بود كه خودم میدونستم خیلی جلب توجه میكنه...اما به طور كلی شباهتهای زیادی با مادرم داشتم طوریكه همه كسانی كه مادرم رو به یاد داشتن با دیدن من ناخودﺁگاه خدا بیامرزی به مادرم میفرستادن.رضا ولی كاملا" شبیه بابا بود موهایی روشن و قد بلند...ولی خیلی شیطون در ضمن خیلی هم مهربون.شب عزیز برای شام از عمه مهین خواست تا تلفنی به افسانه و حاج مرتضی(دختر و همسر عمه مهین)نیز بگه تا بیان خونه ما.میدونستم وقتی رضا به خانه بیاد كلی خوشحال میشه چون رضا علاقه خاصی به امیر داشت و از طرفی شوخی هاش با افسانه كه3سال از من بزرگتر بود و افسانه هم هیچ وقت در حاضرجوابی كم نمیﺁورد حتی برای منم جالب بود.اتفاقا" شب وقتی رضا از قزوین اومد با تموم خستگی كه در اون روز براش پیش اومده بود وقتی فهمید كه من در دانشگاهﺁزاد تهران رشته ادبیات فارسی قبول شدم كلی خوشحال شد.همون شب بابا هم گفت كه نباید نگران هزینه دانشگاه باشم و با توضیحاتی كه به خصوص امیر داد بابا بیش از پیش به من اصرار كرد كه حتما" برای نام نویسی به دانشگاه برم و فكر شركت دوباره كنكور رو هم برای سال ﺁینده از سرم خارج كنم.هم خوشحال بودم و هم ناراحت!خوشحال به خاطر اینكه دیگه لازم نبود یك سال دیگه درخونه بمونم و درس بخونم و ناراحت از اینكه هزینه دانشگاهم رو بابا می خواست پرداخت كنه...برام سنگین بود در جایی كه میدونستم رضا تمام مخارج دانشگاهش رو خودش تامین میكنه من بخوام با راحتی خیال پرداخت هزینه رو بر دوش بابا بندازم...رضا سال ﺁخر فوق مهندسی مكانیك در قزوین بود و در تمام اون سالها كه درس خونده بود سركار هم میرفت.سر شام رضا و افسانه كلی با هم شوخی كردن كه بساط خنده برای همه جور شده بود تنها كسی كه زیاد نمی خندید امیر بود و گاهی فقط لبخند میزد.حاج مرتضی و بابا بعد از شام به ایوان رفتن و با همدیگه مشغول صحبت شدن از بس كه رضا و افسانه سر و صدا میكردن حاج مرتضی كه مرد ساكتی بود ترجیح داد با بابا به ایوان برن.من هم در ضمنی كه به حرفهای اون دو می خندیدم كم كم بشقابهای سفره رو هم روی هم میگذاشتم تا همه رو یكجا به ﺁشپزخانه ببرم.رضا طبق معمول شروع كرد به سر به سر گذاشتن افسانه به خاطر رشته دانشگاهیش كه تربیت بدنی بود و گفت:افسانه...خاك بر سرت با این رشته ات...بیچاره این هم رشته بود تو انتخاب كردی...ﺁخرش باید یك سوت بگذاری توی دهنت هی توش فوت كنی و تو مدرسه های دخترونه هی بپری بالا و بپری پایین...افسانه با حرص و خنده به رضا نگاه كرد و جواب داد:اولا" خاك بر سر خودت دوما" هر چی باشه از رشته تو خیلی بهتره...اینهمه خودت را می كشی و به این در و اون در میزنی ﺁخر سرمیشی همین مكانیكهای وسط جاده ای...شب هم كه به خونه ات بری زنت از بوی بنزین و روغن تو حالش به هم میخوره.متوجه بودم كه در تمام این مدت امیر گاهی با عصبانیت به افسانه نگاه میكنه اما افسانه اصلا" اهمیت نمی داد و هر لحظه برای اینكه بتونه جواب رضا رو بده تمام دقتش رو به حرفهای رضا میداد.رضا خندید و در جواب افسانه گفت:اووووووه...خبر نداری...همین الان هم كه صبحها از خونه راه می افتم تا به دانشگاه برسم توی راه كلی دختر از من خواهش میكنن كه با اونها ازدواج كنم...همه زدیم زیر خنده.افسانه با شیطنت جواب داد:پس خاك بر سر اون دخترها كه می خوان تو شوهرشون بشی...دروغگو.رضا همانطور كه ته مانده لیوان ﺁبش رو سر میكشید باز خندید و گفت:من دروغ میگم؟بیا ببین چقدر خاطرخواه دارم...همین روزها هم بالاخره یكی رو عقد میكنم.افسانه صورتش كمی سرخ شد و با عصبانیت چهار لیوان رو از سفره برداشت و بلند شد و گفت:خاك بر سرت...لیاقتت همون دخترهای توی راه هستن.رضا از خنده غش كرد و گفت:حالا شایدم پشیمون شدم و عقدش نكنم.افسانه در حالیكه از اتاق خارج و وارد راهرو میشد گفت:برو گمشو...عمه مهین كه نونها رو در جانونی قرار میداد گفت:امیر تو یاد بگیر...ببین هزار ماشالله رضا چقدر شیطونه اون وقت با تو نمیشه یك كلمه در مورد دختر و خواستگاری و ازدواج حرف زد!بعد رو كرد به عزیز و گفت:به خدا عزیز از دست امیركلافه شدم هر چی دختر خوب بهش معرفی میكنم هزار تا عیب و ایراد میگیره...هزار تا بهونه های عجیب و غریب میﺁره...دائم هم ورد زبونش اینه كه.........پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 27/6/1389 - 18:13 - 0 تشکر 232794

رمان((تلخ و شیرین))قسمت آخر-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت آخر

بازم دلم برای امید سوخت...من عاشق امید بودم و حتی دوست نداشتم مادر اون كه هیچ محبتی هم به امید نكرده بود دچار چنین سرنوشتی بشه.نمیدونم چرا بی اختیار از افسانه پرسیدم:امیر الان چطوره؟

افسانه گفت:از دیشب خیلی عصبی شده و صبح خیلی زودهم بعد از نماز صبحش رفته بیرون و هر چی ازش پرسیدن كه كجا میره جواب نداده و از خونه بیرون رفته!

میتونستم تا حدودی احساس امیر رو درك كنم.اما به هر حال اتفاقی بود كه افتاده بود و هیچكس نمیتونست كاری بكنه با اینكه امیر و ندا از هم جدا شده بودن اما من فكر میكردم به هرحال امیر به این قضیه فكر میكرده كه ندا هر چی باشه مادر فرزندشه!

تا دوشنبه وقت نشد به خونه عمه مهین برم.امیر هم دنبال امید نیومد.فكر كردم فوت ندا حسابی كلافه اش كرده.بعد از ظهر دوشنبه دوش گرفتم و امید رو حموم كردم بعد به خونه ی رضا رفتم چون شب قرار بود خانم سالاری به اتفاق پسر و همسرش برای خواستگاری من به منزل رضا بیان.افسانه زیاد حالش خوب نبود و از صبح چندین بار حالت تهوع گرفته بود و گمان میكرد مسموم شده.امیر هم اومده بود بالا و خونه ی رضا بود.شام مختصری خوردیم و بعد بنا به خواست رضا عمه مهین و حاج مرتضی هم اونجا موندن.خانواده سالاری وقتی اومدن امیر و پسرسالاری كه اسمش جمال بود به طور تصادفی كنار همدیگه نشستن.امیر خیلی توی خودش بود.فكر میكردم واقعا"فوت ندا تاثیر بد دوباره ای روی اعصابش گذاشته.قبل از اومدن مهمونها شنیده بودم كه امیر به عمه گفته بود سرش از درد در حال انفجاره!شاید هم به خاطر سردردش بود اما كلا"خیلی گرفته به نظر میرسید.خانواده سالاری خانواده بدی نبودن ولی نمیدونم چرا دائم پسر اون خونواده رو با امیر مقایسه میكردم!مثل این بود كه تصور میكردم من باید بین امیر و پسرسالاری یكی رو اتنخاب كنم!

امیر خیلی جذاب و دوست داشتنی و محجوب به نظرم می اومد...قدش بلند و موهاش به سمت بالا حالت داشت...بغل موهاش كمی سفید شده بود كه جذابیتش رو صد چندان كرده بود...بینی قلمی و خوش فرمی داشت...با لبهایی برجسته...چشمهایی مشكی و نافذ...سینه اش پهن بود و حس اعتماد و اطمینان به طرف مقابل میبخشید...حس داشتن یك پشتگاه محكم و قوی داشتن...پوستش سفید و مردونه بود و همیشه صورتش اصلاح كرده و مرتب...بهترین و خوشبوترین ادكلنها رو انتخاب میكرد و همیشه خوش لباس و شیك بود...صداش گیرایی خاص خودش رو داشت و...

چرا من احمق قبلا"این چیزها رو نمیفهمیدم؟!همون موقع ها كه اونم عاشقم بود...همون موقع ها كه شهاب هم دیگه وجود نداشت و امیر با تموم وجودش و با نگاههاش من رو میطلبید؟!!! خدایا...چرا باید همیشه در حسرت بمونم و افسوس چیزهایی كه از دست میدم رو بخورم؟!!! یك لحظه به خودم اومدم دیدم امید روی پای امیر نشسته و سرش رو به شونه امیر گذاشته و امیر ﺁروم ﺁروم با اون صحبت میكنه.نگاه امید به من بود احساس كردم شاید این نگاهها ﺁخرین نگاههای من و امید به همدیگه باشد!

افسانه از ﺁشپزخونه صدام كرد.بلند شدم و رفتم دیدم چایی ها رو ﺁماده كرده و همه چیز رو در سینی گذاشته و بعد خودش به پذیرایی برگشت.حالش زیاد خوب نبود رنگش هم پریده بود میدونستم به خاطر من به زحمت افتاده اما اونقدر مهربون بود كه مریضیش رو در حاشیه ذهنش قرار داده بود.سینی رو برداشتم و به پذیرایی بردم به همه تعارف كردم...پسر سالاری یكریز حرف میزد و در تمام حرفهاش بیشترین كلمه ای كه شنیده میشد من...من...من...بود!!! دائم از خودش تعریف میكرد...كارهایی كه كرده...كارهایی كه اون جلوی انجامش رو گرفته...كارهایی كه برای جشن عروسی خواهر دیگرش كرده...كارهایی كه برای مادرش كرده و...

دیگه داشت حالم از حرفهاش بهم میخورد.وقتی چایی رو جلوش گرفته بودم دوست داشتم همونجا فریاد بكشم و به رضا بگم:رضا حالم داره از این ﺁدم حراف و از خود راضی به هم میخوره...ولی تحمل كردم.ﺁخرین نفر چایی رو جلوی امیر گرفتم به ﺁرومی گفت:نه ممنونم...نمیخورم.

پسر سالاری بلند بلند حرف میزد و بقیه هم كم و بیش با اون همكلام و هم عقیده گی خودشون رو ابراز میكردن ولی امیر از اول سكوت كرده بود و حالا هم امید رو در میون دو پاش و دستاش گرفته بود.وقتی گفت چایی نمیخوره به ﺁرومی گفتم:مگه نگفتی سردرد داری...خوب یه چایی بخور شاید بهتر بشی.

سرش رو بالا گرفت و لحظاتی به من خیره شد بعد دوباره تكرار كرد:نه...مرسی.

وقتی سینی رو به ﺁشپزخونه برگردوندم امیر از همه عذرخواهی كرد و دست امید رو گرفت و به بهانه گردش با امید از خونه بیرون رفت.نیم ساعت بعد وقتی خونواده سالاری قصد رفتن كردن خانم سالاری من رو بوسید روو كرد به عمه مهین و گفت:خوب خانم عنایتی...بفرمایید كه ما انشاالله مجددا"كی مزاحم بشیم تا جواب بگیریم؟

اصلا" از پسر سالاری خوشم نیومده بود بنابراین بی هیچ ملاحظه و رودربایستی قبل از عمه مهین جواب دادم:خانم سالاری...شما خیلی زحمت كشیدید تشریف ﺁوردید ولی فكر میكنم دیگه لازم نباشه بار دوم به زحمت بیفتید...

خانواده سالاری كاملا"منظور حرف من رو فهمیدن و در كمال ادب و احترام خداحافظی كردن و رفتن.رضا ناراحت شده بود و وقتی اونها رفتن با عصبانیت و در حضور عمه مهین و حاج مرتضی و افسانه روو كرد به من و گفت:بازم نخواستی مثل ﺁدم فكر كنی بعد تصمیم بگیری نه؟!!!

افسانه با همون حال مریضش روو كرد به رضا و گفت:وا...رضا؟!! زور كه نیست...خوب سپیده نپسندیده...

و بعد دوباره حالت تهوع بهش دست داد و به سمت دستشویی دوید.عمه مهین گفت:رضا جان سپیده باید میپسندید كه اینطور نشد حالا چه اصراری داری كه فكر كنه و بعد جواب بده...حالا هم به جای این حرفها تو رو خدا بلند شو افسانه رو ببر كلینیك شاید مسمومیتش شدید باشه كه اینطوری دگرگون شده...

رضا از دست من عصبی شده بود ولی مریضی افسانه باعث شد زیاد موضوع رو ادامه نده و دقایقی بعد با افسانه به دكتر رفتن.خونه ی افسانه رو جمع و جور كردم و ظرفها رو شستم.مانتو و روسریم رو پوشیدم و به قصد رفتن بیرون از خونه بودم كه امیر و امید وارد خونه شدن.امیر گفت:سحر كجاست؟

جواب دادم:پایین پیش عمه مهین.

دوباره پرسید:میخوای بری خونه؟

گفتم:ﺁره.

امید بلافاصله گفت:مامان...منم میام.

لبخند زدم و گفتم:باشه عزیزم باهم میریم.

امیر گفت:من هم میام.

نگاهش كردم و گفتم:خودت رو به زحمت ننداز.

تعارف كرده بودم چون مطمئن بودم اگه امیر هم با من نیاد حاج مرتضی حتما"میاد چرا كه هیچ وقت سابقه نداشت من شب مسیر خونه ی عمه مهین تا خونه ام رو به تنهایی رفته باشم.امیر با صدایی گرفته گفت:نه زحمتی نیست...رضا خواسته یك كم باهات صحبت كنم.

گفتم:در چه موردی؟

مكثی كرد و مستقیم به چشمهام نگاه كرد و گفت:در مورد اینكه به خواستگارات اینطوری سریع جواب رد ندی...و كمی بهتر...

حرفش رو قطع كردم و گفتم:و اینكه مثل ﺁدم تصمیم بگیرم...نه؟

جوابم رو نداد.امید دستش رو به من داد و با هم از پله ها پایین رفتیم.از عمه مهین و حاج مرتضی خداحافظی كردم و صورت سحر رو بوسیدم بعد به همراه امیر از خونه خارج شدم.كمی كه راه رفتیم امید خسته شد و خواست كه اون رو بغل كنم ولی امیر سریع اون رو در ﺁغوش گرفت و سپس روی دوشش گذاشت.امید كه اولین بار بود این تجربه رو حس میكرد كلی ذوق كرده بود و خستگی رو از یاد برد.من و امیر در كنار هم راه میرفتیم ولی هیچیك حرفی نمیزدیم تا رسیدیم به خونه.امیر جلوی درب امید رو گذاشت روی زمین و خواست برگرده كه امید دستش رو گرفت و گفت:بابا امیر...چرا شما مثل دایی رضا كه همیشه پیش عمه افسانه اس پیش مامان نمی مونی؟سحر همیشه هم بابا داره هم مامان ولی من...

امیر صورت امید رو بوسید و به من نگاه کرد.

ﺁهسته گفتم:بیا تو...حواسش كه پرت شد برو.

با هم وارد خونه شدیم.امید به اتاقش رفت و با چند ماشین بیرون اومد و در هال مشغول بازی شد.مانتو و روسریم رو ﺁویزون كردم و به ﺁشپزخونه رفتم تا ناهار فردام رو ﺁماده كنم چون فردا باید به مدرسه میرفتم.معمولا" روزهایی كه كار مدرسه داشتم از شب قبل بیشتر كارهای مربوط به ناهار فردا رو انجام میدادم.امیر به ﺁشپزخونه اومد و كنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاه كرد در همون حال گفت:سپیده...چرا به خواستگارت جواب رد دادی؟

در حال پاك كردن برنج بودم و تقریبا پشتم به امیر بود و در همون حال گفتم:میخوای نصیحتم كنی و حرفهای رضا رو تحویلم بدی؟

مكثی كرد و گفت:هنوزم به شهاب فكر میكنی؟

در این لحظه امید به ﺁشپزخونه اومد در حالیكه گل رز مصنوعی و یادگار شهاب در دستش بود اما در شرایطی كه تموم گلبرگهاش رو كنده بود و با لبخند قشنگی كه به لب داشت رو كرد به من و گفت:مامان...این گل خراب شده...

به امید نگاه كردم و بعد به گلی كه هیچ شباهتی به گل نداشت و در دستهای كوچك و سفید امید تكه تكه شده بود.امید با لبخند به من نگاه میكرد.دستم رو زیر شیر ﺁب شستم و به سمت امید رفتم و به ﺁرومی گلبرگهای كف دستش رو گرفتم و روی میز ﺁشپزخانه ریختم و گفتم:امید جان تو به این گل چه كار داشتی؟!!

امید خندید و گفت:دریا كه رفته بودیم سحر و من گلهای حیاط رو اینجوری خوشگل میكردیم و تو هوا می پاشیدیم.

صورتش رو بوسیدم و گفتم:خیلی خوب ولی دیگه این كار رو نكن چون گلها گناه دارن.

امید خندید و چشم قشنگی گفت و سپس به هال دوید و مشغول بقیه بازیش شد.به گلبرگها نگاه كردم دیگه قابل درست كردن نبودن و حسابی خراب شده بودن.امیر كه هنوز جلوی پنجره ایستاده بود و حالا به من نگاه میكرد دوباره پرسید:سپیده؟جوابم رو ندادی!هنوزم به شهاب فكر میكنی كه نتونستی تصمیم به ازدواج بگیری؟

با صدایی ﺁهسته در حالیكه هنوز به گلبرگها نگاه میكردم گفتم:نه...دیگه به شهاب فکر نمیكنم...یعنی مدتهاس كه به شهاب فكر نمیكنم.

امیر ﺁهسته به من نزدیك شد پشت سرم ایستاد و گفت:امیدوارم نگی كه این بار هم به خاطر امید نخواستی ازدواج كنی چرا كه من امید رو می خوام به كانادا ببرم فكر نمیكنم به خاطر امید...

به میون حرفش رفتم و گفتم:نه...اصلا...برعكس اینبار هیچ ربطی به امید نداشت...ایندفعه دلم به من این اجازه رو نداد چون حس كردم نمیتونم با كسی كه علاقه ای بهش ندارم زندگی كنم.

امیر كمی بیشتر به من نزدیك شد.نفسش رو روی موهام كه تا كمرم ریخته بود احساس میكردم...نفس پر از محبت و گرم امیر رو با تموم ذرات وجودم احساس میكردم.امیر با همون صدای گرم و گیراش گفت:ولی بالاخره چی...تو باید ازدواج كنی...چرا منتظر هستی عاشق شی بعد ازدواج كنی شاید اگه ازدواج كنی عشق بعد از ازدواج برات شیرینتر باشه.

چشمهام رو بستم جاری شدن اشكهام رو به روی صورتم احساس كردم.جواب دادم:امیر...من نمیتونم در حالیكه به شخصی علاقه مندم با فرد دیگه ایی ازدواج كنم.

امیر سریع گفت:ولی تو كه همین الان گفتی دیگه به شهاب فكر نمیكنی و اصلا"مدتیه كه از فكر اون خارج شدی...

اشكهام یكی یكی از چشمهام بیرون میریخت.احساس میكردم تموم وجودم عشق امیر رو فریاد میزنه.عشق امیری كه پدر امید هم بود.پدر كودكی كه من با تمام وجودم دوستش داشتم.به سمت امیر برگشتم وقتی دید گریه میكنم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چی شده؟!!چرا گریه میكنی؟!!

به صورت امیرخیره شدم و گفتم:به حال خودم گریه میكنم...برای خودم اشك میریزم كه چرا باید عاشق مردی بشم كه دیگه به من علاقه نداره...چرا باید احساس كنم دیر عاشق اون شدم...چرا زمانیكه اون دیگه به من علاقه ای نداره و میخواد حتی پسرش رو هم با خودش از ایران ببره عاشقش شده باشم...چرا حالا كه احساس میكنم هیچكس به غیر از اون نمیتونه مالك قلب و احساس من بشه اون دیگه مثل گذشته های دور نیست و هیچ میلی به من نداره...امیر...من یك احمقم...و همیشه باید افسوس لحظاتی رو بخورم كه نخواستم به قول رضا مثل ﺁدم فكر كنم و تصمیم بگیرم...امیر من حالا میفهمم كه چقدر دوستت دارم و...

برای لحظاتی خودم رو در ﺁغوش امیر احساس كردم...امیر سرم رو میبوسید و موهام رو بو میكشید و اشك میریخت و دائم میگفت:سپیده...سپیده...من هنوزم دیوونه ی تو هستم...هنوزم دوستت دارم...به خدا دوستت دارم...فقط میترسیدم و فكر میكردم تو از من متنفر باشی...فكر میكردم حالا كه در این شرایط هستم حقی ندارم عشق همیشه گیم رو نسبت به تو ابراز كنم...سپیده من هنوزم دوستت دارم.

من و امیر بدون اینكه متوجه باشیم هر دو گریه میكردیم.بعد از دقایقی صدای امید به گوشمون رسید:مامان!!! بابا!!! دارید گریه میكنید؟!!!

هر دو بهش نگاه كردیم و اون رو هم در ﺁغوش گرفتیم ولی این بار هر سه میخندیدیم و صورت امید رو غرق بوسه میكردیم.امیدی كه به واقع مانند اسمش امید و عشق رو در میون من و امیر مثل یك ﺁتش بی پایان شعله ور ساخته بود.صورت امیر از شدت عشق و هیجانی كه مدتها در چهره اش مرده بود حالا میدرخشید و با دنیایی از مهر و علاقه به من و امید نگاه میكرد و من از اینكه هنوز امیر دوستم داره و عاشقمه غرق غرور و عشق شده بودم.تلفن زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشتم عمه مهین بود و خبر بارداری مجدد افسانه رو به من داد!

خدایا عشق و محبت پس از سالها لحظه لحظه ی زندگیم رو لبریز میكرد...یعنی من برای دومین بار هم عمه میشدم و هم عاشق میشدم...اما عشق اینبار عشقی ماندگار و پایداربود

**********-------------------*********

*******-----*******

ازدواج من و امیر به خواست من خیلی ساده برگزار شد.نمیخواستم چیزی از این عروسی در ذهن امید بمونه و همیشه بر این گمان باقی بمونه كه من مادر واقعی اون هستم.امیر تونست بعد از مدتی از طریق ﺁشنایانی كه داشت ترتیبی بده و با تغییراتی كه در شناسنامه امید ایجاد كردن نام مادر اون رو به نام من تغییر دادن و به همین خاطر امید هیچوقت نفهمید كه من مادری نبودم كه اون رو به دنیا ﺁورده...گرچه كه همه كار براش كرده بودم به غیر از به دنیا ﺁوردنش.

سه سال بعد از ازدواج اولین فرزند من و امیر نیز در كانادا متولد شد و خونواده ما از اون لحظه به بعد چهار نفری شد:من/امیر/امید و نوید...

نوید هم كاملا شبیه امیر بود فقط رنگ چشمهاش مانندخودم عسلی شد و امیر چقدر چشمهای نوید رو دوست داشت.....و داره

حالا كه سالها از زندگی من و امیر میگذره میفهمم امیر به راستی عاشق منه و من در تمام سالهای قبل از ازدواجم كور و نادون بودم...امروز دیگه امیر لحظه لحظه ی زندگیم رو سرشار از عشق و محبت كرده و در اوج خوشبختی روزگار میگذرونیم.امیر در یكی از بیمارستانهای كانادا پس از اخذ مدرك فوق دكتری در رشته جراحی قلب مشغول به كار شده و تا این لحظه زندگی بسیار شیرین و لذت بخشی رو در كنار هم میگذرونیم.همیشه و در همه حال به همسر عزیزم امیر و پسران دلبندم امید و نوید عشق میورزم و دوستشان خواهم داشت.

سپیده

اكتبر2007 برابر با ﺁبان1386

پایان

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.